داستانی از فیروز مصطفا
برگردان از کیومرث نظامیان


داستانی از فیروز مصطفا 
برگردان از کیومرث نظامیان نویسنده : کیومرث نظامیان
تاریخ ارسال :‌ 15 اسفند 96
بخش : ادبیات ترکیه و آذربایجان

 

داستانی از فیروز موستافا Firuz Mustafa
- که در ایران به نامِ فیروز مصطفا معروف است -
به همراه اصل داستان
برگردان از کیومرث نظامیان


همچون مرغ دریایی




در ساحل سروصدای ساحل به گوش می‌رسید . چنگیز سه پایه اش را روی زمین گذاشت و به اطراف نگاه کرد . پشتش نی زار بود و در برابرش قطره های دریا در ساحل دانه های شن را می‌لیسیدند . درآن اطراف سنگ های خاکستری درازی پل سنگی را شکل می دادند که نی زار و در یا را با هم یکی می کردند . در آسمان مرغ های دریایی ای دیده می شد که صدا کنان به سمت ساحل می آمدند.
سودا کیفش را روی سنگی در ساحل انداخت .
- سرده ؟
دختر جواب سوال چنگیز را با سوال پاسخ داد ؟
-نمی خوای شنا کنی ؟
- نه من می خوام کمی کار کنم .
-می خوای دریا رو نقاشی کنی ؟
- نه . می خوام تورو نقاشی کنم .
- با این سرو وضع ؟
دختر خندید . چنگیز با جدیت گفت :
- البته و ادامه داد - در دریا نیازی به پوشش دیگری نیست .
سودا کیفش  را از روی سنگ برداشت و به سمت نی زار رفت . چنگیز با تعجب به سمت دختر رفت .
- تو داری چی کار می کنی ؟
- می خوام لباسامو بپوشم . می خوای منو همینجوری لخت و عریان بکشی و رسوام کنی ؟
چنگیز خندید :
- من به تو لباس هم می پوشونم .
- چه طوری ؟
- بسیار ساده ... تو رو با پوشش یا اگه بخوای می تونم با پالتو نقاشی بکنم .
- نه با خز بکش .
- باشه اصلا با خز ... دختری خزدار در حال شنا کردن در دریا چه صدایی خواهد کرد  .
- صداش بد نیست . اما خرید این نقاشی . مسئله اینه .
چنگیز روی ماسه ها دراز کشید و به صورت دختر نگاه کنان گفت :
- منو نگاه کن همین الان یه ایده ای به ذهنم خطور کرد .
- اون چه ایده ای ست ؟
- الان بهت می گم ...
دختر به سمت چنگیز خم شد .
- بفرما می شنوم .
- عجله نکن بذار اول ترکیب بندیشو تو ذهنم طراحی کنم و پس از اون ...
چنگیز بلند شد پایه های سه پایه را روی ماسه ها محکم تر کرد بعد رنگ ها رو کنار هم چید و بعد قلم مو رو برداشت .
در نزدیکیشان صدای خش خش نی زار به گوش می رسید . ابتدا از میان نی زار ها یک پرنده پرکشید آن یک مرغ دریایی بود که بالهایش روی زمین کشیده می شد . احتمالا زخمی شده بود . سپس یک سگ خاکستری دیده شد . او هم از میان نی زارها بیرون امده بود . سگ مرغ دریایی را به دهان گرفت سپس به سمت ساحل دوید . پرنده ناله کنان رنگش چون گچ سفید شده بود . تمامی این ها در یک چشم بر هم زدن اتفاق افتاد . چنگیز هم پشت سر سگ به راه افتاد اما دیگر دیر شده بود . کمی بعد سگ دور از چشم هایش محو شد .
سودا یه مشت ماسه را برداشت خودش هم ندانست که چرا پشت سر آن ها پرتاب کرد .
- پدر سگ ...
چنگیز به حرکت و حرف دختر خندید و گفت :
- دیر شد . نتونستیم پرنده رو فراری بدیم .
- دیدی پرنده ی بیچاره چه دست و پایی می زد ؟
- یقینا فکر می کرد که ما می تونیم نجاتش بدیم . اما نتونستیم .
- چی می شه کرد این هم یه نوع زندگیه دیگه تو دنیای اوناهم قدرتمند ها ضعیف ها رو محو و نابود می کنند .
- فکر کنم الان می تونی شروع کنی . لخت شو .
دختر ترسان ترسان به او نگاه کرد .
- چی ؟
- لخت شو .
دختر : لخت بشم . آخه  من الان  لختم دیگه .
چنگیز بی درنگ گفت :
- تو تنت هرچی داری در بیار و بنداز کنار .
سودا با تعجب همراه با عصبانیت گفت :
- تو چی داری می گی ؟ منو به همین خاطر آوردی اینجا ؟
چنگیز قهقهه کشید :
- ((واسه این ))؟ منظورت چیه ؟ یعنی واسه چی ؟ نزدیکتر بیا .
- باشه اومدم .
چنگیز خم شد و از گونه های گرم دختر بوسید .
- نگاه کن این جوری الان بفرما بشین .
- کجا ؟
- همین جا . روی ماسه ها . ببین این طوری .
-بعدش ؟
الان چیز های اظافه ات رو هم بنداز اون طرف .
- باز شروع کردی بلند می شم می رم ها .
چنگیز ابتدا دستش را روی شانه ی سوخته دختر گذاشت و سپس پشتش را به ارامی نوازش کرد و گفت :
- اگه می شه این رو هم در بیار . می خوام نقاشیت رو بکشم .
- نقاشی کن دیگه من که مانع نمی شم .
چنگیز قلم مو را برداشت و رنگ ها را باهم قاطی کرد و شروع به کشیدن چشم های دختر کرد . از سوی نی زار ها کمی مه به سمت ان ها در حرکت بود . چنگیز خم شد و قلم مو را به طور ناگهانی پشت دختر کشید . دختر متعجب شد .
- چنگیز تو داری چی کار می کنی ؟
- می خوام پشتت رو نقاشی کنم . بومی بهتر از این وجود نداره
موهای قلم مو پشت دختر را قلقلک داد دختر پشتش را جمع کرد و به عقب کشید .
-دست نگه دار . ببین بدنم رو کثیف کردی .
-مگه تو بدنم داری . بذار نقاشی رو بکشم تموم کنم پس از اون حمام می کنی .
تو به این نقاشی چه احتیاجی داری ؟
- من ابتدا می خواستم یه نقاشی دیگه ای رو بکشم . اما الان موضوع نقاشی رو تغییر دادم حالا تو چرا ناراحت می شی ؟ مگه قلم مو تو رو اذیت می کنه ؟ دخترای هم سن تو روی بدنشون خالکوبی می کنند . ولی تو ... تو از یک قلم موی معمولی می ترسی .
- نمی ترسم . چندشم می شه و اینکه زیر نور آفتاب نشستم گرما داره نفسمو می گیره .
چنگیز کلاه خود را که لبه های درازی داشت روی سر دختر گذاشت :
- این هم سایه بان تو . من اصلا گرمایی حس نمی کنم . تا حالا بومی به چنین زیبایی ندیده بودم .
- اه تو هم عجب بومی پیدا کردی ...
چنگیز با قلم مو رنگ ها را قاطی کرد و کمی خودش را به عقب کشید و بعد با دقت به پوش دختر نگاه کرد و خطوط آن را روی بومش مشخص کرد . او معمولا با رنگ های روغنی کار می کرد . اولین کار هایش را با مداد می کشید ولی الان می خواست یک تصویر واقعی را بکشد . قلم مو روی پشت دختر راه می رفت . در عوض چنگیز احساس می کرد که دختر از این کار خوشحال است
- چی داری می کشی ؟
- مرغ دریایی
- همون مرغ دریایی رو که سگ به دهانش گرفت و رفت ؟
- هنوز دقیقا نمی دونم که این کدوم مرغ دریایی خواهد شد . ولی در هر صورت من اینجا یک مرغ دریایی زخمی و خسته رو نمی خوام بکشم .بلکه می خوام یه مرغ دریایی باشکوه و زیبایی رو بکشم .
کمی بعد چنگیز با احتیاط و ارام و بی اعتنا لباس شنای دختر رو درآورد و آن را روی زانوی دختر انداخت .
دختر به آرامی شانه هایش را تکان داد و گفت :
- تو داری چی کار می کنی ؟ این کار خیلی زشتیه .
- الان اینجا نه سگی هست نه مرغ دریایی . پس جایی برای خجالت کشیدن نیست .
- الان رهگذری میاد و رد می شه .
- ناراحت نشو . همه این اطراف لخت شنا می کنند .
- واقعا مگر ما اینجا برای دیدن آدم ها با پوشش آدم و حوا نیومدیم .
چنگیز با هر حرکت قلم مو ،ملایمت صدای دختر ،حرکت شانه ها ،نازو عشوه ها و ناراحت نشدن دختر از بوی رنگ ها رو احساس می کرد . چنگیز اولین بار بود که روی بدن یک انسان نقاشی می کشید و درست در این لحظه بود که احساس می کرد روی زیباترین بوم روی زمین دارد نقاشی می کشد .
بوم در برابر چشمانش باز و بسته و تکان می خورد .
- الان دست هاتو همچون مرغ دریایی باز کن .
انگار از پشت ابرهای سیاه و سفید یک مرغ دریایی چون قطعه ای نور سفید در پشت دختر فرو افتاده بود . سپس بال های مرغ دریایی هم کشیده شد . بال ها روی دست دختر حک شده بود . وقتی دختر دست هایش را باز می کرد . مرغ دریایی هم در نقاشی بال هایش را باز می کرد و وقتی دختر دست هایش را کنارش می بست مرغ دریایی هم بال هایش را می بست . و این وضعیت بسیار شبیه مرغ دریایی ای بود که اندکی قبل زخمی روی رمین افتاده بود و سگ ان را به دهانش گرفته بود و می برد .
وقتی نقاشی تمام شد . چنگیز یک نفس عمیق کشید و بعد چند قدمی به عقب رفت و با دقت به نقاشی ای که کشیده بود نگاه کرد .
- بالهایت را بیشتر بازکن ای مرغ دریایی .
سودا دستهایش را کنارش اداخت . سپس انگار چیزی به خاطرش افتاده باشد سریع دست هایش را روی سینه اش گذاشت .
بر فراز دریا صدای مرغ های دریایی به گوش می رسید .
دختر گردنش را به عقب برگرداند و گفت :
- اما من نمی تونم مرغ دریایی خودم رو ببینم .
- واسه این یه آینه ای نیاز هست که بتونی پشتت رو ببینی .
- واقعا ؟ حالا مرغ دریایی خوبی از آب دراومده ؟
- الان هرکی از پشت بهت نگاه کنه فکر می کنه یه مرغ دریایی رو پشتت داره حرکت می کنه .
دختر خندید :
- چه خوب که عقاب نکشیدی اونوقت با منقارش به پشتم نوک می زد .
- آره الان می تونی پرواز کنی ...
سودا کمی راه رفت بعد دست هایش را باز کرد . ابرهای سیاه و سفید نقاشی شده به یکباره حرکت کردند . دختر به سوی دریا شروع به حرکت کرد . تا زانو در آب فرو رفت و با صدای بلند فریاد زد :
- الان من یک مرغ دریایی هستم . می تونم پرواز بکنم و به اون پرنده های ازاد در آسمان بپیوندم . می تونی باور کنی ؟
- آره باور می کنم .
دختر آب ها را شکافت و به اعماق در یا فرو می رفت . ناگهان معجزه ای رخ داد . مرغ های دریایی که بر فراز در یا صدا می کردند .همچون تکه های ابری اتفاقی به پایین فرو امدند . یکی از آن ها روی شانه سودا فرود آمد.
چنگیز به سرعت خودش را به آب زد . مرغ های دریایی به سرعت به آسمان پرواز کردند . در اطراف سکوت عجیب و غریبی حکم فرما شد . دریا آرام ارام مواج می شد . سودا دیگر به چشم دیده نمی شد . چراکه دختر به مرغ های دریایی پیوسته بود و رفته بود .
یک سگ در ساحل دیده می شد . آن همان سگ خاکستری رنگی بود که کمی قبل تر مرغ دریایی زخمی را به دهانش گرفته بود و فرار کرده بود . مرغ دریایی هنوز هم در دهان سگ تقلا می کرد .




 



Qağayi  kimi


İndi çimərlik də, çimərliyin səs-küyü də arxada qalmışdı.Çingiz molberti yerə qoyub ətrafa nəzər saldı.Arxa tərəf qamışlıq idi.Qarşıda dənizin ləpələri sahil qumlarını yalayırdı.Yan tərəfdəki uzunsov-boz qayalar sanki dənizlə sıx qamışlığı birləşdirən daş körpü idi.Uzaqda, dənizlə üfüqün çarpazlaçdığı yerdə, qağayılar görünürdü; quşlar səs-səsə verib qarıldaşır, uçuşub sahilə sarı gəlirdilər.
Sevda çantasını sahildə dikələn kiçik qaya parçasının üstünə atdı.
-Soyuqdur?
Qız Çingizin sualına sualla cavab verdi:
-Çimmək istəmirsən?
-Yox, mən bir az işləmək istəyirəm.
-Dənizi çəkəcəksən?
-Yox, səni...
-Elə bu geyimdə?
Qız güldü.
Çingiz ciddi tərzdə:
-Əlbəttə,-deyə, cavab verdi.-Dənizdə başqa geyimə ehtiyac olmur.
Sevda çantasını qayanın üstündən götürüb qamışılığa sarı üz tutdu.
Çingiz təəccüblə qızı süzdü:
-Sən nə edirsən?
-Paltarımı geymək istəyirəm. Məni çıl-çılpaq çəkib biabır etmək istəyirsən?
Çingiz güldü:
-Yaxşı, mən sənə paltar da geydirərəm.
-O necə olur elə?
-Sadəcə... Səni geyim-kecimdə, lap istəsən paltoda çəkə bilərəm.
-Yox bir kürkdə.
-Qoy olsun kürk... Dənizdə çimən kürklü qız.Hə, necə səslənir?
-Səslənişi pis deyil, amma şəklin necə alınması... Bax, sual budur, bu...
Çingiz qumluğa uzanıb qızın üzünə baxmadan dilləndi:
-Bura bax, ağlıma bir ideya gəldi.
-O nə ideyadır elə?
-İndi deyərəm sənə...
Qız ona sarı əyildi.
-Hə, buyur, eşidirəm.
-Tələsmə... Qoy bir kompozisiyanı əvvəlcə başımda qurum, sonra...
Çingiz ayağa durub molbertin “ayaqlarını” yerdə bərkitdi, rəngləri yan-yana düzüb fırçanı götürdü.
Yaxınlıqda qamışlıq xışıldadı.Qamışların arasından əvvəlcə bir quş çıxdı, bu, qanadları yerlə sürünən qağayı idi, ehtimal ki, yaralanmışdı, sonra boz bir it göründü, o da qamışlıqdan çıxmışdı; it qağayını qapıb sahil boyu qaçmağa başladı.Quş civildəyərək haray-həşir qoparmışdı. Bütün bunların hamısı sanki bir göz qırpımında baş verdi. Çingiz itin arxasınca götürüldü, amma artıq gec idi.Bir azdan it gözdən itdi.
Sevda bir ovuc qum götürüb heç özü də bilmədi ki, nə üçünsə, alabaşın arxasınca atdı.
-İt oğlu it...
Çingiz qızın hərəkətinə və sözünə gülüb:
-Gecikdik, quşu xilas edə bilmədik,-dedi.
-Gördün, yazıq quş necə çırpınırdı?
-Qağayı, yəqin ki, bizim timsalımızda özünə xilaskar axtarırdı, amma alınmadı. Nə etməli, bu da bir həyatdır, orada da burada olduğu kimi güclülər zəifləri məhv edir.
-Hə, məncə indi başlamaq olar. Soyun...
Qız tərs-tərs onu süzdü.
- Nə?
-Soyun...
Qız :
-Soyunum? Mən soyunmuşam axı...
Çingiz laqeyd tərzdə dedi:
-Əynində nə varsa çıxar at bir kənara.
Sevda təəccüb qarışıq hirslə:
-Sən nə danışırsan?-dedi.- Məni buna görə gətirmisən bura?
Çingiz qəhqəhə çəkdi:
-“Buna görə”? Nəyə görə yəni?Yaxın gəl.
-Hə, gəldim.
Çingiz əyilib qızın isti yanağından öpdü.
-Bax belə. Hə, indi isə əyləş.
-Harada?
-Elə burada, qumun üstündə. Bax belə...
-Sonra?...
-İndi lazımsız, artıq şeyləri at bir yana.
-Yenə başladın? Çıxıb gedərəm ha...
Çingiz əlini əvvəlcə onun gündə yanıb qaralmış çiynində, sonra isə güllü busqalterinin arxadan ilgəklənmiş bağları üstündə gəzdirərək nəvazişlə dedi:
-Heç olmasa bunu soyun. Şəkil çəkəcəyəm.
-Çək də... Mən ki, sənə mane olmuram.
Çingiz fırçanı götürüb rəngləri qarışdırmağa başladı.Qızın gözü onun əlində idi.
Qamışlıqdan yungül meh əsirdi.
Çingiz əyilib fırçanı qəfildən qızın kürəyinə çəkdi.
Qız diksindi.
-Sən nə edirsən, Çingiz?
-Sənin kürəyində şəkil çəkmək istəyirəm. Bundan gözəl kətan ola bilməz.
Fırçanın tükləri qızın kürəyini qıdıqladı. Sevda sövq-təbii çiyinlərini çəkib geri qanrıldı:
-Dayan üst-başımı batırdın ki...
-Üst-başın var ki? Qoy şəkli çəkim qurtarım, sonra yuyunarsan...
-Axı sənin nəyinə lazımdır belə şəkil?
-Mən əvvəlcə ayrı şəkil çəkmək istəyirdim, amma indi fikrimi, daha doğrusu, mövzunu dəyişəsi oldum. Sən niyə narahat olursan ki?..Bəyəm fırşa incidir səni? Bu, ola bilməz.... Sənin tayların bədənlərinə iynə ilə şəkil döydürür, amma sən... Sən isə adi fırçadan qorxursan.
-Qorxmuram ey, bədənim çimçəşir... Həm də günün altında əyləşmışəm.İsti nəfəsimi kəsər burada.
Çingiz öz başındakı uzun dimdikli yüngül kepkanı onun başına qoydu:
-Hə, bu da sənə antigünəş... Mən istini qətiyyən hiss etmirəm. Belə gözəl kətan görməmişəm indiyəcən.
-Eh, sən də əcəb kətan tapdın...
Çingiz fırça ilə rəngləri qarışdırıb geri çəkildi, diqqətlə qızın kürəyinə baxdı, saki həqiqətən kətan üzərində şəkəcəyi şəklin konturlarını müəyyənləşdirirdi; o, adətən, yağlı boya ilə işlədiyi şəkillərin ilk eskizlərini karandaşla çəkirdi, amma indi birbaıa şəklin özünü çəkmək istəyirdi.
Fırça qızın kürəyində hərləndi.Deyəsən, Sevda ta narahat olmurdu.Əksinə, Çingiz qızın məmnun olduğunu daxili bir hisslə duyurdu.
-Nə çəkirsən?
-Qağayı...
-Bayaq it qapan qağayını?
-Hələ dəqiq bilmirəm bu hansı qağayı olacaq. Hər halda mən burada xəstə, yaralı quşun yox, şahanə bir qağayının şəklini çəkmək istəyirəm.
Az sonra Çingiz ehmalca, diqqəti çəkməyən sakit, etinasız bir əda ilə çimərlik busqalterinin bağını açıb onu qızın dizinin üstünə atdı.
Qız çiyinlərini oynadıb yavaş səslə dedi:
-Sən nə edirsən, ayıbdır axı...
-İndi burada nə alabaş var, nə də qağayı. Utanmağa bir kimsə yox...
-Gəlib-gedən olar birdən.
-Narahat olma... Məncə bu tərəfdə təkcə nudistlər çimir.
-Doğrudan? Bəyəm biz bura adamları Adəm-Həvva geyimində görmək üçün gəlmişik?
Çingiz qızın səsinin həlimliyindən, fırçanın altında çiyinlərini oynadıb nazla əzilib-büzülməsindən onun qətiyyən narahat olmadığını, əksinə, bədəninə çəkilən boyalardan və rənglərin qoxusundan bəlkə də ləzzət aldığını hiss edirdi.Çingiz ilk dəfə idi ki, insan bədənində şəkil çəkirdı və bu anlarda nədənsə ona elə gəlirdi ki, yer üzündə ən gözəl bir kətanın üzərində işləyir.“Kətan” onun gözlərinin önündə yığılıb-açılır, gərilib-titrəyirdi.
-İndi qollarını yana aç.Qağayı qanadları kimi...
Qara-bozumtul buludların arasından ağ işıq parçası kimi baş vurub üzə çıxan ağ qağayı sanki Sevdanın kürəyinə qonmuşdu. Bir azdan sonra qağayının qanadları da “hazır oldu”.Qanadlar qızın qollarında həkk olunmuşdu. Qız qollarını yana açanda şəkildəki quş da qanadlarını “gərirdi”. Qızın qolları aşağı enəndə qağayının da qanadları yanlarına düşürdü və bu vəziyyətdə çəkildəki quş bayaq alabaşın qapıb aradan çıxdığı yaralı qağayıya bənzəyirdi.
Şəkil hazır olanda Çingiz dərindən nəfəs aldı, bir neçə addım geri çəkilib diqqətlə çəkdiyi işə nəzər saldı.
-Qanadlarını gen aç, qağayı...
Sevda qollarını yana açdı. Sonra qız nəyisə xatırlayıbmış kimi əlləri ilə cəld çılpaq sinəsini qapadı.
Dənizin üstündə halay vuran qağayılar səs-səsə vermişdilər.
Qız boynunu geri döndərib dedi:
-Amma mən öz qağayımı görə bilmirəm.
-Bunun üçün sənə bir bədənnüma güzgü lazımdır.
-Doğrudan, yaxşı qağayı alınıb?
-İndi sənə arxadan baxan elə güman edər ki, kürəyində qağayı gəzdirirsən.
Qız güldü:
-Yaxşı ki, qartal-zad çəkməmisən... Birdən kürəyimi dimdikləyərdi...
-Hə, indi uça bilərsən.
Sevda irəli yeriyib qollarını yana açdı. Kürəyindəki quşun dimdiyi qızın boynuna dirənmişdi.Qağayının, qoynunda süzdüyü boz-qaramtıl buludlar sanki birdən-birə hərəkətə gəldi.
Qız dənizə sarı qaçmağa başladı.Dizinəcən suya girdi. Ucadan qışqırmağa başladı:
-İndi mən qağayı olacağam, uçub göy üzündəki o azad quşlara qoşulacağam... İnanmırsan?
-İ-na-nı-ram....
Qız suları yarıb dərinliyə doğru irəliləyirdi.
Birdən elə bil möcüzə baş verdi. Dənizin üstündə səs-səsə verən qağayılar bulud topası kimi qəfildən aşağı endilər.Onlardan biri Savdanın çiyninə qondu.
Çingiz tez suların qoynuna baş vurdu.Qağayılar pırıltı ilə havaya qalxdılar.Ətrafa qəribə bir sakitlik çökdü.Dəniz aram-aram yırğalanırdı.
Sevda gözə dəymirdi.Sanki qız qağayılara qoşularaq uçub getmişdi.
Sahildə bir it göründü.Bu, bayaq yaralı qağayını qapıb aradan çıxan boz alabaş idi.Quş hələ də itin ağzında çırpınırdı.

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :