داستانی از مینا امیر حسینی

تاریخ ارسال : 30 آذر 03
بخش : قوالب کلاسیک
سایه
من دختر سایه ام. نطفه ام توی سرما بسته شد. پدرم من را دو سال تمام حامله بود. توی برهنگی تاریکی زائیده شدم. هیچ کس جز من ندید و نشنید اما صدا ها مدام پچ پچ میکردند و میگفتند:" تو به جای خواهرت اینجا هستی. تو به جای مادرت اینجا هستی. تو خواهرت هستی. تو مادرت هستی." و من بی اختیار تکرار میکردم :" من به جای خواهرم اینجا هستم. من به جای مادرم اینجا هستم. من خواهرم هستم. من مادرم هستم."
خودنویس سبک و مداوم روی کاغذ سر میخورد. دستی رنگ پریده بود که از روی کاغذ بلند نمیشد. آخر هر سطر با خطی نازک، لرزان و مورب به سر سطر بعدی وصل میشد و همان طور آرام و خونسرد پیش میرفت. نفس نمیگرفت. مکث نمیکرد. انگار فکر هم نمیکرد. فقط مینوشت. گویی میخواست حقیقتی را بیان کند یا نه، میخواست از چیزی فرار کند و به چیزی دیگر پناه ببرد. صدا ها را مینوشت. صدا های توی سرش را که با صدا های بیرون یکی شده بودند. دیگر نمیدانست کدام واقعی است و کدام خیال. کدام آینده است و کدام خاطره. فرقی هم نمیکرد. فقط مینوشت. کافی بود دست سردش را لحظهای از روی دسته کاغذهای کاهی بلند کند. فرقی نمیکرد اول صفحه باشد یا آخرش. بادی سرد که از لای پنجره نیمهباز با غرولند فوت میکرد توی اتاق و پرده سمج را دائم تف میکرد توی شیشه، کاغذ را بلند میکرد و همان دور و بر روی توده کاغذ های کف اتاق رها میکرد.
من دو بار زائیده شدم. دو بار. یک بار سرد و کبود از سرخی داغ و تپنده ای میان رانهایی متشنج که پدرم دیده بود و آفتاب بوئیده بود. یک بار هم از شکاف میان دو ران سرد و سنگین که بیحرکت بودند و رنگ پریده بودند و دست پدرم مرا که آغشته به سایه ای گرم و سرخ بودم از توی خلاء بیرون کشیده، به سینه فشرده، و بسیار گریه کرده بود. یک بار متشنج و فلج شده با کبودیهایی که جابهجا روی گردن و رانهایم بود و خونی که پدرم دیده بود و بوئیده بود. یک بار هم خیره به چشم های سرخ و جنون زده و خالی از نگاه پدرم و ناخنهایش که توی زخم های تازه تنم را میکاوید و ناخنهایم که از درد ملافه را چنگ میزد. و لحظه ای بعد که دستهای سرد پدرم مرا که آغشته به ترس و خون و جنون بودم از توی رختخواب بیرون کشیده، به سینه فشرده و بسیار گریه کرده بود.
به اینجا که میرسید بغض میکرد. چشم هایش را باز میکرد و خیره میشد به کلمات بیرنگ. کاغذ را با انگشتهای بیرمقش چنگ میزد و مچاله میکرد. بعد پرت میکرد توی توده کاغذهای مچاله شده گوشه اتاق. گریهاش که تمام میشد توی یک کاغذ کاهی فین میکرد. صورتش را با سرآستینها یا گوشه چرک و چروکیده شال روی دوشش پاک میکرد. کش و قوسی به بدنش میداد. خودنویس سنگین را میگذاشت روی میز و بلند میشد. دیگر لامپ را هم روشن نمیکرد. حتی چشم بسته مینوشت. کاغذ را حفظ بود. کلمات را حفظ بود. راه میافتاد توی خانه. شمایلی محو از تودهای بیشکل بود که توی آینهها از سایهای به سایه دیگر میخزید. خواب و بیداریاش معلوم نبود. زنده و مردهاش معلوم نبود.
دارم جذب میشوم. دارم نازک میشوم. خیلی نازک. آنقدر که احساس میکنم نور از شفافیت اندامهایم رد میشود. پردههای مخمل سرتاسر خانه را کشیدهام. تحمل یک ثانیه نور را هم ندارم. دیشب به تمام پنجرهها مقوا چسباندم. تشنه که میشوم میفهمم هنوز زنده ام. بو گرفتهام. بوی نا گرفتهام. خودم را میکشم تا توی آشپزخانه. درست نمیبینم. نیازی هم ندارم. من از حفظم. تمام پلهها و اتاقها را حفظم. حتی جای جنازه سوسکها و مسیر حرکت مورچهها و تارهای عنکبوتهای چاق و سرخوش که جابهجا روی دستگیره درها و کشوها چمباتمه زدهاند را هم از حفظم. توی هر چیزی که به دستم برسد آب میخورم. آب بوی نا میدهد. میآیم آب را بگیرم توی مشتم. سرم را خم میکنم و لبهایم را میرسانم به کف دستم ولی انگار آب از کف دستم رد میشود. پدرم هر بار میگفت: "تو را من به دنیا آوردم. تو که معجزهای از نور و امید بودی را. تو را من از دست سایهها بیرون کشیدم. به دنیا آوردم." و من سالها فکر میکردم مادرم سایه است و پدرم مرا زائیده. پدرم میگفت: " مو نمیزدید." میگفتم:" با مادرم؟" میگفت :" نه. با خواهرت." میگفتم :" مگر من خواهر هم دارم؟" میگفت:" معلوم است که داری. نگاه کن. آنجا. آنجا را نگاه کن." و من آنجا را نگاه میکردم. هر بار همان کنج را نشان میداد. کنج باغچه که همیشه توی سایه بود. اوایل سر بر میگرداندم و منتظر بودم هر آن از پشت درختی بیرون بپرد و خب از کجا معلوم؟ شاید مادرم هم از پس درختی بزرگتر یا از پشت دیوار پیدایش میشد. بزرگتر که شدم میدانستم این فرصتی است تا بتوانم صورت پدرم را با لبخندی که به چشمهایش میرسید تماشا کنم و انعکاس تصویر آن گوشه دنج کنار باغچه را. آن لحظات درست مثل پرتوی نور نازک و گذرایی بود که ابرهای تنبل و افسرده را ولو برای چند ثانیه به کناری میراند و به تمامی میدرخشید. پدر به من دروغ میگفت. آن کنجِ همیشه در سایه باغچه بود که مثل تونلی پدر را به گذشته پر امید و نور متصل میکرد و من که همیشه باغچه را خشک و خاک گرفته دیده بودم توی چشمهای پدر میدیدم درختهای شکسته و خشکیده از نو سبز میشوند و این بار سایهای نه خشک و عقیم و شکننده که سایهای سخاوتمند، گرم و تازه روی زمین میاندازند. اما حالا خانه بو گرفته است. بوی تعفن. بوی مصیبت. شکمش باد کرده. انگار که حامله باشد. حتما کبود هم شده. من که دیگر نمیبینم. نیازی هم ندارم. من اینها را از حفظم.
با قدم های سبک و بی اعتنا توی خانه راه میرفت. آنقدر سبک که حتی ذره غباری را هم جابجا نمیکرد. شبها سرک میکشید به باغچه. جایی را نمیدید. نیازی هم نداشت. موزائیکهای کف حیاط را حفظ بود. قدمهایش را میشمرد و میرسید کنج باغچه. همان جایی که همیشه توی سایه بود. زانو میزد روی زمین. تلاش میکرد گودال را عمیقتر کند. خاک از لای دستهایش سر میخورد. هرچه تقلا میکرد نمیتوانست. هی چنگ میزد توی گودال. هی چنگ میزد. ناگهان دردی مبهم تیره پشتش را میسوزاند. پلکهایش را کمی باز میکرد و اشعههای آفتاب را میدید که پنجه کشیده توی آسمان. چهار دست و پا از گوشه دیوار سراسیمه خودش را میکشید تا توی خانه و باز بر میگشت پشت میزش و منتظر شب میشد.
امروز یا نه، دیروز، شاید هم امروز از اتاق پدر صداهایی عجیب آمد. شبیه به کسی که ناله میکند. با خودم گفتم حتما گربه است. رفتم توی اتاق. گربه نبود. پدر هم نبود. نمیتوانست باشد. یا نه. شاید بود. نه خود خودش و ناله ای که از حنجره بیرون آمده باشد. شاید صدایی بود که فقط شبیه به ناله بود. یا از دور این طور به نظر من آمده بود. می توانست صدای نشت گازی متعفن از لابلای لایههای گندیده و سنگین شکمش باشد. گازی که مثل یک جنین شکمش را برآمده کرده بوده. شاید گاز خالی هم نبوده. شاید صدای ترکیدن شکمش بوده و لکه هایی لزج و سرد را هم روی دیوار کنار تخت پاشیده باشد. نمیتوانستم ببینم. نمیتوانستم بو بکشم. نیازی هم نداشتم. روی ملافه دست کشیدم. حتما دیگر سفید نبود. حتما خیس و چرک بود و شاید کرم هایی چاق و سرخوش هم بودند. ملافه را کنار زدم. نه. پدر نبود. یعنی نمیتوانست پدر باشد. پدر هیچ وقت تماشای باغچه را موقع غروب آفتاب از دست نمیداد و حالا شب بود. یک توده سرد و لزج مثل یک حلزون بزرگ له شده بود که داشت توی تنهایی خودش متلاشی میشد. دیگر نمیترسم. از هیچ چیز. دیگر تشنه نمیشوم. دیگر غصه نمیخورم که چرا زورم نمیرسد پدر را از رختخواب بلند کنم و ببرم بنشانم روی مبل روبروی پنجره تا غروب آفتاب باغچه را تماشا کند و من او را. دیگر شب ها نمیروم توی حیاط تا گودال گوشه باغچه را عمیقتر کنم. دیگر غصه نمیخورم که چرا نمیتوانم گودال گوشه باغچه را عمیقتر بِکَنَم تا پدر هم تویش جا بشود. دیگر غصه نمیخورم که چرا نمیتوانم گودال گوشه باغچه را آنقدر بزرگ و عمیق بِکَنَم که من و پدر تویش جا بشویم. دیگر حتی از خرده استخوانهای ته گودال هم نمیترسم. اما راستش را بخواهید هنوز از یک چیز میترسم. از نور. از نور خیلی میترسم.
لینک کوتاه : |
