داستانی از لیندا باستروم نازگارد
ترجمه ی نازنین عسگری


داستانی از لیندا باستروم نازگارد
ترجمه ی نازنین عسگری نویسنده : نازنین عسگری
تاریخ ارسال :‌ 28 خرداد 00
بخش : ادبیات جهان

لیندا باستروم نازگارد (متولد 15 اکتبر 1972) نویسنده و شاعر سوئدی است. او در سال 1998 با انتشار مجموعه شعر «کاری کن باب میل درد باشم» آغاز به کار کرد. موفقیت مهم خود را در سال 2011 با مجموعه داستان کوتاه «حمله ی شدید» کسب کرد که شامل بیست داستان کوتاه، غنی و پربار بوده و حال و هوایی منفی دارد. اولین رمانش با نام "فاجعه ی هلیوس" در سال 2013 منتشر شد. باستروم از ژانویه ی 2013 در روزنامه ی محلی ایستا اَلِهاندا به نوشتن رویدادنامه مشغول بوده است. رمان دومش با عنوان «به آمریکا خوش آمدید» در سپتامبر در آمریکا به چاپ رسید.

 

من یک آرزو دارم. یک آرزوی غیرمعمول است. اما از تو می خواهم که بهش گوش کنی.
از تو می خواهم درخواستم را برآورده کنی. بنشین. من ازت تقاضا کردم و تو آمدی. به همین خاطر قدردان هستم.
انگار ایمانم ضعیف شده است. همیشه می ترسم. الان هم ترسیدم. متوجه ترسم شدی؟ حرفم را خلاصه می کنم. از تو می خواهم به من قول بدهی که آنها زنده می مانند. بچه هایم. شوهرم. می خواهم آنها زنده بمانند. نباید هیچ اتفاقی برایشان بیفتد.
می دانی درباره ی چه چیزی حرف می زنم. این قضیه باید تمام بشود. من دیگر نمی توانم از آنها محافظت کنم. من دیگر نمی توانم اینجوری بیدار بمانم. باید تخت بخوابم، همان طوری که اگر می دانستم فردا روز تازه ای است راحت می خوابیدم. صبح باید آفتابی و روشن باشد. نور، بدن های کوچکشان را به حرکت واداشته و از خواب بیدارشان می کند. تو باید تاریکی را برای همیشه از بین ببری.
انجام این کار ساده نیست. اما تو قدرتش را داری.
بگذار از بچه هایم بهت بگویم. بگذار شخصیت آنها را برایت توصیف کنم تا بتوانی مجسم شان کنی. تا بدانی چه جور بچه هایی هستند. اگر آنها را به اندازه ی من بشناسی دلت نمی خواهد صدمه ای ببینند.
ایناهاش. اینجا همه با هم هستیم. دور میز در آشپزخانه. ببین چه طور تلاش می کنند. آنها خیلی کوچک هستند و هنوز هیچی نشده این طور تقلا می کنند. تاریکی را که رویشان سایه انداخته است، ببین. آنها حسش می کنند. اما نمی دانند چیست. دختر بزرگ مان کنار من نشسته است. می توانی بازوهای لاغرش را از میان لباس خوابش ببینی؟ طوریکه نان کره زده را در دستش گرفته است می بینی؟
خواهرش روبه روی او نشسته و دارد از فنجان کوچکش شیر می خورد. حرکاتش سرشار از نشاطی است که از درون خودش می جوشد. وقتی راه می رود یا می دود اغلب روی یک پا جست می زند. بدن کوچک و قوی اش سرشار از انرژی است. شوهرم کنار او نشسته است. دارد روزنامه می خواند و قهوه اش را می نوشد. آخرین فرزندمان فقط یک ساله اش است و دارد با انگشتانش فرنی می خورد. پیژامه اش به فرنی، شیر و مربا آغشته شده است.
تو باید ما را به حال خودمان بگذاری. آن طور که ما به همدیگر نیاز داریم، تو به ما نیاز نداری.
اسم هایشان را بهت می گویم. مالین بزرگ ترین فرزندمان است، بعد از او آنا و یوهانس هستند. آنها به هم شبیه هستند. متوجه شباهتشان می شوی؟ در فنجان هایشان کاکائو می ریزم. می خواهم بدنشان گرم شود. بیرون دارد باران می بارد. هر کدام از ما به یک شکلی می ترسیم. مالین آن قدر لباس خوابش را می کشد، و آستینش را می مکد تا اینکه چروک و خیس می شود. دچار هراس شبانه می شود. حالتی است که در آن شب با فریاد از خواب بیدار می شوی. در این مواقع نمی توان او را آرام کرد. بدنش از ترس مثل چوب، خشک می شود. با چشمانش خیره می شود اما واقعاً بیدار نیست. از من می خواهد کل شب را کنارش بخوابم. من باید کنار دیوار بخوابم و او طرف لبه ی تخت. مالین می گوید کنار دیوار خطرناک است. به او می گویم که این طور نیست. مالین می گوید چرا هست، مامان. خطرناکه مامان. مگه نمی دونی؟
مالین فقط چهار سالش است. صورتش همه چیز را لو می دهد. وقتی بازی می کند، انگار خودش آن کار را انجام نمی دهد. وقتی با مدادشمعی ها وکاغذش پشت میز می نشیند، خودش نقاشی نمی کشد. موقع نقاشی کشیدن نقش بازی می کند. وقتی مدادشمعی اش خطی را می کشد، تظاهر می کند خودش شخص دیگری است که دارد آن نقاشی را می کشد. نقش یک دختر کوچولو را بازی می کند که خورشید، قایق و حلزون می کشد. همیشه توی کارهایش یک قدم عقب است. انگار هیچ راه ورودی برایش نیست. انگار دنیا بسته شده و او بیرون جا مانده است. همه ی ما چنین احساسی داریم. نمی توانیم درست از عهده ی کارهای خود برآییم. فقط وقتی نسبت به همدیگر حسی داریم پیش قدم شده و با آغوش باز پذیرای کمک رساندن به هم می شویم.
می ببینی مالین چه قدر صاف می نشیند؟ انحنای جلوی شانه هایش را می بینی؟ دارد با چشمانش از من سوال می پرسد و من نمی توانم جوابی بدهم. می فهمی این چه حسی دارد؟
آنا با اراده تر است. توصیفی بهتر از این نمی شود برایش پیدا کرد. خودش مسئول کارهایش است. اینجوری سروکله زدن با او و انجام کار برای آدم خیلی سخت می شود. اما نباید هیچ اقدامی کرد. خوشحالی اش از درون خودش نشأت می گیرد. همه ی کارهایش را تا به حال خودش انجام داده است. به هر کسی که می بیند شادی القا می کند. خنده اش باعث می شود بهترین ویژگی ها در آدم ها شکوفا شود. در همه ی آدم ها. آنا اینجوری است دیگر. توی این فکرم که اینجا احساس غریبه بودن می کند یا نه.
یوهانس خیلی کوچک است. بدن کوچکش روی تخت غلت می خورد. احتمالاً همه چیز برای او به راحت ترین شکل ممکن است. البته که شوهرم را می شناسی. تو همه چیز را درباره اش می دانی. از بلندپروازی ها و اراده ی فوق العاده اش خبر داری. اینکه چه طور می¬تواند سرسخت باشد. طوری در مقابل آدم مقاومت می کند که هرگز فکرش را نمی کردی چنین چیزی ممکن باشد. سخت ترین کار برای تو دست کشیدن از شوهرم است؟
به ترتیب به هر کدام از ما نگاه کن. به هر پنج تای ما که دور میز نشستیم. به زودی، دخترها از روی صندلی های خود سُر خورده و می روند. هیچ وقت سر میز بند نمی شوند. می خواهند فیلم ببینند. روی کوسن های بزرگ ولو می شوند و یک فیلم را بارها تماشا می کنند. به زندگی و خانواده هایی که در تلویزیون نشان داده می شود، نگاه می کنند. به نحوه ی پیاده روی در جنگل، تکان دادن پادری، تمیز کردن کف زمین، و شنا کردن در رودخانه نگاه می کنند. کاری که آنها می کنند شبیه زندگی است، اما زندگی ما مثل آنها نیست.
نمی دانم چیزی تغییر می کند یا نه. اما می خواهم تلاشم را بکنم. با همه ی قدرت تلاش می کنم. تو به اینجا برنمی گردی. تو الان بیخیال ما می شوی، چون من این را ازت می خواهم. این به منزله ی خداحافظی است. هرگز فراموش نکن.

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :