داستانی از میلاد خرقه انداز


داستانی از میلاد خرقه انداز نویسنده : میلاد خرقه انداز
تاریخ ارسال :‌ 4 اردیبهشت 04
بخش : داستان

اتفاقات عجیبی که

در عالم دوستی رخ می‌دهد

 

امیر کرامتی تنها فرزند خانواده‌ای مرفه‌الحال، در یکی از روزهای بهار 1399 پاک زد به سرش. دور افتاد بفهمد کدام‌یک از دوستانش واقعاً او را دوست دارند و حاضرند برایش هر کاری بکنند. به همین خاطر قرار ملاقاتی با دو تا از دوستان صمیمی‌اش، یعنی بهرام و آبتین ترتیب داد. قرار شد جمعه‌شب ساعت 9، آنها را در باغ خانوادگی‌شان ملاقات کند. صبح روز پنجشنبه به سراغ تهیة یک سری لوازم ضروری مثل اغذیه و نوشیدنی و چند پاکت سیگار رفت. بعد از اینکه آذوقه سفر دوست شناسی‌اش را تهیه کرد، با خیال راحت به خانه برگشت. روی کاناپه قهوه‌ای‌رنگی که به قول خودش "گهواره‌ای واسه ریلکس کردن" بود لم داد. خیره شد به سقف بالای سرش که طرح‌های اسلیمی سنتی روی آن نقش بسته بود. چشمانش را ناخودآگاه روی مسیر گچ‌بری که دورتادور سقف کشیده شده بود نشانه رفت و با خودش فکر می‌کرد:

خب، حالا باید یک نقشه درست حسابی بکشم تا بفهمم بین بهرام و آبتین کدومشون دوست واقعیم هستن. اول باید سابقشون رو بصورت خلاصه مرور کنم.

 با بهرام که از سال اول دبیرستان توی کلاس 101 هم‌کلاس بودم. نیمکت یکی مونده به جلو می‌نشستیم. یک‌بار که سر کلاس عربی سوت بلندی کشیدم و آقای لطیفی عصبی شد، بهرام گردن گرفت و حسابی تنبیه شد. در عوض بعد اینکه مدرسه تعطیل شد ناهار مهمونش کردم. همیشه هوام رو داشته. زنگ‌های ورزش که بدون استثنا فوتبال بازی می‌کردیم، وسط اون همه هیجان کنترل نشده و شوق نوجوانی واسه دیده‌شدن، همیشه توپ‌هاش رو به من پاس می‌داد. منی که توی فوتبال متوسط بودم و اکثر شوت‌هام بیرون دروازه بود. سر امتحان‌ها هم خوب تقلب می‌رسوند. بعد دبیرستان هم که همچنان دوستیم و هر چی بگم انجام می‌ده. مثل تابستون پارسال که شمال بودم و ازش خواستم آقا جونم رو ببره بازار خرید کنه. دوست روزهای سخت. 

باید فردا شب چیزی ازش بخوام که انجام‌دادنش براش خیلی سخت باشه. آره! داستانی سرهم می‌کنم که مثلاً چند وقته مشکل کلیه دارم و دکترم گفته باید حتماً پیوند انجام بدم. گروه خونی هامون هم که یکیه.

نسخه بهرام را که پیچید، از روی مبل بلند شد تا قدمی بزند. بعد از چند دقیقه قدم‌زدن، درون آشپزخانه رفت و مقداری آب‌پرتقال برای خودش ریخت. کمی سرش درد می‌کرد؛ ولی شور و هیجان آزمون دوست شناسی‌ای که طراحی کرده بود باعث شد زیاد مهم تلقی‌اش نکند. یک‌نفس آب‌پرتقال را سر کشید و بازدم بلندی پس داد. مسرور از نقشه‌ای که برای بهرام کشیده بود، دوباره لیوان را پُر از آب‌پرتغال کرد و درحالی‌که در دستش منتظر سرکشیدن دوباره بود با خودش فکر می‌کرد:

اما آبتین. آبتین از سال دوم دبیرستان وارد کلاس 202 ریاضی شد. خیلی صمیمی نبودیم تا اینکه کتابی به من داد. مجموعه آثار چخوف. ادبیات خوراک شب و روزمون شد. دوست با فرهنگم. همون موقع‌ها بود که فهمیدیم هر دوتامون طبعی واسه شعر گفتن هم داریم. یکی از شعرهام رو خیلی پسندید و به آقای مظفری، دبیر ادبیات داد. چند بیتی از شعر یادمه:

در این مرداب ساکت زِ فراغ یار                          در این سکون بی‌جنبش از دوری دوست

 یاد نیلوفری‌ات، روییده سبز و بلند                         هم چو قامت رعنای عشقی که نکوست

آبتین باعث شد چیزی بیشتر از زندگی مسخرة روزمره رو بچشم. بحث‌های علمی - ادبی‌اش من و سرزنده کرد. اما چی ازش بخوام؟ 

همین‌که پیوستگی افکارش در مواجهه با این سؤال از هم گسست و متوجه جهان بیرون از ذهنش شد، سنگینی لیوانی را که حدود دودقیقه‌ای در دستش نگه داشته بود احساس کرد. خواست آن را سر کشد؛ اما چون جواب سؤالش را نیافته بود، خود را لایق چنین نوشیدنی گوارایی نمی‌دید. مدتی قدم زد؛ ولی عقلش به جایی قد نمی‌داد. پاهایش که خسته شد به سمت سالن برگشت. روی قالی دستبافت قدم گذاشت. وسط قالی که رسید، خیره شد به بوته‌های گل آفتاب‌گردان طلایی‌رنگ و گل‌های ریزِ نارنجی و غنچه‌های سرخ‌رنگی که روی زمینه مشکی نقش بسته بود. به ذهنش خطور کرد که: 

آها! باید ببینم می‌تونه از بزرگ‌ترین هدف زندگیش، یعنی چاپ داستان‌هاش به‌خاطر من بگذره. چطوره اگه بگم سرطان گرفتم و تا چند وقت دیگه الفاتحه. فقط یک لطفی کن و نوشته هات رو با اسم من چاپ کن. یعنی بزار همه فک کنن که من اون‌ها رو نوشتم. اینطوری اسم خوبی ازم باقی می‌مونه.

در آن لحظه بوته‌های گل به شکل دختری که چارقدی سیاه به‌دور صورت گرد گندم گون کک‌مکی‌اش بسته و در حال دست تکان‌دادن و خندیدن با لبانی سرخ به امیر بود درآمد. امیر نیز خندید و مسرور از اینکه نسخه آبتین را هم پیچیده بود، گام‌های باقی‌مانده را استوار برداشت و خود را به کاناپه رساند. لیوان را سر کشید، آن را روی میز کنار کاناپه، کنار باقی وسایل گذاشت و بر روی گهواره رها شد.

با خودش فکر می‌کرد: 

باید داستان‌ها رو طوری به هر کدوم بگم که اون یکی پی نبره. باید حواسم باشه وقت‌هایی که با هر کدوم تنها شدم درخواستم رو بگم. مثلاً وقتی که بهرام داره جوجه کباب می‌کنه، تنهایی با آبتین توی اتاق آخر باغ حرف بزنم. یا وقتی آبتین خواست با نامزدش مریم تلفنی گپ بزنن که حداقل 20 دقیقه‌ای طول می‌کشه، بهرام رو گیر بیارم و بهش بگم چی می‌خوام. 

خسته از چند ساعت فکری که کرده بود، روی همان کاناپه خوابش برد. فردا روز بزرگی بود. 

حدود ساعت 11 صبح جمعه از خواب بیدار شد. اصلاً یادش نبود چه خوابی دیده. سرمست و مغرور از نقشه‌هایی که کشیده بود، برای محکم‌کاری به بهرام و آبتین پیام داد که یادشان نرود حتماً ساعت 9 توی باغ حاضر باشند. خودش هم از روی کاناپه بلند شد و رفت توی دستشویی که دستی به سرورویش بکشد. ماشین ریش‌تراشش را روشن کرد و مثل همیشه کل موهای صورتش را تراشید. ظاهر خوبی داشت. با اینکه سر و وضعش داد می‌زد خیلی پول‌دار است، اما برق غرور از چشمانش فوران نمی‌کرد. از آن غرورها که: "آی مردم، من از نعمات جهان بهره بیشتری برده‌ام، پس همه شما برده من هستید و هر چه بگویم باید انجام دهید". در عوض مهربانی و خیرخواهی از چشمانش بیرون می‌ریخت. صورتش را که حسابی برق انداخت، دوشی نیم‌ساعته گرفت. هنوز پیامی از دوستانش که تأیید کنند یادشان مانده بیایند نگرفته بود. کمی مضطرب شد. به بهرام زنگ زد؛ ولی گوشی بهرام خاموش بود. زنگ زد به آبتین. بعد از 3  بوق ممتد، آبتین گوشی را برداشت:

- الو، سلام چطوری؟

- سلام امیر جان مخلصم، خودت خوبی؟

- قربونت... چرا صدا انقدر ضعیفه؟

- آره صدای تو هم ضعیفه... ببین راجع به پیا...

تا آبتین خواست ادامه دهد گوشی‌اش قطع شد. دوباره زنگ زد؛ اما با گوشی خاموش روبرو شد. چه اتفاقی افتاده بود؟ آیا دوستانش او را سرکار گذاشته بودند؟ هر وقت که از آنها چیزی خواسته بود بدون فوت وقت جواب می‌دادند. سردردش دوباره شروع شد. سیگاری روشن کرد و دوباره روی کاناپه قهوه ایش لم داد. سیگار دوم را روشن کرد. دوباره مسیر گچ‌بری را با چشمانش تعقیب می‌کرد. اما این بار بادقت از روی جزئیات پیچ‌وخم طرح‌ها رد می‌شد و عبور از روی هر ضلع را چند ثانیه کش می‌داد. با خودش بلند حرف می‌زد:

شاید قرار نیست بیان و دارن من رو می‌پیچونن. آخه تا حالا همچین کاری نکردن. نکنه مدتیه از دست من ناراحت شدن ولی به روم نمیارن. دورهمی قبلی با بچه‌ها خیلی خوش گذشت و هیچ نشونه‌ای از دلخوری  نبود. حسابی هم ترکوندیم. پس شاید اتفاقی براشون افتاده باشه.

همین‌طور که با صدای بلند رشته افکاری را برای توجیه خاموش بودن گوشی دوستانش دنبال می‌کرد، سیگارش را توی زیر سیگاری سرامیکی روی میز کنار کاناپه‌اش که نیلوفر قبل از مهاجرت به ایتالیا برایش به‌عنوان کادوی تولد 28 سالگی گرفته بود، خاموش کرد. کف زیر سیگاری نقاشی دختر و پسری خندان بود که دستشان در دست هم بود. پسر ژاکتی زرد و شلوار جین آبی کم‌رنگی تنش بود و دست راستش را در دست چپ دختری با ژاکت نارنجی بلندی که تا روی زانوهایش کشیده می‌شد گذاشته بود. دختر موهایش را به دو طرف سرش بافته بود. موهایی پرکلاغی. امیر که محو تماشای نقاشی شده بود دید که دود رها شده از سیگارِ در حال خاموش‌شدن در هوا پیچید و نقاشی دختر و پسر را با خود به حرکت درآورد. گویی نقاشی‌ها جان گرفته، در حال عبور از کوچه‌ای یخ‌زده و بی‌انتها بودند. بوران درگرفته بود و هوا حسابی سرد بود. امیر که دستان نیلوفر را محکم گرفته بود، رویش را به سمت او برگرداند و گفت:

- یخ زدیم. جایی رو سراغ نداری بریم؟

- تهِ کوچه یک کافه‌ست. بدو تا دیر نشده 

هر دو وارد کافه شدند. بوی قهوة تُرک فضای کافه را برداشته بود. سریع به گوشه کافه رفتند و به شومینه چسبیدند. رنگ دیوارها قهوه‌ای سوخته بود. شمع‌های روشنی که مثلاً فضا را شاعرانه کند بیشتر آنجا را خوفناک کرده بود. چهره امیر و نیلوفر زیر نور ضعیف شمع‌ها به‌سختی قابل‌مشاهده بود. کمی که گرم شدند، نیلوفر به دستکش‌هایش نگاه کرد و هم‌زمان با در آوردن دستکش دست چپش رو به امیر گفت:

- این هم از قرار آخرمون. می‌خوام یه دل سیر چشم‌های قهوه‌ایت رو نگاه کنم

- آره، قرار آخر. هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم این روز هم برسه. 

- قرار شد منطقی به دنیا نگاه کنیم. هر چیزی به وقتش اتفاق می‌افته

امیر به چشمان سبز و صورت گرد نیلوفر خیره شده بود که ناگاه حضور شخص دیگری را حس کرد. گارسونی که همچون نگهبانان زندان، منتظر در تاریکی راهروی منتهی به سلول انفرادی به نظر می‌رسید، با صدای خشن و آرامی گفت:

- عذر می‌خوام. اومدم سفارش‌هاتون رو بگیرم. 

درحالی‌که امیر سعی داشت چهره گارسون را از میان تاریکی تشخیص دهد، نیلوفر با صدایی که خبر از آشنایی با گارسون می‌داد گفت: همون همیشگی رو بیار

گارسون به درون تاریکی بی‌انتها رفت و غیب شد. امیر که هم ترسیده و هم از دیدار آخرش با نیلوفر غمناک بود با صدایی ناتوان و سری خمیده به پایین گفت:

- تو هیچ‌وقت عاشق من نبودی؟

نیلوفر که سر جایش خشک ایستاده و انگشتان بلندش را به هم می‌مالید با صدایی سرشار از اعتمادبه‌نفس پاسخ داد:

- اگه عشقی نبود که خاطره‌های شیرینی واسه هم نمی‌ساختیم. غیر از اینه؟

همین که جمله نیلوفر تمام شد، از درون ظلمات بی‌انتها، صدای ناگهانی روشن‌شدن کبریت به گوش امیر رسید. بلافاصله شعاع‌های نور همراه با دودی سفید در فضای تاریک کافه پخش شد. در میان نور و دود شمع، چهره باریستا و گارسون قابل‌مشاهده بود. صورت آبتین و بهرام درحالی‌که یکی‌شان پشت به آن‌ها کرده، منو کافه در دستانش بود و سرش را به سمت امیر و نیلوفر چرخانده بود، و دیگری داشت کبریت را در دستانش تکان می‌داد نمایان شد. ناگهان قهقهه هم‌زمان نیلوفر، آبتین و بهرام، فضای خوفناک کافه را از هم درید. چشمانش سیاهی رفت و فقط دودی را که در فضا پخش شده بود می‌دید. وسط سفیدی دود در حال دست‌وپازدن بود که تاریکی کافه کنار زده شد و روشنایی محیط خانه را به همراه آورد. دوباره همان کاناپه اما بدون حس آرامش. سرتاپایش خیس عرق شده بود. سرمای درون کافه به جانش رفته بود و دندان‌هایش را روی‌هم می‌کوبید. به‌سختی کلماتی مبهم ادا می‌کرد که: 

پس همه‌ش نقشه بود. این دو تا ماری که تو آستین پرورش دادم من رو بازی‌دادن. با نیلوفر همدست بودن. همه‌ش نقشه بود که به درمانده بودن من بخندن. نیلوفر اصلاً نرفته ایتالیا. همه‌ش بازی بود!

پشت‌سرهم تکرار می‌کرد که "همه‌ش بازی بود". بعد از چند دقیقه خسته و نیمه‌هوشیار بر روی کاناپه دراز شد و همچون جنینی که در رحم مادرش باشد، پاها و دستانش را به درون شکمش جمع کرد و زد زیر گریه. دلش به حال خودش می‌سوخت. دوستانش، دشمنانی بودند که در این مدت او را به بازی گرفته بودند. اشک‌هایش کاناپه را خیس کرد. وسط تکاپو در میان دریای اشکی که داشت او را غرق می‌کرد، امیدی از جنس طناب نجاتش داد. صاف روی کاناپه سر پا شد و بلند فریاد زد:

باید با طناب خودم را بالا بکشم. 

خیلی سریع سراغ پیداکردن طناب رفت. از قضا چند وقت پیش یک طناب سفیدرنگ از باغ آورده بود. یادش نمی‌آمد چرا طناب را کنار خرت و پرت‌هایی که روی بالکن نگه‌داری می‌کرد گذاشته. اما مگر مهم بود؟ سریع به سراغ طناب رفت. در بالکن را که باز کرد، نسیمی روح‌افزا صورتش را نوازش کرد. بوی گل‌های بهاری و گرده‌های سرگردان در هوا دماغش را حالی اساسی داد. چند لحظه فراموش کرد برای چه روی بالکن آمده. هوای بهاری او را غرق کرد، اما فوراً به خودش آمد. سمت چپ در، خرت و پرت‌ها بدون نظمی خاص روی‌هم تلنبار شده بودند. طناب را برداشت و در را بست. وسط گل قالی ایستاد. جایی که درست بالای آن، لوستری از سقف آویزان بود. لوستر مانند روزنه‌ای برای ورود به دنیای بالاتر خودنمایی می‌کرد. اما چطور می‌شد از این نکبت‌ کده فرار کرد و به عالمی بدون حضور نیلوفر، آبتین و بهرام پناه برد؟ تنها راهش این بود که یک سر طناب را دور لوستر ببندد و سر دیگرش را حلقه کند. حلقه‌ای که گردنش درون آن جا شود و نفسش را قطع کند. لبخندی از رضایت بر روی لبانش نقش‌بست. بلند حرف می‌زد:

این راه رو پیش‌بینی نکرده بودین نه؟ از دست همتون راحت می‌شم. این دوستی‌های شوم رو پایان می‌دم. خیالم رو راحت می‌کنم.

همین‌طور که غُر می‌زد و تهدید می‌کرد، به درون آشپزخانه رفت و یکی از صندلی‌های میزِ ناهارخوری را برداشت. صندلی را زیر لوستر قرارداد و یک سر طناب را به میله وسط آن گره زد. از صندلی پایین آمد و دستانش را از جلو به هم گره زد. بعد پاهایش را از درون حلقه دستانش عبور داد تا پشت بدنش قرار بگیرند. دوباره روی صندلی ایستاد، اما با سختی زیاد. از درون حلقه به در ورودی سالن خیره شده بود. آیا منتظر بود کسی بیاید و او را از خودکشی ناشیانه‌اش منصرف کند؟ سرش را از درون حلقه رد کرد. فقط یک مرحله مانده بود تا به جهان پسا لوستر راهی شود. 

پاهایش روی صندلی می‌لرزید. یک تکان کافی بود تا صندلی کنار رفته و معلق شود. مصمم بود که قال قضیه را بکند؛ اما پاهایش یاری نمی‌کردند. سراسر بدنش شک بود و امتناع، اما ذهنش باورداشت که باید خلاص شود. در عالم انکار و اصرار، ناگهان صدای چرخیدن کلید قفل در ورودی خانه به گوشش رسید. بهرام و آبتین سراسیمه وارد شدند. همین لحظه امیر اختیار پایش را از دست داد. صندلی از زیر پایش در رفت. تمام وجودش مملو از حس سنگینی وزن بدن روی گردنی بود که توان تحمل سنگینی نداشت. لوستر از جا کنده شد و از پشت نقش بر زمین شد. آبتین سمت امیر دوید و بهرام متوجه مواد مخدر روی میز شد. 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :