داستانی از شهلا بهاردوست


داستانی از شهلا بهاردوست نویسنده : شهلا بهاردوست
تاریخ ارسال :‌ 16 مهر 89
بخش : داستان

گونه ی سرد

 

شهلا بهاردوست

 

دیگر صدایی نمی شنیدم. به مرورِ روزهای گذشته سفر کردم. همۀ زندگیم مثل فیلم از جلوی چشمانم بسرعت عبور می کرد. دو سه بار صدای دکتر مرا به اتاق  برگرداند بآرامی می گفت: متوجّه منظورم شده اید؟ سرم را به علامت تایید تکان دادم و دوباره خاطرات را ورق زدم.

 

درب اتاق را باز کردم و بیرون آمدم، دکتر اندیشه دوباره گفت: شماره تلفن من را همراه داشته باشید و هر زمان حس کردید که به من نیازدارید فوری زنگ بزنید من در خدمت هستم. نمی دانم از او سپاسگزاری کردم یا نه ولی می دانم که دستهای سردم در میان دستهایش گرم شدند.

 

از پلّه ها پایین آمدم و در حیاط کلینیک روی نیمکتی نشستم و سیگاری روشن کردم دیگر فرقی نداشت که فکر کنم این سیگار برای سلامتیم مضر است! پک عمیقی زدم و نگاهی به دور و بر خودم انداختم شاید آخرین بار باشد که همه را می بینم پک بعدی را هم زدم و از جایم بلند شدم می دانستم که کلّی کار عقب مانده دارم قبل از اینکه حمله بعدی بیاد و همه چیز به پایان برسد باید این همه کار را انجام می دادم دوست نداشتم که کاری ناتمام باقی مانده باشد همیشه اینطوری بودم این را از پدرم به ارث برده بودم هنوزصدایش در گوشم است،" کار امروز را برای فردا نگذار! " و من امروز کلی کار داشتم.

 

باید اول از همه کارهای بانکی را سر و سامان بدهم بعد پرونده های نیمه کاره را هم ببندم باید حتمن با دفتر تماس بگیرم و برگۀ مرخصی پزشکی را به آنجا بدهم باید با دختر و پسرم هم تماس بگیرم و یکجوری به آنها بفهمانم ولی چه جوری؟ شاید بهتر باشد که به آنها چیزی نگویم و همین قدر که می دانند مریض احوالم برایشان کافی باشد شاید کم کم خودشان بفهمند که حالم زیاد خوب نیست هر چند که به من مریضی نمی آید و همه کسانی که من را می شناسند همیشه فکر می کنند که سالمتر و موفّقتر و خوشبختر از من کسی وجود ندارد! البته این بد نیست به نظرم خوب هم هست و این نشان دهندۀ قدرت نگاه مثبت من به زندگی است. امّا حالا در این شرایط که هستم شدیدا حس تنهایی می کنم و دوست هم ندارم به کسی بگویم شاید بهتر

 

باشد مثل هنرپیشه ها در فیلمهای هالیوودی بلند بشوم و برای خودم به سفر بروم و قبل از مردن هر جا را که امکانش هست ببینم.

 

روی کاناپه لم دادم و تلویزیون را روشن کردم. از صبح که از کلینیک بیرون آمده ام تا الان دور خودم تو خیابانها می چرخیدم البته چند کار کردم ولی اکثروقت به چرخیدن گذشت. چهل و پنج کانال تلویزیونی را برای دو ساعتی بالا و پایین کردم و نتوانستم هیچ جا چیزی پیدا کنم که بتوانم از

 

افکارم کمی فاصله بگیرم.

 

یادم آمد که دو روز پیش با داریوش حرف می زدم و اون گفت که بیا یک رمان مشترک با هم بنویسیم اوّلش خندیدم فکر کردم باز می خواهد با من لاس بزند امّا دیدم نه منظورش جدی است و گفتم باشد تو بنویس برای من بفرست و من هم می نویسم و برای تو می فرستم همینطوری ادامه می دهیم تا ببینیم به کجا می رسیم.

 

شاید بد نباشد به داریوش بگویم که در چه شرایطی هستم مطمئن هستم اگر از او بخواهم با کسی در میان نگذارد حتمن گوش می کند به او می گویم این چند وقت باقی مانده را هم از وقت استفاده می کنیم و روی رمان مشترک کار می کنیم از الان می توانم حس کنم که هم برای

 

کار مشترک خوشحال می شود و هم.......

 

آره این خیلی بهتره من باید با کسی حرف بزنم و داریوش مناسبتر از همه هست اون از محیط زندگی من دور است در حومۀ رم زندگی می کند من هم که در حومۀ آمستردام هر چند مدت زیادی نیست که می شناسمش ولی با او خیلی حس نزدیکی دارم من و داریوش یکبار همدیگر را دیدیم و بعد تا امروز که پنج سال از آشنایی ما می گذرد فقط گفتگوی های تلفنی و ایمیلی داشته ایم چند بار هر دو خواستیم که به شهر آن یکی سفر کنیم ولی به دلایلی نشده است البته از طرف من همیشه فشار مالی بوده است که مانع سفر شده است ولی از طرف او نمی دانم شاید وجود همسرش و گاه اختلافاتی که کوتاه به آن اشاره کرده است به هر حال فکر کنم بهتر باشد تا برایش بنویسم و حتمن خودش تلفن خواهد زد آره نوشتن برای من راحتتر

 

است در تلفن شاید خیلی حرفها را سانسور کنم.

 

ساعت حدود دو نیمه شب بود خوابم نمی برد کامپیوتر را روشن کردم و صفحۀ ایمیل را باز کردم و شروع به نوشتن برای داریوش کردم.

 

با صدای زنگ تلفن از خواب پریدم ولی سراغش نرفتم همه می دانند که من تا ده صبح می خوابم بعد هم از حدود ظهر در دفتر هستم پس این زنگ بی موقع باید از طرف آدمی زبان نفهم باشد که خوشش می آید روی نوار صحبت کند و جوابی نشنود. آره همینطور هم بود دوباره مهناز خانم

 

دیوانه بود مثل همیشه سلام و چند تا فحش و بد و بیراه به شوهرش داد و گفت اگر هستی لطفن گوشی را بردار، نه از قرار نیستی بعدا باهات تماس می گیرم.

 

چشمهایم را روی هم گذاشتم آفتاب از پنجره روی تخت افتاده بود گرمای مطبوعش ملافه را گرم کرده بود و تماس پوست صورتم با آن چه می چسبید.پشت پلکهای بسته ام سرخی قشنگی بود و ذرّات ریزی که در این فضای سرخ معلّق بودند دلم نمی خواست که آفتاب از روی تخت برود و چشمهایم را باز کنم تو همین حالت دوباره خوابم برد.

 

اینبار خودم بیدار شدم حس می کردم که خیلی خوابیده ام و واقعا ازاین همه خواب لذت برده بودم. سر حال غلتی زدم و لحاف را به گوشه ای از تخت پرت کردم  سالها بود که عادت نداشتم با لباس بخوابم حتی لباسی ظریف و سبک، احساس خفگی می کردم دوست نداشتم جز ملافه پارچه ای دیگر روی پوستم بنشیند.

 

آرام دست روی تنم کشیدم دلم نوازش می خواست پیش خودم گفتم اوه ه ه مدّتهاست که تنم را کسی در آغوش نکشیده و در گرمای بازویی نچرخیده ام یادم آمد در آخرین سفر که چهار سال پیش داشتم در هواپیما با مایکل آشنا شدم بعد با هم در هتل و طی سفر نزدیکتر شدیم  خیلی سریع به هم ابراز علاقه کردیم و سه ماه بعد هم از هم جدا شدیم دوران قشنگی را با

 

هم داشتیم شاید اگر آنقدر سریع به من پیشنهاد ازدواج نکرده بود من نمی ترسیدم و جا نمی زدم به هر حال ارتباط دوستانه ای بین ما باقی ماند تا یکسال و نیم پیش در دیداری با هم مفصل حرف زدیم و تصمیم گرفتیم یکبار دیگر تلاش کنیم! تلاشی که شش ماه بعد من را مطمئن کرد که به هیچ عنوان نمی توانم با او ادامه بدهم و نوع زندگی و خواسته هایش با من بسیار متفاوت است. امروز دقیقا یک سال و هفده روز است که می گذرد و از آن موقع نتوانستم با کسی رابطه برقرار کنم. مردها را آدمهای سرگردانی می بینم که اسیر توهمّات خودشان هستند مثل کودکان خود را

 

مرکز دنیا می بینند. در این سن و سال که من هستم دیگر حوصلۀ این حرفها نیست.

 

از رختخواب بیرون آمدم برای خودم قهوه ای گذاشتم و به حمّام رفتم زیر دوش دوباره ناآرامی به سراغم آمد. فکر می کردم هنوز زود است که با زندگی خداحافظی کنم ولیکن دست من نبود کس دیگری هم نمی توانست تغییری در آن بدهد دکتر معتقد است که کاری نمی تواند بکند و هر گونه

 

عملی ریسک است، دارو هم که به اندازه کافی داده اند پس باید بپذیرم که حداکثر یک سال پیش رو دارم باید سعی کنم از این زمان استفاده کنم.

 

حوله را تنم کردم و از حمام بیرون آمدم، کامپیوتر را روشن کردم و به طرف آشپزخانه رفتم. یک لیوان قهوه ریختم و با زیر سیگاری به اتاق برگشتم و پشت میز نشستم منتظر بودم ببینم که آیا داریوش ایمیلی داده یا نه. حتما اگر ایمیل من را بخواند فوری برایم خواهد نوشت شاید هم تلفن

 

بزند. ایمیلم را باز کردم ولی خبری از داریوش نبود پیش خودم گفتم حتما هنوز نخوانده یا شاید هم خواسته تلفن بزند و با وجود همسرش در خانه معذور بوده شاید هم دلیل دیگری دارد. قهوه را نوشیدم و موهایم را خشک کردم بعد پیراهنی را که تازه هفته پیش خریده بودم از کمد در آوردم و

 

پوشیدم هر چند می خواستم  آن را برای تولّد مرجان بپوشم ولی دیگر فرقی نداشت باید از آنچه که دارم در حال لذّت ببرم و وعدۀ آینده به خودم ندهم.

 

در آینه نگاهی به خودم کردم و با آرایشی که کرده بودم خودم را دلرباتر از قبل دیدم به خودم در آینه لبخندی زدم و کیفم را به دوشم انداختم و بیرون زدم.

 

دو ساعت و نیم است که اینجا نشسته ام و منتظر.

 

از این آدم زبان نفهم عصبانی هستم می خواهد از همه چیز سر در بیاورد در اعتراض من که گفتم خانم شما از کی تا حالا متخصص شده اید که من باید جزییات را به شما شرح بدهم، ثانیا طبق قوانین شما اجازهندارید من را سوال پیچ کنید، خفه شد و گفت: من برای سریعتر شدن کار گفتم بهتر است به من توضیح بدهید و خب اگر مایل نیستید باید منتظر بمانید تا پروفسور اشمیت به دفترش برگردد و در صورت داشتن وقت شما را بپذیرد چون بدون گفتگو و معاینه ایشان درخواستتان را تایید نمی کنند.

 

کسی نیست به این زن فضول بگوید پس اگر اینطور است برای چی می خواستی از جزییات سر در بیاوری!

 

بالاخره بعد از حدود سه ساعت اینجا نشستن و مدام بین این راهرو و حیاط قدم زدن پروفسور رالف اشمیت آمد. در مقابل درب سلام گفتم بسیار خوشحال از دیدنم مرا بوسید و گفت مثل همیشه شاداب و زیبا. پرسید اینجا چکار می کنی؟ گفتم: خیلی وقت است منتظرم و می خواهم باهات صحبت کنم بعد دستم را گرفت و گفت: بیا برویم در دفتر، و حین رفتن به فضول خانم گفت: لطفا دو تا قهوه با شیر داغ برای ما بیاورید.

 

صندلی را از جلوی میز کنار کشید و به من تعارف کرد تا بنشینم با لبخند و سپاسگزاری نشستم و کوتاه از حال خودش و خانواده اش پرسیدم در جواب گفت: فکر کنم همه خوب باشند اگر نبودند حتما از آنها خبری بود و بلند زد زیر خنده بعد گفت: تو چطوری؟ خیلی وقت است که از تو بیخبریم، ماه پیش مایکل را در کنفرانسی در برلین دیدم، او هم اظهار بی اطلاعی می کرد و می گفت دیگر هیچ تماسی با هم ندارید من واقعا متاسف شدم چون هر دوی شما را دوست دارم ولی خب وقتی نمی شود نمی توان کاری کرد.

 

حرفش را تایید کردم و بدون مقدمه گفتم: رالف من کمی مریض احوالم، در مرخصی پزشکی هستم برای یک تراپی که هزینه بالایی دارد و شاید بتواند در جهت بهبود کمکی باشد تاییدیه تو لازم است. دیروز دفتر بیمه بودم و آنها کلی فرم دادند که همه باید توسط دکتر معالجم پر می شدند او آنها را پر کرده و حالا باید تو آنها را تایید کنی تا بتوانم از این تراپی استفاده کنم. رالف حرفم را قطع کرد و گفت فرمها را بده تا ببینم موضوع چیست.اتاق در سکوت پیچیده بود و بغض گلوی من را فشار می داد. خیره به صورت رالف بودم چهره اش با خواندن آنچه روی کاغذها بود کاملن عوض شد بدون سوالی خودنویسش را برداشت و چند امضا پای ورقه ها گذاشت بعد هم مهری روی آنها زد و به من برگرداند. از من پرسید که آیا امروز کار دیگری دارم یا نه؟ گفتم نه می خواهم بروم و کمی کنار دریاچه قدم بزنم. گفت اگر تو هم ناهار نخورده ای می توانیم با هم برویم و ناهاری بزنیم و ادامه داد که مدتیست که می خواهد به یک رستوران که کنار دریاچه باز شده برود ولی وقت نمی کند، گفت غذاهایش هم باب دل تو هستند فقط دریایی.

 

خندیدم از پیشنهادش استقبال کردم و بعد به همان خانم فضول گفت که کار مهمی داره و باید برود و امروز بر نمی گردد.

 

حس قشنگی به من داد و از توجّه اش خوشحال بودم. دستش را روی شانه ام گذاشت و با هم به طرف پارکینگ رفتیم. توی ماشین از من پرسید چند وقت است که پی به بیماری برده ام، آرام

 

گفتم: شش ماه است که می دانم ولی اینکه حداکثر یک سال در مقابلم است را دو روز پیش فهمیدم، هنوز کسی نمی داند یعنی جز دکترم و تو کسی نمی داند البته برای دوستی هم نوشته ام ولی هنوز از قرار نخوانده است فکر می کنم شاید تراپی کمک کند زمان را کمی کش بدهم نمی دانم شاید هم امروز روز آخر باشد.

 

حرفم را قطع کرد و گفت: ببین ما پزشکان حتی در بدترین شرایط موجود همیشه امیدواریم چون هر لحظه می تواند اتفاقی بیفتد که برای ماقابل پیش بینی نبوده است تو باید بدانی که امکان

 

همه چیز وجود دارد و تسلیم نشوی.

 

خندیدم و گفتم: اصلن کی گفته که من مریضم می دانی رالف این یک سوژه برای داستان جدیدم است بعد هر دو خندیدیم.

 

ماشینش را پارک کرد، در را برای من باز کرد و با هم به طرف رستوران رفتیم.

 

از ساعت حدود چهار با رالف توی این رستوران نشسته ایم غذای اینجا واقعا محشر است چنین ماهی تازه ای را فقط در لانساروته با مایکل خورده بودم نمی دانم چند تا قهوه و چای بعدش نوشیدیم ولی ساعت حدود نه شب بود که گارسونی سوی ما آمد و پرسید: چیزی میل دارید؟

 

رالف با چشمکی به او گفت: بله اگر کارت شیرینیهایتان را بیاورید از خوردن کیک بدمان نمی آید. من گفتم: من دیگر چیزی نمی خورم چون غذا برایم کافی بوده است. او خندید و گفت: ای بابا تو هنوز فکر سایزت هستی، فوری گفتم: نه، بعد او در ادامه گفت: پس بگو چی دوست داری،

 

زود باش می خواهم موضوعی را برایت تعریف کنم.

 

تمام مدّت رالف از متدهای گوناگون در درمان صحبت کرد. از اینکه گاه در اتاق عمل چه اتفاقّاتی می افتد که قابل پیش بینی نبوده و......تمام تلاشش این بود که من خودم را نبازم و امید داشته باشم. رالف را قبلا درمهمانی های خصوصی دیده بودم ولی اینطور شوخ اصلن نمی شناختمش بیشتر آدمی به نظرم می آمد که توی دنیای خودش است و با اطرافیانش حتی همسرش خیلی خشک و سرد است ولی امروز چهره جدیدی از او می دیدم و این برایم خیلی جالب بود.

 

رالف حرفهایش را اینطور ادامه داد که در دوره دانشجویی با الیزابت آشنا شد و شش ماه بعد فهمید که لیز حامله است چون هر دو از خانواده ای کاتولیک بودند مجبور می شوند ازدواج کنند و دوران دانشجویی با حمایت پدر رالف با کلی مشکلات به پایان می رسد بعد هم بمناسبت پایان تحصیلات الیزابت مژده می دهد که فرزند دومّشان در راه است! رالف می گفت: لیز هرگز نمی توانست فکر کند در زندگی من پزشکی چه نقش مهمی بازی می کند پزشکی برای من فقط حرفه نبود من برای خودم در این رشته آرزوهایی داشتم ولی خب لیز برایش مدرک پزشکی عمومی من کافی بود و ادامه هدفهایم لزومی نداشت می خواست که من برای او و بچّه ها وقت بیشتری بگذارم من هم تلاش می کردم ولی خب آنچه که او می خواست نبود قبل از اینکه تخصّصم را بگیرم شاید هم بعدش یادم نمی آید یک شب که دیر به خانه آمدم دیدم در حیاط نشسته زیر چتر و سیگاری دود می کند سلامی کردم و گفتم که توی این باران چرا اینجا نشسته ای؟ گفت: می خواستم سیگار بکشم و منتظر تو بودم خندیدم و گفتم: از کی منتظر من می شوی؟

 

با هم به اتاق آمدیم و من که خیلی خسته بودم خودم را روی کاناپه انداختم و داشتم کراواتم را باز می کردم که لیز گفت: رالف من حامله ام! جا خوردم گفتم: نه امکان ندارد. گفت: حالا که دارد. گیج شده بودم من بعد از اینکه بچّه دوّممان بدنیا آمد به همکاری گفتم که دیگر بچّه نمی خواهم و بدون مشورت با لیز از این همکار درخواست کردم که با یک عمل جراحی کوچک خیال من را راحت کند پیش خودم گفتم خب دو تا بچّه کافیست و بعدا به لیز هم می گویم ولی واقعن در این مدت اصلن فرصتی نشد شاید هم نمی خواستم بگویم و خودم را گول می زنم به هر حال هاج و واج به لیز نگاه می کردم و تکرار می کردم که این غیر ممکن است!               

 

سرت را درد نیاورم، امّا لیز گفت: نه امروز دکتر بوده و حدود دو ماهه حامله است حرفش را قطع کردم و گفتم: لیز اشتباه شده من الان نزدیک دو سال است که دیگر نمی توانم بچّه دار بشوم اصلن امکان ندارد!

 

لیز یکدفعه زد زیر گریه و گفت: من طلاق می خواهم. گفتم: چی؟ گفت: طلاق.

 

نصفه شبی  گیج بودم نمی دانستم چه اتفاقی افتاده به او گفتم: لیز موضوع چیست؟ اوّل سکوت کرد و بعد سیگاری روشن کرد و شروع کرد که: آره من همیشه تنها بودم و تو هیچوقت به من توجّه نداشتی همیشه سرت به کارهای خودت بود من اوائل سعی می کردم تو را بفهمم امّا کم کم دیدم نه اگر بچّه ها نبودند تو حتی خانه هم نمی آمدی و ..... در انتها لیز گفت: در سفری که با بچّه ها به ایتالیا داشت با مردی آشنا می شود و با او رابطه ای را آغاز می کند او هم متاهله ولی فرزندی ندارد و از اینکه من حامله هستم بسیار خوشحال است بعد سکوت کرد و سیگارش را پک زد. من حس عجیبی داشتم انگار دوشم سبک شده بود برای لیز خوشحال بودم و از آن بیشتر برای خودم و برایم اصلن مهم نبود که لیز را از دست داده ام همینجا بود که پی بردم که من در مقابل او فقط حس مسئولیت داشته ام و دیگر هیچ.

 

بعد از دقایقی سکوت به لیز لبخندی زدم و گفتم: برایت خوشحالم و بعد از جایم بلند شدم و به طرف اتاقم رفتم. لباسهایم را درآوردم و گذاشتم روی صندلی و بعد پتویی از کمد در آوردم و همانجا روی کاناپه دراز کشیدم تو فکر بودم که خب حالا تکلیف بچّه ها چه می شود چگونه  باید به آنها بگوییم، زیاد با افکارم نچرخیدم و خیلی زود از خستگی خوابم برد.

 

رالف سفارش دو گیلاس شراب داد به او گفتم: بهتر نیست که برویم جای دیگر خیلی وقت است که اینجا نشسته ایم. گفت: بعد از شراب می رویم.

 

به او گفتم: ادامه بده بعد چه اتفاقی افتاد؟ گفت: هیچی، به لیز گفتم برای اینکه او راحت باشد من سعی می کنم که تا آنجا که بتوانم خانه نیایم او می تواند جایی برای خودش یا خودشان پیدا کند و هر چه سریعتر برود به او گفتم که با وکیل هم صحبت می کنم تا مقدمات کار طلاق را ردیف کند.

 

من برای شش ماه آپارتمانی مبله اجاره کرده بودم و لیز هم مشغول کارهایش بود همه در تعجّب بودند که با بارداری لیز چرا ما می خواهیم جدا بشویم هر کدام از بستگان و دوستان سعی می کردند من را راهنمایی کنند خواهرم که روانپزشک بود می گفت رالف لیز در فشار دوران بارداری است تو باید او را درک کنی و به او عشق بورزی و در این رابطه کتابی را در دستم گذاشت که راهنمای من باشد!

 

لیز با همه مهربانتر از پیش بود و همه به او بیش از قبل توجّه داشتند من را هم که نگاه می کردند می توانستم بفهمم که در ذهنشان چه می گذرد  ولی خب حرفی نمی زدم چون لیز خودش سکوت کرده بود و علت طلاق را عدم درک همدیگر و کار زیاد من اعلام کرده بود من باید چه می گفتم؟

 

می گفتم که او در رابطه دیگری است و طرف هم زن دارد و این بچّه هم مال من نیست نه اینها برای من بیش از حد عقب ماندگی بود تازه من از آنچه اتفاق افتاده بود خیلی خوشحال بودم چرا حالا باید بیخود و بی جهت به خاطر اینکه دیگران چه فکر می کنند اعصاب خودم را به هم بریزم

 

بهترین چیز سکوت بود.

 

فکر کنم لیزا روزهای آخر بارداریش بود که یک روز تلفن مطب زنگ زد و به من اطلاع دادند که فورا خودم را به کلینیک برسانم چون لیز تصادف کرده و او را به آنجا انتقال داده اند. در آن لحظه نمی دانستم که وظیفه همسری دارم یا وظیفه پزشکی ولی می دانستم که باید فوری بروم. در

 

کلینیک فورا به اتاق عمل رفتم لیز تصادف شدیدی کرده بود بچّه را از دست داد حال خودش هم وخیم بود بعد از چند ساعت از اتاق عمل بیرون آمدیم و او را در بخش بستری کردیم و منتظر ماندیم، یکی از پرستارها آمد و گفت که از اداره پلیس دو نفر آمده اند و می خواهند از من سوالاتی بکنند گفتم بگویید الان می آیم.

 

در گفتگو با ماموران متوجّه شدم که لیز با مردی در ماشین بوده است.

 

آن مرد رانندگی می کرده است و در برخورد با کامیونی که از مقابل می آمده است ماشین به سمت چپ سُر می خورد و بعد از جاده خارج می شود و به سمت پایین رودخانه سقوط می کند او در همان ماشین تمام کرده است.....

 

فکرش را بکن آن موقع من چه حالی داشتم تازه به خودم آمدم!

 

به فاصله چند ساعت همه فامیل تو بیمارستان بودند مادر لیز به من گفت:

 

اگر بلایی سر دخترم بیاید هرگز ترا نمی بخشم!

 

پدرم می گفت: ببین چه بلایی سر خودتان آوردی!

 

خواهرم پرسید که آن راننده چه کسی بوده است؟ آیا کسی می داند؟

 

بدون مکث گفتم: راننده آرشیتکت و دکوراتور بوده بعد برادر لیز گفت: در آن جاده کجا می رفتند؟ گفتم برای لیز خانه ای در آن منطقه دیده بودیم که قرار بود آن را ببیند و کارهایش را ردیف کند تا لیز بتواند بعد از زایمان آنجا برود.

 

نمی دانم چرا از لیز حمایت می کردم و تند تند دروغ ردیف می کردم شاید حس گناه خودم بود شاید هم چون مادر بچّه هایم بود. به هر حال لیز بعد از مدتی به خانه برگشت ما هم تصمیم گرفتیم به خاطر بچّه ها به زندگی مشترک ادامه بدهیم البته تا زمانی که هر دو بخواهیم. خب می دانی حالا بچّه ها دیگر بزرگ شده اند و لیز هم الان سه سال است که با من زندگی نمی کند و ما فقط در تولّد بچّه ها و یا ایّام کریسمس خانواده می شویم. ولی هنوز هیچکس نمی داند و تا حال هم لزومی ندیدم که بخواهم در موردش صحبت کنم.

 

گفتم: رالف امّا تو برای من تعریف کردی چه لزومی به این کار بود؟

 

نگاهم کرد و با لبخندی پرسید: چی می نوشی؟

 

گفتم: هیچی وقت داروها است.

 

پرسید چه داروهایی بهت داده اند؟

 

گفتم: آخ نمی دانم.

 

گفت: وقتی می رسانمت می توانی نشانم بدهی.

 

گفتم: حتما.

 

از رستوران بیرون آمدیم هوا کمی سرد بود خودم را جمع کرده بودم و قدمهای تندی به طرف ماشین بر می داشتم رالف کتش را درآورد و روی شانه ام انداخت بدون تعارف گفتم مرسی او در ماشین را باز کرد و نشستیم چند لحظه که گذشت بخاری ماشین را روشن کرد و از من آدرس خانه ام را پرسید و حرکت کرد.با اینکه بخاری روشن و صندلی داغ بود من می لرزیدم رالف با نگرانی هی به طرف من بر می گشت و نگاه می کرد و طی راه چند بار پرسید بهتر شدم یا نه گفتم حالم خوبه فقط سردم است.

 

جلوی خانه من که خیابان کوچک و باریکی است هیچوقت جای پارک راحت پیدا نمی شود به خصوص این موقع شب رالف دو بار کوچه را بالا و پایین رفت و آخر سر هم ماشین را در قسمتی که ممنوع بود گذاشت بعد کارتی از  داشبورد در آورد و مقابل شیشه قرار داد تا بدانند این ماشین پزشک کشیک است و خودش خندید و گفت: من برای سرکشی به یکی از مریض هایم آمده ام. سریع پیاده شدیم و به طرف خانه رفتیم. دستم رمق نداشت که کلید را در قفل در بچرخاند رالف دستش را روی دستم گذاشت و کلید را چرخاند پا روی سوّمین پلّه که گذاشتم سست شدم احساس کردم همه چی چرخ می زند و من در حال سقوط هستم فقط دستم را دراز کردم دیگر نفهمیدم چند لحظه بعد دیدم روی پلّه ها نشسته ام و سرم را روی سینه رالف تکیه داده ام مچ دستم در دست رالف بود به خودم آمدم پرسیدم "چه اتفاقی افتاد؟"

 

 رالف گفت: چیزی نیست فشارت پایین آمده شاید نباید این همه قهوه می نوشیدی دستم را روی پیشانیم کشیدم مثل یخ بود آرام بلند شدم و با تکیه به رالف از پلّه ها بالا آمدم کلید را به رالف دادم در باز کرد و به داخل آپارتمان کوچک من وارد شدیم.

 

من روی صندلی راحتی نشستم پیدا کردن آشپزخانه در خانه کوچک من کار سختی برای رالف نبود برایم شیشه آب و جعبه داروها را آورد. یکی یکی که من قرصهایم را می خوردم او به جعبۀ آنها نگاه می کرد و نامشان را می خواند ضعف داشتم و سردم بود گوشه اتاق تختخوابم بود رالف به سمت تخت رفت و روتختی را کنار زد و گفت: بهتر است که سعی کنی بخوابی. گفتم: خوابم نمی آید هنوز زود است من عادت ندارم زود بخوابم

 

گفت: ولی می توانی دراز بکشی و فکر هم نکن من مهمانم. من راه را بلدم و خودم هم می توانم بروم. از او سپاسگزاری کردم به خاطر وقتی که امروز گذاشت و از اینکه اگر او نبود و من روی پلّه ها افتاده بودم چه اتفاقی می افتاد و خلاصه بابت همه چیز.

 

رالف دستم را گرفت مرا بلند کرد و گفت: حالا برو توی رختخواب. من هم با همان لباسها رفتم توی رختخواب و دراز کشیدم رالف لب تخت نشست و شروع کرد به حرف زدن به او گفتم: رالف علت حرف زدنت با من امروز چی بود؟ گفت خیلی وقت است دلم می خواست با کسی حرف بزنم ولی

 

همانطور که گفتم لزومش نبود امروز حضور تو این لزوم را بوجود آورد حس کردم زمان چه ساده از دست می رود.

 

همیشه فکر می کنیم راه درازی در جلو داریم ولی واقعیت این است که راه خیلی کوتاه است و هر آنچه را در لحظه نبینی دیگر نخواهی دید امروز خیلی خوشحال شدم دیدمت هر چند آشنایی ما آنچنان نبود که باید می بود ولی از دیدنت حس خوبی داشتم البته از شنیدن بیماریت بسیار متاسف شدم ولی می دانی اصلن نباید به آن فکر کنی من مطمئن هستم که راهی پیدا می شود فقط تسلیم حرف همکاران من نشو بعد خندید دستش را روی صورتم گذاشت و گفت: هنوز که صورتت سرد است!

 

گفتم: آره، می توانی لطف کنی و از کمد یک پتو به من بدهی؟

 

گفت: حتما. بعد از جایش بلند شد و پتویی را بیرون کشید و روی من انداخت دستهایم را آرام زیر لحاف کرد، دستش را روی صورتم گذاشت و شروع کرد از سفرش به سیدنی گفتن... نمی دانم چه مدت طول کشید ولی چشمهایم را دیگر نمی توانستم باز نگه دارم انگشتان رالف صورتم را گرم کرده بود چشمهایم که روی هم رفت لبهای گرمش روی پیشانیم نشست تا خوابم را شیرینتر کند .

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :