داستانی از مولود سوزنگران

تاریخ ارسال : 2 فروردین 04
بخش : داستان
دِه را که پیدا کردیم بَمی بود برای خودش. لَنگ رعشه ای، تا سقف و دیوارهایش یکی شوند. از اولین دکان که سر راهمان بود نشانی را پرسیدیم. سقف دکان سر تاسر تار عنکبوت بود انگار بالای سر مرد تور بسته باشند. مردِ پیر مگسِ روی چشم هایش را پراند و از پشت دَخل بیرون آمد با انگشت کبره بسته اش که بزور میشد هلالش را باز کرد نشان داد که کدام کوچه را بپیچیم. سمت رفتمان سوی ملای جنگیری که زینب آدرسش را به قول خودش با هزار بدبختی جُسته را برایمان معلوم کرد. از وقتی که راز مزخرفش را بر ملا کرده جز دردسر و ورم چیزی برایم نداشته. رفته بودم نمازخانه دانشگاه خبرم سرم را زمین بزنم تا کلاس بعدی. پهلوی راستم تمرگیده بود با چشم های وق زده. بی عینک هم دو هلال سیاه زیر چشمهایش را واضح می دیدم.
_میشه نخوابی تا من خوابم ببره
اریب نگاهش کردم و گفتم:
_تو خونتون اینجاس راحتی! من تا صبح نخوابیدم تو خوابگاه!
صورتش را گریاند و گفت: تو رو خدا..
سرم را از قلمبگی کیفم بلند کردم و خیره شدم به کبودی هایش. کلاس هایی که او هم بود ته نشین کلاس بود و همیشه لبه مقنعه اش را زیادی جلو می آورد. هرگز تا به امروز ذره بین نگاهم را روی صورتش نگرفته بودم عینکم را زدم. صورتش کبود بود جوری که می گفتی انگار همین لحظه از خفگی جسته و نفسش آزاد شده.
پرسیدم:چته تو! چرا انقدر رنگ و روت کبوده؟
رسیدیم. در آهنی زنگ زده خانه را چهار طاق باز گذاشته بودند و پاره آجری جلویش. کف حیاط، سیمانش کنده کنده و لک و پیس بود بوی ادرار و پهن گاو می آمد و صدای عرعر الاغی از ته حیاط توی گوشم سوت می کشید. همان جلو در روی حلبی مرد لاغری با تنبان کردی شتری نشسته بود. با نگاهش از دور ما را می لیسید گاهی چشمش روی من می پیچید گاهی زینب.
_وقت قبلی داشتید؟
زینب نیم قدم از من جا ماند و انگار زبان مرا وکیل کرد. من عینکم را با دل انگشت سر دادم بالاتر. به کاغذی که زینب دستم داده بود نگاه کردم و اسم رویش را بلند خواندم
_ مشهدی عنایت؟ نه! ولی رامون دوره. سخت میشه دوباره اومد!
مرد عرق پیشانیش را با کف دست گرفت و مالاند به شتر پاهایش.
_دوتاتون با ملا کار دارید؟
_نه فقط یه نفر. من همراهم.
_ملا فقط میزاره یکی بره تو!
زینب دستش را گذاشت روی دهانش و کمی به سمت من خودش را کج کرد
_تو رو خدا
انگار باز چانه اش می لرزید. می ترسید. از همه چیز. حتی از همین عنایت ریقو که ادای منشی ها را هم نمی توانست در بیاورد. انروز هم می ترسید برایم بگوید چرا می ترسد. گفتم:
_به هیچکس نمی گم قول.
سرش را پایین گرفت و گفت: بهم نمی گی جنّی؟
گفتم: به امام حسین نمی گم. مگه تو جنّی هستی؟
خودش را جمع کرد مچاله و چروک!
آخ که چقدر از این مچالگی هایش متنفر بودم اما رگ غیرتم هم برایش بدجور باد می کرد. کاش هیچ وقت نپرسیده بودم چه مرگش است.
عنایت سر رسیدش را محکم بست و مشتش را کوبید به جلد سختش. زینب جوری تکان خورد که می گفتی با پنجه بکس کوبیده تنگ جمجمه اش.
_همین که بی وقت ببیندتون، هنو رو هواس! التماس نکن! نمیشه قانونه. مگه دکتر بی نوبت کسی و می بینه؟ آقا هم کم از دکتر نداره که بیشترم داره. یه حرفایی میزنه بِت که نباید بغلیت بدونه! فعلا برید داخل خودش میاد بیرون مشتری هاشو صدا می کنه یه نظر اول نگاتون می کنه اگه بهش اجازه بدن راتون میده. برید تو، بشینید رو سمنتی، تنگ بقیه تا بیاد بیرون.
سمت بقیه نگاه کردم:
_چقد طول می کشه نوبت به ما برسه!
_گفتم که نوبتی نیست اونا به آقا میگن کیو ببره اتاق.
رفتیم داخل دلم از بوی ادراری که در حیاط پخش بود غش می رفت. بی صدا روی چند ردیف آجر روی هم چیده نشستیم. ردیفی زن و مرد و بچه نشسته و لنگ پا بالا، وجب به وجبمان را ورانداز می کردند. سرم پایین بود روی کفش هایم که معلوم نبود کجا تا خرتناق در پهن گاو فرو رفته. کمی آنطرف تر بود جای پایم مانده بود وسطش، تف...
گفت: وقتی میاد دعای نادعلی می خونم
من هم خوف کرده بودم گفتم: چه شکلیه؟
گفت: یه سایه سیاه و تاریکه. تا نادعلی می خونم تکون نمی خوره از نفس که میوفتم میاد جلو. میاد رو سینه ام اصلا نمی تونم تکون بخورم بال پلکم جوری بی تکون باز می مونه که می گی الان از شدت خشکی جای اشک خون راه میوفته. نفسم به زور بالا میاد تا مرض خفگی می بردم. تا جایی که دیگه میگم مُردم تمام.
اینجای حرفش انگار همان لحظه نفسش رسیده بود به مو. یکهو نفس بلندی کشید.
پیرمرد لاغری شبیه مرتاض های هندی از در وردی سرش را بیرون داد و ما را نگاه کرد گاهی به من گاهی به زینب بعد نگاهش روی من ماند. از سر تا نوک پایم را پایید و چشمش روی تخت سینه ام ماند.
_تو! چیه نومت؟
دستم را به سینه ام زدم
_من
_ها! نومت چیه؟ بیا تو، بیا..
قبل از اینکه جوابی بدهم سرش را برد داخل. به زینب نگاه کردم
_حالا چه گهی بخورم؟ تو بختک نمیزاره شب بخوابی! من چی کار دارم با ملای جن گیر؟
_برو دختر بخت بلنده که ملا تو رو اول خواسته. پاشو برو ببین اقبالت چی میشه.
_تف به گورت زینب.
در را که باز کردم عنکبوتی از تارش آویزان افتاد روی صورتم سرم را تند تکان دادم و با دو دست صورتم را تکاندم.
_این چه جهنم دره ایه!
وارد اتاق که شدم بوی ادرار بیشتر شد. روی فرش های وسط هال چند پتو پهن بود که گله به گله رویشان جای سوختگی سوراخ بود
جز صدای نیزه ی تلویزیون گوشه هال هیچ صدایی نبود. راز بقا دوربینش را برده بود روی عنکبوت هایی که تار می تنیدند
وسط هال خشک ایستاده بودم که صدایی از لای در اتاق آمد
_دختر بیو بی بی...
باید از همان در اتاق حرفم را می انداختم و بر می گشتم اما حالا که اینجا بودم کرمی افتاده بود به جانم که بروم راست و دروغش را در بیاورم.
روی ابری کنار دیوار دو زانو نشستم. ملا هم حق به جانب روی ابری مربعی چهار زانو نشسته بود و چشم بسته تسبیح می گذراند یک کاسه آب هم بغل دستش بود.
_مقنعه ات و بزن بالا. اول که ملا مَحرمه دُیم چِش مو جای دیگه دید داره.
مردد بال مقنعه سیاهم را بالا دادم
سرش را بلند کرد زل زد به سیبک گلویم که آب دهانم را قورت می دادم یهو بلند شد وکلاغ پر جلوی رویم نشست و کاسه ی آب را جلو زانوهایم گذاشت.
_بسم الله. دس بزن به ای اوو بمال رو سینه و بال و گردنت.
بعد زل زد به کاسه آب. عرقگیر آبی از یقه پیراهن سیاهش بیرون زده و عرق روی سیاهی پیراهنش رعد و برق میزد.
_ملا من با دوستم اومدم بختک میوفته روش خودم مرادی ندارم.
خشم ملا از چشمش به جوش آمد و گردیشان را به من نشان داد
_په چرا موکل بم گفت تو بیای تو؟ حتما یه دردی به جونته. دیه نمی تونی بری اَی در بری مجنونت می کنن.
کاسه آب را به سمتم سر داد
_تیام بسه اس روله. دستت و بزن به اوو. از یقه ات ببرش تو بمال.
دست خودش را مالید روی تخت سینه اش، انگار که گردن و سینه اش را لیف بکشد
_ایطور. بعد بمال به تیات که دیه عینک هم نزنی! موکلم کاره کنه سیت که نور اَ تیات باره.
منتظر نماند چشم هایش را بست و زیر لب ریز واگویه کرد گویی با کسی هم کلام است.
به کاسه مسی سیاه فقط نگاه کردم و هیچ کاری نکردم. فقط کمی خودم را به سمت دیوار عقب بردم. دمی بعد آب دهانم را بزور پایین دادم
_مالیدم ملا
ملا تند چشمش بال زد و فاصله را با یک کلاغ پر به سمتم کم کرد.
دستش را به آب زد یکبار به شانه راستم و یکبار به شانه چپم زد بعد دستش را مثل مار زنگی کوبید وسط سینه هایم. با ضربه های بعدی که درست روی سینه هایم زد صاف دیوار شدم. سرش را به سمت پنجره کج کرد انگار که کسی در گوشش حرف میزد.
_هان..بلا به دور. دورش کن ازش. به جاش چی می خوای؟
سرش را به سمت من چرخاند نگاهش از سر تا نوک پایم چرید و دوباره به سمت پنجره سرش را چرخاند. نوچ نوچی کرد
_خوب چی خواستی ازش. هم خوبه که طلا نخواستی. چطور جورش میکرد. ها...
سرش را تند تند به حالت تایید تکان داد
_فقط بُلیزش و باید بالا بزنه ها...تو فقط جادوی نامسلمونانه بکش بیرون. ها خوبه خوبه.
بعد دستش را مثل عنکبونی که دور طعمه اش تار می تند روی تنم حرکت داد. چشم هایش را بسته بود.
_بخسب
_ملا..
_بخسب
*
به حیاط که آمدم زرد به زینب نگاه کردم او هم نگاهش را به نگاهم داد ذوقم جوری بسته بود که لام از کامم بیرون نمیزد؛ صدای ملا آمد
_دختر وخی بیو..
تمام تنم خیس بود. چشمه ای از عرق روی تنم جوشیده بود هر دم از جوب کمرم شره می کرد پایین. صورتم بوی تف میداد و دهانم را انگار گچ کرده بودند حتی زبانم نچرخید حرفی به زینب بزنم.
بی رمق روی آجرها نشستم؛ نگاهم روی دری بود که گذاشتم زینب از آن بگذرد.
اتفاقات اتاق ملا بی وقفه در سرم تکرار میشد. انگار افتاده بودم توی آب منگل وسط ده و گیر کرده بودم نفسهای آخرم بود
صدای سایش کفش های عنایت آمد انگار زمین را سمباده می کشید و می آمد طرفم. کمر به پایینش شکل شتر عجیب الخلقه ای بود با فرو رفتگی و برجستگی های نا منظم. کاسه ای جلوی پایم گذاشت. چند اسکناس کهنه در هم لولیده بودند
_ملا خودش نرخ نمیزاره هر چی کرمته بنداز تو.
انگار که کاسه های چشمم روی آتش داغ می شدند از دهانم تف بزرگی پرت شد روی اسکناس های چرکو.
بلند شدم سه پاره آجری که زیرم بود را برداشتم دویدم سمت بنای خانه ملا پایم را گذاشتم وسط پهن بزرگ گاو. یکی را کوباندم به پنجره ی اتاق ملا. شرنگ شیشه های شکسته خودم را تکان داد چه برسد به زینب. به سمت در ورودی دویدم. کف دست هایم می سوخت. صدای عنایت از پشتم که هو می کشید دنبالم بود رویم را برگرداندم و پاره آجر را بالا بردم
_یه قدم دیگه بیای جلو میزنم..
_هار شدی چته
داد زدم
_زینب
زینب از اتاق پرید بیرون ملا پشت سرش بود گاهی سمت ملا گاهی سمت منشی چپ و راست می شدم جیغ زدم
_جلو بیاید میزنم.
زینب جوری سفید شده بود که مرز لبش پیدا نبود. آرام سُر خورد پشت سرم ملا گفت:
_سیه بختت می کُنم. تا خونت نمیرسی دمب در میاری. مسخت می کنم. سر واز بری تو خیابون تنبون کنده
بعد حرفهای ملا عنایت انگار کلفت شد و قدمی سمتمان برداشت آجری به سمت کوهان شترش پرت کردم. زانو انداخت زمین و پیچید به خودش. ملا دست هایش را بالا برده بود و چشم هایش از ترس گرد شده بودند. صدای راز بقا از پشتم می آمد عنکبوت آماده خوردن طعمه بود آخرین آجر را به صفحه تلویزیون کوبیدم.
لینک کوتاه : |
