داستانی از هانس کریستیان آندرسن
ترجمه ی مهدی رجبی


داستانی از هانس کریستیان آندرسن
ترجمه ی مهدی رجبی نویسنده : مهدی رجبی
تاریخ ارسال :‌ 2 خرداد 04
بخش : ادبیات جهان

 

فرشته

 

هر بار که کودکی خوب از دنیا می‌رود، فرشته‌ای از سوی خدا به زمین می‌آید. او کودک را در آغوش می‌گیرد، بال‌های سفید بزرگش را باز می‌کند و با کودک به تمام جاهایی که او دوست داشته روی زمین پرواز می‌کند. فرشته دستی پر از گل‌ها می‌چیند و آنها را با خود به سوی خدا می‌برد، جایی که گل‌ها زیباتر از همیشه شکوفا می‌شوند. خداوند تمام گل‌ها را به سینه خود می‌فشارد، اما گلی که بیشتر از همه دوست دارد را می‌بوسد. سپس آن گل صدایی پیدا می‌کند و به سرود جاودانانه بهشت می‌پیوندد.

این‌ها را یکی از فرشتگان خدا گفت، وقتی که کودکی را به بهشت می‌برد، و کودک این‌ها را مانند رؤیا شنید. همان‌طور که از جاهایی که کودک عادت داشت بازی کند عبور می‌کردند، از باغ‌هایی پر از گل‌های زیبا گذشتند. فرشته پرسید: «کدام گل‌ها را برداریم و در بهشت بکاریم؟»

در همان‌جا بوته باریک و زیبای رز ایستاده بود. دستی ساقه آن را شکسته بود و شاخه‌هایش با شکوفه‌های بزرگ نیمه‌باز، پژمرده و خمیده شده بودند.

کودک فریاد زد: «این بوته بیچاره! بیا آن را ببریم تا دوباره آن بالا در باغ خدا بشکفد.»

فرشته بوته را چید و به خاطر این فکر مهربانانه کودک، او را بوسید. کودک چشمانش را نیمه‌باز کرد. گل‌های دیگری نیز، از میان گل‌های غنی و حتی گل‌های ساده و کوچک مانند گل همیشه‌بهار و بنفشه‌های وحشی چیده شدند.

کودک گفت: «حالا گل‌های کافی داریم.» و فرشته سرش را تکان داد. اما هنوز به سوی خدا پرواز نکردند.

شب بود و همه جا بسیار آرام. آنها در شهر بزرگ باقی ماندند و بر فراز یکی از کوچه‌های باریک پر از کاه، خاکستر و زباله‌های گوناگون رواز کردند. روز پس از اسباب‌کشی بود و بشقاب‌های شکسته، پارچه‌های کهنه، کلاه‌های قدیمی، و تکه‌های گچ، همه‌چیزهایی که دیگر جالب به نظر نمی‌رسیدند، پراکنده در خیابان بودند.

در میان زباله، فرشته به قطعات یک گلدان شکسته و یک تکه خاک اشاره کرد که از آن بیرون ریخته بود. خاک با ریشه‌های یک گل بزرگ و پژمرده به هم چسبیده بود. کسی دیگر نمی‌توانست از آن استفاده کند، پس آن را در خیابان انداخته بودند.

فرشته گفت: «این را نیز با خود می‌بریم. در طول پرواز، داستانش را برایت تعریف می‌کنم.» و همان‌طور که پرواز می‌کردند، فرشته داستانش را گفت.

«در آن کوچه باریک و در زیرزمین تاریکی، پسر بچه فقیر و بیماری زندگی می‌کرد که از کودکی روی تخت بود. نهایت کاری که می‌توانست انجام دهد، وقتی حالش کمی بهتر بود، این بود که دوبار یا سه بار با عصا از اتاق کوچک خود عبور کند. در تابستان تنها چند روز نور خورشید می‌توانست برای نیم ساعت یا کمتر به زیرزمینش نفوذ کند. در آن زمان پسرک می‌توانست خود را گرم کند و خون قرمز را در انگشتان نازک و تقریباً شفافش ببیند وقتی که آنها را جلو صورتش می‌گرفت. مردم می‌گفتند: امروز پسرک توانسته در آفتاب باشد.

تنها چیزی که او از جنگل‌های سبز و هوای تازه بهار می‌دانست، این بود که پسر همسایه شاخه درخت را برایش آورده بود. او این شاخه را بالای سرش می‌گرفت و تصور می‌کرد که در میان جنگل‌های انبوه نشسته، جایی که آفتاب می‌تابد و پرندگان می‌خوانند.

یک روز بهاری، پسر همسایه چند گل وحشی برایش آورد و به طور اتفاقی یکی از آنها هنوز ریشه داشت! پس آن گل را در یک گلدان کاشتند و آن را کنار تخت پسرک و بالای پنجره گذاشتند. با مراقبت و علاقه دست‌های مهربان، گل رشد کرد، شاخه داد و سال به سال گل‌های زیبایی به بار آورد. این گلدان برای پسر بیمار یک باغ زیبا بود،تنها گنجینه‌اش روی زمین. او گل را آب می‌داد، از آن مراقبت می‌کرد و می‌دید که هر پرتوی خورشید، حتی کوچک‌ترین آنها که از پنجره زیرزمین عبور می‌کرد، به آن می‌رسد.

گل خود را به رؤیاهای او پیوند زد؛ برای او شکفت؛ عطرش را پخش کرد و چشم‌هایش را روشن کرد. و وقتی که پدر آسمانی‌اش او را فرا خواند، آخرین نگاهش را به آن گل انداخت.

یک سال است که او به نزد خدا رفته و یک سال است که گل پژمرده و فراموش‌شده بر پنجره باقی مانده تا روز اسباب‌کشی که آن را به زباله‌های خیابان انداختند. این همان گل پژمرده و بیچاره‌ای است که اکنون به دسته گل ما افزوده شده، چون این گل شادی بیشتری نسبت به غنی‌ترین گل‌های باغ ملکه فراهم کرده است.

کودک به فرشته‌ای که او را حمل می‌کرد نگاهی انداخت و پرسید: «اما تو چطور همه این‌ها را می‌دانی؟»

فرشته گفت: «من می‌دانم، چون خودم همان پسر بچه بیمار بودم که با عصا راه می‌رفتم. گل خودم را بسیار خوب می‌شناسم.»

سپس کودک چشمانش را باز کرد و به چهره زیبا و شاد فرشته نگریست و در همان لحظه، خود را در بهشت خدا یافتند؛ جایی که شادی و خوشحالی جاودانه بود. خداوند کودک را به آغوش کشید و به او بال‌های سفید باشکوهی مانند فرشته‌ها داد و آنها همراه یکدیگر پرواز کردند. سپس خداوند تمام گل‌ها را به سینه‌اش فشرد، اما گل پژمرده ساده‌ای که مدت‌ها در میان زباله‌ها در کوچه تاریک افتاده بود را بوسید. آن گل به حرف آمد و به گروه فرشتگانی پیوست که گرداگرد خداوند در حال پرواز بودند؛ برخی نزدیک، برخی دورتر در دایره‌های بزرگی که تا بی‌نهایت گسترده بودند، اما همه بسیار خوشحال بودند. و همه سرود خواندند، از بزرگ‌ترین تا کوچک‌ترینشان، از کودک خوب و مقدس گرفته تا گل پژمرده بی‌چاره‌ای که مدت‌ها در انبوه زباله‌های کوچه تاریک افتاده بود.

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :