داستانی از نجیب محفوظ /برگردان : مجتبا کولیوند

تاریخ ارسال : 14 خرداد 92
بخش : ادبیات جهان
بهشت بچه ها
(داستان کوتاه)
نویسنده: نجیب محفوظ (١٩11- 2006)
برگردان: مجتبا کولیوند
kolivand@andische.de
"بابا..."
"بله؟"
"من و دوستم نادیا همیشه باهم هستیم..."
"خب عزیزم او دوست تو است."
"سر کلاس، زنگ تفریح، حتا موقع غذاخوردن توی مدرسه..."
"آفرین! اینطوری خوب است. نادیا دختر مهربان و سربزیری است."
"اما ساعت درس دینی او باید به کلاس دیگری برود و ما از هم جدا می شویم."
مرد پیش از آنکه پاسخی بدهد، به زنش نگاهی کرد، که مشغول بافتن بود و داشت زیرکانه می خندید. پس از مکث کوتاهی گفت: "خب ولی فقط سر کلاس دینی."
" چرا بابا؟"
"به دلیل اینکه شما مذهب های مختلفی دارید."
"یعنی چه بابا؟"
"یعنی اینکه تو بچه مسلمانی و او بچه مسیحی است."
"چرا اینطور است بابا؟"
"تو الان کوچولو هستی، وقتی بزرگ شدی، خودت می فهمی."
"نه، من بزرگم بابا!"
"نخیر عزیزم، تو هنوز بچه ای."
"چرا من مسلمانم؟"
مرد سعی کرد آرام و صبور بماند. نمیخواست با برخورد با اولین مشکل، تردیدی در اعتقاد خود مبنی بر شیوه ی تربیت امروزی راه بدهد، درنتیجه گفت: "پدر تو مسلمان است، مادرت هم مسلمان است. درنتیجه تو هم مسلمان به دنیا آمده ای."
"نادیا چه طور؟"
"پدر و مادر او مسیحی هستند. به همین خاطر او هم مسیحی است."
"به همین این خاطر است که پدر او عینک می زند؟"
"نخیر، این موضوع به عینک زدن ربطی ندارد. بلکه به اینخاطر است که او جد اندر جد مسیحی است."
می خواست همینطور شجره خانوادگی نادیا را بشمارد، بلکه دخترش خسته شده و دست از کنجکاوی بردارد. اما دخترک دست بردار نبود و باز سوال کرد: "دین کدامیک از ما بهتر است؟"
مرد مکث کوتاهی کرد و گفت: "مسلمان زاده خوب است. مسیحی زاده هم خوب است."
"ولی بالاخره یکی از ما دوتا باید بهتر باشد؟"
"هر دو خوباند."
"آیا من میتوانم مسیحی بشوم تا همیشه با هم باشیم؟"
"نه خوشگلم. این ممکن نیست. هرکدام از شما می بایست همانگونه باشید که پدر و مادرهای شما هستند."
"برای چی؟"
مرد با خود اندیشید که تربیت امروزی هم چه دردسری دارد و درمقابل پرسید: "تو نمی خواهی قدری صبرکنی تا بزرگتر شوی؟"
"نه بابا..."
"پس گوش کن تا برایت بگویم. تو میدانی که مُدروز یعنی چه؟ اینکه تو مسلمانی ناشی از این است که اسلام آخرین مُد است. و تو هم باید مسلمان بمانی."
"یعنی نادیا کهنه پرست است؟"
مرد پیش خود گفت: الهی بروید جهنم تو و نادیا... در تنگناه افتاده بود. با تمام تحملی که از خود نشان می داد قادر نبود دخترش را قانع کند. بالاخره جواب داد: "نگاه کن این به علاقه آدم بستگی دارد. و بچه ها هم باید همانطوری باشند که والدینشان علاقه دارند."
"به نادیا بگویم که من مُد جدیدم و او مُد قدیم است؟"
پدر ضمن مخالفت ادامه داد: "همه مذهب ها خوب هستند. مسیحی ها هم مانند ما مسلمان ها به خداوند احترام می گذارند."
"پس چرا نادیا در مکان دیگری این کار را می کند و من در مکان دیگری؟"
"آخر هر کسی به شیوه خود خداوند را عبادت میکند."
"تفاوت در کجاست؟"
مرد مدتی به فکر فرو رفت تا بلکه پاسخ مناسبی بیابد. اما بهجای پاسخ، سوال متقابلی کرد: "اصلاً خانم معلم زنگ درس دینی به شما چه یاد می دهد؟"
"خانم معلم برای ما سورهای از قران میخواند. ولی او نمی گوید که خدا کیست. تو می دانی؟"
مرد در حالی که به فکر فرورفته بود، لبخند مرموزی زد و پاسخ داد: "او آفریدگار همه عالم است."
"همه ی عالم؟"
"بله، همه ی عالم...."
"آفریدگار یعنی چه بابا؟"
"یعنی اینکه او همه چیز را در این جهان بوجود آورده است."
"چه طوری؟"
"با توانایی نامحدودش..."
"راستی خدا کجا زندگی می کند؟"
"همه جا، در تمام دنیا."
"قبل از اینکه دنیا بوجود آید، کجا بود؟"
"... آن بالا."
"توی آسمان؟"
"بله."
"من می خواهم او را ببینم؟"
"این ممکن نیست."
"حتا توی تلویزیون هم؟"
"نخیر. حتا توی تلویزیون هم نمی شود او را دید."
"هیچکس او را ندیده است؟"
"نه، هیچکس..."
"پس تو از کجا می دانی که او در آن بالا است؟"
"خب معلوم است دیگر."
"چه کسی گفته است که او در آن بالا است؟"
"پیامبران گفته اند."
"... پیامبران؟"
"آری، مثل پیامبر اسلام. "
"بابا او از کجا می داند؟"
"توسط قدرت مخصوصی که خداوند به او داده است."
"چشم های پیامبر خیلی قوی است؟"
"البته که قوی است."
"چرا بابا؟"
"زیرا خدا خواسته است."
"به چه دلیل بابا؟"
مرد دیگر کلافه شده بود: "او آزاد است و هر کاری بخواهد می کند."
"پیامبر اسلام او را چگونه یافت؟"
"خیلی بزرگ... خیلی توانا..."
"مثل تو بابا؟"
پدر خنده خود را فروخورد و ادامه داد: "هیچ چیزی وجود ندارد که با او برابری کند."
"برای چی آن بالا زندگی می کند؟"
"زمین گنجایش عظمت او را ندارد."
دختربچه قدری گیج شده بود. اما این امر مانع کنجکاویش نمی شد: "نادیا به من گفت که او روی زمین زندگی می کرده است."
"خداوند همه جا هست. همچنین روی زمین."
"ولی او گفت که مردم او را کشته اند."
"خداوند زنده است و هیچگاه نخواهد مرد."
"اما نادیا گفت که آنها او را کشته اند."
"نه عزیزم آنها تصور کردند که او کشته شده است. ولی او زنده است و زنده خواهد ماند."
"پدربزرگ من چی؟ او هم هنوز زنده است؟"
"پدربزرگ تو مرده است."
"آدم ها او را کشتند؟"
"نه، او به درد طبیعی مرد."
"چه طوری؟"
"او مریض بود، بعد فوت کرد."
"آیا خواهر کوچک من که مریض است، می میرد؟"
مرد چین به پیشانی انداخت. نگاه سرزنش آمیزی از زنش دریافت کرد و زود گفت: "نه، اگر خدا بخواهد حالش خوب می شود."
"پس چرا بدربزگ مرد؟"
"او خیلی پیر و مریض بود."
"تو هم که پیر هستی، قبلاً هم مریض بودی، ولی با این وجود نمردی؟"
مادرش دیگر طاقت نیاورد و به او پرخاش کرد. دخترک مبهوت آنها را نگاه می کرد.
"هروقت خدا بخواهد ما نیز می میریم."
"چرا خدا میخواهد که ما بمیریم؟"
"سرنوشت ما دست اوست."
"آیا مردن چیز خوبی است؟"
"نه عزیزم..."
"پس چرا خدا چیزی را که خوب نیست می خواهد؟"
"وقتی خدا بخواهد، خوب است."
"اما خودت گفتی که مرگ خوب نیست؟"
"من اشتباه کردم عزیزم."
"پس چرا وقتی من گفتم تو هم می میری، مامان عصبانی شد؟"
""
"زیرا خدا هنوز نمی خواهد."
"اصلاً چرا او باید مرگ کسی را بخواهد؟"
"او ما را به این جهان می آورد و درنهایت هم ما را از این جهان می برد."
"چرا بابا؟"
"تا ما قبل از رفتن از این دنیا کارهای خوب انجام دهیم."
"چرا ما اینجا نمی مانیم؟"
"زیرا در اینصورت زمین گنجایش همه انسان ها را ندارد."
"آیا ما باید چیزهای خوب را نیز ترک کنیم؟"
"ما به جای دیگری که خیلی بهتر است می رویم."
"به کجا؟"
"آن بالا."
"پیش خدا؟"
"آری."
"آنجا قشنگ است؟"
"البته..."
"پس چرا حالا نمی رویم؟"
"ما هنوز به اندازه کافی کارهای خوب نکرده ایم."
"آیا پدربزرگ کارهای خوب کرده بود؟"
"بله."
"مثلاً چه کاری؟"
"او یک خانه ساخت، باغ را آباد کرد..."
"پسرعمو چه کاری کرده بود؟"
چهره مرد برای یک لحظه درهم رفت. قدری گیج شده بود و نگران به زنش نگاه کرد و گفت: "او نیز قبل از اینکه به رحمت خدا برود یک خانه کوچک درست کرد..."
"اما پسر همسایه هیچکار خوبی نمی کند و همیشه مرا می زند."
"او بچه ی بی تربیتی و حرف نشنویی است."
"او نمی میرد بابا؟"
"تنها در صورتی که خدا بخواهد."
"باوجودی که هیچ کار خوبی نمی کند؟"
"همه آدمها می میرند. منتها تفاوت در این است که کسانی که کارهای خیر انجام می دهند به بهشت می روند و آنهایی که کارهای بد می کنند به جهنم."
دختربچه آهی کشید و خاموش شد. پدرش فهمید که او دیگر گیج و خسته شده است. خود او هم نمی دانست تا چه اندازه حقیقت را گفته است و تا چه اندازه سرسری جواب داده است. هریک از پاسخ ها، پرسش های بیشمار دیگری به دنبال می آورد. مدت زیادی نگذشت که دختربچه با صدای بلند به اعتراض گفت: "ولی من دوست دارم همیشه با نادیا باشم!"
پدر با تعجب دخترش را نگاه کرد. دخترک دوباره ادامه داد: "حتا سر کلاس دینی..."
پدر و مادر همزمان خنده بلندی از ته دل سر دادند. مرد درحالی که خمیازه می کشید، گفت: "فکر نمی کردم چنین موردی را بتوان در این سطح بحث کرد."
زن در جواب گفت: "صبر داشته باش! روزی او هم بزرگ می شود و تو میتوانی همه حقایقی را که می دانی، برایش بگویی..."
مرد به سرعت به طرف زنش نگاه کرد. میخواست ببیند که آیا او این مطلب را جدی می گوید یا دارد او را مسخره می کند. ولی زن دیگر تمام حواسش به بافتنی اش بود.
***
لینک کوتاه : |
