داستانی از فرشته مولوی
تاریخ ارسال : 16 مهر 89
بخش : داستان
بانو بی سگ ملوس
نه چادر و چاقچور و روبنده و پيچه قجري، يا حتا مقنعه مقبول حزبالله، که همين سرانداز نازک و نخي نيمبند که بالي از آن راست پايين آويخته و بال ديگرش به نيت خفت نشدن بر زير چانه و زفت نينداختن بر پوست سر نرم بر شانه رها شده؛ اين تکه پارچه چهارگوش بيمقدار که سه گوش بر سر و موي سرکش مهار ميزند و گاه به وقت ورود به عدالتخانه به ياري سوزن و سنجاق و گيره کاغذ چارقد ميشود و سنگيني سرب را بر سر و رأس حجم محجبه هوار ميکند و گاه در روزمرِه گي کش و واکش هاي هر روزه يا هول و حيرت حادثههاي نابجا يکسره از ياد ميرود؛ همين سرپوش سادهاي که در راهپيمايياي نشانه حرمتي ناخواسته اما پذيرفته بود و در راهپيمايي ديگري ما به ازاي توسرياي خفتبارشد؛ اين روسري که در جمع اجانب بيرق بيدار بنيادگرايان است و در ميان جماعت سرسپردگان دم خروس دگرانديشان؛ همين جلپاره، حالا و هنوز آزگار، آزارش ميدهد.
آزيتا خيره نگاهش ميکند و دو ساعد سيمين را به رخوت بالا ميبرد و ناخن هاي سرخ سرانگشت هاي سفيد را در سياهي انبوه دو سوي شقيقه فرو ميبرد و تابي به خرمن موي افشان و رها بر شانهها مي دهد و آهسته ميگويد:
- طفلکي!
در هياهوي سالن ترانزيت روشن و دلباز و پر جنب و جوش فرودگاه ميشود به راحتي خود را به نشنيدن زد. نيمخيز ميشود و دامن روپوش را صاف ميکند و وقت نشستن به آزيتا که روبرويش نشسته، نيمخندي ميزند که در معنا و مفهومش حيران بماند و در ادامه رد گم کردن ميگويد:
ـ اين بار فقط دو تا روپوش با خودم آوردهام، يکي همين که تنم هست و يکي هم براي کنفرانس.
آزيتا پوزخندي ميزند:
ـ منع تعدد زوجات که نداريد، منع تعدد روپوش داريد؟
ابرو بالا مياندازد:
ـ معلوم است که يک وقتي قاضي دادگاه حمايت از خانواده بودهاي ها! عهد شاه...
آزيتا در حرفش ميدود:
ـ آره، عهد شاه وزوزک، که يک چيزهايي داشتيم که حالا نداريم.
آرام ميگويد:
ـ درست است، اما حالا هم يک چيزهايي انگار داريم که آن وقت نداشتيم.
آزيتا سر تکان ميدهد:
ـ مثل همين روپوش و روسرياي که کار کمربند عفت و عصمت را ميکند.
به خنده ميگويد:
ـ براي همين است که شعار ميدهند حجاب مصونيت است.
ـ پس حالا اگر به جاي شرکت در کنفرانس حقوقي سر از کنفرانس پزشکي در ميآوردي، ميتوانستي درباره محاربه با ايدز داد سخن بدهي.
بياختيار ميگويد:
ـ چرا من؟ برادرت هم پزشک است، هم در کنفرانس هاي پزشکي شرکت ميکند، هم...
آزيتا در حرفش ميپرد:
ـ هم همسايهام است، اما دروغ چرا، اولندش که اين برادر و همسايه را سالي به دوازده ماه هم به زور ميبينم که اين از مضار زندگي امريکايي، بلکه هم از محاسنش باشد. هر چه باشد محاسن که فقط در انحصار آقايان علما نيست. دومندش اين برادر و همسايه فعلي من گويا زماني شوهر شما و پيش از آن هم پسرعموي جان جاني شما بوده، بنابراين حتماً خوب ميداني که اهل سينه سپر کردن براي چيزي و کسي نيست، حتا براي خودش... اما البته زيرآبي رفتن را خوب بلد است.
به تلخي ميگويد:
ـ خيال ميکردم فقط اهل جا خالي دادن است.
بلند ميشود. روپوش گشاد را ميتکاند و به دو سه قدمي خود را کنار شيشه ميرساند و خيره به باند در خيالي پريده رنگ فرو ميرود. حياط درندشت و آجرفرش اميريه، دشت سبزخانه ييلاقي اوشان، ساحل شني و نمناک ويلاي بابلسر، يا حتا کوچه تنگ و دراز محله پامنار، در هر کجايي ميشد که جمع بچهها جور بشود و به صرافت بازي بيفتند. گاهي هنوز در خلوتي شبانه و در نيم هشياري خوابي گنگ و پريشان طنين جارو جنجالشان را در گوش هايش حس ميکند، و، پس پلک هاي بسته تصوير پررنگ و گذراي يکي از آن ها را به وضوحي حسرت برانگيز ميبيند. حالا انگار در روشناي خاکستري خورشيد پيدا ناپيدا در دوردست باند سايههايي در جنبشند: آزيتا و مازيار در دو سو مقابل هم ايستادهاند و به تناوب توپ را به سويش نشانه ميگيرند. پلک ها را ميبندد و دست ها را زير بغل ميزند و ميکوشد تا با برائت از بيرون توهم کمرنگ خاطره را به تصويري زنده بدل کند. حافظه همچنان خوب کار ميکند؛ کم و بيش شايد مثل همه آن سال هاي دور رِفته که کلمه هاي چغرانبوهي از کتاب هاي قطور را به ترفند به خوردش ميداد و هر زمان که ميخواست پس ميگرفت. اما يادآوري وصفي آبي بر آتش ميل تصرف پارهاي از کف رفته ميريزد و يأس را به جاي شور به دست نيامده مينشاند و در کار جان بخشيدن به يادها در ميماند؛ و، يادآوري تصويري هم خيال نابي است که تجلياش کشف و شهود ميطلبد و تن به خواهش و خواسته نميدهد. دستي در چاهي تاريک فرو ميرود و خالي بيرون ميآيد. حتا گوش هم نصيبي نميبرد. خوب يادش ميآيد که مازيار عرق پيشاني را به پشت دست خشک ميکرد و ميگفت، "دست مريزاد توپ خورت حرف ندارد!" آزيتا مثل هميشه پشتياش را ميکرد، "اگر بخواهد خيلي هم خوب بلد است بازي کند. لج ميکند کلهاش را نميدزدد." مازيار شانه بالا ميانداخت و بيحوصله چند قدمي دور ميشد و بعد ميايستاد و برميگشت و به تأني ميگفت، "و ـ سـ ـ سطي يعـ ـ ني ـ جا ـ خا ـ لي ـ دا ـ دن!" و بعد فرز بر پاشنه پا چرخي ميزد و تند ميگفت، "شيرفهم شد؟" اين تکيه کلام مازيار به وقت جدل، آخرين حرف هم بود. حالا، هر چند از ياد نبرده است که لحن آن که اين جمله را بر زبان ميآورد، وقت بازيهاي بيشمار کودکي از همدلي نشان داشت و وقت جدال آخرين از تحکم، نه صدا را ميتواند در خاطر زنده کند، نه صورت را.
آزيتا آستينش را ميکشد و ميگويد:
ـ تا وقت پروازمان خيلي مانده، بيا برويم آن کافه روبرويي بنشينيم و مثل آدم حسابي ها لبي به قهوه تلخ کنيم و گپي بزنيم.
پي آزيتا ميرود و زير لب ميلندد:
ـ آخر با اين سر و وضع!
آزيتا بي آن که سر برگرداند، ميگويد:
ـ سر و وضعت با جيب رياليات جور است، سرکار خانم. مي خواهم از جيب دلاريام شيريني قاضي تحقيق شدنتان را بدهم.
با نوک زبان لب هاي خشک را تر ميکند:
ـ هر وقت برگشتيم به حق انشاي رأي، با همين جيب رياليام در مقر حقوق بشر مهمانت ميکنم به يک ناهار شاهانه.
آزيتا سر برميگرداند و حيرتزده نگاهش ميکند:
ـ چه پوست کلفتي داري تو!
پوزخند ميزند:
ـ پوست کلفت و کله خر.
آزيتا قدم تند ميکند:
ـ شک نداشتم که ماندنت از کلهخري است، اما ...
وارد که ميشوند، پا سست ميکند و بوي شيريني و قهوه و سيگار را به مشام ميکشد. آزيتا دور و بر را برانداز ميکند و به سوي ميزي در کنار شيشه تيره حائل ميان کافه و سالن ميرود. بند کيف هاي دستي را به دسته صندليهاشان مياندازند و روبروي هم مينشينند. آزيتا سفارش شيريني و قهوه که ميدهد، قوطي سيگارش را از کيف بيرون ميآورد و روي ميز ميگذارد. در نور ملايمي که بر چهرهاش افتاده است، به تأمل نگاهش ميکند و ميگويد:
ـ تو هم که نماندي، کمتر از من شکسته نشدهاي.
آزيتا چيني به پيشاني مياندازد و سر کج نگه ميدارد و کف دست را تکيهگاه چانه ميکند:
ـ وقتي دو زن بعد از پانزده سال دوباره به هم برسند، معلوم است که اين طوري به هم تعارف تکهپاره ميکنند ديگر، مخصوصاً اگر يک وقتي يکي خواهرشوهر ديگري هم بوده باشد.
به خنده ميگويد:
ـ من که هيچوقت به تو به چشم خواهرشوهر نگاه نکردم.
ـ همکلاسي و همکار که بوديم؟
سر تکان ميدهد:
ـ هميشه.
ـ کدام هميشه؟
صداي آزيتا گرفته به گوشش ميآيد. گارسون با طمأنينه کيک و قهوه را روي ميز ميگذارد. دور که ميشود، آزيتا بي آن که نگاهش کند، آهسته ميگويد:
ـ گفتم که آن وقت فکر ميکردم طاقت آوردنت از کلهشقي بيحد و حسابت است. لقمه حجاب که گلوگير بود و هزار سيخ و سوزن ريز و درشت را از صبح تا شب به پايين و بالاي آدم فرو ميکردند، همه هيچ؛ طاقت نداشتم ببينم کارم هم مثل هست و نيستم ملاخور شود.
قهوه تلخ را مزه مزه ميکند و به پوزخندي ميگويد:
ـ خوب، وقتي حق گرفتني باشد، پس گرفتني هم ميشود.
آزيتا نوک چنگال را به پيچ و تاب در تن نرم و پوک کيک ميگرداند:
ـ يعني که زهي خيال باطل! که هي ندهند و هي بگيري يا هي پس ندهند و هي پس بگيري و عاقبت به آخر خط که ميرسي ببيني از آن وقتي که سر خط بودي هم پستر ايستادهاي.
تکهاي از کيک را به بيميلي در دهان ميگذارد و جرعهاي قهوه را به اشتياق مينوشد:
ـ شايد هم از خط بيرون پريدن خوشايندتر از پس رفتن باشد. حالا ديگر يقيني ندارم.
آزيتا قهوهاش را تمام مي کند و فنجان را تق روي نعلبکي ميکوبد:
ـ ما هر دو عاشق بيقرار عاليجناب بوديم. لت و پارش که کردند، تو به اميد تيمار کنارش ماندي و من از هول تماشاي جان کندنش سر به بيابان گذاشتم.
بلند ميخندد:
ـ از کي تا به حال کاليفرنيا بيابان شده است؟
آزيتا سيگاري روشن ميکند:
ـ از وقتي جناب قاضي اسبق با وردستش جناب تيمسار اسبق از صبح سحر تا بوق سگ سگدو ميزنند تا رستوران شرقي را در ناف غرب بچرخانند.
نگاه خيرهاش را به خط هاي پيشاني آزيتا و چين هاي دور چشم هاي خط کشيده اش ميدوزد و نرم ميگويد:
ـ همدرد که نيستيم، اما ميتوانيم با هم همدلي کنيم.
خندهاي کمرنگ بر چهره آزيتا مي گذرد:
ـ حتماً، چون انگار که هر دو باختهايم.
به دلداري ميگويد:
ـ اما تو پاک باخته نيستي، دستکم خانه و خانوادهات را حفظ کردهاي.
آزيتا پک محکمي به سيگار ميزند و از پس هاله دود به طعنه ميگويد:
ـ بر منکرش لعنت! اين که اين تيمسار ورچروکيده هنوز غيرت نشان ميدهد و براي درآوردن خرج شهريه پسرش در هاروارد جان ميکند، يا اين که اين بچه با همه سرتقيهايش سر به راه است، البته که جاي شکر دارد. پانزده سال آزگار مک دونالد سق بزني و کوک کوفت کني و مارلبورو دود کني و مايکل جکسون گوش کني و با همه اين ها اُس و اساس خانوادهات را از هم نپاشاني، يعني که شقالقمر کردهاي، گويا! اما... اما...
آزيتا با مهارت قصهگويي کهنهکار مکث ميکند. به تأني پک به سيگار ميزند و خيره و خاموش نگاهش ميکند. خرده خرده گرفتگي از چهرهاش محو ميشود.
کنجکاو ميپرسد:
ـ امايش ديگر در کجاست؟
آزيتا سينهاي صاف ميکند و شکلکي درميآورد:
ـ عرضم به حضور انور سرکار عليه، ضعيفه عفيفه محترمه مکرمه منوره، که، ما غريب غربتيها اگر در غربت ستر صورت و عورت نميکنيم، ستر سيرت که ميکنيم.
نوک بال روسري سياه را ميان انگشت ها مي چرخاند و به اعتراض ميگويد:
ـ اين برِ دنيا که در بر روي پاشنه افشاگري از هر نوعش ميچرخد، برخلاف آن بر که بر روي پاشنه لاپوشاني ميگردد...
آزيتا در حرفش ميدود و به خنده مي گويد:
ـ آره، اين ها که دائم چوب برميدارند و در خلأ و خلاي خودشان و دوست و دشمنشان فرو ميکنند؛ اما حالا خيلي مانده تا ما آويزان ها ياد بگيريم دست کم به خودمان کلک نزنيم.
آهسته ميگويد:
ـ پس تو هم تنهايي!
آزيتا شانه بالا مياندازد:
ـ در نهايت همه همين طورند. چيزي که آزارم ميدهد اين است که حالا مشتم خالي است.
حيرتزده ميگويد:
ـ اما تو که دستت باز بوده.
آزيتا سيگارش را در زيرسيگاري خاموش ميکند:
ـ تو منکر قوام و دوام قيد و بندهاي شخصي که نيستي!
ـ معلوم است که نه، اما فقط که نبايد با بيرون درافتاد.
آزيتا به خنده اي نرم ميگويد:
ـ خوب با غير خودي درافتادن آسانتر است ديگر.
ـ وقتش که ميرسد، طفره ميروي.
آزيتا به گارسون اشاره اي ميکند و ميگويد:
ـ من يکبار که وقتش بوده، از روي حساب و کتاب انتخاب کردم؛ همان وقتي که تو بي حساب و کتاب مازيار را نشان کردي. بعد ديگر خب تا به جايي برسي که سبک و سنگين کني و کم و کسري هايت را اندازه بگيري، شايد آنقدر زمان گذشته باشد که موهاي کنار شقيقهات سفيد شده باشد. اما اگر راستش را بخواهي، باز هم حساب و کتاب کردهام.
با بيصبري ميپرسد:
ـ چه طوري؟
آزيتا خيره نگاهش ميکند:
ـ هميشه چيزهايي را به تو ميگويم که هنوز به خودم نگفتهام.
فنجان و زيردستي را کنار ميزند و تند ميگويد:
ـ لوس نشو ديگر، زود بگو، شايد ديدارمان به قيامت بيفتد.
آزيتا به ترديد ميافتد:
ـ بلکه هم اين طور خيال ميکنم تا خيلي احساس غبن نکنم.
بند کيفش را از قيد دسته صندلي درميآورد:
ـ بالاخره کدام طور؟
آزيتا سينه صاف ميکند:
ـ به خودم گفتم آزيتا خانم دروغ چرا؟ کم و کسري تو يک رأس عاشق است، نه يک فقره فاسق، پس تا وقتي از آسمان پايين نيفتاده، زيگزاگ نرو!
خندهاش ميگيرد:
ـ حيف اين زبان تو که در غربت تلف شده!
آزيتا قوطي سيگارش را در کيف ميگذارد:
ـ تلف شده، اما تهرانجلسي که نشده.
به دلجويي ميگويد:
ـ خوب، حالا هنوز هم دير نشده.
آزيتا کيف پولش را درميآورد تا صورتحساب را بپردازد:
ـ چه فکر کردي؟ تا وقت اشهد به خودم فرجه ميدهم؛ بلکه شاهزاده خورشيدم همان ملکالموت باشد.
ناگهان بغض فروخوردهاي در گلويش گلوله ميشود. به حسرت ميگويد:
ـ چه طور اين همه سال از تو محروم ماندم!
آزيتا نگاهش را از چشمهاي نمناک ميدزدد:
ـ به رغم ريدمان کلاغها سر سوزني شک ندارم که زمان بر ما نگذشته است. حالا اگر دو نجيبزاده سرد و گرم روزگار چشيده دست بر قضا از راه برسند، به نظر تو ما نونهالان مجدد چه کار مي کنيم؟
پوزخندي ميزند:
ـ بيمعطلي ميزنيم به چاک.
آزيتا نيمخيز ميشود و ميگويد:
ـ پس بي آن که به پشت سرت نگاه کني، بلند شو تا راهمان را بکشيم و برويم!
* * * *
خوابش نميبرد. حرف هاي آزيتا ناآرامش کرده است. پشتي صندلي را عقب برده است، اما نميتواند به راحتي او لم بدهد و به آساني او از حال برود. گرفتگي گوش و گرماي روپوش و روسري در هواي به حبس مانده هواپيما و تندي روشنايي زرد و ته مانده طعم خوراک سرد در دهان آزارش ميدهد. بلند ميشود. دامن روپوش را ميتکاند. کش و قوسي به پشت و کمر کوفته ميدهد. دور و بر را ميپايد. گروه کوچک مردان تهريش دارِ يقه پيراهن بسته سامسونت به دست را نميبيند. در سالن ترانزيت فرودگاه که چشمش به آن ها افتاد، به آزيتا نشانشان داد و گفت: "فقط ما زن ها که نشاندار نشدهايم!" آزيتا به اکراه نگاهشان کرد و گفت: "اما نشان اين ها پيشانيشان را سفيد نکرده است." در صف ورود به هواپيما که به تأمل مسافران را برانداز ميکرد، فقط همين چند نفر به نظرش دولتي آمدند. در ميان مسافران ايراني جز دو سه پيرزن که به رسم عهد قديم روسري نقشدارشان را زير چانه گره زده بودند، زن هاي ديگر همه پيش از ورود به حريم و هواپيماي بيگانه آداب همرنگي را به جا آورده بودند. به آزيتا گفته بود بهترست احتياط کند، هر چند انگشتنما بودن هيچوقت خوشايندش نبوده است، و هر چند بعيد بود که دست کم در راه کسي زاغ سياهش را چوب بزند. آزيتا اعتراض کرده بود، "تو که به عنوان نماينده اين ها به کنفرانس نميروي!" سر تکان داده بود،" نه، اما خيال برگشتن که دارم، خيال کنج خانه نشستن هم اصلاً و ابداً ندارم. با پروانه باطل هم کاري از پيش نميبرم." آزيتا به غيظ گفته بود، "حالا مراقب باش شناسنامهات را باطل نکنند، پروانهات به درک!" به خنده گفته بود، "خيلي چيزها عوض شده." پرسيده بود، "اصل هم؟"
نگاهش بر روي آشناي آزيتا مينشيند. فرقي نميبيند، جز اين که خط هاي کمرنگ پررنگ شدهاند. سر بر ميگرداند. به دستشويي ميرود و آبي به سر و صورتش ميزند. خستهتر از آن است که خواب به چشمش بيايد. تا چراغ ها را خاموش نکردهاند، ميتواند کتاب بخواند. از دستشويي که بيرون ميآيد، با يکي از مردان تهريشي سينه به سينه ميشود. مرد سينه صاف ميکند و نگاهش را به پايين ميدوزد. بياختيار دستش بالا ميرود تا روسرياش را پايين بکشد. قدم تند ميکند و به سر جايش برمي گردد. سينه آزيتا به آهنگ نفسهاي آرامش پايين و بالا ميرود. زن و مرد جوان و سياهموي رديف پشت سر دست در دست هم و تکيه داده به هم به خواب رفتهاند. بر انگشتهايشان نشاني نميبيند. سرور و آرامش صورتهايشان نشان از يقينشان دارد. پيش از آن که بنشيند، يکبار ديگر به آزيتا خيره ميشود. تلخي چهرهاش را تازه نمييابد.
گوشه آستين روپوش ارمک آزيتا را که سر به هوا جلو رويش شلنگ تخته مياندازد، ميگيرد و ميکشد و ميگويد، "هي آزي، صبر کن کارت دارم." دفتر و کتاب آزيتا از دستش ميافتد و روي زمين ولو ميشود. هر دو حاشيه خيابان زانو ميزنند. آزيتا ميلندد، "چه خبره!" زير لب ميگويد، "ميخواستم آن پسره را نشانت بدهم." آزيتا بلند ميپرسد، "کدام پسره؟" سرخ ميشود، "چرا داد ميزني؟ همان دراماتيکي را ميگويم ديگر؛ آن ور خيابان دم در دانشکده ايستاده." آزيتا دوباره دفتر و کتاب ها را مرتب کرده و به بغل گرفته است، "خوب اين درازعلي که هر روز همين جا ميايستد." براي اين که بياعتنايي آزيتا را تلافي کند، ميگويد، "براي تو يکي که نميايستد." آزيتا به آشتي دست در بازويش مياندازد، "ميدانم براي ويدا خنگه ميايستد." به لج ميگويد، "جز من و تو و اعظم خرسه همه بچههاي کلاس يک عاشق ماشقي دارند." آزيتا ميخندد، "قپي درميکنند، خره، ماشقهايشان را عاشق جا ميزنند." به دهن کجي ميپرسد، "يعني همه چاخان ميگويند؟" آزيتا به تقليد از لحن خانم بزرگ ميگويد، "والله بالله عقل خوب چيزي است، دختر! يا براي توي خوشخيال چاخان ميکنند، يا خودشان به خودشان که خوش خيالند، چاخان ميگويند." با حرص ميگويد، "تو هم اينطوري دل خودت را خوش مي کني." آزيتا هيچ روي دنده قهر و غضب نيست، "به قول خانم بزرگ اللهاعلم، حالا تو که شکر خدا مثل من نيستي، بالاخره بفهمي نفهمي يک عاشق ماشق داري." رنگش ميپرد، "چرا براي آدم حرف درميآوري؟" آزيتا ميخندد، "براي آدم که نه، براي خان داداشم." به غيظ ميگويد، "فکر کرده که تا هفت سال ديگر که از سفر برگردد، منتظرش ميمانم! اصلاً کي گفته که من عاشقشم؟" آزيتا جدي سر تکان ميدهد، "من که نگفتم."
شقيقههايش تير ميکشد. به مهماندار اشارهاي ميکند. پيش که ميآيد، ليواني آب ميخواهد. در کيف را باز ميکند تا قرص مسکني بيرون بياورد. چشمش به کتاب کهنه آزيتا ميافتد. از قرص خوردن منصرف ميشود. کتاب را بيرون ميآورد. به احتياط دستي بر برگ هاي زرد شدهاش ميکشد. حاشيه گوشه چپ جلد سوخته و دور حروف درشت و سياه "مجموعه داستان هاي آنتون چخوف" چند لکه ريز و درشت افتاده است. ورقي ميزند و نام داستان ها را در فهرست مي خواند. همهشان را خوانده است، آن هم نه يکبار و دوبار؛ اما، همه را خيلي پيشها خوانده است. شايد همان وقت ها که تازه از کتابفروشي به قفسه کتاب هاي آزيتا آورده شده بود. داستان هاي خوب قديم خوانده شده به يادگاري هاي کهنه و پر قدر و قيمت صندوقچه پيرزن ها ميماند؛ ميشود گاهي گداري با ادب و آداب تمام دزدانه تماشايشان کرد، اما اگر از پستويشان بيرون کشيده شوند، طلسمشان انگار شکسته ميشود.
آزيتا روپوش سياه عاريه را از تن بيرون ميآورد و روي تخت پرت ميکند و لبه کاناپه که مينشيند، در کيفش را باز ميکند و کتاب را بيرون ميآورد، «به اين خانمبزرگ من نبايد گفت "مادر عتيقه"؟ سي سال است که اتاق مرا همان طور دستنخورده نگهداشته. اتاق مازيار را هم همينطور. خودش هم مثل روح خلف خانم "هوي شام" وسط اسباب اثاثيه زوار در رفته و گرد گرفتهاش پرسه ميزند.» ميپرسد، "حالا اين کتاب چي هست؟" آزيتا کتاب را به سويش دراز ميکند، "رفتم دور از چشم خانم بزرگ يک کمي از خرت و پرت هاي موزهام را کم کنم، دلم نيامد اين يکي را دور بريزم. يکبار ديگر خواندمش. تو هم بخوانش!" با شک ميپرسد، "غرض و مرضي که نداري؟" آزيتا خندهاش ميگيرد، "نه به جان شما، فقط ياد ايامي که با هم ... براي تغيير ذائقهات خوب است. بس که از جرم و جنايت و قانون و بيقانوني نوشتهاي، قيافهات به تبصره nاُم ماده اَناُم شبيه شده." چاي آزيتا را روي ميز پيش رويش ميگذارد، "تو که هر چه مينويسم، ميخواني." آزيتا به نشانه تأييد دستش را در هوا تکان ميدهد، «از سر تا ته. اولي را که خواندم، گفتم، "تيمسار ميگويي چه خبر شده؟" دومي را که خواندم، گفتم، "تيمسار ميگويي اين دختره چهاش شده؟" سومي را که خواندم، درق کوبيدم روي ميز که، بايد بروم ببينم چه مرگش شده که با اين ها اين طور سرشاخ ميشود.» مي پرسد، "پس اين همه راه، بعد از اين همه سال، آمدهاي ببيني من چه مرگم شده." آزيتا استکان خالي را در نعلبکي ميگذارد و سيگاري روشن ميکند، "البته که فضوليام بر همه چيزهاي ديگرم ميچربد؛ اما اين هم هست که در آن کنج غربت دلم براي تو و خانمبزرگم يک ذره شده بود." به حرص ميگويد، "تو را به خدا، تو يکي ديگر اين قدر از غريبي و غربت حرف نزن! هر چه باشد هنوز داعيه عدل و انصاف که داري. انتخاب بين آنجا و اينجا انتخاب بين غربت و غربتتر بوده، براي همه، هر کس، هر کدام به نوعي، بين بد و بدتر. حالا ديگر اين همه نک و نال ندارد ديگر. سر تا پاي دنيا پر از کولوني است، از همه جورش، حتا در همان جايي که آدم چشم باز ميکند و به زير و بمش خو ميگيرد. اين که از نزول بلا بنالي يک حرف است و اين که هي به حال خودِ بلاديدهات دل بسوزاني، يک حرف ديگر. اگر يکي فرار را بر قرار ترجيح ميدهد، به هر دليل و بجا يا نا بجا، ديگر ننه من غريبم بازي درآوردن چه معني دارد!" آزيتا بلند ميشود ميايستد کف ميزند: "آفرين، دفاعت حرف ندارد، شتاب نا بجا دارد. اما چون گرسنگي بر قاضي اسبق زورآور شده، جمعبندي ميکنيم و به مصالحه ميرسيم: هر دو غريب غربتي هستيم و هر دو هم بيخود و بيجهت نق و نوق نزنيم، بهترست؛ در دکان دادگاه هم اگر بسته شود، بهترترست. حالا شام ميدهي کوفت کنم يا نه؟"
ليوان آبي را که مهماندار به دستش داده، سرميکشد و آن را در جيب مجله پشت صندلي روبرو ميگذارد. آزيتا از جايش جنب نخورده است. چراغ هاي پرنور را خاموش مي کنند. کتاب را نخوانده در کيف ميگذارد.
ظرف ها را که در ظرفشويي ميگذارد، ميگويد، "ميزبان از من بهتر پيدا نميکني. از خستگي و خواب دارم از پا ميافتم." آزيتا به اعتراض ميگويد، "واقعاً که، من فقط براي اين خانهات آمدم که تا صبح با هم اختلاط کنيم. با خانم بزرگ بينوايم که ديگر نميتوانم دل بدهم و قلوه بگيرم." به عذرخواهي ميگويد، "جان تو از صبح تا غروب آنقدر سر و کله زدهام و حرص و جوش خوردهام که نگو!" آزيتا شانه بالا مياندازد، "خب به من چه! حالا من با آن کار دلآزارم اگر آخر شب مثل نعش بي هوش و بيگوش بشوم، يک چيزي است؛ تو که به خاطر کار دلانگيزت از خير و شر همه گذشتي ..." در حرفش ميدود، "اگر منظورت خان داداشت است، خيري که براي من يکي نداشته." آزيتا آهسته ميگويد، "اين را که ميدانم، اما انگار به خيال خودت يک وقتي عاشق ماشِقت بوده!" نرم ميگويد، "به خيال خودش." آزيتا به تأييد سر تکان مي دهد، "هم به خيال خودش، هم به شيوه خودش. راستش را بخواهي، اينجا که بودم فکر ميکردم عليالقاعده در کش و واکش ميان زن و شوهر زن ها کم ميآورند، چون هم شرع و هم عرف و هم قانون بيخود و بيجهت طرف مرد را ميگيرد؛ اما آنجا درست برعکس است. اين است که بفهمي نفهمي حامي آقايان امريکايي مستضعف شدهام." دست هاي خيسش را خشک ميکند و از آشپزخانه که بيرون ميآيد، ميگويد، "پس مازيار امريکايي شده." آزيتا به حاشا سرميجنباند، "اصلاً و ابداً، جان به جانش که کني، همان تحفه قديمي است که بوده. منتها، نه اين که من اينجا نبودم، يک جاي کار شما براي من همينطور گره خورده مانده." روي مبل ولو ميشود و بيحوصله ميگويد، "آماده براي استنطاقم." آزيتا سينه صاف ميکند، "اختيار داريد، بنده وکيل تسخيري سرکار عالي هستم. لطف ماجرا در اينجاست که شما در مملکت اسلام به خواسته شوهرتان در تعيين محل زندگي تمکين نکردهايد و به اصطلاح فقهي زن ناشزه بودهايد، که اين، براي من يکي مايه تفريح خاطر هم هست. اما سؤالم اين است که، يعني، اگر حضرت آقا تمکين ميکرد و به ساز سرکار عليه ميرقصيد، ميزان عدل جنابعالي چپه ميشد يا، نميشد؟" خميازهاي ميکشد و ميگويد، "بس که به مصايب آقايان امريکايي فکر کردهاي، اين خيالات به سرت زده است. بين من و مازيار، جز در دوره بچگي، هميشه حد و فاصلهاي بود که نميگذاشت خوب همديگر را ببينيم. بيشتر هر دو پي خواب و خيال هاي خودمان بوديم؛ اين ماجراي رفتن و نرفتن بهانهاي شد که کار فيصله پيدا کند. من که ميداني، نه تمکين سرم ميشود، نه تحکم." آزيتا مأيوسانه ميپرسد، "پس هيچ شک و شبههاي نداري؟" محکم سر تکان ميدهد، "مطمئن باش که دست کم بعد از پانزده سال او هم ندارد. حالا هم يک فيلم امريکايي ناب سانسور نشده برايت ميگذارم تا با وجدان راحت بخوابم." بلند ميشود. آزيتا روي کاناپه دراز ميکشد، "action که نيست؟" به خنده ميگويد، "نه بابا! آقاي هالو به سبک امريکايي است." آزيتا ميپرسد، "Forest Gump است؟" به حيرت ميگويد، "مگر ديدهاي؟" آزيتا ابرو بالا مياندازد، "نه، نديدهام. خودت گفتهاي."
پلکها را روي هم ميگذارد. حافظه هنوز خواب را پس ميزند.
صبح سر ميز صبحانه از آزيتا ميپرسد، "چهطور بود؟" آزيتا دهانش پر است، نگاهش ميکند و جوابي نميدهد. وقت پوشيدن روپوش و روسري عاريه، پيش از آن که از در بيرون بروند، رو به قبله ميايستد و به شيوه خانمبزرگ مشت بر سينه ميکوبد و ميگويد، "خدايا، خداوندا، از خداونديات کم ميشد اگر يک جفت مجنون متمدن مثل اين آرتيسته امريکايي نصيب من و اين دختر عموي ناکامم ميکردي!"
* * * *
کنارش خالي مانده است. حالا که آزيتا نيست، ميتواند کنار پنجره بنشيند و تا هوا تاريک نشده، آبي تيره اقيانوس را تماشا کند. يادش نميآيد در دو هفتهاي که گذشته، هيچ به ياد آزيتا افتاده باشد. هول و حرص کار مجالش نداده بوده است. تازه راه و رسم کار به شيوه خودش را پيدا کرده است. نبايد وا بدهد. وقت خداحافظي گفته بود، "آزي، تا به تهران برنگشتهام، منتظر تلفنم نباش!" آزيتا ابرو بالا انداخته بود، "معنياش اين است که تجديد نظري در کار نيست و وقت برگشت و سر راه و نوک پا هم سري به ما نميزني." يکبار ديگر بغلش کرده بود، تا چشمهاي نمناک يکديگر را نبينند. بعد آزيتا رو برگردانده بود و زير لب گفته بود، "هر چه باشد، آدم مجنون کار باشد بهترست تا مجنون يک ليلي سياه سوخته باشد." بغضش را فرو ميخورد. نه، آبي کدر چنگي به دل نميزند. کنار پنجره هواپيما يا ميل تماشاي آبي مديترانه را دارد، يا هوس سراندن نگاه بر تپه ماهورهاي ابريشمي ابر. پس از اين هوا و از اين آرزو هم بايد دل بکند؟ پانزده روزِ پشتِ سر را هر چند کم کار نکرده است، خوب ميداند که خستگي و گيجياش از جاي ديگر است. مهماندار که نوشابه ميآورد، جايش را عوض ميکند و در صندلي حاشيه راهرو مينشيند. لبخند دوستانه پيرمرد بلژيکي خوشپوشِ صندلي مشابه رديف وسط دلگرمش ميکند. با احتياط پيش رو را ميپايد. سر و کله جاهل ميانهسال و موبوري که در سالن فرودگاه وقت گذر از کنارش به نفرت نگاهش کرده و تفي بر کف براق سالن انداخته بود، پيدا نيست. ميداند جايش چند رديف جلوتر است. جاي همکار هلندي و گوروف هم خيلي جلوتر است. وقتي گوروف نيم ساعتي پس از پرواز به سراغش آمد و سرِ پا خوش و بشي کرد، ميشد ترسش را با او در ميان بگذارد؛ اما، حتماً، هر چند اگر هم به گمانش ترس بيجايي نميآمد، در نهايت، براي رفع نگراني او به حرفي دلگرم کننده اکتفا ميکرد. اصلاً، حد و حدود حميت مردانه غربي روشنتر از آن است که جاي گلهاي باقي بگذارد. گذشته از اين، پيرمرد بلژِيکي خوشرو که شاهد عيني هم بوده، براي وقت مبادا ملجأ مطمئنتري به حساب ميآيد. پيرمرد با نگاه به روسري سياهش اشاره کرده بود و به نشانه تأسف سري تکان داده بود. حيرتزده و بياختيار روسري را پايينتر کشيده بود و به لج همه تارهاي بيرون مانده از روسري را پوشانده بود و در باب آزادي هاي شخصي و ادعاهاي تو خالي داد سخن داده بود تا بلکه با حرکت تأييدآميز سر پيرمرد خشمش را فرو بنشاند. آنچه براي پيرمرد غريبه نگفته بود، اين بود که به هر حال سخنرانياش در کنفرانس تند و تيزتر از آن بوده که جرئت کند بيجهت دل به دريا بزند، و، اين که، روش گاهي به نعل و گاهي به ميخ زدن، براي شرقيان شيوه مرضيهاي است. پيرمرد مؤدب که با متانت به حرف هايش گوش داده بود، به دلجويياي پدرانه دستي بر شانهاش زده بود و گفته بود که تهمانده جهل بشر، يعني راسيسم، همه جايي پيدا شدني است. آرام گرفته بود و گفته بود که پيدا کردن دشمن ناشناس را بايد فقط به حساب نوعي بدبياري ناقابل بگذارد.
آشنايي با گوروف هم، اگر از خوشاقبالي باشد، ناقابل است. چند روزي سلام و کلامي و نگاه و خندهاي و، بعدِ سفر، غرق در گرفتاري هاي حضر، نشاني غريبه آشنا را وقتي پيدا ميکني که ديگر ميلي به نوشتن خطي و موردي براي يافتن ربطي در خود نميبيني. با اين همه ... ناگهان گرمش ميشود. کلافه بال روسري را درهوا ميتکاند و سر و گردنش را باد ميدهد. وقتي گوروف، خميده بر لبه صندلي روبرو و خندان، خيره نگاهش ميکرد ... نه، نه، بر روي اين شاخه سست نبايد پريد. سرش را به پشت صندلي تکيه ميدهد. خلاء پوشيده اگر مستور بماند، چاه نميشود؟ پلک ها را ميبندد.
آزيتا از گرد راه نرسيده ميپرسد، "اين همه سال تنها ماندهاي که چه بشود!" به خنده جوابش ميدهد، "خيليها حسرتش را ميخورند." آزيتا قاب عکس هاي سر تاقچه را تماشا ميکند، "يکياش هم حتماً من، اين جده طاهره و طيبه ما هم که اينطور روبروي دوربين عکاسباشي نامحرم سگرمههايش را در هم کرده، حتماً از تنهايياش که دلخور نبوده." رو به عکس ميگرداند. آزيتا به حرفش ادامه ميدهد، "تازه پنجاه سال بيآقا بالا سر خانمي کرده." به هواداري از مرحومه مغفوره ميگويد، "مادربزرگ بيچاره که براي اين که خانمي کند، از خير آقا داشتن گذشت؛ خيليها بيمايه خانمي ميکنند؛ بعضيها هم فقط از صدقه سر آقا." آزيتا قاب عکس ها را جا به جا ميکند، "البته ما دو تا چون نوههاي خوش جنس و خوشخيالي هستيم، خيال بد نميکنيم و شهادت ميدهيم که مادربزرگمان سال هاي سال در بعضي چيزها را روي خودش بست و بعضي چيزها را بر خود حرام کرد. اما من يکي چون فضول هم هستم، از تو يکي که تودار هم هستي، ميپرسم، تو چي؟" گيج نگاهش ميکند، "من چي؟" آزيتا بي آن که سر برگرداند، توضيح ميدهد، «آن خدا بيامرز اگر يک چشمش به جلو پايش بود تا از صراط مستقيم منحرف نشود، چشم ديگرش به آسمان بود. "تو چي؟" يعني تو چه کار ميکني؟» مثل هميشه از صراحت آزيتا يکه ميخورد، اما به روي خودش نميآورد. آزيتا پوزخندي ميزند و به ادا ميگويد، "شما ميتوانيد به هيچ سؤالي جواب ندهيد." خندهاش ميگيرد، "به وکيلم جواب ميدهم." آزيتا سر برميگرداند، "پس بنال ديگر!" پرده کتان را کنار ميزند و آهسته ميگويد، "من قورت ميدهم."
پلک باز ميکند. گوروف خندان و خيره و نيمخم گفته است برميگردد. ميشود بر صندلي خالي کنار دستش بنشيند و با هم درباره فيلم ديشب حرف بزنند. روبرويش خالي است. به سستي سر ميچرخاند. پيرمرد بلژيکي خوشپوش پينکي ميرود. شب شده است. به صداي پچپچ و خنده آهسته زن و مرد نشسته در کنار پيرمرد نگاهشان ميکند. بياعتنا به نگاه تند او و چرت کنار دستيشان گرم بوس و کنارند. نگاه خيره حيرتزدهاش چين و چروک هاي صورت زن و مرد را ميکاود. رو ميگرداند و چشم ميبندد.
آزيتا ابرو بالا مياندازد و چشم گرد ميکند، "حالا شازده تام و تمام که نه، اما، يعني يک شازده نيمچه و نيمدار هم به تورت نخورده است؟" شانه بالا مياندازد، "نه پياش بودهام، نه پيدا ميشود." يکي از شب هايي که به اصرار آزيتا تا صبح بيدار ميمانند، برايش تعريف ميکند، "... چرا، سفر پيش انگار که يک شازدهاي ديدم، کپيه گريگوريپک، شايد هم خودش بود. يک روز عصر که در هتل مانده بودم، به شنيدن آهنگ آشنايي که با سوت زده ميشد، کنار پنجره رفتم. سر به هوا و سلانه سلانه کنار سگش ميرفت. مرا که ديد، پا سست کرد؛ خندهکنان سري تکان داد و سوت زنان راه افتاد و رفت." آزيتا دمر افتاده بر کاناپه و دست زير چانه، ميپرسد، "سگش چطور بود؟ به از خودش بود يا نه؟" سر تکان ميدهد، "خيلي ناز بود، اما، درست زير پنجره اتاق من که ميرسيد، يعني وقتي که من وسوسه ميشدم و سر ساعت پنج کنار پنجره ميرفتم، همينطور که بِربِر نگاهم ميکرد، تنگش مي گرفت..." آزيتا بلند ميخندد، "پس سگ شازده کار بيتربيتياش را براي تو ميآورده." به حرص ميگويد، "مي ريد به تماشايم؛ تا ميآمدم از ديدنش حظّ خاطري ببرم، ميزد توي ذوقم. شب هم از ترس اين که بوي کار خرابياش بيخوابم نکند، توي هواي به آن گرمي پنجره را ميبستم و به خودم فشار ميآوردم فقط به خود شازده گريگوري فکر کنم."
احساس ميکند کسي کنارش ايستاده است. گُر گرفته و دستپاچه چشم باز ميکند. مهماندار برايش بالش آورده است. دلخور از بوري، لبخند مهماندار را بيجواب ميگذارد. پيش از آن که بالش را پشت سرش بگذارد، ناخواسته نگاهش به مسافران رديف کنار دستش ميگذرد. پيرمرد همچنان نيمخواب است و رومئو و ژوليت سالخورده هم همچنان دلي از عزا درميآورند. دوباره چشم ميبندد.
آزيتا که چهار زانو روبروي تلويزيون نشسته است، ناگهان با غيظ دکمه خاموش کنترل را ميزند و ميگويد، "کار از دو طرف خراب است." جوابش ميدهد، "خوب افراط و تفريط دو روي يک سکهاند ديگر." آزيتا نوک انگشت هاي دست راستش را نرم و پرحسرت بر گل هاي قالي ميسراند، "اگر بخواهي در بحر فيلمها و تبليغهايشان فرو بروي، از شدت و حدت سکس چپانيشان که بيشتر وقت ها هم در نهايت مهارت و ظرافت است، دلآشوبه ميگيري." دانهاي سيب شميراني را که بعد از گشتن بسيار در بازار تجريش و نيافتن و رفتن به بازار بهجتآباد براي آزيتا خريده است، در پيشدستي کنار دستش ميگذارد، "قرار نيست وقتي روبروي اين جعبه جادو مينشيني، مغزت را هم به کار بيندازي. حالا هر جاي دنيا که ميخواهي، باش." آزيتا سيبش را برميدارد و با ذوق و شوق بو ميکند، «مغز آدم فضول خودش خودکار است. مثلاً وقتي ميبينم اين فرنگي هاي کافر اين همه ليلي به لالاي سگهاشان ميگذارند و اين همه به خاک توسري کردن ـ به قول خانمبزرگم ـ پر و بال ميدهند و آرا و پيرايش ميکنند، نتيجه ميگيرم که سکس مترادف است با سگ: آن برِ آب، عزيز بيجهت است، آنقدر که صبح تا شب مختار است سواي قر و غمزهاش، گُهاش را هم به رخ آدم بکشد. اين برِ آب هم "حرفش را نزن"، روز روشن سر و کلهاش پيدا نيست، اما شب تا صبح صداي زوزهاش را از کنج و کنار و پستو و پسله ميشنوي.»
چشم هايش گرم ميشود. شايد هلندي هنوز خوابش نبرده است. گوروف گفته است که دوستياش با هلندي تازه نيست. وقتي ديروقت شب به ديدن فيلمي دعوتش کرده، پرسيده است، "دوست هلنديمان هم ميآيد؟" گوروف سر تکان داده است، "قرار بود بيايد، اما خوابش برده است." دو دل مانده است، "حالا کمي دير نيست؟" گوروف به نيمخندي گفته است، "بياييد پشيمان نميشويد." نخستين روز کنفرانس از خستگي راه و ديرخوابي شب و ديربيداري صبح دير رسيده است؛ راهنما اتاق کميته مربوط به کارش را نشان داده است؛ رئيس کميته همان پيرزن سفيدمو و سنگين وزن امريکايي بوده است که سفر پيش گپ و گفتگوي بسياري با هم داشتهاند؛ دو عضو ديگر را هم که يکي زني هندي و ديگري مردي هلندي است ميشناخته است. گوروف تنها عضو تازهوارد کميته بوده است که هرچند وقت معرفي خانم امريکايي گفته است که فنلاندي است، وقت تنفس پرسيده است، "شما از روسيه نيامدهايد؟" گوروف خوشرو و خوشگو نبوده است، اما دو سه روزي که گذشته است، ديده است در ميان گروه تنها کسي است که ميشود با او سواي حرفهاي حرفهاي همسخني کرد. و ... حالا اگر بيايد و ببيند چشمهايش بسته است ... يعني نبايد بگذارد که خواب ببردش؟ به ياد حکايت پيرزن و عمو نوروز ميافتد. بي آن که پلک باز کند، بياختيار شانه بالا مياندازد. از کجا که خود گوروف خوابش نبرده باشد. گوروف گفته است، "حتماً به خاطر اسمم فکر کردهايد که روس هستم." سري تکان داده است، اما جوابي نداده است. شب در خلوت اتاق ناآشناي هتل کتاب کهنه آزيتا را ورق زده است و بار ديگر داستان "آنا" و "گوروف" را خوانده است. اگر هم چخوف خواسته بود شرح "آنا"يي پريشان را بگويد، داستان داستان "گوروف" از کار درآمده است. غروب آخرين روز کنفرانس به گوروف گفته است، "گفتم نکند روس باشيد، چون با قهرمان يکي از داستانهاي چخوف همنام هستيد." گوروف به نيمخند و نيمنگاهي بسنده کرده است و گفته است که فردا صبح در فرودگاه يکديگر را ميبينند. نه، داستان داستان "آنا" و پيدا شدن گمشدهاش نبوده است؛ اين "گوروف" است که زير و زبر ميشود. اما اگر گوروف روسي ميتواند جرقهاي را به آتش بدل کند، گوروف فنلاندي انگار فقط ميتواند آتشنشان باشد. با اين همه، شب سرزده به سراغش آمده است. به شک گفته است، "آخر فردا صبح پرواز داريم، هم من و هم شما." نگاه خيره گوروف ته مانده شک را رمانده است. تند گفته است، "چند دقيقه صبر کنيد تا آماده بشوم." بعد از تماشاي فيلم گوروف خاموش تا دم در اتاقش همراهياش کرده است. در جواب "شب به خير" آهسته گوروف حرفي نزده است؛ فقط در را آهسته پشت سر گوروف بسته است، به تماشاي مهتاب پشت پنجره ايستاده است، و، سنگين از حال و هواي فيلم ناخن انگشت اشاره را به غيظ به دندان جويده است.
اگر هلندي خوابش ميبرد يا گوروف خوابش نميبرد، ميشد درباره فيلم، يا به قول گوروف روايت مارچلوي ايتاليايي از ماجراي گوروف روسي گپي مفصل بزنند. بايد حتماً به گوروف ميگفت که به گمانش تفاوت ميان فيلم و داستان فقط از تفاوت ميان عاشق روسي و عاشق ايتاليايي سرچشمه نميگيرد، فرق زمانه هم هست و... اين که، اين روزگار است که بندها را سست ميکند و... اين که، انگار ديگر هيچ گناهي، حتا گناه فراموشي مارچلو، گناه کبيره نيست، و... اينجا ديگر، فيلم فيلم "آنا" است با شوربختياش و با "ساباچکا"يي که ديگر نه بخت بيدار، که نشانهاي از رؤيايي از کف رفته است و... وقتي گوروف پيش از تاريک شدن سالن نمايش گفته بود، «فيلم "چشمان سياه" را نميشود بيهمراهي بانويي با چشمان سياه ديد»؛ به خنده در جوابش گفته بود، "اما اين بانو سگ ملوسي در کنار ندارد." طعم تنها حرف خوشايند گوروف کي به کامش تلخ شده بود؟ وقتي به پرهيز از نگاه خيره آن چشم هاي روشن چشم بر حلقه انگشت دست چپ گوروف دوخته بود؟ يا وقتي رو فرو برده در بالش از اندوه نداشتن سگي ملوس اشک هايش را فروخورده بود؟
نه، اگر هلندي هم خوابش برده بود، يا گوروف هم خوابش نبرده بود، باز هم نميشد حرف "ساباچکا" و حسرت نداشتن آن را با غريبهاي پيش بکشد. آزيتا اگر بود، اما... يا اگر يکي در راه باريک و تاريک روبرو نرم و آشنا به سراغش آمده بود... دست خستهاي به تأني در هواي مانده تاريک نيمچرخي ميزند و سنگين بر کنارِ خالي يله ميشود؛ پس پلک هاي بسته سايه "ساباچکا" رنگ ميبازد؛ بانو بي "سگ ملوس" در تيرگي فرو ميرود.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه