داستانی از حسین کهندل
تاریخ ارسال : 14 خرداد 95
بخش : داستان
فراسوی قانون
زن سر مرد پنهانشده در ذهنش را با وسواس زیاد که از حرکات دستانش پیدا بود بیرون کشید و آنرا بهجای سر مردش گذاشت. اما همچون شبهای گذشته نتوانست آنرا از تن تنومند مردش جدا کند.
حالا سر مردش روی دستش مانده بود و سر مرد دیگری با موهای مجعد و ریش قرمز کنارش خوابیده.
او از این درهم آمیختگی واقعیت و رؤیا شگفتزده شد و لحظهای دیگر ترس و لذت نیز بر این افسار گسیختگی افزوده شد. با دستی لرزان تلاش میکرد تا سر مرد ریش قرمز را بار دیگر درون ذهنش پنهان کند اما نتوانست چیزی از دنیای خارج را به رویاهایش برگرداند.
ذهنش عریان شد از رازی که سالها با خود یدک میکشید و این عریانی موجب شد تا فراموش کند که تن عریانش در زیر نفسهای مرد ریش قرمز نفس میکشد، عضلاتش شل شده و صورت زردرنگش گل انداخته است، که اگر لذت با ترس همراه شود خوشیاش چندین برابر است. در این هنگام اندیشه چون رقیبی به میدان درآمد: «برخیز»
که سپیده صبح در برابر دیدگان پاکدامنان و ریاضتکشان و مریدانش که برایشان خطابه سر میدهد رسوایش کند و قداست قدیسگونهاش را بشکند. زن از جایش برخاست و با لباسخواب در مقابل پنجره ایستاد. مه غلیظی کف رودخانه را پوشانده بود. مثل کسیکه دریای طوفانی در قلبش جای گرفته باشد بالا و پایین میرفت. مرد ریش قرمز همچنان خواب بود. صدای نفسهایش را میشنید.
ساعت روی دیوار فرامین خود را صادر میکرد و سیطره قانون را بر زندگی انسان گوشزد مینمود که وجود بیوجودش، سرگردان و هولناک از چیدمان حروف و کلمات در معنی بیرون میزند و بیآنکه دستی در کار داشته باشد در دنیایی واقعی زن را بهدست جلاد میسپارد.
جلاد یک زن است و زن همان متهمی است که به جرم سرپیچی هیولای طبیعت از قوانین فیزیکی خودش محاکمه میشود.
از آنجاکه قانون دیده نمیشود قاضی خود قانون است که کلاهگیس فرشده بر سر دارد و با کتاب قانون فال میگیرد سپس حکم میکند بر طبق قوانین خیال و فریاد میزند:
او آنچنان پیدا و ناپیدا را درهم آمیخته که سر مرد ریش قرمز بسی طبیعیتر از اشیاء واقعی مینماید که حتی شباهتهای ژنتیکی فرزندانش را مغلوب تداعیهای مداوم ذهنی کرده است.
دستان زن و کتاب قانون بسته میشوند.
دو زن در لباسی پوشیده او را با لباسخواب و موهای پریشان بهسوی طناب داری هدایت میکنند که عدهای با سرهای حیوانی و تن انسانی در پای آن نفرین میکنند و دعا میخوانند. زن همانطور که ماتش برده است بهسوی طناب دار کشیده میشود ولی ناگهان دستان خشمآلود وجدان چالاکتر از جلاد ضامن تیغ تیز گیوتین را از درون ذهنش رها میسازد و سر زن در واقعیت، زیر نور آفتاب و در برابر دیدگان بهتزده جلاد از گردنش میپرد و بر روی زمین غلت میخورد.
از تماس گوشت و تیغه تیز صدایی مانند کشیدگی ناخن بر روی جسم تیز حس ميشود.
او در میان ضربهای که از درون ویرانش ساخته و قوانینی که او را در واقیعت بهسوی مرگ میبرند سردرگم است و مسافتی را بیسر میرود تا خودش را به رختخواب برساند.
مرد ریش قرمز بیدار شده است و فرزندان را برای شروع روزی تازه در آغوش گرفته است.
گویی سالها در این خانه زندگی میکند.
آنها با تعجب به زن مینگرند. یکبار از پایین به بالا و دوباره از بالا به پایین...
او را برانداز میکنند و سپس عضوی بیگانه در این خانه خطابش میکنند.
زن گمان میکند باید که باید اتفاقی رخ داده باشد، چیزی مثل فراموشی و یا نوعی جنون که انسان در بیداری خواب میبیند.
او همانطور که برای آنها دلیل و برهان میآورد اسباب خانه را زیرورو میکند تا مدرکی از هویت و وجود خود بیابد. هیچچیز سر جایش نیست. تنها سند موجود احساسی است که به فرزندان دارد و این هم مقبول واقع نمیشود. موهایش سرخی صورتش را میپوشاند و مثل یک شبح بیرون میدود و خانهها را نگاه میکند.
گمان میکند خانهاش آنسوی نور کمرنگ خیابان است اما خانه کاهگلی کنار گورستان که در مه گم شده است برایش آشناست.
سالها درب آن خانه را زده است. کسی در را باز میکند که ریش قرمز دارد.
زن آرام میگوید: «آیا کسی مرا میشناسد»
در نیمهباز میشود و صدای پیرمردی که بهسختی سخن میگوید شنیده میشود:
«تو قرنها پیش در این خانه میزیستهای که طاعون و کلیسا قاتل انسان بود. هنوز دود هیزمهای سرخ کوپهشده در کوچههای طاعونزده چشم نعشکش پیر را میسوزاند. قاضی کلاهگیس فرشده بر سر داشت و با کتاب قانون فال میگرفت. زمین مرکز عالم بود و عالم همان بود که دیده میشد.
کت قرمزها حافظ قانون بودند و در کوچههای بیعابر پرسه میزدند تا ذهنهای پنهان را از چشمهای عریان تسخیر کنند. تو را ناشناس در کوچهای تاریک مییابند. در چشمانت خیره میشوند و سپس در دادگاه تفتیش عقاید با گیوتینی که اکنون در موزه شهر زنگ زده است سرت را از تنت جدا میکنند.
زن دامن توریاش را بالا میزند و مینشیند کنار درب چوبی. درون چشمانش رنج است. گمان میکند که حضورش در آنجا یک اشتباه است که قوانین طبیعت مرتکب آن است.
از انعکاس نور نیمه برهنه آینه خودش را نمیشناسد.
اما دیگر خانهاش را بهیاد میآورد که خاک کوچک و سرد همین گورستان است.
از این چسبندگیها، فرورفتنها و وادادنها با فریادی که از روی جنون برمیآورد. میدود.
فریادش از کنار دیوارهای پیوسته خانهها که انسانهای قانونمند را در خود جای داده به گورستان میرسد.
لحظهای دیگر از درون خاک نالهها و گریههای خوفناک مردگان سر درميآورند و سکوت شب را میشکافند و قبرستانها را شبیه بازار مسگرها میکنند.
از تلنگر این فریاد...
استخوانها نونوار میشوند. گوشت تازه میآورند. برمیخیزند و با لباسهای سفید و رقصهای آهسته که پای راستشان در زیر صدای تمبکها همزمان به زمین میخورد، هلهله میکنند و میآیند تا طرحی نو در بافت زندگانی زندگان دراندازند و کودکان را از این فاحشهخانههای قانونی رها سازنند.
هیچکس قانون را ندید. قاضی و دادستان سالها پیش مرده بودند.
تنها مردگان هستند و زندگان که سرهای خود را بر روی تن دیگری یافتند و تاریخ را برهم زدند.
آنها ناموزون و ناهماهنگ همانند یک بازار درهم و برهم، با حیرت مشاهده میکردند تنهای سفیدی را در زیر سرهای سیاه و سرهای کوچک زنان بر روی تنهای زمخت مردانه و... که نقاشی دنیا را وارونه کرده بود.
گویی رویای همیشگی آنها در ثانیهای از زمان با واقعیت درآمیخته و در اوج وارونگی دیگ طبیعت را موزون کرده است.
آنها همانطور که آزادانه با دستهای بالا گرفته میرقصیدند و میچرخیدند لحظهای از حرکت ایستادند و بزرگترین اثر هنری تاریخ بشر را در فراسوی قانون به نمایش درآوردند.
پایان.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه