داستانی از "فرناندو سابینو" /برگردان: مجتبا کولیوند

تاریخ ارسال : 31 اردیبهشت 90
بخش : ادبیات جهان
داستان کوتاه: آبنبات هنگام پیادهروی
نویسنده: فرناندو سابینو (١٩٢٣-٢٠٠٤)
مترجم: مجتبا کولیوند
درباره نویسنده:فرناندو سابینو (Fernando Sabino)، نویسنده و روزنامهنگار معروف برزیلی به سال ١٩٢٣ در „بلو“ برزیل به دنیا آمد. پس از تحصیل در رشته حقوق به شغل خبرنگاری روی آورد و به عنوان یک نویسنده و روزنامهنگار حرفهای به کار پرداخت. به خاطر مقالهها و گزارشهای که در روزنامهها منتشر میکرد، بهعنوان وقایعنگار معروف „ریو“ شناخته شده است. وی نخستین مجموعه داستان خود را در سال ١٩٤١ با نام „زنجرهها دیگر نمی خوانند“ به چاپ رساند. سابینو دارای دهها اثر داستانی است. تا کنون بر اساس داستانهای او چندین فیلم و نمایشنامه ساخته و اجرا شده است. برخی از آثار او عبارتند از: "زن مرد همسایه"، „ظهر سیاه“، „مرد عریان“، „ و...
این نویسنده و گزارشگر لحظههای ساده ولی مغموم زندگی در تاریخ ١١ اکتبر ٢٠٠٤ در پایتخت برزیل درگذشت.
***
آبنبات هنگام پیادهروی
»بابا، به کجا میرویم…؟«
آنها دست در دست هم بهآرامی به طرف تونل میآمدند. مرد مثل سرگشتهای، پریشان به اطراف نگاه میکرد.
او گفت: »میرویم پیادهروی توی تونل! اصلاً ببینم، تو تا به حال با پای پیاده توی تونل راه رفتهای؟«
دخترک هیجانزده گفت: »نه!« همین قدمزدن با پدر، خود دلیلی برای شادی بود. »آیا اجازه داریم؟«
»البته! برای عابر پیاده یک حاشیه عبور هست.«
»بابا، تونل از چهچیزی ساخته شده است؟«
تونل از چی ساخته شده است؟ چه سوال عجیبی. او هشت ساله بود، ولی به نظر می رسید که نسبت به سنش بیشتر میداند.
»تونل سوراخی است در کوه و درواقع از چیزی ساخته نشده است.«
»آها!«
سپس یکباره گفت: »تونل آدم را غمگین میکند.«
»چه کسی میگوید؟«
»مامان! ما دو نفر چندی پیش خیلی غمگین بودیم.«
مادرش واقعاً باید خیلی مواظب باشد که چه میگوید. عاقبت بچه چه خواهد شد، اگر که او...
»برای چی غمگین بودید؟«
»نمیدانم، شاید به اینخاطر که ما اشتها نداشتیم.«
الان زمانش رسیده بود که او به حرف میآمد، آنهم به نحوی که بچه را نگران نکند، یا اینکه او را تا ابد بترساند. به او توصیه کرده بودند ک هیچ بهانهای بهدستش ندهد. اما چه کسی „بهانهای“ به دست یک کودک هشت ساله میدهد؟
»تو دیگر دختر بزرگی شدهای« این را مرد ناشیانه گفت، بیآنکه بداند، چهگونه باید ادامه دهد.
»بابا، ما به کجا میرویم؟«
آنها از تونل بیرون آمدند. شاید بهتر این بود که به محل آرام و دنجی میرفتند، مثلاً به یک کافهقنادی.
»بستنی میخواهی؟«
»مامان میگوید، بستنی سردی میآورد.«
مرد پاسخ داد: »عیبی ندارد! برویم یک بستنی بخوریم!«
با این پیشنهاد کاملاً موافق بود. آنها سوار اتوبوس شدند و بعد از مدتی مقابل یک قنادی پیاده شدند. دخترک آنجا نزدیک ویترین ایستاد.
»بابا، نگاه کن، ببین چه قشنگ است!«
»اگر بخواهی، آنرا برایت میخرم.« مرد اینرا گفت و دست او را گرفت به سمت در ورودی قنادی کشاند. مرد حاضر بود، هر چه را که او میخواست، به او هدیه کند. قصدش این بود که نظر او را جلب کند و درمقابل آنچه را که میخواست امروز به او بگوید.
»مامان میگوید، من اجازه ندارم آبنبات بخورم، زیرا بعدش دیگر اشتها ندارم.«
»امروز ولی اجازهداری!«
مادرش افراط میکرد. به بچه ظلم میکرد. مگر چه میشود، اگر هر از گاهی شیرینی بخورد؟ امروز هم که روز بخصوصی است.
با خود فکر کرد، بیآنکه هدفش باشد، دارد مرزهای ثابت تربیت دخترش را خراب میکند. همان مرزهایی را که خودش تعیین کرده بود و اجرای آنها را با قاطعیت از مادرش نیز میخواست. این ستم بود: ما هر دو غمگین بودیم.
توی قنادی در آن بعدازظهر، مشتریان مدام در رفتوآمد بودند. عدهای جوان درحالی که منتظر بودند تا میزی خالی شود، با هم گرم گفتوگو بودند.
چند نفر به مرد مردد که با شانههای خمیده، دست دخترچهای را گرفته و چند لحظه پیش به داخل قنادی آمده بود، نگاه کردند. بهنظر میآمد که این محیط مدبالا و شیک مرد را قدری مردد کرده باشد.
احساس میکرد که او در میان این مردان جوان با ژاکتهای پشمی و زنانهای جوان که شلوارپوش بودند، پیرمردی است. ولی ده سال دیگر، دختر او نیز میتوانست به اینجا بیاید. ده سال هم که زمانی نیست و بهسرعت میگذرد.
دخترش را به طرف خود کشید و گفت: »اینجا، جای خالی نیست! برویم به آن قسمت!«
آنها به گوشه دیگر قنادی رفتند. آنجا سادهتر بهنظر میرسید.
دختر ناباورانه سرش را تکان داد: »آن طرف بهتر است!«
»آنجا دیگر جا نیست!«
»اما این قسمت آبنبات ندارد!«
»آخ، جعبه شیرینی را فراموش کردم. یک لحظه صبر کن! آن را برایت میخرم!«
او دختر دوردانهاش را کنار میز نشاند و پیشخدمت را صدا زد.
»برای این بچه یک بستنی بیاورید! چه بستنی میخواهی عزیزم؟ نارگیل؟ شکلات؟«
دختر با بدخلقی درخواستش را گفت: »شیرقهوه!«
پیشخدمت سفارش را سریع دریافت، درحالی که پدرش وحشتزده به او نگاه کرد:
»چی سفارش دادی؟«
»شیرقهوه! با مامان هربار که به اینجا میآیم، او شیرقهوه سفارش میدهد.«
»صبر کن، من جعبهشیرینی را برایت میآورم، الان برمیگردم.«
او به سمت پیشخوان که در قسمت مقابل بود، رفت.
دخترش صدا زد: »من آن جعبهشیرینی را میخواهم که در ویترین است. همان که خیلی بزرگ و به شکل قلب است!«
مرد از آن دور دخترکش را نگاه کرد، که چهگونه آنجا نشسته بود. دختربچه با پاهایش بازی میکرد و بوسیله نی نوشیدنی خود را مینوشید. این چشمهای هوشیار و ناآرام، همان چشمان مادرش بود.
مرد کنار دختر نشست: »زیاد طول کشید؟«
»میترسیدم که تو بروی و دیگر برنگردی!«
»آخه خره، من چهطور میتوانم چنین کاری بکنم؟ بروم و برنگردم؟«
دخترک بیآنکه لب از نی برگیرد، با چشمهایش به زیر میز خیره شد.
»من یک شیرقهوه هم برای تو سفارش دادم.«
مرد روی صندلیاش جابهجا شد و سیگاری گیراند. آن لحظه موعود رسیده بود، ولی آخر چهگونه باید شروع کرد؟
»دلت برایم تنگ شده بود؟«
»نه، تو مدت زیادی دور نبودی. آیا تو آن را خریدی؟«
مرد بسته را نشان داد و گفت: »آره، ببین!«
دختر به یادش آمد و گفت: »من آن را برای مامان میبرم، اجازه دارم؟«
پدر ناباورانه دستی به صورت خود کشید: »اجازه داری! هدیهای است از جانب تو!«
گویی که دختر میخواست او را امتحان کند، درنتیجه پرسید: »از طرف خودم؟ نه، از طرف تو!«
مرد جوابی نداد. دختربچه همچنان نی را میمکید. سپس به داخل لیوان فوت کرد، تا نوشیدنی کف کند.
»نه از تو پرسیدم که آیا دلت برایم تنگ شده بود؟ منظورم چند لحظ پش نیست، بلکه زمانی که من در مسافرت بودم.«
»واقعاً تو در مسافرت بودی؟«
خدایا، چهگونه باید شروع میکرد؟ او مجبور بود شروع کند. دیگر داشت دیر میشد. دختربچه نوشیدنیاش را تقریباً تمام کرده بود، و او میبایست دخترش را نزد مادرش بازگرداند. البته که در مسافرت بوده است، او چرا باید دروغ بگوید؟
»و تو همین طوری آمدی؟ بدون چمدان؟ بدون هیچچیز؟«
»بهخاطر اینکه... یعنی.. ببین تو میتوانی اینرا بخوری، من اصلاً تشنهام نیست.« این را گفت و لیوانش را به او داد.
»اگر این را هم بخورم، بعداً اشتها ندارم و مامان سرزنشم میکند.«
دخترک ولی مردد بود، زیرا که میخواست لیوان را نزدیک دهانش ببرد، مرد درمقابل گفت: »مهم نیست! بگو که تقصیر من بود!«
دیگر اینچیزها مهم نبود! مهم این بود که با او صحبت کند. همه چیز را به او بگوید و دنیای بچگی او را ویران کند، حتا به این قیمت که او را در این لحظه نگران کند. خب، مگر نه اینکه امروزه توصیه میکنند: بچهها باید همهچیز را بدانند. درغیر اینصورت آنها خود متوجه میشوند و این خیلی بدتر است.
بچهها که چه چیزهایی را تصور نمی کنند! در گذشته بچهای که پدر و مادرش جدا شده بودند، در مدرسه یا میان دوستانش وازده میشد. اما امروزه، دیگر چنین نیست. چه بسیار پدر و مادرهایی که جدا شدهاند. مطمئناً هرکسی این را تایید میکند و براین عقیده است: بهانه به دست بچه ندهیم!
»گوش کن عزیزم، تو حالا دختر بزرگی شدهای، و میتوان موضوع را به تو گفت.«
او دوباره به فرمول „دختر بزرگی شدهای“ متوصل شد.
اکنون به هر قیمتی که شده، میبایست ادامه میداد. او حاضر بود همهچیزش را بدهد و این لحظه بگذرد. آیا میبایست یک گیلاس کنیاک مینوشید؟
»آره من مسافرت کرده بودم، ولی این تنها دلیل نیست که دیگر نزد شما نیستم. حالا دوباره برگشتهام، با این وجود بازهم نزد شما در خانه نخواهم خوابید.«
»پس کجا میخوابی؟«
مرد پاسخ داد: »در یک جای دیگر.« او داشت طفره میرفت و نمیخواست بگوید که در کجا بهسر میبرد، زیرا میترسید که دخترک بخواهد با او به آنجا برود.
»خب از این بهبعد چه کسی بغل مامان میخوابد؟«
این سوال همچون ضربتی ناگهانی بر او وارد شد. یکباره احساس این را داشت که به حال و وضع قبل از جدایی پرتاب شده باشد.
»گوش کن عزیزم!... « مرد نمیتوانست این وضع را تحمل کند، با نگرانی خم شد و روی میز دست دخترش را گرفت: »تو گفتی که همیشه با مادرت به اینجا میآیی؟ فقط دو نفری؟ یا کس دیگری هم همراه شما هست؟«
دخترک هنوز مشغول مکیدن نوشیدنیاش بود و با سر جواب منفی داد.
»و توی خانه؟ شما میهمان ندارید؟«
دختر اینبار با سر تایید کرد.
»چه کسی؟«
او نی جویده شده را از دهان خارج کرد و پاسخ داد: »مادربزرگ!«
در این موقع مرد پیشخدمت را صدا کرد و یک گیلاس کنیاک سفارش داد. با دستپاچگی روی صندلی جابهجا شد. دیگر هیچ معنایی نداشت. همه چیز تمام شده بود. تنها یک مورد باقی مانده بود: همه چیز را به بچه گفتن!
»میدانی عزیزم، و االان دیگر... من که گفته بودم... منظورم این است: تو خوب میدانی که پدرت از مادرت بدش نمیآید؟«
مهم این بود که „مادر“ را دخالت ندهد! این را هم به او توصیه کرده بودند. در یک آن کنیاک را پایین راند و ادامه داد: »مادرت زن خوبی است، میدانی! واقعاً خوب! او تو را خیلی دوست دارد، تو باید به حرفهایش گوش کنی و عاقل باشی!«
نه، نه این آن موضوع نبود. او باید الان اصل موضوع را بگوید. آخرین شانس بود: »بابا از او بدش نمیآید. و او هم از بابا بدش نمیآید، ولی کاریش نمیتوان کرد، او بعضی اوقات طور دیگری است تا بابا. او مثلاً از یک چیزی خوشش میآید، بابا از یک چیز دیگر.«
حالا فقط بهانه به دست ندهد! اکنون „بهانه“ دیگر یعنی چی؟
»خب، من و مادرت همدیگر را دوست داشتیم. اما من اغلب، آنقدر از کار روزانه خسته بودم و مادرت عصبی بود، بهنحوی که ما همهاش جروبحث میکردیم... و دعوا میکردیم...«
»اگر شما به همدیگر علاقه دارید، پس چرا دعوا میکنید؟«
این تنها موردی بود که بچه صحبت او را قطع کرده بود. از این به بعد او خاموش ماند و فقط به طرف مقابل نگاه میکرد. در حالی که مرد – خوب یا بد- به حرفش ادامه داد: این که آیا او در مدرسه دوستی دارد؟ آیا آنها به هم علاقه دارند؟ و اینکه آیا آنها گاهی اوقات با هم حرفشان میشود؟ خب دیگر! بین آنها نیز همینطور است. ولی برای این که دو نفر با هم زندگی کنند، نباید مدام دعوا کنند، بلکه هریک باید نسبت به دیگری مهربان باشد.
»دخترم، آیا گوش میکنی؟«
»بله، بابا!«
دخترک نوشیدنیاش را تمام کرده بود و داشت با نی نمناک میز را خط میکشید.
»من چه چیزی را میخواهم به تو بگویم؟«
دخترک نگاهش را بهسوی او چرخاند: »میخواهی بگویی که تو و مامان قصد دارید از هم جدا شوید.«
مرد با احساسی آمیخته به ترس و آسودگی نفس راحتی کشید.
»ولی من همیشه به شما سر میزنم.«
»میدانم.«
»من اجازه دارم تو را با خود به پیادهروی ببرم.«
»میدانم.«
»من میتوانم... من میتوانم...«
در این لحظه دختر بچه برخاست دست مرد را گرفت: »بابا مرا به خانه بازگردان، دیگر دارد دیر میشود!«
»عزیزم...« مرد این را گفت، دیگر تحمل نداشت، متاثر و منگ او را بغل کرد و درحالی که چشمهایش پر از اشک شده بود دخترش را محکم در آغوش فشرد. میخواست چیزی بگوید، ولی واژهها در گلویش گیر کردند.
یک زوج که در گوشهای از کافهقنادی دستان خود را روی میز در دست هم گرفته بودند، کنجکاوانه به سوی آنها نگاه میکردند. سپس او بچه را که اصلاً مخالفتی نمیکرد، بر زمین گذاشت، پیشخدمت را صدا زد و پول را پرداخت.
مرد همچنین گفت: »نگاه کن، تو نزدیک بود شیرینیها را فراموش کنی!«
آنها بیرون رفتند. دخترک دست او را گرفته بود، و او را مانند مرد نابینایی هدایت میکرد.
***
لینک کوتاه : |
