داستانی از نعمت مرادی


داستانی از نعمت مرادی نویسنده : نعمت مرادی
تاریخ ارسال :‌ 7 آذر 96
بخش : داستان

تب    
 

همه چیز برایش معمولی به نظر می رسید . به جز شعر، تنها چیزی که او را سر کوک می آورد همان کتاب های بود که تو گرمای تابستان ، و سرمای زمستان از دست فروش های میدان" انقلاب" می خرید . به نظر او هیچ چیز به جز خرید کتاب های جدید و اوراقی به او لذت نمی داد . شاید پیرزن راهی دیگر برای لذت بردن از زندگیش پیدا نکرده . من هم شبیه همیشه صبحانه نخورده راهی بیمارستان می شوم . یعنی برای مادرم اینطور باید به نظر برسد . شیفت من معمولا بیست و چهار ، چهل وهشت بود . بیست و چهار بیمارستان و چهل وهشت خانه ، من  یک راننده آمبولانس بودم ، که در یکی از محله های قدیمی تهران زندگی می کنم . صبح که از در خانه بیرون می آیم . مردی را می بینم که کنار یک تیره برق درازکشیده ، صورت کثیف ، موهای ژولیده و چرکین فرفری ، لباس های پاره وپوره  و دورا تا دورش بوی کثافت می دهد . معمولا گاهی که زیاد به خود می رسد . از آب کثیف جوی وسط کوچه صورتش را شستشو می دهد . شهرداری و ما موران نیری  انتظامی هم کاری به کارش ندارند . فقط تنها عیبی که دارد . هر زنی که از کوچه عبور کند ، این احمق لباس هایش را در می آورد . طوری شده همه به این اتفاق عادت کردند . من خودم هر صبح برایش دست تکان می دهم . لبخند می زند . و پشت بند لبخند ، یک فحوش آبدار نثارم می کند . تنها موقع ای که سرحال می شود . موقع ای است که باران ببارد . از جایش بلند می شود و شروع به چرخیدن می کند . سر خیابان که می رسم . همه جا پر از دود و بوق شده. از میان دود و بوق ما شین ها عبور می کنم و خودم را به آن طرف خیابان می رسانم . چند قدم جلو می روم و به ایستگاه بی آرتی می رسم . کارت می زنم و در صف بی آرتی می ایستم . چند بی آرتی نگه می دارند از زور شلوغی نمی توانم سوار شوم . به زور جلوتر می روم و با فشاری که روی  دنده هام وارد می شود سواری چهارمی شوم . بوی دهان و عرق مردم ، نفسم را بند می آورد . برای کسی چون من حالت طبیعی پیدا کرده ، دستم را درجیب راست فرو می کنم که موبابلم را در بیاورم که ببینم ساعت چند است  . موبایلم نیست . داد و فریاد در چنین مواقعی کارساز نیست .از جوانی که بغل دستم ایستاده خواهش می کنم که شماره ام را بگیرد . جوان خوش رویی است . قبول می کند شماره ام را می گیرد . اما می گوید متاسفانه خاموش است . ایستگاه نگه می دارد . پیاده می شوم و به سمت بیمارستان می روم. انگشت می زنم وارد بیمارستان می شوم . با چند تا از دوستان خوش و بشی می کنم .به سمت اتاق راننده ها می روم . در می زنم .سلام می کنم .بعد لباس هایم را عوض می کنم . بوی بیمارستان را اصلا دوست ندارم . حتی از بوی بتادین نفرت دارم . اما چه می شد کرد . باید به تمام اتفاقات بیمارستان عادت می کردم وت توی این چند سال هم عادت کردم . برای اولین بار بود که این اتفاق برایم افتاد . یک شب بارانی بود . من سر تصادف حاضر شدم . باران روی میدان "فردوسی" می بارید . هنوز مردم از مترو بیرون می آمدند و خیلی ها خیس ، وخیلی ها هم با چتر اطراف مرد ایستاده بودند . زن بالای سرش ایستاده بود و جیغ می کشید . به هر نحوی بود مرد را سوار آمبولانس کردم . از ناحیه پا آسیب دیده بود . اما زنی که کلاه کاسکت روی سرش بود زیاد آسیبی ندیده بود . طوری که ما متوجه شدیم موتور با پیکان تصادف کرده بود اما مقصر موتور بود . راننده ی پیکان هم صحیح وسالم دست روی چانه اش گذاشته بود و صدایش در نمی آمد . فقط گلگیر سمت راستش آسیب دیده بود . سوار آمبولانس شدم . باران شدیدتر شده بود . بخاری را روشن کردم و راه افتادم . سرم کمی گیج می رفت . حالت تهوع داشتم . صدای زن از پشت می آمد که جیغ می زد زودتر ، زودتر ، سرعت را زیاد کردم . تنم شبیه کوره ی آجرپزی شده بود . طاقتم را از دست دادم . بخاری را خاموش کردم شیشه ها را آوردم پائین . حالت تهوع ام بیشتر شده بود . اما نمی توانستم کاری بکنم . حتما باید این مرد را به بیمارستان می رساندم . این قدر بدنم داغ شده بود که میدان انقلاب را نمی دیدم . انگار تمام عضلات و بدنم درد می کرد . سر درد شدید ، همراه شده بود با عرق متناوب . حس می کردم تپش قلب گرفتم . نمی دانم چطور خودم را به میدان انقلاب رساندم . باران یکریز روی همه چیز می بارید . خیابان خلوت تر شده بود . از دست فروش های کتاب انگار خبری نبود . احساس غش کردن می کردم . آمبولانس را نگه داشتم . دیگر چیزی نفهمیدم . یکی از همکارام بهم گف:« که تمام لباس هایم را در آوردم و همانطورکنارآمبولانس دراز کشیدم ». تا مدتی از همه ی همکارهام خجالت می کشیدم . چند روز بیمارستان نرفتم . تا حالم بهتر شد . با کلی کلنجار رفتن با خودم . خودم را قانع کردم . دوباره به بیمارستان رفتم . اما قبل از اینکه به بیمارستان بروم . یکی دو ساعت لابه لای درخت های کاج قدم زدم ،به بیمارستان رفتم . یادم نیست چند روز بعد از آن قضیه ، تمام راننده ها و پرستارها که مرا با آن وضع دیده بودند . کاملا عادی برخورد می کردند . ولی بعدها فهمیدم که سوژه ی کل بیمارستان شده بودم . سایه های پشت سرم پچ پچ می کردند . پشت سرم چه چیزها که نگفته بودند . من فقط از همه همکارام می گریختم . من کلا آدم خجالتی شده بودم . اعتماد به نفسم را از دست داده بودم . این اتفاق دور میدان انقلاب ممکن بود برای هر انسانی بیفتد . این اتفاق تا جایی پیش رفت که کاملا رابطه ام را با مابقی قطع کردم فقط در حد مسائل کاری . تن و وجودم پر از عصیان شده بود . دوست داشتم بیمارستان را با تمام بیمارا ودکتراش خفه کنم . یا اینقدر قدرت داشته باشم همه را عوض کنم . شبیه بعضی از خیابان ها ومکان ها که شب می خوابی و صبح بیدارمی شوی  و می بینی هیچ خبری از آن نیست . همه چیز عوض شده ، یا شبیه مادرم که گاهی آنقدر به خودش مواد آرایشی می زند که کاملا چهره اش عوض می شود. همه چیز قابل تغیراست حتی برج های بلند ، دومین بار وقتی از دستشویی برگشتم دچار این اتفاق شدم . دوباره سرگیجه و حالت تهوع ، حس کردم تب بدنم از سی وهفت که هیچ ازچهل درجه  هم گذشته ، توی راهرو بودم . می خواستم که برگردم . دست و پاهام سست شد . درجه حرارت طبیعی بدنم ، خیلی بالا رفته بود . خودم را با تمام قدرت کنار دیوارسنگی راهرو کشیدم . یکی از پرستارها از کنارم عبورکرد وگفت:« چیزی شده ؟»  گفتم:« نه ». لبخند زد و رفت سمت بخش سی سی یو.  مردم در رفت وآمد بودند . به چراغ های روشن سقف خیره شدم . و بعد به دست هام ، حدس می زدم رنگ پوست دستم به قرمزی رفته ، بعد فکر کردم از سرگیجه است که نمی توانم رنگ دستم را کامل تشخیص بدهم . که قرمز است یا سفید . حالت خفگی می کردم . دوباره به صورت کاملا ناخودآگاه شروع به در آوردن لباس هام کردم . اتفاقی که نباید می افتاد ، افتاد . به همه ی آدم های که بالای سرم جمع شده بودند خیره شده بودم . بدون اینکه صدای آنها را بشنوم . لباس هایم را پوشیدند . چند روز بستری بودم . بعد حالم رو به بهبودی رفت . دکتر می گفت :« تب برای بدنت مفیده ، تب نتیجه پاسخ ایمنی بدن به یک مهاجم خارجی است .تب ماده ای به نام پیوژنز که باعث پاسخ ایمنی بدن است تولید می کند پیوژنز به هیپوتالاموس فرمان می دهد که نقطه تنظیم دما را به منظور کمک به بدن برای مبارزه با عفونت افزایش دهد.» من تا آن روز حس نمی کردم که بدنم دچار التهاب خاص واختلالات خود ایمنی شده. بعد چند دارو و قرص برایم نوشت . از داروخانه گرفتم . تا کید کرد که حتما با دوز مناسب استفاده کنم . مدتی این کار را انجام دادم . گاهی دچار تب های خفیف می شدم . بعد از مدتی قرص ها را کنار گذاشتم . اما حساس شده بودم نسبت به همه چیز ، مخصوصا صدای تیک تیک ساعتی که چند سال، ساعت یک ربع به شش مرا از خواب بیدار کرده بود . من ساعت را یک روز صبح کوبیدم به دیوار و برای همیشه از دستش خلاص شدم . دیگر سر کار نرفتم . مادرم نسبت به من کاملا بی تفاوت شده بود . معمولا هنگام داستان خواندن ، با صدای بلند می خواند . من نسبت به کلماتی که از بین دندان هایش بیرون می آمد وادا می کرد . کاملا حساس شده بودم . یک روز بعداظهر که رفته بود از دست فروش های انقلاب کتاب بخرد . تمام کتاب هایش را داخل چند مشما بزرگ مشکی ریختم .بردم گذاشتم داخل سطل بزرگ اشغال ، وقتی برگشت . به من گفت از خانه ی من برو بیرون . رفتم پارک «ساعی »یک شبانه روز را آنجا بودم . دوباره برگشتم . جایی را نداشتم که بروم . در ذهنم تجسم کردم . که کجا می توانم برم؟ آن لحظه به هر جایی فکر می کردم برایم کاملا عذاب آور و هولناک بود . حتی شب داخل پارک خوابیدم شبیه یک شکنجه ی جهنمی بود . من که نمی توانستم چند روز یا چند ماه را اینجا سر کنم . تمام برگ های درخت ها را بشمارم . حتی شمارش این همه برگ و خود درخت ها آدم را دیوانه خواهد کرد . واقعا فکر کردن به این قضیه برایم ترسناک شده بود . برگشتم خانه ، اما مادرم لام تا کام با من حرف نمی زد . من هم بخاطر حساسیتم یا پنبه داخل گوشهایم می گذاشتم . یا با هندزفری آهنگ گوش می دادم . آهنگ های بی کلام . اما به شنیدن آهنگ هم حساس شدم . فقط طوری شده بود از پنبه استفاده می کردم . حتی زمانی که به خیابان می رفتم . مادرم برای مرد سرکوچه غذا می برد . با اینکه می دانست لباس هایش را در می آورد . اما اهمیتی به من نمی داد . بار سوم این اتفاق زمانی که از خیابان به خانه می آمدم افتاد . دقیقا کنار همان مرد ژولیده کنار تیره برق ، به چند کلاغ روی سیم برق خیره شده بود . شاید هم به آسمان ، سرم گیج رفت . تب بدنم دوباره بالا رفت . تپش قلب گرفتم . تصویرهای که به ذهنم آمد اصلا خوشایند نبود . حس می کردم مرا داخل یک آتش بزرگ انداخته اند . از آن آتش های که گاهی یک برج را ویران می کند . یا یک کارخانه ی چوب بری ، کم کم لباس هایم را در آوردم . مردمی که جمع شده بودند بخاطر پنبه ای که در گوشهایم بود صدایشان را قطع وصل می شنیدم . پیرمردی که داخل بازار مغازه دارد به همراه دو تا جوان مرا به خانه بردند . مادرم بی تفاوت یک سطل آب یخ روی سرم ریخت . کم کم به خودم آمدم .پنبه ها را از گوشهایم بیرون کشیدم . پیرمرد گفت :« خانم اون کم بود اینم بهش اضافه شد . اون شوهرت که سی سال پیش تو رو با این بچه ول کرد . الان چند وقتیه برگشته . واسه زن و بچه هامون آسایش نداشته ، حداقل اونم از تو کوچه جمع کن که لباس هاشو در نیاره ، حالا نوبت این یکی شده که مست کنه کمترهم بهش غذا بده» . از خانه بیرون رفت .
 با توام! حرف هام را می شنوی ؟ مردی که چمن ها را آب می داد گفت:« الان نیم ساعته داری واسه این کارگر افغانی قصه تعریف می کنی . این افغانیه کرولاله ، منتظر یک پیرمرده که هر روز میاد از داخل این پارک ، با خودش می بردش باغبونی». کارگر افغانی از روی نیمکت بلند شد . پیرمردی از دور برایش دستی تکان می دهد .

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : مهین عزیزی - آدرس اینترنتی : http://

عالی بود