داستانی از سارا سعیدی
تاریخ ارسال : 16 مهر 89
بخش : داستان
نفرات جاگیری از روی سادگیشان میشوند، با پهلو و شانههایی به قد گردن و باریک با پاها و انگشتها بیرون زده
از ناخن، ساییدنی از روبهرویی - از روبهرو به گواه چشم می آیند- با هم ( دو به دو به حادثهی خودی ، خفن و گلوگیر
از نزدیک ) از جایی که کم میشوند گذشته، کمی در خور زیاد، کمتر. راه راه به تنش میآید، چرخ میزند و میرود،
دنبالش میروم توی راهرو گیرش میآورم لاغرتر شده آنقدر باریک و صاف که رفت و آمدش بیجهت میشد، مسیر
گم میکرد و به من میداد تا برسد به من،دست میدهیم سعی میکنم دست دادن را عادی قلمداد کند میپذیرد از
بغل فقط دستها برای خودش باز مانده ، به جلو میکشد. دوردست که قطعهی دیگری نیست کاهش هم دارد ریز
ریز و مقتول.
مردنی از مرگ نترسید ترس نداشت که بترسد وگرنه نمیمرد در میرفت با آنهمه فرسایش و کمی. همینکه در باز
شد جسد روی پاهای خودش تاب میخورد، یکی سیگار هم میکشید و دودش را در میآورد، هوس کرده بود یه
همچی سیگاری باشد تا صبح به من نگفت اما همینطور که پک میزد پاهای جسد را تاب میداد گفت نفر بعدی قبل
از اینکه وقت پیدا کند میمیرد. نترسیده بودم ، دیر از دستهاش آویزان شدم وقتی داشتند میبردنش بعد از یکی
دیگر، دیگری که آویزان شده بود از دستهای رفته.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه