داستانی از نائله یوسفی


داستانی از نائله یوسفی نویسنده : نائله یوسفی
تاریخ ارسال :‌ 29 تیر 95
بخش : داستان

روزهای آسایشگاه

روزهای آسایشگاه به شب هایش نمی ارزد. سیاه که بیافتد به راهروها نعمتی است برای خودش. فس فس دمپایی خیس نفرین شده هم دلتنگی یک تیمارستان را به لخ لخ قدم ها می کشد. امان، امان از قیژ قیژ تخت آهنی زمخت صدادار، از هر جایش که بگیری با زبان پیچ و مهره ها یک دنیا حرف دارد. اردشیر می گفت: پیر سگ بخواب دست به دست می شی خواب که سهل کابوسامونم پرید. بیاد یکی ببندت به میله جون به جونمون کردی. گناه کردیم شیوه آدمیزادی نبودیم آوردنمون اینجا. سکوت کرد. چیزی نگفتم. نداشته ام. دارایی من سکوت بود.  اردشیر با همین تندی ها آرام می گرفت تخلیه می شد تا پلک بر هم نهد. روشنایی فقیرانه حیاط خلوت میله های پنجره را کف زمین خوابانده بود. اردشیر سرش را در انحنای گردنش خم کرد  زیر لب و خوابالود: دیونه ی دیونه هم که نه همچی بگی نگی ضعف اعصاب. اما خوب دیوانه هم حرفیست برا خودش مگر نه؟ همین که حرف حرف خودت باشد دیوانه ای. سر صپحی پا می شوم ازدلت در می آورم. دستم بندِ میله است رفیق. با هذیانی از گذشته ادامه داد: از سالهای  موجی شدنم شهین هم دیگر دلش به من نبود. جنگ برای همه تمام شده و در دل من شروع شده بود. عصر که می شد شال و کلاه می کرد و کفش های تق تقویش را به دل من می سابید. یک بار گفتمش تو که تخت پوش بودی ورزشی، کتانی... نگاهم نکرد و گفت: حالا دیگر نیست. خیال منم دیگر تخت نشد. من بودم و قرص ها و یه گوشه ازخانه. مهمان های جورواجور میاورد. می خوردند، می ریختند، می پاشیدند، می رفتند. عادت نداشتم به مهمانی های دوره ای، به هر دوشنبه آمدن ها و بساط پهن کردن ها. می گفت: نمی توانم مثل تو انزواجو باشم. در را به روی خودم ببندم و گردگیری کنم. توی کتابهایت خودت را حبس کرده ای. ورق پاره نوشته هایم را بلند می کرد و روی تخت دو نفره می کوبید. "زندگی ما سه نفره است حتی توی رختخواب. بین من و تو، کتاب ها داوری می کنند. برایت تصمیم می گیرند. توهم می سازند. مهر من را از دل تو ربوده اند." چندباری دروغ هایش رو شد. قیافه گرفته می گفت: حالا که راستش را دانستی. برمی گشت به بهانه چای ریختن پشت کابینت ها قایم می شد. گفتم: راست آناست که بار اول گفته شود.

 اردشیر ادامه داد: گاهی آنقدر دروغ می شنیدم که قبله ام را گم می کردم. شک و النماز گرفته بودم.شهین می گفت: تو نمی شناسی، روزهای جنگ باهاشان آشنا شدم." باید یک جوری سرگرم می شدم. سرخورده، گردنم از لوله بخاری باریکتر درازکش می رفتم به سمت سقف. من و شکاف ها یکی شده بودیم. آن ها زخمه های باز بودند زخم های من اما بسته و بو داده.

 یک آن اردشیر بغض کرد، لب ورچید، دستش را روی پیشانی سایه بان کرد و زیر لب گفت: اگر شانس برگشتن به بیرون پیدا کنیم فکر می کنی چند نفر ما را همانگونه که بوده ایم می شناسند؟ چند تاشان ما را با اسم خودمان، نه با دیوانه می شناسند؟ مردمی که می شناسم از هر چیزی که شبیه بدبختی ها و خوشبختی های خودشان نباشد هراس دارند. برای دارالمجانین به اندازه یک دسته گل ملاقات ده دقیقه ای ارزش قائلند. ممنون ما هستند، تا وقتی که آن بیرون نیستیم که موجب آزار و اذیت عزیزان و نوامیسان شویم. تا وقتی که وبال گردنشان نیستیم. این نوعی تشکر آنهاست.

پرستار با سینی قرص و آمپول وارد شد: وقت آرامبخش است. برگردید رو به شکم.

 

اردشیر دوسال پیش از آمدن من به اینجا عصرهای زیادی را با ترحم ملاقاتی ها پشت سر گذاشته بود. تنهایی او را قوی کرده بود. از هیچکس هراسی نداشت. با  طنزآمیز ترین جمله ها به پرستارها فحاشی می کرد آنها گاه بین خندیدن و بی احترامی که بهشان شده بود مردد می شدند و در عین عصبانیت می خندیدند اما هر گز روی آنها دست بلند نمی کرد. تنها به کلمات اکتفا داشت. می دانست که زهر کلام تاثیر دارد.  باغچه کنار حیات تاریخ نگار او بود. بهار جوانه می کاشت. زمستان با پنجه کشیدن زمین شخم می زد و هر کتابی که می خواند در کیسه پلاستیکی زیر خاک و کودها پنهان می کرد. ابتدای بیماری، ابر بهار گریه می کردم. اردشیر می خندید. می گفت: بچه را بدهید قنداقش کنند. ببعد از قطع گریه به سکوت مطلق رفته بودم. یک کمای ابدی.

پهلو به پهلو شدم. بازگشتم به روزهایی که بین آدم های به ادعای خودشان سالم، دنبال رفاقت بودم. هیچکس آنقدر خالص نبود که با یک کف شور همفکری داشته باشد. تا چند کیلومتری شهر بیابان بود. در یک قفسه چوبی زندگی می کردم. به محل بازیافت زباله ها در اطراف شهر می رفتم و هر بار تکه پاره هایی جمع می کردم. سقف را با درهای کمدِ دور انداخته خانه اشراف پوشاندم. کارتون ها را از میان زباله ها جمع و بسته بندی شده به کارخانه خمیر سازی کاغذ می فروختم. خوابگاه سپورها در همان منطقه بود. یک بار از پشت سر حمله کردند. دست هایم را پیچ دادند و تا جان داشتم و سر می جنباندم و برای نجاتم دست و پا می زدم کتک خور شدم. گفتند فروش چوب ها و کارتون ها مال ماست. گفتم تقسیم می کنیم. گفتند شما به انداره کافی در شهر بهتان می رسد سگ خورها. یکیشان گردنم را پیچاند. با رنج گفتم من از خودتانم. بیشتر پیچاند. از ته حلق فریاد زدم در یکی از بیمارستان های این اطراف کف شویی می کنم. رهایم کردند و با یک تیپا به باسنم تهدید و ترکم کردند و به زاغه ها برگشتند. انگار که هیچ اتفاقی نیافته بود.آن شب را تا صبح با دست های پیچ خورده ناله سر دادم. صبح یکی از رفتگرها از ماشین پیاده شد و از پشت در گفت: از امشب با مایی بی کلک و بی غش. پلک هایم به هم خورد و دیگر از گذشته هیچ تصویری پدیدار نشد.

از باقی مانده های اردشیر شهین مانده بود. در خنکای یک بعد از ظهر نامه ای به او رسید. پس از خواندن نامه دو روز به تاریکی زل زده بود و بعد نامه را جوید  وخمیر کرد و پرستارها به اصرار از گلوی او بیرون کشاندند. هیچکس نتوانست از جزییات آن چیزی بداند. دست ها را توی دستبند بسته شده به میله تخت آنقدر کشانده بود که مچ ها خون انداخته بود. پاهایش از ماندن در رختخواب لخته افتاده بود. به نان سق نمی زد. ناخن هایشم چند میلیمتر بلند شده بود و چرک تیره ای از چنگ زدن در سرش به زیرش مانده بود. او پس از خواندن نامه مرده بود و در طول آن یک هفته تنها ناخن هایش رشد داشتند مثل مرده ای در گور. گفتم رفیق بخواب تا صبح چیزی نمانده. در حرفم در نیامد. نیمه های شب او را کفن پیچ و به سردخانه منتقل کردند. هر کس چیزی یا کسی را زندگی می داند. او شهین را زندگی می دانست. باقی مانده او تمام بود. شهین از او رفته بود. 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :