داستانی از کاروان کاکه سور ؛ برگردان : بابک صحرانورد


داستانی از کاروان کاکه سور ؛ برگردان : بابک صحرانورد نویسنده : بابک صحرانورد
تاریخ ارسال :‌ 24 آبان 89
بخش : ادبیات جهان

 کالسکه ی جنگجوی بزدل    

 

تقدیم به دوستانم فواد شابان و هیمن شابان (نویسنده)

نویسنده: کاروان کاکه سور

ترجمه: بابک صحرانورد

آشنایی با نویسنده:

کاروان کاکه سور از نویسندگان مطرح کردستان عراق در سال 1964 در اربیل ( هولیر) عراق متولد شده است. تحصیلاتش را تا مقطع دیپلم در آنجا به اتمام رسانده و سپس در سال 1985 در رشته تاریخ دانشگاه موصل پذیرفته می شود. اما پس از دو سال تحصیل را رها کرده و سرانجام در سال 1991 تحصیلاتش را به اتمام می رساند.در سال 1992 برای همیشه کردستان را ترک کرده، نخست به آلمان رفته و سپس در دانمارک ساکن می شود. کاروان کاکه سور از سال 1985 شروع به نوشتن کرده، اما بعد از انقلاب کردستان عراق آثارش را منتشر کرده است.

از این نویسنده نام آور تاکنون چندین رمان، مجموعه داستان، داستان و شعر برای کودکان، مجموعه نقد و مقاله و خود زندگی نامه و مصاحبه به چاپ رسیده است.

آثار چاپ شده و آماده چاپ او بیشتر از بیست جلد کتاب می شوند که عموماً در کردستان عراق منتشر شده اند.

داستان کوتاه « کالسکه ی جنگجوی بزدل » اولین اثر از این نویسنده است که به زبان فارسی ترجمه می شود.


...........................................

 

پدر مورخ و از کارافتاده ام سفارش کرده  تا جائی که می توانم به حرف های آن مرد گوش کنم وآنها را بنویسم... بخصوص وقتي که مست وپاتیل شده  و با صدائی حزين و پر از زاری آنها را برملا مي كند... به من می گوید دخترخوبم آن مرد تمام گفته هایش را به شیوه ای زیبا ولغز به مردم می گويد...  تو تصور می کنی حرف هائی که بر زبان می آورد چه ساده هستند، یا که هیچ معنائی در خود ندارند، اما کاری به این چیزها نداشته باش وآنها را برایم به دقت بنویس... این کار من است که چگونه آنهارا بسنجم...او چنان تاثيري در من گذاشته که به فکر نوشتن تاریخ بیفتم... آنچه که من پیشتر درآن تبحر داشتم، فقط این بود که می توانستم از راه شنیدن تن صدا و شیوه حرف زدن مردم  قصد و منظور آنها را بفهمم... وهمین مسئله مرا كمك كرد که آن راز را در این مرد ببینم... کار او فقط  این نیست که  بداند در گذشته های دور چه روي داده، بلکه مي تواند بسیاری از وقایع در آینده را پیش بینی کند... من در مدتی بسیار کوتاه به این مسئله پی بردم... اگر دقت کرده باشی، بسيار به ندرت صحبت مي كند... و روزی بیشتر از یکی دو جمله نمی گوید... آن بی قراری های عجیب وغریبی که در حين حرف زدن از او سرمی زند، خیلی مهم هستند. همه آنها را به دقت برایم بنویس ... آن مرد اگر زود به زود کلاهش را از سر بر مي دارد و سرش را بلند می کند، یعنی اینکه به سمت  كارزار می رود... بله، او در تمامی جنگ هایی که در این اطراف به شكل مداومي اتفاق افتاده، شرکت می کند... برای او اصلاً مهم نیست این جنگ ها در کجا واقع شده و بر علیه چه کسی اند... به این توجه نکرده  چه کسی فرماندهی شان می کند... به فکر بدست آوردن  غنائم جنگي هم نیست...ونه اینکه مرد شجاع ولايقي باشد، نه، جانش پر از ترس و وحشت است... اما با حماسه ای پر شور می جنگد... اسبی لاغر و نحیف و شمشیری کند دارد... هیچ موقعی نبوده که زخمی نشده باشد، اما متعجبم که چطور کشته نمی شود... به هیکلش نگاه کن، تمام اعضاي بدنش زخمی و پر ازشیارهای خونی عجیب است... آنها جای شمشیر و خنجر و تیر هستند... طوري عوض شده، که به زحمت تشخيص مي دهي قبلاً چه شكلي بوده است... در گرماگرم جنگ، هیکل آشفته وناآرامش، دقت ام را به سوی خود جلب کرد... در زمانی که ترس و  نگرانی هایش بیشتر از پیش او را تغیر داده بودند، تصورمی کردم حشره اي عظیم و زشت رو به طرفم هجوم می آورد... تو تا با چشم خودت آن مرد را در گرماگرم جنگ نبینی، نمی دانی  چگونه  عوض مي شود... من متحيرم از اینکه آن را برایت تشريح کنم، یا هر حیوان خرافی را به او تشبیه کنم... می توانم بگویم این یکی از دلایلی بود که نتوانستم در مقابلش تحمل کنم و او توانست مرا مغلوب خود کند... به تو گفتم آن مرد شجاع نیست، اما می باید این را نیز می گفتم که هیچ کسی نیزبه اندازه او ترسو و بزدل نیست....همان موقع برایم معلوم شد، که خودش را روی من انداخت و لرزش جانش را در خود احساس کردم... بله من گفتم لرزش...؟! نمی باید این طور می گفتم... نه، آن حالت هرگز شبیه لرزش نبود، اما وقتی که  نتوانم نام دیگری برایش پیدا کنم، پس ناچارم  او را به همان شکل  توصیف کنم... جان مرا هم باخود می لرزاند، یا به هم می ریخت، یا نمی دانم با آن چه می کرد..... تصور می کردم اهل جائی دور باشد و برای بدست آوردن مقداری غنائم  سرباز سپاه صفویه شده است، اما بعداً فهمیدم  ساکن شهر خودمان است... موقعي که می خواست مرا بکشد، تیری، که نمی دانم از کجا می آمد و چه کسی ان راپرتاب کرد به کتفش خورد... و فوراً اورا از حرکت انداخته ولاشه اش  در کنارم نقش بر زمين شد... به این دلیل می گویم لاشه اش، چرا که فکر می کردم مرده است.... باور کن توهم این منظره را می دیدی، مثل من  فکر می کردی که او مرده است... قضيه مهمی ديگري نیز هست که نباید آن را پنهان کنم...آن وقتي که از درد زخم هایم، چشم هایم به زحمت اطراف را می دیدند... احتمال دارد آن قضيه به شکل دیگری روی داده باشد، اما من همچنان یقین دارم که آن مرد بسیار بزدل است... اگر هم اين قدر زیاد بر بزدلی اش پافشاری می کنم، هیچ غرضي ندارم که به شکلي  بد، یا بی عرضه او را نشان دهم، بلکه می خواهم بدانی که ترس به چه شکل غريبي  در آن مرد هویداست... دردها داشتند رُسم را می کشیدند... و اندوه بیشترم به این دلیل بود که به دست مرد بسیار بزدلی کشته شوم، یا برای همیشه  از حرکت بيفتم... خواهش می کنم ، باز مصرم كه بداني، اندوهم بخاطر آن موقع است، نه حالا...و به خاطر آن مسئله بود که مردی چنین بزدل لایق اين نبود که به واسطه ي او مرگ را بپذيرم، اما بعد تر در داخل حیاطی که هم اكنون با توست، نمی دانستم کجا ست، چشمم را كه باز كردم و با دقت که نگاه کردم متوجه شدم بينشم را تغير داده... نمی دانستم که آيا در میدان جنگم و  برای چه مدتی آنجایم و حواسم به هيچ چيزي نبود، اما دیدم که مرد بزدل در کنارم درازکشیده... هر چقدر تقلا میکنم، باز نمی دانم چگونه به اینجا رسیدم ...زن ومرد های ناشناسی را می بینم که از ما مراقبت می کنند... گاه به گاه غذا و خوراكي هم برای ما می آورند ... هیچوقت با ما حرف نمی زنند، تا بدانم کجایی هستند و وزبانشان چیست... من هم تا حالا سعي نکردم سر صحبت را با آن ها باز کنم... تنها کسی که در اینجا حرف می زند، فقط همان مرد بزدل است... او هر وقت مست مي كند، شروع به تعریف کردن از جنگ مي كند...هر بار به شكلي...طوري آن ها را بازگو می کند، كه تماماً با قضاياي گذشته فرق دارند...اگرواقعاً حرف های او واقعيت داشته باشد، ما در دهها جنگ شرکت کرده ایم، و درتمامی آنها هم زخمی باز برگشته ايم... چیز مهم ديگري هست که تا یادم نرفته، بگویم. در همه ي آن جنگ هایی که در تابستان بسیار داغی روي دادند... اين را هم نمي گويد، که آیا ما در آن جنگ ها دشمن هم بودیم یا دوست... راجع به تفنگ های زیادی حرف می زند که هرگز باور نمی کنم  هزار سال دیگر چنین چیزهای در جنگ استفاده شود... مثل اینکه فهمیده باشد من نسبت به این قبیل تصورات عجيب و غريب درکی ندارم،  یاچنین حرف هایی به ذهنم خطور نمی کند، تند تند به من می گوید:

- راستش را بخواهید چیزی به نام آفريدن وجود ندارد بلکه  اين وسائل و ابزار اند كه تماماً آماده هستند... بله، همه چیز در این دنیا خلق شده... مهم این است که انسان بداند چه چیزی یخ بسته وچیزی نبسته...زمانی که این را بفهمد راحت است که همه ي وسائل را در اختیار داشته باشد.

داخل حیاط  رفت و زیر درخت بلندی ایستاد... تنه درخت را تکان داد و شاخه هایش از هر سو  به لرزه  افتادند... در یک آن، برگهای سبز، تمامی حیاط را سبز پوش کردند... سرش را تکان داد و گفت:

- الان من اگر تشخيص ندهم که این درخت یخ بسته است و از آن استفاده کنم، شاخه هایشبه هم مي ريزد و برای هر چیزي كه لازم است  یا با هرچیزی  که به کار برده شود، خرابش می کنند... بگذار تصور کنیم که چند شاخه اش به نجار می رسد و او گهواره اي از آن می سازد...  مطمئن باش هر نوزادی را داخل آن بگذارند، خل و چل می شود... فرد اروز ترس را حس نمی کند و سخت  است که درك كند چه چیزی یخ بسته و چه چیزی یخ نبسته است.

منتظر بودم از او بپرسم چطور می شود به درختی این چنینی گفت که یخ بسته است در حالی که درسقف آسمان بالا رفته وسر سبزی اش را به اطراف بخشیده...اماوقتی چيزي نگفتم، خودش به حرف هایش ادامه داد:

- ما به تازگی از جنگ برگشته ایم، تمام جسممان زخمی است، برای همین نیز مشکل نیست که بفهمیم که چه چیزی یخ بسته و چه چیزی یخ نبسته.

کمی ایستاد و عمیق تر از پیش به من نگاه کرد:

- احتمالاً تو ترس را مثل مسئله اي حياتي احساس نکرده اي و گرنه الان به راحتی این قضیه را می فهمیدی.

 یک بار دیگر تنه درخت را تکان داد و برگهای سبز بی شمار دیگری را نیز بر روی برگ های قبلی ریخت... سپس گفت:

- هرگز به انسان هايي  که در کودکی داخل گهواره ای اند، که از درخت یخ بسته ساخته شده باشد باور ندارم... آنها نه هنری را می آموزند و نه حیله ها و تدابير جنگیدن را و نه ترس را احساس می کنند...  قسم می خورم که تو هم یکی از آنهایی... نوعی  ملخ هست که  زمستانها به سوی آبادانی می رود و نامشان ملخ آتشین است... جان آن ملخ ها آتشين تر است از آتش آهني كه با آن مصريان اهرام را ساختند... اگر به شهر برسد بر روی چیزهای یخ بسته می نشیند و آنها را آب می کند، اما به آن ها نمی رسد، چرا که افرادی مثل تو دسته دسته به حاشیه های شهر می روند و یک یک آنها را له می کنند.

احساس می کردم تا او بیشتر  حرف بزند ومن بیشترسکوت کنم، او بیشتر به این باور می رسد که من جنگجوی خل و چل و احمقم ... نه ترس را حس مي كنم و نه یاد می گیرم چه چیزی یخ بسته و چه چیزی نبسته است...سپس به من گفت:

- وظیفه من است که در این جای دور افتاده کالسکه ای برایت دست و پا كنم که یخ نبسته باشد، با اسب من، كه سال هاست با من زندگي مي كند و یخ نبسته؛ تورا بِـِکشم، برای اینکه در زود ترین زمان تن نيمه جانت  را به شهر برسانم.

                                                                                                   دانمارک - 2001

                                                                                                    

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : افتاب - آدرس اینترنتی : http://

از نویسندگان کرد در فضای مجازی به همت همین مترجم کارهایی را خوانده ام . از نظر فضا سازی فکر کنم به نویسندگان امریکای لاتین بیشتر نزذیک باشند .
این داستان اگر چه از ایهام و اسعاره خالی نبود اما داستان کواله و هوبی بود .
با سپاس