داستانی از مهران آبادی


داستانی از مهران آبادی نویسنده : مهران آبادی
تاریخ ارسال :‌ 1 مهر 96
بخش : داستان

گلوگاه


هر کس از سه راه سلفچگان به طرف اراک رفته باشد ؛شاید ما بین دوتپه ی کله قندی کنار جاده، به کافه ای سر راهی بر خورده باشد که مستراحش کار خیلی ها را راه  انداخته! از جمله آقای دکتر کاف که برای خودش  یک دانشگاه با کل حراست واساتید و دانشجو یانش را سر انگشت چرخانیده است وبر اساس ضوابط و مرام نامه های اخلاقی دانشگاه به تمام معنی یک رییس نمونه است!وضمنن قرار خواهد بود که در آتیه نزدیک از ایشان قدر دانی شایانی به پاس امنیتی که در محیط دانشگاه تحت امر خویش ایجاد کرده است ،صورت گیرد .این عبارت اخیر، هیچ ربطی به ماجرای حضور او در این گلو گاه ندارد که در یک روز پر سوز چله کوچیکه زمستان، گذارش به آن مستراح افتاده بود که رنگ درب آهنی اش سرخ بود.واو بعد از اتمام کارش به مستراح چی، هزینه ی دخول را نداده بود و چون عجله داشته در پاسخ مستراح چی ،عدم پرداخت پول را دراین عبارت گنجانده بود:
حاج آقا من رییس دانشگاه....هستم وهمیشه مسافر این جاده ام، سری بعد باهزینه دیر کرد، طلب شما رابا دو برابر ش می دهم!
مستراح چی که اورا برانداز کرده بود؛ بفهمی نفهمی خیال کرده که این چندمین بارزیرآبی  رفتن اوست؛ ولی شرم حضورو کت وشلوار وماشین پاترول  رییس او را ساکت کرده بود وقریب به یقین تمام خطوط چهره و قد وقامت وحرکاتش را جایی در خاطرش برای روز مبادا که حالا دربست در اختیار او بود ،سپرد. این بار سوز چله کوچیکه نبود ولی فشار پیشاب و قضای حاجت دکتر کاف را رو در روی مستراح چی که به اسم حسن شیپور چی بود قرار داده . دکتر وعده های سر خرمن به مستراح چی را از یاد برده بود و اصلن چرا باید مغز یک دکتر جای نگهداری اطلاعات هم چون ماجرایی باشد؟!
حسن که آفتابه ی فلزی رابه دست او داده بود، عبارت او را مثل تابلوهای  بین جاده ای از بر تکرار کرد"
....مسافردائم این جاده....دوبرابر......همراه با دیر کرد
پیوند بین پیشاب و برنامه های آن روز دانشگاه....فرصتی برای اشراف او از خالی شدن آفتابه نداده بود.کارش که تمام می شود ،می بیند که آفتابه خالی است و کف آن سوراخ است!یک آن، فاصله ی خود با مستراح چی را رد یابی می کند که در این موقعیت چگونه صدای خود را به او برساند؟!
چون خاصیت رییس یک دانشگاه شدن تیز هوشی و اتخاذ تصمیمات خلق الساعه در بحران های ناشی از فشار است. در همان وضعیت کون فنگ، باد شکم به حنجره انداخته، فریاد بر می آورد که:
آهای حاجی آفتابه ی آب بیاور!
حسن شیپور چی که دانسته ومترصد از سوز آن چله تا حالا پشت درب ایستاده بود که دکتر کاف را گوشزد کند که:
تا تو باشی من بعد ، پول دخول به حواله ی دیر کرد ،وعده ندهی ! اگه مزد چند بار ریدنت را دادی که هیچ...تو به خیر کارت، ما هم به سلامتی شغلمون وگرنه ! قفل در خلا بر نمی دارم تا همان تو خفه شی....
دکتر کاف که با شنیدن این جمله ها دانسته است که عمیقن در خلا افتاده است، شیطان را به باد لعنت می گیردکه کبکبه اش گروگان دو صد تومان شده است. وهر چه قول می دهد که بدهی اش را بپردازد؛ شیپور چی قبول نمی کند.وازاو می خواهد که از لای در  بدهی خود را بدهد.
دکتر که سعی می کند به او بفهماند که در آن وضعیت، امکان ندارد، دست در جیب شلوار کند ،راه به جایی نمی برد . تازه به یادش افتاده است که کیف پول در ماشین است!دوباره سعی می کنداز او بخواهد که آفتابه ی آب را بیاورد و او را از این مخمصه نجات دهد.
ولی حسن شیپورچی جمله هایش را بیش از یک بار تکرار نمی کند.
این خاصیت ،حاصل یک عمر شیپور زدنش در مسابقات ورزشی قبل ازآنی بوده است که ریه اش آسیب ببیند واین شده است که در حرف زدن صرفه جویی کند.....
قفل درب مستراح را با دست امتحان می کند تامطمئن باشد که باز نشده است ومی رود روی صندلی زیر درخت رو به تپه ها می نشیند تا ازاین فتحی که در یک نبرد نصیبش شده است، بهره ببرد. در چنین مواقعی قوطی خالی کبریتی را از جیبش در می آورد واز شش طرف قوطی که شماره گذاری کرده است ،طاس می اندازد! به کله نشستن قوطی برای او معنایش پیروزی است وبه پهنا افتادن مثل همیشه، تلنگری گنگ ومحو از یاد آوری باختش در زندگی ! قوطی روی کله می نشیند و او در این حین صدای دکتر کاف را می شنود با صدای مشت های کوبیده بر در مستراح که این بار با تحکم وتهدید، از او می خواهد که "آفتابه ی آب را بیاورد و هر چه زودتر در را باز کند وگرنه از مقامات دانشگاه و شهر وپلیس می خواهد که او را به زندان بیاندازند .
حبس کردن رییس یک دانشگاه,دکتر یک مملکت که سهم عظیمی در تربیت دانشمندان و فرهیخته گان جامعه دارد، گناهی نا بخشودنی است."دکتر کاف که هم چنان در حال داد وفریاد می باشد از ذهنش هم احتمالن نگذشته است که حسن شیپور چی می تواند بی خیال شغل ومزد دخول ودیر کرد آن، از روی دله ی زیر پایش بلند شود وبرود نبش جاده و دستش را دراز کند واز ماشین های عبوری بخواهد که او را به شهری نزدیک ببرند تا یک بار دیگر که هزار بار تکرار شده است، شغل جدیدی را شروع کند...او برای ازدست دادن چیزی در اختیار ندارد .این چیزی بود که بار ها از ذهنش گذشته بود ودر راه با تکانه های اتوبوس نیز به آن فکر کرد تا خوابش برد.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : اصغر شاه نوشی - آدرس اینترنتی : http://

بسیار عالی