داستانی از سروش مظفر مقدم


داستانی از سروش مظفر مقدم نویسنده : سروش مظفر مقدم
تاریخ ارسال :‌ 28 اسفند 03
بخش : داستان

 

در مدرسه 

 

 

در آلبوم قدیمی ام، عکس پسر بچه ای را می بینم که با لباس فورم تیره رنگ روی نیمکت چوبی زوار در رفته ای نشسته و چشم های نگرانی دارد. پسر بچه احتمالا هفت یا هشت سال سن دارد و انگار آن روز سرد و خکستری پاییزی با آسمان کوتاهش، روز آغاز سال تحصیلی است.بنای مدرسه ساختمانی دو طبقه وآجری است که رنگ قهوه ای تیره ای دارد. صحن حیاط با آسفالت پوشیده شده و خطوط زرد رنگی اینجا و آنجایش کشیده اند.ساختمان مدرسه ایوان کوچکی دارد و اتاق مدیر مدرسه مشرف به صحن حیاط است. هر روز صبح دانش آموزان پایه اول و دوم دبستان روبروی ساختمان صف می کشند و ناظم عبوس دبستان از صف دانش آموزان سان می بیند و هر بچه ای که دیرتر برسد، مجبور است گوشه ای بایستد تا تنبیه شود.بلند گوی مدرسه غرش کنان مارش جنگ پخش می کند و پس از آن صدای دو رگه ناظم از بلند گوها پخش می شود. بچه ها اول باید دعای صبحگاهی را که به زبان عربی است بخوانند و بعد از آن ناظم شروع به شعار دادن می کند و بچه ها باید با صدای بلند آن شعار ها را تکرار کنند: 

- مرگ بر آمریکا مرگ بر شوروی ، مرگ بر اسراییل، مرگ بر صدام حسین کافر ، مرگ بر بهایی ...

شعارها ادامه می یابند : خدایا خدایا تا انقلاب مهدی، خمینی را نگه دار!

این حجم مرگ،ذهن پسر بچه توی عکس را انباشته است و نمی داند چرا باید هر روز صبح با شعار مرگ آغاز می شود؟ 
بعد از مراسم خسته کننده صبحگاهی،بچه ها در صف های منظم به کلاس میروند تا درس شروع شود.توی هر کلاس چند ردیف نیمکت چوبی قدیمی وجود دارد و روی هر نیمکتی سه پسر بچه می نشینند. فضای کلاس ها سرد و غم زده است و معللم ها مقرراتی و بی حوصله هستند.بعضی معلم ها که دیگر سالهای جوانی شان را پشت سر گذاشته اند،انگار دیگر حوصله سر و کله زدن با این بچه ها را ندارند. پسر بچه توی عکس،دوست ندارد سر آن کلاس بنشیند. او مدام منتظر است زنگ تفریح به صدا در بیاید و از کلاس خارج شود. او گوشه ای از حیاط بزرگ و خالی مدرسه می ایستد یا می نشیند.سعی می کند صبحانه مختصری را که مادرش برای او گذاشته بخورد.پسر بچه با همه چیز آن محیط بیگانه است.فضای بیرون به نظرش سرد و نا امن است و او می خواهد به خانه اش ،به اتاقش و کنار والدینش برگردد.
حیاط خالی مدرسه ناگهان شلوغ و پر از سر وصدا می شود. تعدادی از بچه ها می دوند،بعضی ها با هم دست به یقه شده اند و دعوا می کنند و عده ای دیگر با صدای خیلی بلند حرف می زنند.برای پسر بچه اما این محیط سوهان روح است.ناظم مدرسه چون چشمی بزرگ و نامریی از پشت پنجره دفتر حیاط را زیر نظر دارد و گاهی از همانجا توی بلندگو نعره می کشد: 
-آهای الاغ! شلوغ نکن. احمق یقه اونو ول کن ! الان میام یکی می زنم توی گوشت! ساکت تر باشین! 
زنگ تفریح تمام می شود. پسر بچه توی آلبوم احساس می کند باید مثانه اش را خالی کند اما نمی خواهد از توالت های مخوف مدرسه استفاده کند.توالت هایی که بوی زننده ای دارند،تاریک هستند و گاهی سوسک های درشتی روی زمین و دیوار های آلوده اش دیده می شوند..
روی دیوار کلاس بالای تخته سیاه، عکس بزرگ ملای پیری با عمامه و ابروهای پرپشت نصب شده است. مرد پیر اخم آلود است و انگار به نقطه ای نامریی و دور از ذهن نگاه می کند. پسر بچه همیشه از دیدن آن عکس احساس بدی دارد. معلم شان می گوید : همه شما باید برای سلامتی امام خمینی و پیروزی سربازان اسلام دعا کنید! مملکت ما در حال جنگ است .این جنگ اسلام علیه کفر است. می فهمید؟ وقتی بزرگ تر شدید شما هم برای دفاع از اسلام باید به جبهه بروید! 

در آن مدرسه هیچ موسیقی و نوای گوش نوازی وجود ندارد.ناظم مدرسه میکروفون را کنار رادیو می گذارد. بلند گو سوتی گوشخراش می کشد و صدای اذان ظهر پخش می شود. بعد از آن گوینده اخبار رادیو با لحنی حماسی می گوید: 
توجه کنید توجه کنید! شنوندگان عزیز. رزمندگان اسلام توانستند در جبهه غرب به سمت دشمن بعثی پیش روی کنند.. راه قدس از کربلا می گذرد! الله و اکبر ..الله و اکبر!

پسر بچه توی آلبوم،دوست دارد گوش هایش را بگیرد.در بزرگ آهنی مدرسه بسته است و او نمی تواند بیرون برود. چاره ای ندارد. باید تا پایان شیفت مدرسه بماند..

زنگ آخر مدرسه به گوش او زیبا ترین نغمه و موسیقی است.حالا او می تواند چون پرنده ای سبکبال، از آن در آهنی عبور کند و به خیابان بیاید. وقتی از کلاس بیرون می آید،باید از راهرو و پلکان عبور کند، از میان کیسه های شنی که به دستور مدیر مدرسه شبیه سنگر ها خاک ریزهای جنگی ساخته اند بگذرد و پس از چند دقیقه پیاده روی، به خانه شان برسد..

در خانه،خبری از جنگ و شعار و اخبار رادیو نیست. در خانه،آفتاب مهربان است و پاییز جلوه زیبایی دارد. برگ های درخت گردو به آرامی زرد شده اند و کف حیاط می ریزند..در خانه، مادر پسرک مشغول آشپزی است و عطر خوش غذا همه جا پیچیده است. در خانه، برادر بزرگ تر پسرک تازه از دانشکده آمده. ضبط صوت را روشن کرده وآواز زیبای یکی از خوانندگان زن ایرانی پخش می شود. در خانه همه چیز سر جای خودش است. کتابخانه، اتاق کوچک او، گربه های چابک روی دیوار حیاط، باغچه انبوه و آسمانی که آبی و سخاوتنمد است..
پسر بچه دیگر دوست ندارد به آن پادگانی که نامش را مدرسه گذاشته اند برگردد.مشق شب برای او عذاب آور است و از بیدار شدن در صبح های زود نفرت دارد. می خواهد خودش را به آرامش خانه بسپارد و هرگز مجبور نباشد از آن در قدیمی مهربان پا به خیابان های عبوس شهر بگذارد. او می خواهد برای همیشه در همان زمان و همان مکان باقی بماند. او فکر می کند، و در همین حال به خواب فرو می رود...

آلبوم قدیمی ام را می بندم .چقدر دوست دارم آن پسر بچه را در آغوش بگیرم و به او بگویم : 

- عزیزم دیگه مجبور نیستی به اون مدرسه بری. من مراقبتم. همیشه مراقبت هستم! 

نام آن پسرک،سروش مظفر مقدم است. حالا نمی دانم کدام یک از ما این جملات را نوشته ایم. من یا او ؟

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :