داستانی از داريوش فتاحي
تاریخ ارسال : 24 آبان 95
بخش : داستان
نازنين زهرا
داريوش فتاحي
هشت ماهگي
كلاهي كه بر سر داشت را پايينتر كشيد تا خيسي چشمهايش را بپوشاند، قطرات اشك يكي پس از ديگري در لابلاي چين و چروك صورتش، سُر ميخوردند و در رطوبت خاك گم ميشدند.
آرام و بيصدا گام برداشت. خود را روبروي عروسش رساند؛ كودك هشت ماهه را كه در خوابي آسوده فرو رفته بود در آغوش كشيد و دوباره به سوي قبر گام برداشت. هرچه به قبر نزديكتر ميشد گامهايش سستتر ميشدند. كودك، چشم گشود، در اطرافش فقط گريه بود و گريه و او نيز گريه بيامانش را با ناله مادر و مادر بزرگش همنوا كرد. اكنون پدربزرگ، بالاسر قبر ايستاده است، آرام و لرزان، كودك بيتاب را روي قبر نهاد. كودك در آغوش پدر آرام گرفت و با زبان بيزباني از اين يك سال دوري و از اين جدايي زود هنگام به پدر گلايهها کرد.
پنج سالگي
سرش پائین بود، دلش گرفته بود...از تنهاییاش... از اینکه کسی احوالي از او نميپرسيد.....این پنج، شش ماه هیچکس سراغش را نگرفته بود......سنگهايش را با خودش واكنده بود و خود و بچهاش را سپرده بود به خدا.
نمیدانست آن روز چرا آنقدر دلش گرفته......نازنين زهرايش حالا پنج ساله است؛دارد روي گورها ميدود، بيخيال و فارغ از همه چيز و همه كس،ميرود زير چادر مادر و سرك ميكشد.چشمهاي مادر سرخ است و باراني.ردّ نگاه مادر، چشمهايش ميرسد به قاب عكس مردي كه تا حالا او را نديده.به چشمهاي مرد خيره ميشود،چه چشمهاي قشنگي دارد،تا به تا مثل چشمهاي خودش.
چند نفر غريبه نزديك ميشوند،ظرفي پر از حلوا روي گور ميگذارند،فاتحه ميخوانند و ميروند.
هر چه منتظر ميايستد كسي نميآيد.نازنين حوصلهاش سر رفته و بيتابي ميكند.....آرام آرام از آنجا دور ميشوند.كودك دستش را به زور از دستهاي او جدا ميكند، دوان دوان به سمت قاب عكس ميرود، خم ميشود و صورت مرد را ميبوسد.
هفت سالگي
هفت سال گذشته است،قاب عكس تنهاست،خاك روي چشمهايش نشسته،جائي را نميبيند،اصلا براي چه بايد ببيند،كسي سراغش نميرود كه بخواهد صورتش را ببيند.
امروز چقدر برايش خاطرهانگيز است،روزي كه به اين خانه تنگ و تاريك نقل مكان كرد،حالا خيلي وقت است كه ديگر تنهاست......كسي سراغش را نميگيرد.چقدر دلش براي نازنين زهرا تنگ شده.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه