داستانی از محمدرضا رم یار
تاریخ ارسال : 21 دی 89
بخش : داستان
«خواستم فقط بگم، ممنون.»
نگاهی دوباره به موبایلم انداختم. رفته بودم خرید کنم و در این فاصلهی نیم ساعته موبایلم را خانه گذاشته بودم. فکر نمیکردم بخواهد آنقدر طول بکشد که مجبور شوم با مغازهدار و رانندهی آژانس سر زودتر رسیدن به خانه درگیر شوم. وقتی موبایلم را باز کردم تنها اتفاق این بود که صفحهی تاریکش روشن شد و ساعتش را دیدم و فهمیدم که چقدر گرسنهام. تماس نگرفته بود. به طور طبیعی باید سه روز پیش زنگ میزد و اگر تا حالا نزده بود دیگر زنگ نمیزد. اگر او فراموش کرده بود من هنوز لطفی را که در حقاش انجام داده بودم به یاد داشتم و روی این حساب مراقب موبایلم بودم.
اول تن ماهیهایی که گلابتون خیلی دوست داشت در آوردم و روی در یخچال روی هم چیدم. گلابتون به عکس روی تن نگاه میکرد و مارک آن را تشخیص میداد، اگر تن ماهی از همان مارکی که او دوست داشت نمیبود آن را نمیخورد. بعضی وقتها هم بو میکشید. نگاهی به آنها انداختم و در یخچال را بستم. برای ناهار نان ساندویچی، کالباس، خیار شور، گوجه، خریده بودم. انگور و موز و نمک خریده بودم. در یخچال را باز کردم و انگور و موز را گذاشتم. تن ماهیها روی در یخچال روی هم بودند.
وقتی خواستم یکی از نانهایی را که خریده بودم با کارد بشکافم، دستمال کاغذی مچالهای که دو روز پیش استفاده کرده بودم روی میز کامپیوتر به چشمم خورد. بدنم داغ شد. نان را همانجا روی سینک رها کردم و به اتاق خواب رفتم. گلابتون هنوز بیدار نشده بود و با بدنی کشیده روی بالش من خوابیده بود. جوری که بیدار نشود پشتش را نوازش کردم و به سمت کمد لباسهایم رفتم. یک دی وی دی از آن بیرون کشیدم، آرام در اتاق را بستم و دکمه را زدم و دی وی دی را گذاشتم. به دستمال کاغذی دست زدم. به هم چسبیده و خشک شده بود. نیم ساعت دیگر دوستم میآمد. برای چند ساعت با هم بودن دعوتش کرده بودم. رفتم تا دستمال کاغذی بیاورم. دوست داشتم سریعتر توی دستم بگیرمش. بوی کالباس نگاهم را به آشپزخانه برگرداند. بهتر بود غذا میخوردم تا هنگامی که مشغول بودم، حواسم به گرسنگی پرت نشود. یک دستمال کشیدم و دویدیم روی میز کامپیوتر گذاشتم و دویدم تا برای خودم ساندویچ بپیچم.
دمپاییها را با عجله به پا کردم، لیز خوردم و اگر کابینت را نگرفته بودم، کف لخت آشپزخانه زمین میخوردم. چاقو را وسط درازای نان گذاشتم و فشار دادم. نان سفیدِ بی شکاف کمی زیر چاقو پهن شد و در نهایت، به آرامی، شکافت و چاقو را در خود جای داد. قلبم به تپش افتاد. سرم به سمت کامپیوتر چرخید. تصویر زمینهی آشنایم بود. سوزشی در دستم احساس کردم. چاقو از دستم افتاد و دیدم که خمیر نان خونی شده بود. به طرف هال دویدم و دستمال کاغذی را برداشتم و روی انگشتم فشار دادم.
انگشتم میسوخت. من داخل مربع نوری که در یک بعد از ظهر تابستانی ساکن، از پنجره تو آمده بود، به میز کامپیوتر تکیه میدادم و برای چند دقیقه بی حرکت میماندم و در سکوت بیرون، به صدای فن کامپیوتر گوش میدادم. تنها چیز متحرک ذرات غبار توی مربع نور بود و فن کامپیوتر. وقتی فن میچرخد یعنی زمان میگذرد و وقتی جز صدای فن صدای دیگری نیست یعنی موبایلم زنگ نمیخورَد. عرق کرده بودم و اگر بوی عرق تنم را حس نمی کردم در آن چند دقیقه خودم را جزئی از دکور خانه میدانستم. به صدای فن گوش می کردم و صفحه ی مونیتور را در آیینهی روبروی کامپیوتر میدیدم و خودم را، که همانطور منتظر میماندم تا خونش بند بیاید. از بیرون صدای خندهی زنانهای میآمد.
***
نیم ساعت سه ساعت شد. ساعت هشت شد. دوستم نیامد. این اولین بار نبود که سه ساعت تأخیر داشت بدون اینکه خبر بدهد. کافی بود من به او بگویم نیم ساعت دیگر میبینمت. آنوقت میدانستم که آن روز محال بود او را ببینم. عادتش نبود. به گفتن من عادت کرده بود. انگار هر وقت من میگفتم نیم ساعت او میشنید سه ساعت، هر وقت میگفتم الآن، او نمیشنید. با اینکه همیشه میدانستم دیر میآید، اما همیشه انتظار می کشیدم. همیشه گوشم به زنگ بود، زنگ موبایلم یا زنگ خانهام.
***
Pink[1]از روی دیوار با چشمان باریک کرده به من نگاه میکند. رژ گونهی صورتی غلیظ اش از کنار گوشهایش شروع میشد. دورتادور کمربندش حلقههای فلزی گشاد آویزان بود. تختخواب دو نفرهاش که دو بالش قرمز و پتوی نازک قرمز داشت نامرتب بود و او کنار تختش به دیوار اتاقی که در آن بود، تکیه داشت. پردههای اتاق، پشت تخت دو نفره، در آتش میسوخت و Pinkبا فندک بزرگِ در دستش با چشمانی باریک کرده و حلقههای فلزی کمربندش به دیوار تکیه دارد و مرا نگاه میکند.
من ساندویچام را خوردهام. یکی از آهنگهای Pinkرا با آخرین درجهی صدا پخش کردهام. کنار آیینه پوسترPink را به دیوار زدهام. صندلی را روبروی Pinkگذاشتهام و دستمال کاغذی را به دستم گرفتهام. از توی آیینه صفحهی مونیتور را میبینم. Pinkشروع میکند به خواندن و من هم شروع میکنم.
گیتارش را به زمین میکوبد. من عرق کردهام. دست نگه میدارم. بلند میشوم پیراهنم را در میآورم. من عاشق Pinkام. باز شروع میکنم.
لباسش را در میآورد. لخت لخت. عکاسها عکس میگیرند. من روی صندلی مینشینم. به نفس نفس افتادهام. هنوز باید ادامه بدهم.
دارد از همهی بدنم کشیده میشود. نوک انگشتهای پاهایم مور مور میشود. چشمانم میسوزد.
Pink نگاهش تار میشود. من چشمانم را میبندم. پاهایم را ول کردهام هر جور میخواهند بمانند.
بعد از چند دقیقه که نای بلند شدن پیدا میکنم، از روی صندلی خیس از عرق ِ ماتحتم، بلند میشوم، صدا را کم میکنم و میروم تا گلابتون را از اتاق خواب بیرون بیاورم. حبساش کردهام. سر و صدای زیاد وحشیاش میکرد. میپرد توی بغلم و سر پشمالویش را به سینهام میمالد. غلغلکم میگیرد. برایش تن ماهی باز میکنم و او بو میکشد و مطمئن، شروع به خوردن میکند. ناگهان به یادم میافتد که پنج دقیقه در صدای شلوغ و بلند آهنگ Pinkصدای موبایل شنیده نمیشده است اگر زنگ خورده باشد. زنگ نخورده بود. اگر زنگ خورده بود و من بر نداشته بودم آنوقت دیگر نمیشنیدم که او به من بگوید: " خواستم فقط بگم، ممنون، خیلی کمک کردی." و من دیگر نمیتوانستم بگویم:" خواهش میکنم، قابلی نداشت، کار دیگهای بود در خدمتیم."اما حالا که زنگ نزده بود هنوز فرصت شنیدن و گفتن باقی بود.
میخواهم دستشویی بروم. از تلفن خانه به موبایلم زنگ میزنم و به توالت میروم. صدای زنگ تا توالت میرسد. اما کار مطمئنتر این است که آن را با خودم به توالت ببرم و میبرم.
***
با گلابتون روی تخت خوابیدهایم و از فاصلهای نزدیک صورت همدیگر را ورانداز میکنیم. مردمکِ باریک چشمان سبزش میتپد و تنگ و گشاد میشود. ساعت هشت شب است و هر دو شام خوردهایم. موبایلم را میان دستم گرفتهام و دستم از تخت آویزان است. میچرخم و به سقف خیره میشوم. نه زنگ خورده است، نه دوستم آمده. گلابتون هست. موبایل میان دستم میلرزد. بالآخره زنگ زد. روی تخت می نشینم و بازش میکنم. اسم دوستم که قرار بود سه ساعت پیش بیاید روی صفحه روشن و خاموش میشود. جواب میدهم. گفت تا ده دقیقهی دیگر میرسد و قطع کرد. ظاهراً هرگونه توضیحی از دیر آمدنش را غیر ضروری و اضافه میدانست. نمیتوان مهمانی دعوت کرد و دست به دکور خانه نزد. اولین چیزی که به چشمم میخورَد پوستر Pinkاست. آن را میکنم و زیر تختم میاندازم. دستمال کاغذیها را توی سطل زباله میاندازم. در آیینه به خودم نگاه میکنم. چشمانم سرخ نیست. اطرافش اما کمی کبود است. آدم وقتی زیاد بیدار بماند و یا به صفحهی مونیتور زیاد چشم بدوزد هم، اطراف چشمش کبود میشود. از یخچال یک موز برمیدارم و با دو بار گاز زدن تمامش را در دهانم میگذارم. لباسهایم را از کف اتاق جمع میکنم. نگاهی به کتابهایم که کنار تختخوابم دورن قفسهی فلزی چیدهام میاندازم. کتاب "تاریخ فلسفهی غرب" را برمیدارم از وسط بازش میکنم و وارونه روی میز کامپیوتر میگذارم. فکر میکنم بهتر است عوضش کنم. "تاریخ فلسفهی غرب" را برمیدارم و به جای آن کتابی که عنوانش "دگماتیسم و پراگماتسیم" است میگذارم. پارسال خریده بودم و تا امروز نخوانده ام. پشت کامپیوتر مینشینم و موسیقی و کلیپهایی را که دوست دارم وقتی دوستم میآید برای او بگذارم روی صفحهی اصلی میگذارم تا دم دست باشد و زمانی که برای پیدا کردن آنها صرف میکنم، بهانهای برای دوستم نباشد که نخواهد آنها را گوش کند و ببیند. زنگ در به صدا در آمد. وقتی خواستم در را باز کنم متوجه شدم که کاملا لخت هستم.
□
موبایل را کنار گوشم گرفتم و وانمود کردم در حال صحبت با کسی هستم. کسی زنگ نزده بود اما من دوست داشتم دوستم تصور کند که دارم با کسی حرف میزنم. با دست اشاره کردم که تو بیاید و با حرکات چشم و ابرو نشان دادم که از دیدنش خوشحالم و سرم را به نشان سلام تکان دادم. گوشی را به دست چپم گرفتم و دست راستم را دراز کردم اما او وارد خانه شده بود و متوجه دست من نشد. همیشه با هر کسی که روبرو میشدم اول من دستم را دراز میکردم. بعضی وقتها چند ثانیه طول میکشید تا دست طرف مقابل، دستم را بگیرد. اگر من دستم را دراز نمیکردم امکان این وجود داشت که او هم دستش را دراز نکند. چند دقیقه گوشهی اتاق به صحبتم ادامه دادم. میگفتم: "باشه ... باشه ... خیالت راحت من ردیفش میکنم ...آره ... آره ... باشه کاری نداری ... باز چیه؟ ... چند بار میگی؟... نه یادم نمیره خداحافظ. " به طرف دوستم که حالا روی تنها مبل خانه نشسته بود رفتم و برای توضیح موبایل را نشان دادم و گفتم:
از ظهر تا حالا ده بار زنگ زده
کیه؟
هیچی بابا، دوستمه میخواد یه کاری براش بکنم. من که وقت ندارم اما اونقد سیریش شد تا مجبور شدم قبول کنم.
دوستم چیزی نگفت. بلند شد تا جورابش را در بیاورد. گفتم:
-میخواستی الآنم نیای خب.
-با سارا بودم. بعد از تو بهم زنگ زد. اونو ول میکردم میومدم پیش تو؟
-نه خب... نتوانستم چیز دیگری بگویم، حرفش منطقی بود. گفتم:
-میتونستی یه زنگ بزنی که؟
-توخواستی بیام. تو زنگ می زدی.
-تا الآن بیرون بودین یعنی؟
-آره، اینو میخوام نیگرش دارم جون تو
-باور کنم؟
-خیلی نازه.
-تا حالا ده بار گفتی
منتظر جوابش نماندم. میدانستم چه میخواهد بگوید و شروع کند به تعریف کردن از سارا.
چای را آوردم گذاشتم کنار کتابی که وارونه گذاشته بودم روی میز.
به اطراف اتاق نگاه میکرد. خم شد زیر میز را هم نگاه کرد. گفتم:
-رو تخته، دراز کشیده
-برمیداری بیاریش؟ دلم براش تنگ شده.
-دراز کشیده، الآن شام خورده اوقاتش تلخ میشه اگه بری طرفش
-نه بابا، انگار ملکه است، خودم میرم میارمش.
بلند شد و رفت تا گلابتون را بیاورد. خیلی نرم صداش میزد تا باهاش راه بیاید. چند دقیقه آن تو بود و بعد با چهرهای خندان در حالی که گلابتون را در آغوش داشت پیدایش شد. گفت:
-من جنس اینا رو خوب میشناسم چه گربهاش چه آدمیزادش.
گلابتون حتی به من اجازه نمیداد بعد از شام دستش بزنم. گلابتون در آغوش دوستم بود. گفتم:
-من یه بار امتحان کردم بد جور صورتم و پنجول کشید. عجیبه، امشب حالش خوبه.
دوستم شروع کرد به خندیدن.
-شاید پریود بوده اون روز.
همینطور که میخندید صورت گربه را میان دستش گرفت و خطاب به او گفت:
-تو پریود میشی؟ آره؟ تو پریود میشی؟ بعد همینطور که به گربه نگاه میکرد گفت:
-چه نازه، میدونم چه جوری رامش کنم.
نفهمیدم گلابتون را میگوید یا سارا را. نشست روی صندلی و گربه را گذاشت روی پاهاش. با انگشت شستش سر گربه را نوازش میکرد. لیوان چای را برداشت و همینطور که لیوان را روی هوا نگه داشته بود از گوشهی چشم عنوان کتاب را میخواند. اخمهاش تو هم رفت. اخمهاش از هم باز شد و به این ترتیب پایان تلاشش را برای فهم عنوان کتاب اعلام کرد. چایش را هورت کشید. شک دارم که حتی توانسته باشد عنوانش را بخواند. فکر کردم موقع مناسبی است که بگویم:
-تازهدارم میخونمش، خیلی جالبه
نگاهش طوری بود که یعنی خب به من چه؟ برای نزدیکی بیشتر و نوعی دست دور شانه انداختن دوستانه، گفتم:
-البته هنوز چیز زیادی ازش دستگیرم نشده.
و سرم را خاراندم تا تأییدی بر حرفهایم باشد.
- اصلا بیا یه چیزی نشونت بدم.
ماوس را به دستم گرفتم تا برای پذیرفتن حرفم تحریکش کنم. همان هرف همیشگیاش را گفت:
-جون مادرت بیخیال شو. بعد اضافه کرد:
-اصلا من غلط کردم.
-چی رو غلط کردی؟
-آخه میدونم باز میخوای از اون آهنگات برام بذاری.
ایندفعه چه زود موضع گرفت. گفتم:
-پشیمون شدی نه؟ تو که میدونی اینجا اوضاع از چه قراره چرا اصلا بلند میشی میای؟
-چته تو؟ قاطیای ها، تو دعوتم کردی، منم خواستم که اومدم.
فایدهای نداشت که دوباره بپرسم پس برای چی گفتی غلط کردم. او که غیر از آمدن به اینجا کار دیگری نکرده بود. کتاب روی میز را بستم، برداشتم و زیر میز انداختم. گفتم:
-معذرت میخوام، نفهمیدم چی گفتم.
و بلند شدم تا چای بیاورم. من همیشه بهترین گروهها را گوش میکردم و برایش پخش میکردم، اما او هرگز حتی یک آهنگ مرا کامل گوش نکرد. وسط آهنگِ من شروع میکرد به حرف زدن. و یا با موبایلش ور میرفت.
سینی چای را روی میز گذاشتم و خودم یکی برداشتم. او خودش را توی مبل ول داده بود و مشغول موبایلش بود. سرش را بالا نیاورد. من نگاهی به موبایلم انداختم و با کامپیوتر مشغول شدم.
دوستم یک ساعت را با من گذراند. در این مدت زیاد حرف نزدیم. چای و میوه خوردیم. با گلابتون بازی کردیم و آهنگ گوش کردیم. بعد بلند شد رفت.
□
در را پشت سر دوستم بستم. گلابتون به پشت روی زمین دراز کشیده بود و یک موز بین پنجههایش گرفته بود. نمیخواست بخورد، فقط بازی میکرد. لباسهایم را در آوردم. پرده را کنار زدم و پنجره را باز کردم. دوستم داشت عرض خیابان را میرفت و موبایلش را کنار گوشش گرفته بود. از زیر پنجرهام مردی ولگرد رد میشد، لباسهای پاره و کثیفی به تن داشت. صدایش زدم سرش را بالا آورد و برایم دست تکان داد. گفتم:
-یه لحظه صب کن.
آمدم موز را از آغوش گلابتون بیرون کشیدم و برای مرد انداختم. مرد لبخندی زد و بلند گفت:
-دستت درد نکنه
پنجره را بستم. گلابتون را برداشتم و پشت کامپیوتر نشستم. گلابتون را روی زانوهایم گذاشتم. خیلی آرام بود و مستقیم به مونیتور نگاه میکرد. حبساش نکردم. یکی از آهنگهای مورد علاقهام را پخش کردم. گلابتون تا انتهای آهنگ سر و صدا نکرد و ازجایش تکان نخورد.
[1]خوانندهی آمریکایی سبک rock
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه