داستانی از میثم علیپور
تاریخ ارسال : 16 مهر 89
بخش : داستان
دیوانه ها
1
«چرا منو فرستاده بودن اونجا؟» اين جملهاي بود كه هر شب، آنهم راس ساعت يازده و بيست و دو دقيقه از پدربزرگ ميشنيدم. وقتي ميخواستم بخوابم با صداي گرفتهاش جوري اين جمله را تكرار ميكرد كه فكر ميكردي نكند واقعا دسيسهاي در كار بوده باشد.
بههرحال داستانش داستان عجيبياست، عجيب و دور از واقعيت. تا آنجا كه گاهي فكر ميكنم نكند واقعا ديوانه بوده، ديوانهاي كه خودش ميگفت: «يه زموني معلم بودم. خيلي سال قبل.»
خودش اينها را ميگفت. اينكه وقتي به عنوان سربازمعلم ميرسد به آنجا، شك ميكند كه هيچ سازمان دولتي يا ثبتشدهاي آنجا وجود داشته باشد. واقعيت هم همين بود، هيچ سازمان دولتياي آنجا وجود نداشته. اين را تازه بعد از چند روز ميفهمد، بعد از چند روزي كه توي آن دهكوره ميماند.
اولين سالگرد مرگش امروز بود. با گذشت يك سال هنوز هم نتوانستهام حرفهايش را بفهمم. خيلي از آن حرفها را كه وقت خواب ميگفت، مثل كسي كه داشت خواب ميديد، مثل همهي آدمهاي ديگر. اما فرقش با بقيه اين بود كه او لااقل به يك چيز اعتقاد داشت. خودش ميگفت كه آدمها بدون اعتقادشان ميميرند. او هم مرد با اينفرق كه تا لحظهي مرگش هم معتقد بود به چيزهايي كه ميگفت، به داستانهايش، چيزهايي كه خودش ميگفت واقعيتاند نه داستان: «بفهم پسر». واقعيتي كه تا وقت مرگش هم همراه او بود.
هم سنوسالهايش ميگفتند كه سالها قبل ميفرستندش سربازي، خيلي دير اما بالاخره ميبرندش، بعد تمام كردن درسهاش. رفته بوده دانشگاه و درس خوانده بود اما ميگفتند كه حيف، مثل پسرعمويش نفله شد.
درهرحال همه چيزهايي از او ميدانستند غير از من. همين مادر و دائيهام، آنها هم ميدانستند كه سه نفر بودهاند و با هم بزرگ شدهاند؛ پدربزرگم و پسرعمويش و يك دختربچهي ديگر. از بچگي اسم پسرعمو را گذاشته بودند روي دخترك. اما چرا هيچ وقت چيزي از آنها نميگفتند؟ اينكه چقدر دخترك چهرهي دلربايي داشته و...
بعضي وقتها از دهانش در ميرفت كه روزهاي خوشي داشتهاند، كه بچگيشان با هم گذشته و توي همين حياط خاطرههايي ساختهاند. و اينكه يكروز ديدهاند بزرگ شدهاند و بايد كاري كنند.
پدربزرگ ميرود دانشگاه. پسرعمويش هم آن دخترك را عقد ميكند و ميرود سربازي.
هيچكس چيزي نميگفت و دليلش هم خود پدربزرگ بود. پدربزرگ همهي اين گذشته را يك بازي ميدانست و واقعيتهاي زندگياش را از آنها جدا ميكرد. به قول خودش همهي واقعيتهاي زندگياش برميگشتند به دوران سربازمعلمياش و آنروز كه وارد آن دهكوره شده بود.
واقعيت از آنروز شكل گرفت، از همان روز، از همان ساعتي كه سينههاي لَخت مستخدمهي مدرسه را توي پيراهن چيت گلدارش ديد. با ترديد گفته بود معلم جديد مدرسه است. مستخدمه كه نگاهش ميكند تازه بدبختيهاي پدربزرگ شروع ميشود. دل بيچارهي پدربزرگ هوايي ميشود و... شبي كه اينها را ميگفت انگار همين ديشب بود. كه صورت درهم رفتهي مستخدمه وقتي خواست حرف بزند از هم وا رفت و دهانش كج شد. وقتي دهان باز كرد و خوش آمد گفت، گوشههاي لبش بههم گير كرد و كلي تف دور لبش جمع شد. نبايد چيزي دندانگيري بوده باشد. مستخدمه گفته بود: «آهان. معلللم جديييد شمائئئيد؟ خوش اومدديد آقا.... خوش اومدديد.» چيز دندانگيري نبوده!
وقتي ميخواسته سر جاده از مينيبوس پياده شود، راننده گفته بود كه خدا خودش حفظت كند.
مستخدمه پدربزرگ را برده بود توي اتاق پشتي ساختمان. گفته بود كه اتاقش آنجاست. موقع برگشت هم غر زده بود كه: «همممشون همممينجورييياند... همممشون.»
شايد باورتان نشود اما همين مستخدمه پدربزرگ را اينطور كرد. منظورم را ميفهميد؟ اينرا هيچ وقت خودش به زبان نياورد، از لحن حرفهاش بود كه فهميدم. ميگفت كه عشق اول آدمكش است كه عشق اول نه وفا را ميشناسد نه فنا را. جان عاشقش را ميگيرد و لاشهاش را ول ميكند به امان خدا. نه! لاشهي عاشقش را ميگذارد براي خودش. يعني براي پدربزرگ.
تا چند روز ديگر هم انگار اين رويه ادامه داشته، اما نه با مستخدمه. ايام اسمنويسي بوده و اهالي هم يكييكي و دستهدسته ميآمدند براي ثبتنام بچههايشان. خودش ميگفت كه هر كدامشان يك چيزيش بود، يكيشان كج بود و ديگري هم معوج. ميفهميد كه، يعني هر كدامشان يكجوري دل معلم را ميبردند. همهشان جوري بودند كه دوست داشتي نگاه ازشان برنداري. صورتهاي داغان و چروكيده. دستهايي كه انگشتهاي بدريختشان ميشد لااقل براي يك عمر سرگرمت كند. سرگرم بود. سرگرم تا وقتي كه آنها پيدايشان شد. بعد اما شد زجر؛ زجر و زجر و زجر.
«مرده يونيفرم آبي تنش بودو چارتا ستاره هم روي شونههاش داشت. گفتم نكنه پليس اونجا باشه. پليس هم بود. با زنش اومده بود دخترشو ثبتنام كنه. زنش خودشو توي يه چادر سياه پيچيده بودو بگينگي قوز هم داشت. نيگا كردم به دختره، صورت آبله مرغونيش رو با موهاش پوشونده بود، مو كه نه، بگو يه عالم طلا. نميشد زنه رو ديد زد. پشت اون روبند سفيد فقط چشاشو ميشد ديد. چشاش عين چشاي دختره بود. يه چيزي بم ميگف كه اون چشاي سبزآبي نبايد مال اونجاها باشه. خواستم ازش حرف بكشم اما زنه اصلا حرف نميزد. فقط چشاش بود كه دلم آدمو ميلرزوند. گفتم عجب دختري قشنگي دارين! مردكم هم افتاد رو دور. با اون دماغ مچاله و سري كه سمت چپشو نميدونم چي كچل كرده بود، دستاشو گذاشت رو شونههاش كه، خواهش ميكنم، لطف شماس. اما همونجور كه مشاهده ميكنين من ژاندارمه اينجامو و پر عجيب نيس كه ژاندارم كسي باشه كه بقيه نباشن. مشاهده ميكنين كه ستارههارو. بعله. عرض ميكردم كه همونطور كه اشاره كردين اين دختره، دختره قشنگيه. خب فرزند خلف منه و نبايد چيزي باشه كه بقيه هستن. مشاهده كنين موهاي بورشو.»
پدربزرگ بايد ميدانست كه آن چشمهاي سبزآبي ميخواهند او را ياد خاطرهاي بيندازد اما كدام خاطره و چرا اينجا و كنار آن مستخدمه؟ اصلا چرا وسط اينهمه ديوانه؟ خود پدربزرگ هم به آنها ميگفت ديوانه. ميگفت كه نميفهميد آنهمه ديوانه چگونه ميتوانند بدون هيچ مشكلي كنار هم باشند و زندگي كنند. يك عالم ديوانه! ديوانههايي كه بيني قلمي وكشيده، صورت صاف و بيعيب و انگشتهاي باريك پدربزرگ را مسخره ميكردند. ميگفتند آدم قحط آمده است آقا و گرنه معلم كه قحط نيست كه هرچه ميفرستند اينجا، مثل خودشان ديوانهاند! درست ميگفتند. خود پدربزرگ هم نميدانست دارد چه اتفاقي ميافتد. گويا ترسيده بود. خودش ميگفت كه نميتوانسته به آنها نگاه نكند، خصوصا به آن پيرزنه. مستخدمهي مدرسه هم نميتوانست بفهمد چرا معلم جديد آنطور بيمحابا نگاهش ميكند. هر روز صبح ميآمد و پدربزرگ را بيدار ميكرد. «صبا واسم شير و نون گرم ميآورد.» شبها به همين اميد ميخوابيد اما صبح، صبحها كه بيدار ميشد تازه ميفهميد كه چه دردي دارد. ميترسيد. دردش ترس بود. فقط همين. ميترسيد به خودش نگاه كند. به چيزهايي كه داشت. حتي فكر كند كه چه چيزهايي داشته.
«ميترسيدم نكنه توي آينه اون چشا، نه نبايست به اونا فكر ميكردم. چشاي خودم بسم بود. اون دوتا گوي مشكي كه كاسهي چشامو را پر كرده بودن بسم بود. دوتا كه هي توي هم ميدوييدند و شده بودن آينهي دقم.» انگار ياد آن سبزآبيها راحتش نميگذاشتند. با ترس به آينه نگاه ميكرد. «اين حرفارو واسه چي دارم به تو ميگم بچه؟ هان؟ تو اصلا ميدوني فكر يهجف چش سبزآبي توي اونهمه كجوكوله يعني چي، ميدوني؟» صبحانه را ميخورد و راه ميافتاد سمت كلاس.
گويا هنوز پاييز بوده كه آن اتفاق ميافتد. «گفتم موضوع انشا شما اينه: پاييز را چگونه گذرانديد؟ هفته بعد بياريدش.»
پاييز را چگونه گذارندهايد؟ پدربزرگ ميگفت به سختي. «اصلا خيالم افتاده بود كه اونا آدماي عادياند و من ديوونم. سه ماه تموم توي اونا بودن و هر روز اون چشاي سبزآبي رو ديدن، شده بود خورهي جونم. مثه خوره افتاده بود تو جونم و داش از تو خاليم ميكرد.»
اين حرفهاي خودش است، داستانش كه نه عين واقعيتش است. واقعيتي كه اگر ميايستاد جلوي هر كسي و ميگفت، شايد لحظهاي آرامش را از او ميگرفت. شايد لحظهاي اما هر شب، راس آن ساعت شوم روحم را تا عميقترين جاي ممكن ميخراشيد. پدربزرگ روحم را، وجودم را خراش ميداد و بعد ميگفت كه تو اصلا ميفهمي چه ميگويم. ميفهميدم. به خدا كه ميتوانستم بفهمم چه ميگويد اما نميتوانستم آنرا جوري كه بود عيان كنم. جوري كه همه بفهمند پدربزرگ ديوانه نيست.
وقتي رفت دانشگاه، مامورها سر رسيدند و پسرعمو را خركش كرده، بردند. گفتند ميبرندش سربازي. نميدانستند كجا. هنوز هم نميدانند. هيچوقت خبري ازش نشد. زنش، آن دخترك، تنها زنش بود كه رفت دنبالش. ميگفتند كه تقديرشان اين بوده، تقديرشان اين بوده كه همهباهم از بين بروند. يكي همان وقت و يكي يك سال پيش.
«يكييكي مياومدن پاي تختهو انشاشونو ميخوندن. بعد نوبت اون دختره شد. با يهعالم موي بور كه هميشه ميريخت رو صورتش اومد پاي تخته. دخترهي آبلهمرغوني. دختره هم خونده بود كه به نام خدايي كه به ما عقل و گوش و زبان داده تا او را شكر بگوييم. همهشون همينا رو مينوشتن. به ما زيبايي داده، عقل داده، شعور، هه! دختره گفته بود وقتي پاييز ميشه خودش برگاي دفترشو رو رنگ ميكنه و ميبره ميچسبونه رو شاخهها. گفته بود اين كارا رو واسه اين ميكنه تا مادرش فكر كنه هنوز هم تابستونه. «مادرم از پاييز بدش ميآيد و دلش ميگيرد. من براي مادرم است كه آنها را ميچسبانم. اما فردا باد همهي آن كاغذهاي رنگي را پخش ميكند توي حياط.» مادرش؟ اما اين دختره هموني نيس كه اونوقتا تو حياط ما بود.»
از كلاس ميزند بيرون و ميرود ته حياط. ميخواهد برود متسراح. پردهي مستراح را كنار ميزند و زيب شلوارش را ميكشد پايين. ميگفت كه فضاي يكيدو متري مستراح هميشه بهترين جاست براي فكرهاي نپخته. همانطور سرپا شروع ميكند. اگر آن چشمها، چشمهاي زن پسرعمويش، چشمهاي آن دخترك باشد پس اينجا چهكار ميكند؟ ياد آن روزها آزارش ميدهد: عمويش از بيپولي، اينطور ميگفتند، بچههايش را آورد خانهي آنها. روزهايي داشتند. روزها و شبهايي كه سه نفرشان را مينشاند به بازي و... كرختي مطلوبي از اينكه كارش تمام شده، اندامش را در بر ميگيرد. زيب را ميكشد بالا و راه ميافتد.
«دفترتو بده ببينم. آفرين. عجب انشايي نوشتي. پس واسه مادرت اين كارا رو ميكني، ها. آفرين خيلي خوبه.» چشمهاش از بالا تا پايين صفحه هي ميرفت و ميآمد اما دريغ از كلمهاي كه ببيند. «مادرتم انشاهاتو ميخونه؟» گفته بود آره. آره آقا معلم! آقا معلم هم خودكارش را در آورده بود و پايين ورقه نوشته بود: لعنتي فقط تا سيوسه ميشمرد. هه!
انگار پدربزرگ از اينكه چيزي در چنته داشت كه ديگران از آن سردرنميآوردند، لذت ميبرد. شايد ترس بود اما لذت ميبرد كه ديگران نميفهمند از چه چيز ميترسد. لذت ميبرد. از اينكه ديگران مسخرهاش كنند لذت ميبرد. از اينكه روزهايش را مرور كند. از اينكه اينها را باقي بگذارد. بايد بگويم كه باقي گذاشت. شبها مرورشان ميكرد و مطمئن ميشد كه پس از مرگش هم وجود خواهند داشت. اما چه چيز؟ لذت، ترس، آنروزها يا خود پدربزرگ.
«فرداي اون روز دختره دفتر انشاشو آورد تا نشونم بده. زير ورقه نوشته بود آلبالو.» ميگفت كه آنروز هم لذت برده بود. لذت برده بود كه پسرعمويش توي ادارهي پليس است و او بيهوده آنهمه راه را نيامده. حتما تقدير است. لذت برده بود كه تقدير چه بازيها در آستين ندارد. كه زير آن روبند سفيد بايد آن لبهاي قيطاني صورتيرنگ باشد. لذت برده بود كه «پس لعنتي هنوزم تا سيوسه ميشمره.» اما اينبار مو به تنش سيخ شده بود. نكند سركلاس اتفاقي گفته آلبالو و آن دختر هم خط مادرش را تقليد كرده و نوشته آلبالو. دسيسه بوده! حتما چيزي بوده وگرنه چرا بايد ميفرستادندش آنجا. پس ميدانستند. چه چيز را؟
بيهوده است. بايد بيهوده باشد گفتن از پدربزرگ. حتي اگر همهي اينها را خود پدربزرگ هم گفته باشد چه چيز ثابت ميكند كه خودم بين خواب و بيداري اينها را نساخته باشم؟ از پدربزرگ ميترسيدم، همين يك دليل كافي نيست؟ شايد ترس از پدربزرگ بود كه اينها را ساخته اما آيا اين حق را دارم كه حرف زدنش را هم تقليد كنم؟ چنين حقي را نداشته و ندارم. اما دارم. اگر كسي ديگري هم جاي من بود حق داشت. تقصير من كه نيست! شايد نميشود چيزها را جوري گفت كه به نظر باورپذير بيايند. باور كردن چيزهايي كه هستند هم گاهي سخت ميشود. آيا واقعا پدربزرگ بود كه اينها را ميگفت؟ دردناك است. دردناك! كه توي يك قصه باشي و نتواني سرانجامش دهي. اينكه بداني چه اتفاق افتاده اما از ادامه دادنش بترسي. بيچاره پدربزرگ! او خودش هم جزوي از داستانش بود و دردي فراتر از درد مرا كشيده بود. او خودش آن داستان بود. نميشود آنرا وصف كرد. وقتي داشت تمام ميكرد هم مثل هميشه بود. مثل خودش. آنروزها يكراست ميآمد توي صورت آدم، انگار بداند چه كرده و چه عقوبتي در انتظارش است، ميآمد توي صورت آدم و ميگفت: «آقا... آقا... ميتوني يه كارد بهم بدي. ميخوام فرو كنم اينجا. نيگا كن. اينجا. درست همينجا. ميخوام كلي خون كه اينجا مونده رو بزنم بيرون» بعد ميرفت سينهي ديوار و دستهاش را ميگذاشت پشت سرش. «همه چيز تقصير من بود. تقصير من. ميفهمي؟» اگر ميشد فهميد كه آسان بود. اگر ميشد گفت كه فهميدهاي آنوقت همهچيز مشخص ميشد و نيازي به اينهمه درد و ترس نبود، لااقل براي من. لااقل راحت ميشدم، راحتِ راحت.
2
چرا منو فرستادن اينجا؟ كه حاليم كنن همه چيزو ميدونن. اما چيرو ميدونن؟ كه من هنوز زندم. ميون اينهمه ديوونه كه چيزي نيست بفهمم. ميخوان بگن يه چيزايي هس كه فكرشم نميتونم بكنم. نتونستم. راس ميگن نتونستم. همون موقع كه رسيدم اينجا. اينهمه ديوونهي جورواجور. خدا خودشم نميدونست كه ديوونشم؟ پس اون لباي لق پيرزنه ديگه چي بود؟ دل آدمو مگه چندبار هوايي ميكنن؟ دل آدمو چند بار هوايي ميكنن. اينو خدا هم ميدونست. فقط من نميدونستم. من خر. پسرعموم بعد اين همه وقت اومده اينجا پليس شده. ژاندارمه. هه. ميخواد عوض همهي اون سالارو از دماغم بكشه بيرون؟ عين اون دختر عفريتش. فقط نيگاش تو تختهاس و فكر ميكنه منم مثه اون پسرعموم خرفتم. كه چيزي نميفهمم. من كه گيج نيستم ندونم چي دوروبرم ميگذره. از كجا معلوم اگه از اين پيرزنه چيزي بپرسي نگه آلبالو؟
لعنت به اينجا. اينجا شباشم مثه روزاشه. روزاشم عين شباش. جفتشونرو انگار گذاشتن تو تنور. اين همه روشني هم از آتيش همون لعنتيه. داغه. اينجا همه چيزش داره آدم رو ميسوزونه. خب كه چي؟ نميذاري برم؟ ميخوام تنها باشم. توي تاريكي. لااقل اونجا تنهام.
امشبم شب چهاردهم ماهه. سرم رو كه خم كنم توي پنجره همه چيز روشنه. توي ديده. همش تقصير خودمه. ميرفتم تو ارتش بهتر بود. ميون يه گردان آدم باشي بهتره تا وسط يه خروار ديوونه. حداقلش كسي با سنگ نميزد به شيشه. به شيشه؟ نه دارم ديوونه ميشم! يكي مثه اونا. به شيشه ميزنه. ميرم طرف پنجره. لعنت بر شيطون. بسمالله. فوت ميكنم سمت شيشه. حتما پيزنهاس كه آب شبمو آورده. در رو باز ميكنم. توي نور مهتاب با اون چادر مشكي و روبند سفيدش. قوزداره. خود اجنهاس. بسمالله. دورتر از اونه كه بشه گف اجنه نيس. يا خود ثامنالائمه لالم كن. بكشم اما نجاتم بده. چرا حرف نميزنه. يا جد آسد جلال. روبند سفيدش تو باد تكون ميخوره اما لام تا كام. داره ميياد سمتم. ميكشم كنار و ميرم سمت تخت. ميگه آلبالو. ايكاش بشه لااقل گريه كنم. اگه بشه ميخوام گريه كنم و بيفتم به پاش. ميآد تو اتاق. به خودت واگذارش ميكنم. ميآد تو. صدايي ميآد. ميدوم سمت در. مستخدمهاس. داره ميآد. پارچ آب تو دستاش لق ميخوره. اين ديگه چه عشقي بود خدا. چرا از رو لباي اين پيرسگ انداختي تو سرم؟ قحط اومده بود؟ پس اين سياهي ديگه چيه؟ پارچ رو ميذاره دم دره و ميخنده. ميذاره دم در و ميره. برميگردم توي اتاق. كاش لااقل روبندشو بندازه. انداخته. چشاي همون آبلهمرغونيهاس. بگم آلبالو؟ بيرون رو ميبينم. رفته؟ نيست. پس اين ديگه چيه؟ كاش با اون لباي لقش تا آخر عمرم. تا وقتي بتونم ببينمش. تا وقتي بتونه بمونه. ميره ته اتاق و چادرش رو جمع ميكنه دور خودش. چرا امشب پيرزنه نگف ايننننم آبببه شششبت؟ نگف هممممشون مثه همممن. ميرم سمتش. نشسته رو تختخوابو نگام ميكنه. دست ميبره چادرشو ميكشه كنار. گفتم آلبالو اما تو؟ چيبگم؟ بگو دلت تنگ شده. شده بود. بلند ميشه و ميآد سمتم. تاپ سبز تنشه. تاپ سبز تنرو تشنه كرده. موهاي بورشرو ميريزه رو صورتش. شوهرم رفته شهر دنبال حكم ابقاش. فكر كردم بدت نياد منو ببيني. ميآد دستمو ميگيره ميكشونه سمت خودش. نشستيم روي تخت. پوست صورتش صافه. صاف صاف. مثه ديوونهها. مثه من. قشنگه.
چقد پسرعموتو خر كردي. يادته؟ چشمامو ميبندم. ميخنده. چقدر تاپش به اون سبزآبيا ميآد. صورتشو ميگيره تو صورتم. ميگم آلبالو. ديگه نميخواد بگي خره. پسرعموت يازده سال پيش مرد. تو جنگ كشته شد. همه چيز خوبه نه؟ چرا بايد بفهمم كه خوبه؟ آره. اون دختره كيه؟ دختر پسرعموته. ميگه كه پسرعموته. گف كه شوهرمه. يه وقت ديدم كه پستچي يه نامه انداخ تو خونه. نوشته بود كه پسرعموت كشته شده. توي جنگ. يه تركش خورده تو سرش. تركش سمت چپ سرشو برده. لباشو ميذاره رو گردنم. نامه هيچ مهر امضايي نداشت. راه افتادم ببينم شوهرم چيشده. شوهرم بود. خواستم مطمئن شم. راه افتادم دنبال پسرعموت.
هي ميگفتيم تا صد بشمر اما احمق تا سيوسه ميشمرد. ما هم كه پشت حياط قائم شده بوديم لبامونو ميذاشتيم رو لباي هم و ميگفتيم آلبالو. مزهي لباي همو. اما ديگه نبود. ميگفتن كه مرده. خودشون ديدن كه مرده و خاكش كردن. خواستم برگردم كه رسيدم اينجا. آلبالو؟ ميخواستيم مزهي لباي همو بفهميم. يه وقت ديدم اومده روبروم وايساده و ميگه كه شوهرمه. پسرعموته. گفت كه زنشم و زل زد تو چشام. ترسيدم. خواستم فرار كنم كه ديدم نه يه چيزي تو خودش داره كه او پسرعموتم داشت. امشبم هوا گرمه. نميدونم چيه. گف كه توي حياط خونهي شما بازي ميكرديم. تا صد بشمر ديوونه. يه چيزي داشت كه يه جورايي تو هم داري. يه حسه. نميدونم چيه اما هس.
واسه همونم چادر سر كرده بود.
بايد يه كاري ميكردم. حتما مياومدن دنبالم. اينجا؟ من هم اومده بودم دنبالش؟ پس اون لباي خيس چي؟ تو هميشه يه جورايي با بقيه فرق داشتي. ميبوسمش. طعم همون سيوسه شماره رو ميده. ميگه از دور بودن لذت ميبره. نه از كسي دور باشه. چرا زن اون شد؟ ميخنده. همون حسي كه اين يكي داشت. يه حسي تو پسرعموت بود. زل بزني توي صورت كسي و بگي كه زنمي. دور بودن رو ترجيح ميدم. هوا هنوز روشنه. ماچش ميكنم. آدما يه جورايين. وقتي بهشون نزديك ميشي ميخوان دستاشون بزارن رو حنجرت. اينا رو اون گف؟ زن پسرعموم. اي كاش اونجا بودم. وقتي داش ميمرد. كاش ميشنيدم كه ميگه سيوسه. وقتي كه داشته تا سيوسه ميشمرده... زرت. ميرم سمتش. دردي توي حنجرهام پيچ ميخوره. سرم رو ميبرم تو گردنش. انگار دستش رو گذاشته باشه رو گلوم. فشار ميده. درد. لذتي تو تنم ميريزه. فشار از گلوم شروع ميشه و از اونجا به تموم تنم سرايت ميكنه. لباش بيصدا هم طعم آلبالو ميدن. شقيقههام تير ميكشه. خودمو ميكشم توي تنش. حسي شبيه پسرعموم. انگار درد بخواد از چشام خودشو بكشه بيرون. چشامو ميبندم.
ميافته رو تخت. نور مهتاب ميافته روش. سبزايبا رو خوب يادم ميآد. دست ميكشم رو موهاش. يخه. مثه طلا بودن. لبم رو ميذارم رو لباش. سرده. سرم رو بلند ميكنم. افتاده روي تخت. همه چيز سرده. ميلرزم. صدايي ميياد. سرم رو برميگردونم سمت در. مستخدمه اونجا وايساده و ميخنده. ميترسم نيگاش كنم. زن پسرعمومه. ميخنده و ميذاره ميره.
گذاشت و رفت. يعني همين؟ زن پسرعموم بود. همونجا وسط تخت. تو اتاق من؟ لباي قيطونيش رو فقط سيوسه شماره. تا صد بشمر. وسط اينهمه ديوونه كه چي؟ ميخواستي بگي كه چي؟ هان. اصلا به تو چه؟ اينا واسه خودمه. تقصيره منه. ميفهمي؟ مثه خودش.
7مرداد 83
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه