داستانی از سپیده گیلاسیان


داستانی از سپیده گیلاسیان نویسنده : سپیده گیلاسیان
تاریخ ارسال :‌ 16 مهر 89
بخش : داستان

تلويزيون آبي شد . گفتم الآن مي‌آيد . آبي شده .

گفت اين كه كبود است . راست مي‌گفت . لبهاي عروس را كبود كرده بودند . خنده دار بود . وقتي آمد ، ترانه را سوت مي‌زد توي صورتِ ما و آخرِ ترانه مي‌افتاد روي لبهامان كه بود و نبود و كبود بود .

به كبودي‌ها خيره مي‌شد تا جايي كه يادش بود مي‌گفت انگار بنفش بوده و بغض مي‌كرد و كاغذ هِي بالاتر مي‌رفت و آنها پايين‌تر مي‌آمدند و گردنِ ديوانه مشخّص‌تر مي‌شد و آن دماغِ بزرگش از زيرِ كاغذ تا به گوگول رسيد كه در مستطيلي آبي بود .

گفت الآن مي‌آيد .

و چيزي نيامد . همه نشسته بوديم منتظرش در مستطيلِ آبي يا كبود همه نشسته بوديم .

 

 

زنجره ها

 

 حرف که شروع شد مطمئن همه اش بسته به بازی ِپنجره است . . . صدای زنجره ها . . . دیر شدن همه چیز . . . که حالا به شربت روی میز رسیده بود و گرمش کرده بود نگاهش ، نا آشنایی خانه را دور زد از او به پنجره ، مبلها و قاب عکس روی میز دستهای قلاب شدۀ خودش و دوباره او . به هیچ ساعتی نرسید . نفس راحتی کشید .

 زنجره ها همان طور برای خودشان حرف می زدند که به خستگی رسید .

 می دونی قضیه یکی دو سال نیست . . . سالهاست . . . مثل بچه ای که چند ساله شده باشه توی تو . . . خنده داره . . . بچه ای که راه هم می ره دیگه توی تو . . . حتی می دوه . . .

 آویز گردنبند را دور زنجیرش چرخاند . برد روی چانه اش . انداختش پایین . دست کشید به موهای بسته اش . تو سکوت ، فیلم را عقب زد .

 به صدایی که از حال می آمد گوش داد : - گوش می دی ؟ . . . این صدا . . . این صدا رو دوست دارم . . . صدای بعد از ظهرهای خستۀ خواب آلود . . . تو بچگی . . . تو لابد می تونی یه شعر بگی . . . راجع به این زنجره ها . . .

 فیلم رفته بود روی قسمت آخر زن گریه هم لابد کرده بود حالا ایستاده بود کنار درخت تو فیلم . به بازی مردها نگاه می کرد تو سکوت . قبلش ، انگار حرفهایی هم زده بود .

 عقبتر زد . . . از شعر به بعد از ظهرهای خسته . . . همیشه می گذاشت موسیقی ، پرده را تکان بدهد و آنها که به قول شاعر « سازها رو کوک کرده بودند ساز می زدند » دراز می کشید روی تخت با چشمهای بسته به بازی پنجره فکر می کرد و به اعتراض بقیه جواب می داد که : این صدا را دوست دارم .

 برای خودش می خواند . تنهایی ، سوت هم می زد وسطش .

-          تنهایی . . . همیشه منتظر بودم یه روز . . . واسه همیشه . . .

 صدای حال برگشت : - همیشه هست . . . هر طور فکر کنی . . . یا باشی . . . همیشه هست .

 داغی چای را گذاشت کنار روز . کنار دستش . داغتر شد .

  دیوار را دوباره دور زد . به رفتن فکر کرد که لابد مثل آمدن بود . راننده توی آینه می گفت که خیابان یک طرفه است یا نه . . . بسته است . بعد بقیۀ راه را می دوید . بعد باد می شد . خاک می شد . می نشست روی کفشهای صورتی . کمرنگ کمرنگ می شد و آخرش می رسید به بی کاری مبل . می نشست .

 گفت : همه اش مربوط به بازی پنجره است ( اینو از اول مطمئن بود ) این سیرسیرکها و حتی فاصله

 روی فاصله دستش با فنجان داغ شد . مکث کرد : اگه بیاد تو مرگش حتمیه .

 اینو نگفت . نمی خواست مرگ ، آدم روبرویش را به قاب عکس روی میز ، غمگینانه بچسباند . فکر کرد زن توی عکس ، دختر فیلمو دیده یعنی ؟

 فیلمو عقب زد . عقبتر . زد جلو . می خواست به میز برسد . به جایی که دختر نشسته بود جلوی آدم روبرویش . از خودش می گفت . . . لبخند هم . . . بود . . . می رفت . . . می آمد . . . عقب . . . جلو . . . شیرینی توی پیش دستی خرچنگ شده بود . انبرهایش را باز می کرد و . . . تاب . . . تاب . . . صدا می داد .

 نمی خوری ؟

-          نه

  هیچوقت دختر توی فیلم را به این واضحی ندیده بود . نشنیده بود . داشت حرف می زد . بلند حرف می زد . شبیه زنجره های آنور پنجره .

-          اونا هم واسه خودشون حرف می زنن . یه گوشه قایم می شن و . . . ما فقط صداشونو می شنویم . . . قول می دم روبروشون خالیه .

  دیر شده بود . به خودش گفت : دیر شده .

 ایستاد که ساعت را از دیوارهای ناآشنا پیدا کند .

 که روسری را پخش کند روی موهایش .

 که برگردد . . . با خودش . . . راه برود . . . تنهایی . . . از خیابانی که راننده می گفت یک طرفه یا بسته است . . . راه برود . برگردد . . . آرام . . . تند . . . تندتر . . . بدود . . . خاک بشود . . . روی نم گرۀ روسری . . . گل بشود . . . به خودش بگوید دیره . . . دیره . . . و باز فکر کند هنوز چند سکانس مانده . . . از روز . . . هنوز . . .

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :