داستانی از سیاوش ضمیران
تاریخ ارسال : 12 خرداد 95
بخش : شعر امروز ایران
هنوز سیاوش
سیاوش ضمیران
همهی آدمها همانطور که به پیدا کردن کار، ازدواج، بچهدار شدن و بزرگ کردن بچه فکر میکنند باید به اینکه چطور خواهند مرد هم بیاندیشند. بالاخره هر آدمی در کل عمرش فقط یک بار میمیرد و به همینخاطر برنامهریزی برای مردن یکی از مهمترین وظایف زندگی است. بله، همهمان میدانیم که خیلیها یک عالمه پول صرف خریدن قبر و سنگ قبر میکنند تا بعد از مرگ جسدشان در جایی که میخواهند دفن شود.به نظر من این کار جزء بیهودهترین کارهای دنیا است. برای شخص من هیچ فرقی نمیکند که جسدم در قبرستان مادریام در برغان کرج دفن شود یا قبرستان پدریام در سنندج یا اگر مثلا وقتی که برندهی جایزهی نوبل ادبیات شدم در قبرستان ظهیرالدوله یا پرلاشز یا حداقل قطعهی هنرمندان بهشت زهرا!شاید اصلا ترجیح بدهم جسدم را بسوزانند و بعد خاکسترش را در یک گلدان بریزند و در آن گل آگلونمای قرمز بکارند و بعد از طرف یک ناشناس آن را پست کنند برای بزرگترین عشق زندگیام. هر چند که این مورد آخر خیلی شاعرانه است ولی باز هم که بهش فکر میکنم میبینم که فایدهی چندانی ندارد. چرا که اولا من در حال حاضر بزرگترین عشق زندگی ندارم و بعد اگر هم داشته باشم مجبور خواهم بود که هر شب عشقبازی او را با معشوقههای گاه و بیگاهش مشاهده کنم؛ بدون اینکه دیگر دستم به این دنیا بند باشد.
با توجه به تمام دلایل مطرح شده به نظر من آدمها باید بیشتر در مورد چگونه مردنشان بیاندیشند تا در مورد اتفاقات بعد از مرگ بر روی جسم بیجانشان. وقتی که هجده نوزده سالم بود خیلی به مرگ فکر میکردم. گاهگداری هوس خودکشی هم میکردم. یک دوستدختر داشتم به اسم سارا که با هم روشهای خودکشی را مرور میکردیم. البته دوستدختر که میگویم منظورم ورژن افلاطونی آن است که گاهی در کافیشاپهای راستهی ستارخان همدیگر را ملاقات میکردیم و گاهی باز همان خیابان ستارخان را با هم پیاده گز میکردیم. یک بار ساعت ده شب بود. حالش خیلی خراب بود. بهم گفت بعد از خداحافظی با من آژانس میگیرد و به دامنههای توچال میرود و آنجا در شب و در تاریکی و در سکوت رگ دستش را میزند و آنقدر منتظر میماند که خون بدنش خالی شود و بمیرد. من حرفش را باور کرده بودم. به اندازهی کافی دیوانه بود که حرفش باورپذیر باشد. داد زد "در بست". یک ماشین جلوی پایمان ترمز زد. سوار شد. و ماشین دور شد. از پنجرهی پشت ماشین مرا نگاه کرد و با دستش بای بای داد. من همانجا سر تهرانویلا ایستاده بودم و با حالت کاملا منفعلانهای بهش نگاه میکردم. به این دلیل که من در دههی دوم زندگیام موجود کاملا منفعلی بودهام. و البته احساس میکنم این حالت انفعال را همینجور مثل یک درشکه تا دههی سوم زندگیام هم با خودم کشیدهام.
یک هفته بعد به خانهمان زنگ زد و گفت که آن شب به خانهی دوستش رفته است و در واقعخودکشی نکرده است. بعد هم دیگر همدیگر را ندیدیم. دوستی افلاطونیمان هم تمام شد. بعدها از خواهرش مهرانه شنیدم که ازدواج کرده و خوشبخت شده است. حتما از فکر خودکشی هم بیرون آمده بود. همانطور که من از فکر خودکشی بیرون آمدم. احساس میکنم که همهی آن روشهای خودکشی که به صورت جدی بهش فکر میکردم مقتضی سن هجده سالگیام بود و شرایط مسخرهی زندگی که در آن گیر کرده بودم.
حالا دوازده سال از آن زمان گذشته است و من دیگر به خودکشی فکر نمیکنم. به این نتیجه رسیدهام که باید بگذارید زندگی شما را با خودش به سمت جلو ببرد؛ تا هر کجا که عشقش کشید. کسی چه میداند فردا برای شما چه اتفاقی خواهد افتاد. یک هفته پیش با رئیس سابقم باربارا که دو سال پیش در شرکتش کار میکردم تلفنی حرف زدم. رفته بود واشنگتن تا از یک لایحهی عمرانی در کنگرهی آمریکا دفاع کند. بله! نمونهی یک زن موفق و ثروتمند بود. قرار بود هفتهی بعد از آن به دانشگاه ما بیاید و سخنرانی کند و قرار بود که من تدارکات لازم برای سخنرانیاشدر دانشگاه را انجام دهم. دو روز بعد در فیسبوکش خبر آمد که در هتل محل اقامتش در واشنگتن دچار حملهی صرع شده و جمجمهاش ترکهای معتنابهی برداشته است. بعد هم انگار قرار است تا آخر عمر روی صندلی چرخدار به اینور و آنور برود چرا که نخاعش درب و داغان شده است.
خلاصه اینکه بگذارید زندگی شما را با خودش هر کجا که خواست ببرد. با اینحال، خواننده محترم، لطفا همانطور که به کار و ازدواج و بچهدار شدن فکر میکنید به چگونه مردنتان هم فکر کنید. من خودم به این فکر میکنم که بعدها یک کلت بخرم و جایی در خانهی بزرگ و باشکوهم پنهانش کنم تا وقتی که رو به زوال و فساد رفتم قبل از اینکه کارم به بیمارستان یا دارالمجانین بیافتد خودم را با یک تیر خلاص کنم. ترجیح میدهم به جای اینکه در تخت بیمارستان با سرطان یا در اتاق تیمارستان با آلزایمر زندگیام پایان یابد خودم قبل از عود گرفتن این تراژدیها به زندگیام پایان دهم. من وقتی یک سرمای کوچک میخورم جان از ماتحتم بیرون میآید و ناله و شیونم تمام دنیا را در بر میگیرد. چه برسد که بخواهم روی تخت بیمارستان به خاطر بیماری با مرگ دست و پنجه نرم کنم. قایم کردن یک کلت در خانه برای وقتی که در پیری به روغنسوزی میافتید بهترین گزینهی ممکن است. با اینحال باز هم خطر بدبختی و فلکزدگی وجود دارد و آن وقتی است که دچار آلزایمر شوید و جایی که تفنگتان را قایم کردهاید یادتان نیاید (یک چیزی تو همان مایههای فیلم هنوز آلیس). من در حال حاضر خودم را با کلی ترس و لرز اینگونه تصور میکنم که وقتی که خیلی پیر و زهوار در رفته شدهام آلزایمر گرفته و در یک خانهی درندشت در یک مزرعهی دورافتاده در ایلینوی یا میزوری یا زعفرانیهی ساوجبلاغ گیر کردهام. و به خاطر جامعهگریزی شدیدم کسی از زنده یا مرده بودنم خبری ندارد. و من مبتلا به آلزایمر شدهام و شب روز خانهام را جستجو میکنم تا شاید بتوانم تفنگ کذایی را پیدا کنم و خودم را از شر یک پایان غمانگیز نجات بدهم در حالی که میدانم هیچوقت یادم نخواهد آمد که آن را کجا قایم کردهام و هیچوقت آن را پیدا نخواهم کرد.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه