داستانی از فرهاد پیربال


داستانی از فرهاد پیربال نویسنده : بابک صحرانورد
تاریخ ارسال :‌ 19 آذر 96
بخش : ادبیات کردستان

كشتن يك سرباز تُرک  در زاخو
نوشته ی فرهاد پيربال
ترجمه: بابك صحرانورد


- آشنايي با نويسنده:
فرهاد پیربال متولد 1961ازشاعران و نویسندگان دهه هشتاد میلادی کُردستان عراق است. در زمان دیکتاتوری صدام همچون  دیگر نویسندگان از كشور خارج و سال ها درغربت به سر برد. در سال 1994 موفق به اخذ مدرک دکترای ادبیات نوین کردی ازانستیتوی کردی پاریس شد. هم اکنون درزادگاه خود اربیل به سر می برد. از پیربال تا کنون نزدیک به هفتاد اثردرزمینه های شعر، داستان، نمایشنامه و ترجمه و تحقیق به جا مانده است . او در داستان نویسی تحت تأثیر نویسندگان اروپایی ست و نوعی طنز هجوآمیز درآثار او پیداست. این داستان کوتاه از تنها مجموعه داستان او گزینش و ترجمه شده است و نمونه ای از کارهای طنزآمیز اوست كه به فاجعه هاي انساني با نگرشي هجو آميز پهلو مي زند.  



«روايت ماجرا از زبان مرد»
من و زن و دو تا بچه ام بودیم و می خواستیم از پل رد بشیم. سه تا سرباز از روبرو مي اومدند. من دست دخترم رو گرفته بودم. مي خواستيم به اون طرف پل بريم و سري به مجسمه ی  احمد خاني بزنيم. زنم بچه  به بغل، چند قدم از من جلوتر بود. يكهو يكي از سربازها جلوي چشمام به زنم بي احترامي كرد.
«روايت ماجرا از زبان يك شاهد»
قربان، وقتي از ماجرا با خبر شدم كه از پشت سرم يكهو صداي رگبار كلاشنيكف بلند شد؛ وحشتناك بود. راستش، نمي دونم كي به كي زد؛ اما با همين چشمام  ديدم. غير از اون سربازي كه توی خون خودش می غلطید، هر دو تا سرباز ديگه  مست و پاتیل بودند؛ معلوم بود خيلي خورده  بودند.
«روايت ماجرا از زبان مجرم»
من از همه ي ماجرا باخبرم قربان. از اول تا آخرش؛ چونكه من از جاده ي  اون طرف پل همه  را مي ديدم. مرد و زن و هر دو بچه اش. معلوم بود غربتی هستند و واسه  تفريح اومدند زاخو. مرد، دست دخترش را گرفته بود و زن هم پسر بچه ای به بغل داشت و چند متر جلوتر از شوهرش راه می رفت. يكهو سرباز به زن بچه به بغل یه دستی زد.
«روايت ماجرا از زبان  يكي از سربازهاي تُرك»
مرحوم، خير، هيچ خطايي ازش سر نزده بود. تازه برعكس، براي اظهار دوستي و صمیمیت، خيلي محترمانه روي پل به سمت اونا رفت، نوشابه ی پپسي به شوهر زن تعارف كرد. بعد اون واقعه نحس پيش اومد.
«روايت ماجرا از زبان مرد»
بله، درسته جناب قاضي، من بعدش، تف انداختم تو صورت اون سرباز. وقتي تف كردم، يك دفعه كلاشينكف را از دوشش پايين آورد و خواست منو بكشه. در حال پايين آوردن كلاشينكف از شانه و آماده كردن بود که چند متر از من بچه به بغل فاصله گرفت. همون موقع كه می خواست به من شليك كنه، یه سرباز  ديگه كه كنارش وایساده بود، اونو به رگبار بست و فرار كرد.
«روايت ماجرا از زبان يك شاهد»
قربان، همان طور كه گفتم نمي تونم بگم  اون مردي كه از جاده  اومده بود، سرباز رو به گلوله بست. من اينو نديدم، اما وقتي رسيدم سر صحنه، كلاشنيكف به دست سربازي بود كه فرار مي كرد و الان هم تو دادگاه نیست.
«روايت ماجرا از زبان مجرم»
من از اون طرف جاده روي پل، وقتي سرباز رو ديدم كه كلاشنيكفو به سمت مرد گرفته، با عجله دويدم طرف اونا تا بینسون وساطت كنم و نذارم خدایی نکرده  اون مرد و بچه ی توی بغلش كشته بشند. قبل از اينكه به اونا  برسم، صداي رگبار كلاشنيكف یکهو بلند شد و سرباز رو غرقه ی خون كرد. در واقع سرباز همراش بود كه اونو كشت. اونو كشت و فرار کرد.
«روايت ماجرا از زبان مرد»
چطور؟ بله جناب قاضي، من بعدش تف انداختم تو صورت اون سرباز. هيم!، بله، هر دو دستم بند بود: بچه، بغلم بود.
«روايت ماجرا از زبان يك شاهد»
بله؟ خير جناب قاضي، من متوجه اين نشدم كه سربازی که كشته شده به اون زن دست زده باشه، ببخشيد، چي فرموديد؟ اون سربازي كه فرار كرد؟ نمي دونم چرا فرار كرد، اما مست و پاتیل بود. شايد از ترس فرار كرده.
«روايت ماجرا از زبان مجرم»
چي جناب قاضي؟ بعله، من با همین جفت چشاي خودم ديدم. سرباز به زنه  بي احترامي كرد. اون یکی سرباز برخلاف انتظارهمه، خيلي با ناموس و شرف بود كه غيرتش اجازه نداد جلوي چشاش زني را تحقير بكنند و تازه  شوهرش رو هم بكشند. تازه  مست هم بود. بعدش، جناب قاضي، هيچ بعيد نيست سرباز كلاشنيكف رو به سمت اون مرد گرفته باشه و با گلوله دوستش را نكشته باشه، چه مي دونم. مست بودند ديگه.
«روايت ماجرا اززبان يكي از سربازهاي ترك»
مرحوم به دست دوست خودش كشته نشد. هر دو مجرم دروغگو هستند و معلومه با هم تباني كردند و اين سناريو را علم کردند و هی مدام تكرارش مي كنند. مجرم، اون مردي است كه از اون طرف جاده به سمت ما اومد، همون آتش بيارمعركه است و ما را بست به فحش؛ اينطور وانمود مي كرد كه ما به اون زن و شوهر، بي احترامي كرديم و اون ازشون طرفداري مي كرد. خود خودش بود كه يكدفعه ناغافل كلاشنيكف را از دوش دوستم پايين كشيد و اونو كشت.
«روايت ماجرا از زبان مرد»
خدا شاهده مردي كه از اون ور جاده پيش ما اومد، خدا پشت و پناهش باشه آقای قاضی، آدم درستي بود. درسته ازما طرفداري كرد و ازحركت سرباز بدش اومده بود كه سرباز ترك، صلات ظهر به ما دست درازي و بي احترامي كرده، اما اونم مثل من، از صداي رگبار كلاشنيكف جا خورد. اصلاً انتظار اينو نداشتيم كه اون سرباز ديگه كه باهاش بود، به خاطر ما دست به اسلحه ببره و از ما دفاع بكنه.
«روايت ماجرا از زبان يك شاهد»
قربان، درباره ي اون مردي كه ازجاده اون طرف پل اومده بود، بنده فقط همين مقدار يادمه كه بعد از صدای رگبار و كشته شدن سرباز، بالا سرجنازه ايستاده بود و به شوهر زنه مي گفت باز خوب شد به دست خودشون تلف شد. همون موقع داشتم مي ديدم سربازي كه فرار كرده بود، خيلي دور، پشت به ما، داشت مي دويد و مست و پاتيل، شلنگ تخته مي انداخت و مي لرزيد.
«روايت ماجرا از زبان مجرم»
جناب قاضي، من اعتراف مي كنم وجدان و شرفم اجازه نداد يه سرباز تو روز روشن، جلوي چشمام اينطوري به يه زن دست درازي بكنه و بعدش بخواد شوهرش رو هم بكشه؛ دوان دوان بهشون رسیدم. اما من فقط براي اين رفتم كه جداشون بكنم و نذارم اون مرد را بكشه. من اصلاً دستم به اسلحه نخورده.
«روايت ماجرا از زبان يكي از سربازهاي ترك»
جناب قاضي، قبل از هر چيز مي خوام اين را خدمتتون عرض كنم كه هیچ کدوم از ما مست نبوديم. بعدش هم ما اگر هم مست باشيم هيچ وقت اونقدر بی جنبه  نيستيم كه بياييم به یه زن بي احترامي كنيم. جناب قاضي، اگر مسئله ي دشمني و كينه ي سياسي نيست، پس چرا اون مرد به خاطر  يك كلمه دست به اسلحه  برد و مأمور دولت را کشت؟ اين دو مرد، هر دو از سرباز بدشون مي آد. نقشه ی مشخصی دارند كه کلش دروغ  و بهتانه؛ بعله. مي خوان سرپوش بذارن روي جرم و جنايت خودشون.
«روايت ماجرا از زبان مرد»
جناب قاضي، جنابعالي منو به این خاطر گناهكار مي دونيد كه دعوا را من شروع كردم و تف انداختم تو صورت اون سرباز. منم يه سوأل از شما دارم، جناب قاضي، شما خودت و زن و دو تا بچه ات، اگر از اربیل پياده آومده باشيد  زاخو و يكهو روي پل يك سرباز جلوي چشمتون به زنتون بي احترامي بكنه، ناموساً چكارش مي كنيد؟
«روايت ماجرا از زبان يك شاهد»
قربان، من نمي تونم جواب اين سوال شما را بدم، چون كه من از هيچي خبر ندارم. فقط چیزی که ديدم و شنيدم رو دارم تعریف می کنم. گفتم خير، خبري از جريان تعارف كردن پپسي کولا ندارم. هيچ قوطي پپسي ي هم اونجا، توی محل حادثه نديدم. شما كه از اون زن هم بازجويي كرديد،جناب قاضي .
«روايت ماجرا از زبان مجرم»
بابا دست خوش، توي كشورخودمون به زن ما دست درازي و بی احترامی بكنند و بعد گناهکار هم بشیم و اسممون را قاتل و آدمکش هم بگذارند! بابا ای والله. جناب قاضي، مي بخشيد ها، اجازه بدید از حضرتعالي بپرسم اگه دوست اون سرباز، خودش قاتل نیست، پس چرا فرار كرد و تا حالا هم خودشو گم و گور كرده؟ شما چطور بايد من و اون مرد را دادگاهی کنید در حالي كه يك طرف قضيه -خود مجرم - پیداش نيست؟
«روايت ماجرا از زبان يكي از سربازهاي ترك»
اون یکی دوست ما،-همونی که فرار کرد- حقش بود فرار کنه: چون كه جلوي چشم هاش يك خشاب كلاشنيكف توي بدن اون بيچاره خالي كردند. خب، اون هم، شايد ترسيده كه فرار كرده. لازم هم نيست بياد دادگاه، مگه بخواد شهادت بده، چون كه او هيچ ربطي به اين سناريوي ساختگي ندارد كه اين ها واسه خودشون ساختند.
«روايت ماجرا از زبان مرد»
جناب قاضي، جنابعالي تنها منو به اين خاطر گناهكار مي دونيد كه تف انداختم تو صورت اون سرباز، اگر بهم اجازه بديد، فقط يك سوأل ازتون دارم:«حضرتعالي، خودتون و زن و دو تا بچه تون، اگر از« اربیل» پای پیاده و خوش خوشان  آومده باشيد « زاخو» و يكهو روي پل، يك سرباز نانجیب، جلوي چشمتون به زنتون، ناموستون، بي احترامي كند، خداوکیلی خودتون چكار مي كنيد؟ ها؟

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :