داستانی از ماندانا حسن زاده


داستانی از ماندانا حسن زاده نویسنده : ماندانا حسن زاده
تاریخ ارسال :‌ 14 خرداد 95
بخش : داستان

مدرسه ی فردوسی فاصله ی چندانی با خانه نداشت.همه پچه های محله ی ما در همین مدرسه دوران ابتدایی را می گذراندند.من هم مثل برادران بزرگم در همین مدرسه شروع کرده و وارد کلاس چهارم شده بودم.

آغاز سال تحصیلی بود و با اینکه تمامی بچه ها دوستان،هم محله ای و یا عضو تیم محله بودند،ولی گاهی چهره های  جدیدی در میان همکلاسی ها دیده میشد.

اول صبح که زنگ زده شد،بچه های مدرسه به ترتیب کلاسی جایی که ناظم تعیین کرده بود،ایستادند و بعد از صحبت های مدیر که اصلا متوجه نشدیم در مورد چه چیزی صحبت میکرد به طرف کلاس ها حرکت کردند.

نزدیک کلاس ناگهان صف ها به هم خورد و هجوم ناگهانی بچه ها به طرف کلاس ما را وادار میکرد که هرچه زودتر وارد کلاس شده و جایی جلوتر از دیگران برای خودمان دست و پا کنیم.هرچند معلم بعد مارا جابه جا میکرد اما این تلاش و تکاپو ادامه داشت.

آن روز من با اسفندیار آشنا شدم.وارد کلاس شده بود ولی نمیدانست چکار کند چون تقریبا تمام نیمکت ها پر شده بود.چندی صبر کرد و بعد انتهای کلاس جایی خالی پیدا کرد.

اولین بار بود که یک چهره ای غیر از دوستان متداولم میدیدم.خیلی به چشم می آمد،آن هم با صورتی که بعد ها متوجه شدم به آقا محمد خان شباهت داشت.نحیف،چروکیده و خنده هایی خشک که با یکی دو چروک در گوشه ی لبانش محو می شد.کتی کوتاه و تنگ که آستین پیراهنش از آن بیرون زده بود با شلواری مشکی و کوتاه با شلواری سفید و کفشی سیاه و پلاستیکی که به کفش چرمی شبیه بود.شلوارش در موقع ایستادن هم تا لب بالای جورابش می رسید.

آن روز و روز های دیگر گذشت.کلاس جا گرفته بود.بچه های درس خوان و به اصطلاح تنبل مشخص شده بودند.معلم بچه هارا گروه بندی کرده بود و به هر دانش آموز درس خوان به نسبت زرنگی سه یا چهار دانش آموز می داد تا در زمان بین کلاس یا  همان استراحتمان ،درس های زنگ بعد را به آن ها یاد بدهیم یا مرور کنیم.

اسفندیار همراه سه دانش آموز دیگر شاگرد من شد.تنبل و درس نخوان بود.بین هر زنگ،هر چهار دانش آموزم را در گوشه ی حیاط مدرسه جایی که آفتاب بود جمع میکردم و به زور از آنها سئوال میکردم و هرگاه که معلم سئوال میکردو آنها تنبلی میکردند،من مواخذه میشدم.

اسفندیار کم کم تلاش میکرد خودش را در دل من جا کند.فهمیده بود اگر من از او حمایت کنم موقعیت بهتری در بین بچه ها پیدا می کند،چون من مبصر کلاس بودم و دوستان زیادی داشتم ودر تیم فوتبال مدرسه بازی میکردم. به هرحال شرایط خوبی داشتم.هر روز به من محبت بیشتری میکرد و سعی می کرد نظر مرا جلب کند ولی نه با درس خواندن بلکه با هدایایی که به من میداد.

اول با تنقلاتی که در بین زنگ ها می خرید و با هر پافشاری که بود مرا مجبور میکرد که قبول کنم.بعد ها با خرید مداد و دفترو کارت پستال که در بین بچه ها مرسوم بود ولی قبول نمی کردم،چون میدانستم که از نظر مالی وضعیت خوبی ندارند.البته شرایط ما هم تعریفی نداشت ولی هر چه که بود دستمان به دهانمان میرسید.

همیشه آن روز مدرسه به یادم می آمد که وقتی معلم از او خواست خود را معرفی کند،مدتی من من کرد وبعد جواب معلم را  بی پاسخ گذاشت.معلوم بود که نمیخواهداز خودشان چیزی بگوید.با اصرار معلم گفت که از جنوب آمده اند ،پدرش سرایدار گاراژ است و چند برادر وخواهرند.

دوستی من و اسفندیار هر روز عمیق ترمیشد ودرس اسفندیار هم کمی بهتر شده بودو هر چه دوستی ما عمیق تر میشد،دست و دلبازی اسفندیار هم اوج می گرفت.

آرام آرام این دوستی به خارج مدرسه کشیده شده بود تا جایی که یک روز مرا به محل کار پدرش برد،یعنی گاراژ محله ی خودمان.

آن روز با مردی بلند بالا،سیاه چهره و باریک اندام روبه روشدم.به نرمی سلام مرا پاسخ داد،معلوم بود که کم حرف است و کمی هم کمرو.در حیاط گاراژ دوری زدیم و بی توجه به ماشین هاو وسایلی که آنجا بود ومی شد ساعت ها مشغول شد از گاراژ خارج شدیم.

دوستی من و اسفندیار بالا گرفته بود.کم کم از دوستانم دور شده بودم.دلخوری را از چهره و رفتارشان میشد فهمید اما من توجه زیادی نمیکردم.خارج از مدرسه تقریبا همیشه با هم بودیم واسفندیار بیشتر از وضعیت مالی که داشتند پول خرج میکرد.ساندویچ و نوشابه می خرید،به تنها سینمای شهر می رفتیم،غذای بیرون میخوردیم.خلاصه ولخرجی های اسفندیار روز به روز بیشتر میشد و من همیشه در این فکر بودم چرا ماکه وضعیت مالی بهتری داریم نمیتوانیم این همه دست و دلبازی داشته باشیم.

بعد ها معلوم شد که پدر اسفندیارعلاوه بر سرایداری  ، حمالی هم میکند.خودم چند بار دیده بودم که با چه مشقتی با پشته ی حمالی که بر پشت داشت گونی های بزرگ و سنگین را بر دوش می گرفت وبا چه عذابی با آن قامت بلند و باریک از پله ی چوبین عقب کامیون ها بالا می رفت.خوب می دانستم چه زندگی دردناکی را میگذرانند ،حتی در همان سال های کودکی حس میکردم که وضعیت ظاهری اسفندیار از کم غذایی و ضعف کودکی ست.

زمستان گذشت و بهار را به میانه رسانده بودیم.کم کم داشتیم خود را برای امتحانات ثلث سوم آماده میکردیم.تا اینکه آن روز رسید.روزی که اسفندیار به مدرسه نیامد.چون دانش آموز من بود،معلم از من پرسید:

_امیر ،اسفندیار کجاست؟؟

_آقا اجازه من خبر ندارم.

درست یادم نیست زنگ چندم بود که از معلم اجازه گرفتم و از مدرسه خارج شدم.انگار نیرویی مجبورم میکرد عجله کنم.تمام راه را دویدم تا به گاراژ رسیدم.انبوه جمعیت داخل و بیرون گاراژ را احاطه کرده بود.از درب وارد شدم.وسط گاراژ جمعیت تقریبا به صورت درهم و فشرده ایستاده بودند.با هر فشار و کنار زدنی،لای دست و پای مردم خودم را داخل کشیدم.ز چیزی که دیدم ماتم برد،باور نمیکردم،شوک زده شده بودم.

پدر اسفندیار وسط دایره ی مردم ایستاده بود،در حالی که دستبند به دست داشت و دو پاسبان در دوطرفش ایستاده بودند.صدای صاحب گاراژ از دور می آمد که ناسزا میگفت.

پاسبان ها پدر اسفندیار را به خارج از گاراژ هدایت کردند.جمعیت کم کم متفرق شد.گردن خمیده و قامت بلند پدر اسفندیار در میان جمعیت دور می شد و من حیران و پکر مانده بودم که چه اتفاقی افتاده است.از اسفندیار هم خبری نبود.

هنگام خارج شدن از درب کوچکی که به دفتر گاراژ وصل بود وارد دفتر شدم تا از درب به طرف خیابان خارج شوم.

صاحب گاراژ پشت میزش نشسته بودو تعداد زیادی در اطرافش جمع بودند.برافروخته و عصبانی داد میزد:

_نمک نشناس،از کوره دهات آوردمش تا کمکش کنم،زیر بالش را گرفتم تا زن و بچه اش از گرسنگی نمیرند،نانجیب.از من دزدی میکنی؟دخل منو میزنی؟به خاک سیاه می شونمت.

من از دفتر خارج شدم.صدای صاحب گاراژ تز دور هم شنیده می شد.ولی من فقط به اسفندیار فکر میکردم.اسفندیاری که دیگر به مدرسه نیامد و دیگر هیچوقت او را ندیدم.

امروز سال ها از این ماجرا می گذرد و من هنوز هم در این فکرم که چه چیزی باعث شد تا اسفندیار درد و رنج پدر و بی آبرویی خانواده اش را نبیند و به سهمی که خواسته یا ناخواسته در این ماجرا داشتم.سهمی به بزرگی گناه اسفندیار...

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :