داستانی از مصطفا فلاحیان


داستانی از مصطفا فلاحیان نویسنده : مصطفا فلاحیان
تاریخ ارسال :‌ 16 مهر 89
بخش : داستان

 

شرط بندی

 

دکمه ی سوم پیراهنم را که بستم، فیل وسط زمین خاکی فوتبال بود، مردی جلوی خرطوم فیل ایستاده بود و داشت به شکم گنده اش که نزدیک بود دکمه های پیراهنش را پاره کند، دست می کشید، جوری که انگار می توانست فیل را خام خام بخورد. کمی نگاهم کرد و لبخندی روی لب و لوچه اش ظاهر شد، لب های پت و پهنش از هم باز شد و ریش و سبیل های بزرگ اش  تکان تکان خورد.

- شرط می بندم نتونی بگی این فیل کجایی یه ؟

پاچه ی شلوارم را صاف کردم ، آب دهانم را قورت دادم و در حالی که بزی تو بغلم  وول می خورد گفتم:

- از هر کی بپرسی میگه هندوستان یا آفریقا ، جناب آقا!

لبخندش پهن تر شد، به خرطوم فیل دست کشید ، چشمان درشت وخمار فیل خمار تر شد و باز همان طور بی حرکت نگاهم کرد.

- اشتباه کردی جوونک ، این فیل از مکزیک اومده ، شرط می بندم نتونی بگی چطوری؟

یقه ی پیراهنم را صاف کردم، به احتمال زیاد با کشتی آورده شده به بندر و با قطار تا شهر و از آنجا هم سوار کامیون شده و آمده تا خیابان پشتی. ولی چطوری از خیابان پشتی و کوچه های باریک آمده توی زمین فوتبال ، از آنجا که کامیون نمی تواند بیاید اینجا. حتما از آنجا هم با جرثقیل آورده شده  ،یعنی از توی خیابان اصلی فیل را با سیم بکسل و پتو ، برای اینکه پوست فیل آسیب نبیند بسته اند و بعد جرثقیل آهسته آهسته بلندش کرده ، مثل تیرهای آهن، بعد در حالی که فیل می دیده همه چیز زیر پاهای بزرگ اش کوچک و کوچک تر می شود ، شیهه ی بلندی کشیده که البته هیچ کس صدایش را نشنیده ، چرا که هیچ کس سروکله اش پیدا نشده و سر آخر آمده پایین تا توانسته وسط زمین خاکی فوتبال بایستد و نفس راحتی بکشد.

بزی چانه اش را می زد به بازویم و ساقه ی جعفري توی دهانش را   می جوید. انگشت شصت و سبابه ام را به کنار لب هایم کشیدم.

- خب حتما با جرثقیل و کشتی آورده ایش توی زمین.

مرد اول آروغ زد ، بعد خندید و آنقدر خندید که ریسه رفت و دولا شد و افتاد روی زمین ، بعد به پشت غلتید و اشک توی چشمانش جمع شد ، به سرفه افتاد و هن و هن کنان جلوی خودش را گرفت و همان طور که به پشت دراز کشیده بود و لباس هایش خاک و خولی می شد گفت:

-شرط می بندم از هر کی می پرسیدم همین رو می گفت ، نه جوونک!؟

و باززیر خنده زد ، ولی این بار زیاد ادامه اش نداد. کمر راست کرد و خاک شلوار و گوشه ی کت اش را که پاره بود تکاند و چشمان گرد و ریزش را به چشمانم دوخت.

- شرط می بندم  اگه تا فردا  به مخت فشار بیاری  نفهمی ، جوونک!

سرجایم خشکم زده بود ، ولي به خودم جرات دادم و جلو رفتم ، یادم نمی آمد وقتی بچه بودم در باغ وحش فیل دیده بودم یا نه ،فقط در فیلمی یک فیل وحشی شده بود و مردم را زیر دست و پایش له و لورده می کرد، و یک نفر هی داد و فریاد می کرد که فیل فحل شده و مردم تا صدایش را می شنیدند از ترس زرد می کردند.

کنار شکم فیل ایستادم ، داشت یکوری نگاهم می کرد، آهسته در حالی که قلبم می کوفت به قفسه ی سینه ام ، دست دراز کردم و با نوک انگشت شکمش را لمس کردم، زبر بود ، با موهای ریز و چروکِ چروک. چانه ی بزی دیگر نمی جنبید، سعی می کرد سم دستش را بزند به تن فیل. وقتی دیدم فیل حرکت خاصی از خودش بروز نداد ، کف دستم را به پوستش چسباندم و لبخند زدم . بزی هم ریش و سمش را می مالید به پوست فیل . سرم را رو به مرد چرخاندم.

- میشه سوارش شد؟

مرد جلو آمد ، کمر شلوارش را بالا کشید و لبخند زد.

- شرط می بندم تو ِ عمرت از نزدیک فیل ندیدی ، باید بدونی این یکی تا به حال به هیچ کس سواری نداده الًا من ، مگه نه فیلی؟!

به صورت فیل نگاه کرد، فیل پلک زد ، خرطوم اش را بالا آورد و شیهه کشید.

- شرط می بندم اینجوریشو نه دیده ای و نه شنیده ای جوونک،آخه این فیلی یِ من.. .( دستش را گذاشت روی خرطوم فیل ، عاج اش را

نوازش کرد و آب دهان اش را قورت داد.)برای اینکه اين فيل من      مي تونه پرواز كنه!

چند ضربه با کف دست به خرطوم فیل زد ، آسمان را نگاه کرد و با انگشت به آن بالا اشاره کرد، سر که بلند کردم دیدم دو فیل کوچک و سه فیل بزرگ داشتند آن بالا پرواز می کردند ، زیاد دور نبودند ، کمی عقب رفتم و باز  نگاهشان کردم ، واقعی واقعی بودند. ولی شاید داشت سر به سرم می گذاشت ، به دور و بر  نگاه کردم ، همه جا سوت و کور بود ، ساعت مچی ام  شش صبح را نشان می داد، آن هم صبح جمعه. مرد جلو رفت و  شکم فیل را لمس کرد.

- ناراحت نباش فیلی ،چند دقیقه ی دیگه وقتی شرط رو از این آقا جوونه بردیم می ریم یک جایی تا دلی از عزا در بیاریم.

آمد روبه رویم ، قدش تا شانه ام بود ، دست راستش را گذاشت روی شانه ی راستم و ریش و سبیل جو گندمی اش تکان تکان خورد.

- شرط می بندی یانه جوونک. شرط هرچقدر پول داری به علاوه ی ساعت مچی ات و این بز، البته بزغاله.

کمی عقب رفتم ، روی بزی نمی شد شرط ببندم ، اگر پدر بزرگم که چند روز پیش از ده آمده می فهمید روی  بزش شرط بسته ام  عصبانی

می شد مادرم گفته بود كه پدر بزرگ جاي عجيبي زندگي مي كنه ، ولی اگر شرط را ببرم !

لبخند زدم.

- باشه ولی اگه من بردم چی؟

ابرو بالا انداخت.

- مطمئن باش من می برم ، ولی اگه تو بردی فیل مال تو، خوبه جوونک.

سرم را بالا و پایین کردم . اگر فیل را می بردم  چی کارش می توانستم

بکنم ، توی خانه که جای این بز هم به زور هست ، ولی عیبی  ندارد ،

می شود گوشه ی همین زمین فوتبال جایی برایش درست کرد و تازه نمایشش داد و کلی پول کاسب شد ، دیگه لازم نیست پدر و مادرم کارکنن!

مرد رفت کنار پاهای فیل . دم فیل به چپ و راست می رفت و می آمد، مگسی داشت آنجا ویز و ویز می کرد.

- خب چی شد ، جازدی. اگه نمی خوای شرط ببندی بگو زودی برم ، فیلی گشنشه  ، همین طور خودم.

هر چی پول توی جیب هایم بود در آوردم و با ساعت مچی ام گذاشتم روی زمین.

لبخند زد.

- تو هم جوون زرنگی هستی ها.

وخندید.

- این برات تجربه ی خوبی میشه جوونک!

رفت کنار فیل و با یک جهش حسابی و بلند پرید روی کمر فیل، دست راستش را مثل افسرها به کنار گوش اش برد ، انگار سوار یک هواپیمای یک موتوره ی قدیمی شده باشد.

- خب فیلی ، می تونی پرواز کنی تا ایشون ببینن.

فیل نگاهی به من انداخت و راه افتاد و دوید و دوید و چند لحظه نگذشت که به هوا رفت و از بالای سرم گذشت و شیهه ی بلندی کشید.

حالاچه کاری می توانستم بکنم. ساعت و پول ها به درک ، ولی بزی.

بزی سرش را یکوری کرده بود و سبزی ِ توی دهانش را می جوید و نگاه نگاه می کرد. جلوی اش زانو زدم.

- ببن بزی مگه تو از اون فیل گنده و شکمو چی کم داری ،  خوشگل تر نیستی که هستی- بزی یک خورده قیافه گرفت – بامزه تر و فتوژنیک تر نیستی که هستی- بزی کمی مغرور شد- ببین اون فیل و اون های دیگه که توی آسمون هستن می تونن پرواز کنن ، تو هم می تونی ، پدر بزرگ گفت که از بزهای روستاشون هر چی بگی بر می یاد ، مگه نه- بزی رفت توی فکر-.

- خب حالا که شرط رو بردم اون بز را بده بیاد مي خام برم.

کمی جلو رفتم.

- ولی یه شرط داره بز من هم می تونه پرواز کنه ، شرط می بندی!

مرد چشمان اش را گرد کرد و زد زیر خنده.

با خنده ی مرد، بزی کمی جسارت پیدا کرد.

- من از شرط بندی خوشم میاد ، حاضرم شرط ببندم اون به زحمت بتونه بدوه چه برسه به پرواز.

و مرد خندید و فیل اش شیهه کشید.

بزی مصمم نگاهم کرد.

- خب بیا شرط ببندیم.

مرد دستی به ریش هایش کشید.

- باشه ولی اگه بردم دیگه اما و اگر نداره.

- اگه من بردم فیل مال من میشه ها.

مرد پوز خند زد.

- اما از همین حالا بدون که من می برم ، ولی باشه.

رفتم پیش بزی ، پاها ، سر و کمرش را نوازش کردم.

- بزی برو ببینم چیکار می کنی.

بزی کمی مردد ابرو بالا انداخت و راه افتاد .

دوید ودوید و به وسط های زمین نرسیده بود که جستی زد و باز جست زد و باز جست زد و بعد از چهار پنج بار دیگر جست زدن و دویدن یکدفعه پرید و به هوا رفت و پرواز کرد.

از جا پریدم.

- اوه دیدی بزم می تونه پرواز کنه ، اوه بزی.

بزی بالا رفت ، باز هم بالا رفت ، تا رسید به نزديكي هاي  دسته ی فیل هایی که آن بالا بودند.

مرد دهان اش باز مانده بود ، همین طور فیل اش که خرطوم اش را بالا نگه داشته بود ، بعد یکدفعه مرد ساعت وپول هايم را از روی زمین قاپيد، و جست زد روی فیل و فیل به پرواز در آمد . فرياد زدم:

- هی ..هی ..اون فیل مال من شد نرو ..هی ..هی..

ولي مرد و فيلش بالا رفتند و به سرعت دور شدند و بزی آهسته آهسته پایین آمد و با تعجب نگاهم كرد.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :