داستانی از فریبا گرانمایه


داستانی از فریبا گرانمایه نویسنده : فریبا گرانمایه
تاریخ ارسال :‌ 4 اردیبهشت 04
بخش : داستان

آلزایمر اسب‌ها


برای مادر دوربین مداربسته گذاشته بودند.‌ فکر نصب دوربین وقتی به سر برادرهای خارج‌نشین شیدا افتاد، که در طول هفته مادر دو بار خورد زمین. دفعه‌ی اول پایین گاز افتاده بود و کشان کشان خودش را رسانده بود به تلفنِ بی‌سیم ِ رویِ میزِ کنارِ سینک. برای ناهار دمی گوجه‌ پخته بود، شعله‌پخش‌کن زیرش انداخته بود و آمده بود بنشیند روی صندلی، که همان جا نقش زمین شده بود. تا شیدا مرخصی بگیرد و خودش را برساند، مادر دراز‌کش افتاده بود پشت درِآشپزخانه. بار دوم غروب بود و شیدا خانه بود. از اتاقش در طبقه‌‌ی بالا صدای افتادن مادر شبیه ترکیدن بادکنک به‌‌ گوش رسید. مادر در جواب شیدا که  پرسید چرا افتاده گفت نمی‌داند. گفت روی تخت نشسته بوده که انگار کسی دستش را گرفته بلند کرده و تالاپی پرتش کرده پایین. شیدا ربطش داد به عادت جدید مادر که خودش را می‌کشید لبه‌ی مبل و دولا می‌شد، بعد با انگشت‌های خمیده‌ مو یا نخی را از روی زمین جمع می‌کرد، گلوله می‌کرد و می‌چپاند زیر رومیزی. سرگرمی‌اش شده بود. شیدا بارها گفته بود این کار را نکند سرگیجه می‌گیرد ولی مادر به خرجش نمی‌رفت. تا می‌دید شیدا نگاهش می‌کند صاف می‌نشست و دستش را مشت می‌کرد. 
 جمعه صبحْ کله‌ی‌سحر رفت از صندوق صدساله‌اش که روکش مخمل سبز و زرشکی داشت، توپ‌های ریز نفتالین را درآورد، با گوشت‌کوب کوبید و ریخت زیرقالی‌های لاکی.‌ می‌گفت در حاشیه‌شان حشرات ریز دیده. از بین بردن پرزهای فرش یا همان بیدهای خیالی صبح تا ظهرمشغول‌اش کرد.« قالی نازنینم رو داغون کرده بودن بی‌شرفا!».  
 
 شیدا یک شب با کسریٰ تماس تصویری گرفت و از فراموشی‌‌های گاه‌وبی‌گاه مادر گفت. افتادن‌‌ها، کارها و حرف‌های عجیب‌ وغریب‌اش. عصرهمان‌روز تا رسیده بود خانه، مادر آمده بود پیشوازش و گفته بود سال‌ها قبل زنی به اسم وجیهه را سربه‌نیست کرده.« باورت میشه؟ من آدم کشته‌م. با همین دستام خفه‌ش کرده‌م. بردم انداختمش تو چاهِ ته باغچه. بیا بریم نشونت بدم.» شیدا حرف عوض کرده و مسیر صحبت را کشانده بود به همکار‌های اداره‌، اما مادرخیره به دست‌ها نیم ساعتی با خودش زمزمه کرده بود. شیدا هر چه فکرمی‌کرد، بین فامیل و‌دوست و آشنای دور و نزدیک کسی را به این نام نمی‌شناخت. 
کسریٰ از درِ شوخی آمد. زد زیر خنده و گفت طرف حتما رفیقه‌ی بابا بوده و مادر سرش را کرده زیر آب.
« از کجا معلوم؟ شایدم راست بگه.»
 دوربینِ گوشی را برگرداند و سوئیت نُقلی را نشان خواهرش داد. فضایی تمیز و مینیاتوری با تفکیک جای خواب، آشپزخانه و حمام دستشویی. تابلو نقاشیِ روی دیوار تنها وسیله‌ی تزئینی خانه بود؛ آبرنگی از دو اسب. رنگ‌های سبز‌و سرمه‌ای و زرد چند جا شُره کرده و خطوط پیکراسب‌ها را محو کرده بود. انگار با هم یکی شده بودند. شیدا گفت:« خونه‌‌ت مبارک باشه. انگار از جای قبلی کوچیک‌تره.»
 کسریٰ ابرو بالا برد: « به نظرت اجاره‌‌اش چنده؟». 
شیدا گفت:« نمی‌دونم».
 ساکت شد و گوش داد. از پایین صدایی نمی‌آمد.
 کسریٰ سیبی از بشقاب کنار دستش برداشت، گاز زد:« ناقابل ماهی چهارصد و هشتاد و پنج پوند. منچستر شهر گرونیه.» و فکر کرد؛ حواس خواهرش پرت  است.
سیب نصفه‌نیمه را گذاشت کنار:« واقعا بابا از چیِ مامان خوشش اومده بود؟ می‌دونی فانتزی بچگی‌ام چی بود؟». شیدا گفت:«نه. چی بود؟» و از پشت پنجره نگاهی به حیاط تاریک انداخت. 
«بابا بره یه زن دیگه بگیره.‌ خوشگل و خوش‌اخلاق». 
شیدا نخندید و خواهش کرد کسریٰ دست از مسخره‌بازی بردارد. می‌ترسید. مقاله‌ای خوانده بود راجع به توهم‌های خطرناک در بیماران مبتلا به فراموشی. خیلی‌ ازآن‌ها با جزییات دقیق جنایت‌‌شان را تعریف می‌کردند. کسانی که در واقعیت به کلی از این حوادث دور بودند. پیشنهاد کسریٰ آوردن پرستارشبانه‌روزی بود اما تا گفت پشیمان شد واقرار کرد با شناختی که از مادر دارد قضیه از اساس منتفی است. شیدا هم در تایید حرف‌های برادرش گفت چند بار به بهانه‌های مختلف سر حرف را باز کرده اما با مخالفت روبرو شده. مادر آدمی نبود که جلو چشم‌اش زنی غریبه راه برود و امرونهی کند. تازه حضور زنی را که هفته‌ای دوبار برای تمیزیِ خانه می‌آمد قبول کرده بود.

وقتی شیدا سه بار به برادر بزرگش زنگ زد و شاپور جواب نداد، در پیام صوتی مفصلی همان حرف‌ها را تکرار کرد و چاره خواست. شاپور چند روز بعد در ایمیلی از زحمات خواهرش تشکر کرد. نوشت عصر ایثارهای این‌چنینی مدت‌ها پیش سر آمده و کمتر کسی حاضراست در عمارتی کهنه و پوسیده‌ با مادری پیر وبداَدا زندگی کند. همه جای دنیا بچه‌ها والدین‌شان را می‌گذارند خانه‌ی سالمندان و می‌روند پی زندگی‌. قدردان محبت شیدا بود. شیدا می‌خواست بگوید حکایتِ ماندن پیش مادر ربطی به از خودگذشتگی ندارد، از شباهت احتمالی خودِ آینده‌اش با او می‌ترسد، اما نگفت.

شاپور پیشنهاد نصب دوربین مداربسته داد. گفت با کسری مشورت کرده، او هم موافق است. هر دو مشکل شیدا را خوب می‌فهمیدند ولی حیف که دور بودند و کاری از دستشان برنمی‌آمد. دوربین این امکان را می‌داد که خواهرشان مدام مراقب مادر باشد و خیالش کمی راحت. شاپور تمام هزینه‌‌ها را گردن گرفت. رفیقی قدیمی در ایران داشت که تازگی‌ها کسب و کارش همین بود. اصلا نیازی نبود شیدا کاری کند. خودش ترتیب صفر تا صد کار را می‌داد.  با دوستش تماس می‌گرفت و دوربینی با امکان ضبط بلند‌‌مدت صدا و تصویر سفارش می‌داد. بهترین نوع در پوشش کلِ خانه با وضوح بالا. جوری که بال زدن مگسی را هم ثبت کند. شیدا فقط باید روزی را تعیین می‌کرد که بیایند برای نصب.
شاپور آخر ایمیل نوشته بود دوست‌دختر هندی‌اش که  خانواده‌اش سالهاست ساکن آمریکا هستند و خودش آن‌جا متولد شده، می‌گوید هندوها زمین خوردن را نماد فروتنی و افتادگی می‌دانند. تواضع و تسلیمی معنوی و وجدآور. بعد هم اضافه کرده بود؛ البته این حرف‌ها اصلا به مادر نمی‌آید، افتادن‌اش از سرِ پیری است و ناتوانی. 

شیدا موافق دوربین نبود. حس زیرِنظر بودن اذیت‌اش می‌کرد؛ راه رفتن و نشستن زیر نگاهی که بی‌طرف و عریان همه چیز را می‌دید و بر ملا می‌کرد. اما چاره‌ای نداشت. فکرِ تنها گذاشتن‌ مادر نگرانش کرده بود. می‌ترسید یک روز عصر که از سرِکار برمی‌گردد مادر از خانه زده باشد بیرون. هر کار ترسناکی از او برمی‌آمد. مادر جریان دوربین را که شنید چیزی نگفت. انگار نه انگار. شیدا فکر کرد؛ لابد نمی‌خواهد روی حرف پسر بزرگش حرف بزند. شاید هم هیچ تجسمی از این پدیده‌ی نوظهور نداشت. همیشه در خانه‌هایی زندگی کرده بود که آدم‌ها هر لحظه از احوال هم باخبر بودند.  

 چهارشنبه‌‌ای ابری مردها آمدند. قرار را خود شیدا گذاشت و مرخصی گرفت. دو نفر بودند و نیم ساعتی کل خانه را بررسی کردند؛ پایین، بالا، حیاط‌، راهروها، آشپزخانه‌، اتاق‌ها. مادر که با چادر نازک مشکی روی کاناپه‌ی هال نشسته بود سلام و احوالپرسی گرمی کرد. شیدا بی‌حوصله و عصبی بود. نصب دوربین در طبقه‌ی دوم را لازم نمی‌دانست و‌می‌گفت خرج اضافی است، مادر سال‌به سال پایش نمی‌رسد بالا. نصاب‌ها بی‌هیچ بحثی پذیرفتند. سیم‌کشی خانه کهنه بود و کاربیشتری می‌بُرد. دوربین سیاه‌وسفید اتاق مادر را هم باید از تهران سفارش می‌دادند و ارسالش دو هفته‌ای طول می‌کشید.‌ مردها چهارشنبه و پنج‌شنبه تا عصر مشغول بودند. دوربینِ شماره‌ی یک را روی دیوارِآجریِ حیاطِ شرقی زیرِ برآمدگیِ رخ‌بام کار گذاشتند. جاهایی را که نشان می‌داد این‌ها بود : درِ بزرگِ ماشین رو، سمت راستْ پنجره‌ی آشپزخانه‌، حمام قدیمی و بالکن طبقه‌ی دوم که به سالن پذیرایی وصل بود، سمت چپْ باغچه، شمشادهای سبز‌، درخت‌های نارنج و درختچه‌‌ی گلِ‌یخ. درِ خانه که بازمی‌شد وشیدا با دویست و شش سفیدش از سرازیری پایین می‌آمد، دیوارِ کوچه هم پیدا بود. چند ماه پیش همسایه‌ها به مناسبت فوت آقای قیاسی تسلیتی نوشته بودند و پارچه‌نوشته‌ی پاره هنوز روی دیوار آویزان بود. دوربینِ دو مختص حیاط غربی بود: سمت چپْ درِ باریک که با دو پله به دالان و کف حیاط می‌رسید، با کمی فاصله توالت ترسناک متروکه و کنارش گلخانه‌ای با گل‌های پژمرده‌‌ که کسی به‌شان رسیدگی نمی‌کرد، روبرو پنجره‌های طبقه‌ی دومِ خاندان مظفر که سالها بود نسل اندر نسل در این خانه ساکن بودند و شیدا هروقت گذارش به این سمت حیاط می‌افتاد سایه‌‌ای پشت پنجره می‌دید. سمت راستْ باغچه بود ودرخت‌‌های پرتقال و لیموشیرین. حوض بزرگِ مستطیلی و بخش اعظم باغچه از هجوم دوربین‌ها در امان ماند. شیدا فکر کرد اگر زمانی بخواهد دور از آماج نگاه‌ها باشد باید لبه‌ی حوض بنشیند. 
 دوربین شماره‌‌ی سه بالای ساعتِ عتیقه‌ی هال قرار گرفت و این‌جا‌ها را رصد می‌کرد:  قسمتی از راه‌پله‌ها، میز گرد پایه بلندِ کنج دیوار با تلفن سیاه و قاب عکسی از بچگی شاپور، کاناپه‌، درِ اتاقِ عمه‌ی پدر که سال‌ها با آن‌ها زندگی می‌کرد و بعدِ مردنش مهروموم شد،‌ درِ اتاقِ مادر که دو پله می‌خورد می‌رفت پایین و درِ اتاقِ نشیمن که پنجره‌های بزرگ و د‌لبازِ رو به حیاط داشت. عملا جای مهمی را نشان نمی‌داد. مادر یا توی اتاق خودش بود یا اتاق نشیمن روبرو، اما برای رفتن به حمام‌دستشویی و آشپزخانه‌ باید می‌آمد توی هال بعد می‌پیچید راهروِ سمت چپ پله‌ها. 
شیدا حمام رفتن مادر را موکول کرد به ساعت‌هایی که خودش خانه بود. آشپزی را هم ممنوع اعلام کرد. خانم خدمت‌کار اول هفته چند جور غذا می‌پخت و می گذاشت توی یخچال. مایکروفر را منتقل کردند روی میز اتاق نشیمن. دوربین چهارم روی دیوار آن‌جا  و بالای تلویزیون  قرار گرفت و مادر موقع تماشا خواه‌ناخواه نگاهی به آن می‌انداخت.  صبح‌ها شیدا قبلِ رفتن؛ ظرف غذا، بشقاب، قاشق‌چنگال و بطری آب را حاضر و آماده می‌برد توی اتاق. سبد حصیری را دم دست می‌گذاشت. دیوان مثنوی معنوی، کِرمِ دست، آینه و موچین اقلام همیشگی سبد بود. هیجان مادر پنهان نبود. اولْ ساعتِ هال را نگاه می‌کرد، بعد سرش را بالا می‌برد و زیر چشمی دوربین را می‌پایید. مراقب راه رفتن‌اش بود،‌ آهسته قدم برمی‌داشت و عصا را پذیرفته بود. کمی در آفتاب پاییزیِ حیاط می‌پلکید و برمی‌گشت توی اتاق نشیمن. شیدا هم توی شرکت تا فرصتی دست می‌داد می‌رفت سراغ نرم‌افزارِ روی گوشی‌اش. کار کردن با آن راحت بود، انگار فیلمی سینمایی می‌دید با یک بازیگر و یک لوکیشن. صدا و تصویر عالی بود. 

 نصب دوربین اتاق مادر به‌ تاخیر افتاد؛ نه دو هفته که یک‌ماه پس از تاریخ مقرر. مادر ابتدا بابت این دیرکرد عصبانی بود. غر می‌زد که از اتاق خودش آواره شده، ولی بعد دست برداشت. عادت کرد صبح تا عصر در اتاق نشیمن بنشیند. شیدا توی شرکت هول‌هولکی ناهار می‌خورد و مادر را نگاه می‌کرد.‌ نماز خواندن‌‌اش پشت میز، غذا خوردن، حرکات کششیِ نرم دست و پا و تماشای طولانی و ممتد حیاط ازپشت پنجره.

 بعد از افتادن‌های مادر، خواب شیدا سبک شده بود. به کوچک‌ترین صدایی بیدار می‌شد. نیمه‌شب‌ها به مادر سر می‌زد، لحظاتی می‌ایستاد، نگاهش می‌کرد و از تنفس عادی‌اش که مطمئن می‌شد برمی‌گشت بالا. دوربینِ اتاقِ مادر را کنجِ دیوارِ کنارِ پنجره گذاشتند. درست روبروی تخت‌خواب‌. لامپ اتاق که خاموش می‌شد نور ملایمی می‌تاباند که مثل چراغ خواب عمل می‌کرد و در روشنایی‌اش کل فضا را می‌شد دید. شیدا دیگر نصفه شب‌ها نمی‌رفت طبقه‌ی اول. خیالش راحت بود که از اتاق خودش مراقب اوضاع است.
 یک شب شیدا با کابوسی از جا پرید. خوابی آشفته و بی‌سر‌وته بود، اما تاثیرش را با ترس و تپشِ قلب نشان داد. بادی که از عصر می‌وزید روی سقف خانه‌ صداهای عجیب درمی‌آورد. با پاهای آویزان نشست روی تخت و آرام که شد،‌ نرم‌افزارِ گوشی‌اش را روشن کرد. مادر در نوری اندک، رو به دیوار مشترک با دیوارِ اتاقِ عمه‌یِ شوهرمرحوم‌اش، با خودش حرف می‌زد. شیدا گوش تیز کرد و صدایی نشنید. فقط لب‌هایش را می‌دید که باز و بسته می‌شدند. گاهی اخم می‌کرد و گاهی سر تکان می‌داد، انگار کسی مقابل‌اش بود. شیدا فکر کرد توهمِ ناشی از خوابش است و گوشی را خاموش کرد. صبحِ فردا مادر چیزی از شب قبل یادش نمی‌آمد. 

پس از مدتی شب‌ها شیدا صداهایی می‌شنید. پچ‌پچ‌های گروهی، مبهم و نامفهوم. گریه‌‌ها و خنده‌های فروخورده. صدایِ شُرشُر آبی که از جای بلندی می‌ریخت، خش‌خش روی کاشی‌های راهرو، صدای خفه‌ی پاهایی که می‌خواستند بی‌صدا باشند و نمی‌شد. تصویرهای درهم‌ریخته با کمی فاصله آمدند. شب‌ها شیدا عین آن که ساعت کوک کرده باشد، حوالی سه بامداد از خواب می‌پرید. با  شدت گرفتن باد هر پنج دوربین با هم به کار می‌افتادند، دیوانه‌وار می‌چرخیدند و همه‌ی جای خانه را نشان می‌دادند. پدر از اتاق قدیمی‌شان توی طبقه‌ی دوم بیرون می‌آمد، در راه‌پله‌ها می‌ایستاد و مادر را صدا می‌کرد. جواب که نمی‌آمد فریاد می‌کشید. عمه‌بانو با موی حنایی گوریده، از اتاقش که بوی شاش و دارو می‌داد، بیرون می‌پرید و خودش را می‌انداخت توی حوض. وجیهه با موهای بلند سیاهی که چشم‌ها را پوشانده بود از لبه‌ی چاه می‌آمد بالا. پاهای آب‌چکانش را می‌گذاشت روی برگ‌های ریخته‌ و به سمت خانه می‌آمد. خار و خاشاک صورت‌اش را زخمی کرده بود. مش یدالله ِ باغبان با داس تیزش دورتادور حیاط می‌دوید و می‌زد به شمشادها. صدای آقای قیاسی که با زن‌اش دعوا می‌کرد و فحش‌های رکیک می‌داد لحظه به لحظه بلندتر می‌شد. شیدا فقط یک نفر را نمی‌شناخت. مرد  قد بلندی که بارانی سیاه کلاه‌دار تن‌اش بود و چهاردست و پا می‌خزید روی سقف توالت متروکه، از سقف شیشه‌ای گلخانه آویزان می‌شد و خود را می‌رساند به اتاق مادر‌.


 
 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :