داستانی از عادله زاهدی


داستانی از عادله زاهدی نویسنده : عادله زاهدی
تاریخ ارسال :‌ 16 مهر 89
بخش : داستان

نهنگ تنگ بلور


مرد  گفت:«اگه اون بود نجاتمون مي داد؟»

 

بغل دستي ش گفت:«چي؟»

 

«مي گم اگه اون بود نجاتمون مي داد؟»

 

«آره،اما حالا كه از ما بر نمياد و اين حرفا هم چيزي روعوض نمي كنه..»

 

نهنگ بزرگ در ساحل جان مي دهد،چشمهايش پر از التماس است ، دوربين از مردمك چشمهايش فاصله مي گيرد و دور مي شود و از ساحل نوار باريكي مي ماند و نهنگ ها ،ماهي هاي كوچكي مي شوند كه در يك تنگ كوچك جا مي گيرند.

 

تلويزيون را خاموش مي كنم، چشمهايم را مي بندم و سعي مي كنم بخوابم اما فكر نهنگ ها از سرم بيرون نمي رود ؛ يعني كداميك اول به اين فكر افتاد ؟ چرا بقيه هم تصميم گرفتند با او بميرند؟! اين پهلو آن پهلومي شوم،پلك هايم را محكم روي هم فشار مي دهم اما باز فكر نهنگ نمي گذارد بخوابم.بعد از يك هفته كار ، يك روز تعطيل داشته باشي آن وقت تا نصفه شب بيدار بماني كه به موجودي فكر كني كه مي داني هيچوقت در طول زندگي ات نه مي تواني او را ببيني و نه تاثيري در خوشبختي يا بدبختي ات دارد اما باز هم به او فكر كني خنده دار است! پتو را روي سرم مي كشم و سعي ميكنم به چيزي غير از نهنگ فكر كنم و پلكهايم  آرا م آرام سنگين مي شود.

 

مثل هر صبح ديگر، دستم را دراز مي كنم تا بيدارش كنم ،اما سردي ملحفه خواب را از سرم مي پراند.بلند مي شوم ،نمي خواهم به او فكر كنم كه كجاست ؟چه كار مي كند؟ تو اين هواي عالي حتما"....

 

به آشپز خانه مي روم و سماوررا روشن مي كنم . با خودم فكرمي كنم بهتر است همه جا را تميز كنم ،براي بعد از ظهر هم كلي كار از اداره آورده ام.

 

صداي زنگ تلفن توي خانه مي پيچد،مي دانم ،مثل تمام صبح هاي روزجمعه مادر است،گوشي را كه بر مي دارم، مي گويد: «مادر پاشو ناهار بيا اين جا ،بعد از ظهرهم مي ريم بيرون.»                                                                               

 

«نه مامان جون، امروز نه، باشه هفته ي ديگه، كلي كار دارم.»

 

«آخه روز جمعه رو به خودت استراحت بده!»

 

«مي خوام خونه رو تميز كنم.»

 

«خونه ت كه مثل دسته ي گله ، پاشو بيا اين جا، انگار زده به سرت ها!  تموم  هفته که سركاري ،اين يه روزتعطيل ام  كار ؟!تازه... .»

 

و بقيه ي حرفش را مي خورد كه نگويد:« كسي كه خونه ي تو نمي آيد تو که رفت و اومدي نداري!»

 

 بهانه مي آورم كه توآشپزخانه سوسك ديده م و تلفن را قطع مي كنم.مادر راست مي گويد، همه چيز با وقتي که او بود فرق کرده .

 

به تنگ ماهي روي ميز نگاه مي كنم ،يكي از ماهي ها مرده،آن يكي هم هي به پهلو بر مي گردد. آب تنگ را عوض مي كنم و ماهي مرده را بر مي دارم و توي گلدان شمعداني روي تاقچه خاكش مي كنم..

 

به خودم قول داده بودم عيد امسال ماهي نخرم اما بازنتوانستم ازوسوسه ي داشتن يك تنگ با دوماهي كوچك  سر سفره ي هفت سين بگذرم؛ هفت سيني كه  خودم تنها كنارش به انتظار آغاز سال نشستم و دعا خواندم.

 

به همكارم ، كه آكواريم بزرگي دارد،زنگ مي زنم وقتي مي فهمد يكي از ماهي ها مرده، من و مني مي كند و مي گويد:«تو رو خدا ناراحت نشي ها!اما  ازتلويزيون شنيدم امسال بيشترماهي هاي قرمز بيماري قارچي دارن،اگه بذارمش توآكواريوم، ماهي هاي منم مريض ميشن!»

 

چيزي نمي گويم،حق دارد.هميشه كلي از اين كه چطور از ماهي هايش مواظبت مي كند  و چقدر خرجشان مي كند مي گويد ؛حالا  نيايد انتظار داشته باشم براي اين كه ماهي كوچولوي من از تنهايي در بيايد ،جان ماهي هايش را به خطر اندازد.

 

لباسم را مي پوشم ، ماهي را توي كيسه نايلوني مي اندازم وازخانه بيرون مي آيم ؛ تا برايش جايي پيدا كنم.مي روم توي رودخانه ي نزديك خانه بيندازمش . كنار رودخانه پر از زباله است ،بوي تعفن حالم را به هم مي زند.از آنجا به پارك مي روم تا ماهي را داخل حوض بزرگ زير كاج ها بيندازم اما مامور پارك مرا مي بنيندو نمي گذارد:« امسال همه ما هي ها بيماري قارچ دارن نبايد تو حوض بندازين اما يه جا براي اين جور ماهي هاهست.»

 

نشاني را مي گيرم و مي روم.يك اتاقك سيماني است با چند قفسه كه دور تا دور چيده اند، از هواي دم كرده اش  احساس خفگي مي كنم.ماهي هاداخل تشت هاي پلاستيكي توي هم وول مي خورند وهي به پهلومي شوند.مردي با يك قلاب توردار ماهي هاي مرده را از روي آب جمع مي كند و توي سطل مي ريزد. به سطل نگاه مي كنم، پراز ماهي هاي كوچكي است كه با چشمهاي باز و خيره نگاهم مي كنند؛ انگار به من التماس مي كنند.مرد اين پا آن پا مي شود و مي گويد:«خب ،خانم ماهي تونو بديد.»

 

از ترس مي لرزم، كيسه ي نايلوني ماهي را محكم مي گيرم و با سرعت بيرون مي آيم وبا عجله به طرف خانه مي روم . آنقدر عجله دارم كه انگار هر لحظه ممكن است مرد به من برسد و ماهي و مرابگيردو در آن اتاقك به بند بكشد..

 

مادر كه تلفن مي كند همه چيز را برايش تعريف مي كنم ،با عصبانيت مي گويد:«چه ت شده دختر؟ انقده تنها تو خانه موندي که زده به سرت!»

 

«آخه مامان تو كه نديدي ،يه عالمه ماهي كوچولو، انگار همه شون داشتن با هم خودكشي ....»

 

گريه امانم نمي دهد که حرفم را تمام کنم. مادرباز اصرارمي كند پيششان بروم امامن به بها نه اي خداحافظي مي كنم.

 

ماهي را مي گذارم توي بالكن.ته تنگ گوشه اي مي ماند.سرم درد مي كند به قوطي قرص توي دستم نگاه مي كنم كاش جرات داشتم و مي توانستم از همه دردسر ها راحت شوم. روي كاناپه  دراز مي كشم، مدام تصوير ماهي هاي قرمز توي سطل با التماس  توي نگاهشان جلو چشمم  است  كه انگارمي گويند:« كمك! كمك !»

 

مي روم ماهي ام را بياورم تو اتاقم مي خواهم كنار خودم باشد اما تنگ ماهي خالي است! بيچاره ماهي كوچولو! كف بالكن افتاده انگار خودش را پرت كرده بيرون تا بميرد . هولكي مي اندازمش توي تنگ ،ماهي توي آب به پهلو مي شود تكان مي خورد ،اما...خداي من!انگار دارد جان مي دهد، كاش مي انداختمش توي تشت کنار ماهي هاي ديگر.شايد دوست داشت مثل نهنگ ها با دوستانش....

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :