داستانی از فرهاد پیربال
برگردان از کردی : بابک صحرانورد
تاریخ ارسال : 7 مهر 00
بخش : ادبیات کردستان
لامارتين
داستان كوتاهي از فرهاد پيربال
برگردان : بابك صحرانورد
در پاريس، شش هفت ماه دنبال كار بودم. يك روز كه فقط بيست فرانك برايم مانده بود، به آژانس کاریابیANPE رفتم تا شايد آنج برايم شغلی دست و پا كنند.
در سالن انتظار آژانس با مردمي زيادي: فرانسوي، غير فرانسوي، دختر، پسر، سفيد پوست، سياهپوست، سرخپوست ... به انتظار نشسته بوديم. نزديك به یك ساعت منتظر بودم، وقتي كه نوبت به من رسيد، داخل اتاقي رفتم. در اتاق، زني بود كه پشت ميزي نشسته بود، گفت:
- بفرماييد !
روي صندلي نشستم. برگههای هویتم را به او نشان دادم، گفتم:
- بيكارم. دنبال كار ميگردم .
آن را گرفت، به صفحات آن نگاهي انداخت:
- فارغ التحصيل دانشگاه سوربني.
- بله .
سپس با حالتي مهربانتر گفت:
- در چه زمينهاي مهارت داريد؟
گفتم:
- در مورد قافيه.
زن چند لحظه مات و مبهوت همانطور ماند، سكوت كرد و بعد گفت:
قافيهی چي؟
گفتم:
- قافيه شعر.
سرش را بلند كرد و نگاهي به همكارانش انداخت، گفت:
- شما چي خوندي ؟
گفتم:
- دكترا دارم.
- در مورد ...
- قافيه در شعرهاي لامارتين .
گفت: مي خواي چه كاري انجام بدي؟
گفتم: هر كاري كه بتونم باهاش زندگيمو بچرخونم.
فكر كنم زن با اين حرف حسابی از کوره دررفت چون يكدفعه گفت:
- ما كه نميتونيم اينجوري برا مردم كار پيدا كنيم.
تعجب كردم، گفتم :چرا؟
گفت :
- هر آدم بيكاري كه ميآد آژانس و دنبال كار ميگرده، بايد در یه زمينه مهارت داشته باشه!
منم ناراحت گفتم:
- خب ...خانم، منم همانطور كه گفتم مهارت خاصي در مورد قافيه دارم؛ چهار سال آزگار مشغول مطالعه و تحقيق در مورد قافيه بودم. حتي تا الان چند مقاله هم در مورد اين مسئله ازم چاپ شده.
زن کمی سكوت كرد، بعد گفت:
- شما قبلاً چه کاری کردی؟
با اين سوال كمي نگران شدم، اما نخواستم به من شك بكند، گفتم:
- بله، البته خانم!
گفت:
- چي؟
گفتم: خانم، من در طول تمام سالهاي جوانيم یعنی نزديك به يازده سال شعر نوشتم . خیلی حرف در مورد شعر دارم. به همين دليلم پايان نامهی دكترام را در مورد قافيه شعرهاي لامارتين نوشتم.
گفت:
- حالا كه اينطوره حتماً تخصصت را در مورد قافيه گرفتي!
گفتم:
- بله، خانم. قافيه در شعرهاي لامارتين .
بعد از مدتي كوتاه گربهاش آمد روي ميز کارش. زن نگاهي به من انداخت، گفت:
- گربه ناراحتتون نميکنه؟
نگاهي به گربه كردم، گفتم:
- به هيچ وجه .
زن گُلي از كشوي ميزش بيرون آورد، خيلي آرام آن را بو كرد، سپس با تأمل گفت:
- باشه!...يه بخش از آژانس ما شعر خرید و فروش میکنه ؛ اما ...
- اما چي، خانم؟
- ما براي اين جور كارها چند تا شرط داريم.
- اون شرطها چی هستن خانم؟
زن دستي به دم گربه كشيد و نگاهي به كاغذي كه مقابلش بود كرد و گفت:
- قبل از هر چيزي ما بايد اول گربهها را بخوانيم!
- منظورتون شعره ؟
- بله . بايد از شعرها خوشمون بياد. شرط دوم هم اينه از همون روز اول همكاري، از روزي كه شعرهاتون رو به آژانس ميدید، بايد سيزده هزار فرانك وديعه بذاري.
- گذاشتن اين سيزده هزار فرانك برا چيه خانم؟
- براي اينه كه اگر شعرهاي شما به درد مسوول بخش نخورد، ما نصف اين پول را از شما كم ميکنيم.
- خب اگه خوشتان آمد چي؟
- حتماً از شما ميخريم.
- كيلويي چند؟
- ما به كيلو نميخريم . يكي يكي ميخريم. شعر كلاسيك: پانصد فرانك؛ شعر آزاد: سيصد فرانك؛ شعر منثور: صد و پنجاه فرانك؛ رباعي و مخمس و یه همچين شعرها هم: صد فرانك.
- شروط ديگه چي هستن؟
- ما مسوولي داريم كه سالي يك بار ميشينه و شعر شاعران را انتخاب ميکنه ... اینکه شعرها رو قبول کنه یا نه، جوابش رو بعد هشت ماه براي شاعر ميفرسته. چون هر سال خیلی از مردم شعرهاشونو واسه فروش به آژانس ما ميدن.
- ممنون.
اين را گفتم و بلند شدم و خیلی آرام از آنجا بيرون آمدم.
دست توي جيب پالتو، ناراحت، قدمزنان به سر خيابان سان ژرمن دهپغي رسیدم. آنجا، در ميدان كوچكي كنار یک كيوسك، جایی که مجسمهی لامارتين را نصب كردند، رفتم ايستادم؛ كمي دورتر از مجسمه. مثل کسی که اولين بار هست که به مجسمهی لامارتين نگاه ميکند، رفتم تو نخ مجسمه باشكوه لامارتين: شاعر بزرگ فرانسهس سده ي نوزدهم، با لباسي شق و رق و تميز، شاهانه نشسته بود؛ دست راستش را روي زانوي راستش گذاشته بود، دست چپش را بلند كرده بود انگار در حالت شعرخواني باشد. سپس با دلي پر از غم و غصه رفتم زير مجسمهی او نشستم.
هنوز کامل لم نداده بودم که لامارتين، از پشتسر، با صدايي بلند،- معلوم بود كه ميخواست دلداريام بدهد- گفت:
- نگران نباش!
من هم همانطور نشسته، بدون اينكه سرم را بلند كنم، با خودم گفتم:
- چطور نگران نباشم؟
لامارتين از پشت سر با صدايي خفه و اندوهگین گفت:
- همینه ديگه...!
سرم را بلند كردم و رو به ماشینهایی كه از آنجا میگذشتند مثل اينكه بخواهم به خودم دلداری بدهم گفتم:
-من اگه سيزده هزار فرانك داشتم و ميتونستم تا هشت ماه ديگه منتظر بمونم، چرا ميرفتم اونجا و براي كار التماس ميکردم؟ چه نيازي به كار داشتم؟
لامارتين يكدفعه گفت:
- تو نبايد زندگي و جواني خودتو صرف شعر و شاعري و نويسندگي ميکردي!
از اين حرف لامارتين حسابی عصابی شدم و گفتم:
- پس تو چي؟ تو چرا تقدير و جواني خودتو دادی دست شعر و نويسندگي؟
با عصبانيت جواب داد:
- من خر بودم.
چیزی نگفتم. ميدانستم كه لامارتين هم مثل من دلش پر از درد و غصهست، مي خواهد كه خودش را مقصر بداند و غرورش را بشكند: حداقل كمي دلش آرام ميگيرد.
نگاهم را به خیابان دوختم و گفتم:
- واقعاً كه ما آدما، ما هنرمند و شاعرها آدمای مفلوکی هستيم !خيلي وقتها فكر ميکنم كه شیطان از همون روز ازل سرنوشت ما رو با بدبختي عجین کرده.
با ذهني پريشان، بیقرار توي فكر فرو رفتم. احساس ميکردم روح و روان و زانوهايم ميلرزند.
سپس با صدايي از سر درماندگی اما بلند و واضح، براي اينكه لامارتين آن را بشنود، گفتم:
- ببخشيد، مسيو لامارتين،.. ميتوني برا چند روز صد فرانك بهم قرض بدي؟
سرم به زير بود. منتظر جواب ماندم، اما چيزي نشنيدم. سپس به عقب نگاهي كردم. ديدم لامارتين آنجا نمانده. به سمت چپم نگاه كردم. لامارتین را ديدم پالتويش را روي شانهاش انداخته و ميرود. دنبالش دويدم . يكي دوبار صدايش زدم: «مسيو لامارتين!» كنار کافیشاپی ايستاد. انگار عجله داشت. گفتم:
- ميري؟
گفت:
- آره، ديره. بايد برم سر كار.
گفتم: كجا كار ميکني؟
گفت:
- توي يه هتل.
گفتم: نگهباني؟
گفت:
- آره. نگهبانم. شبا نگهبان هتلم.
ميخواستم ازش بپرسم شبي چقدر مزد ميگيره، ولي چون ميدونستم خیلی عجله داره و ميخواد خيلي زود به مترو برسه، ازش پرسيدم:
- مسيولامارتين؛ نميتوني اونجا و اينجا برام يه كار دست و پا كني؟
گفت:
- خودت كه ميدوني، من، تنها و غريب توي پاريس كه كسي رو نميشناسم.
با تعجب گفتم:
- تو، توي پاريس كسي رو نمیشناسي؟
- بله، من و تو از آدمای قرن نوزدهم هستيم؛ كسي ما رو نميشناسه. اما با اين حال باز برات پرس و جو ميکنم. فعلاً خدانگهدار، بايد برم سر كار.
لامارتين وقتي ازمن جدا شد، در حال رفتن به سمت من برگشت و گفت:
- من توی يه هتل كار ميکنم. اگه گذرت اونجاها افتاد يه سر به من بزن: نزديكاي مترو (كاده)، خيابان (تغفيز)، شماره ( 7)، هتل پريما. فعلاً خدانگهدار.
لامارتين خسته به طرف مترو دويد. قدمهایش گاه گاه به سمت پيكرهاش بر ميگشتند و زار زار ميگريستند ...
پاريس: 1991
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه