داستانی از حسن نیکوفرید


داستانی از حسن نیکوفرید نویسنده : حسن نیکوفرید
تاریخ ارسال :‌ 20 آبان 96
بخش : داستان

گنج


چشم  چشم را نمی دید. خورشید کاسه سرش را میان دست گرفته بود و فشار می داد . با وجود شال سفید و نازکی که عباس داده بود و دور سر و صورتش پیچیده بود و شیار نازکی در جلوی چشم هایش باز ، ولی با این همه ضربات گرم و ریز ماسه را روی گونه هاو پیشانی حس میکرد. لب هاکمی متورم شده بودند و هربار که با زبان مرطوبشان میکرد، طعمی تلخ و شور را می چشید که تشنگی  را تشدید می کرد.
از زمانی که آخرین بار عباس رادید بود ساعاتی می گذشت و هرچه بیشتر در پی اش می گشت امید به یافتنش کمرنگ تر میشد. پاهایش سست تر شده بودند و نیرویش کمتر . در همان حال، ترسی ناشناخته در دلش کم کَمک جا باز می کرد  و بیش از پیش خود را شایسته سرزنش می دید که چرا تسلیم وسوسه های احمقانه او شده است .
از دوماه پیش که عباس برای اول بار در باره آن کتاب بقول خودش طلایی صحبت بمیان آورد، تا شب پیش که در خانه مخروبه ای نزدیکی پمپ بنزین جندق با هزار نگرانی شب را سحر کردند، مثل جن زده ها روی  زمین بند نمی شد و همه فکر و ذکرش دست یافتن به دفینه ای بود که در کتاب ، نقشه ی محلش رسم شده بود.
اولین بار که  در سرویس اداره موضوع  کتاب گنج مطرح شد، کلی او را دست انداخته بود  و وقتی شنید که  عباس می خواهد  چند ورق از آن کتاب را  به مبلغ  گزافی بخرد ،به ساده لوحی اش خندیده بود.
عباس عائله مند بود و غلام در شرف ازدواج مجدد. اما هر دو سر در لاک. مثل خیلی از دیگر کارمندان. عباس اما  از همان ابتدای استخدام برای ثروتمند شدن عجله داشت و بلند پرواز ی می کرد . با این تکیه کلام که  بالاخره روزی به  زندگی اشرافی دست خواهد یافت و وارد بازی بزرگان خواهد شد.
-غلام ببین الان وقتشه. شتر اومده جلوی درِ خونمون خوابیده.آخه چرا چشماتو باز نمی کنی؟
-هیچ فکر نمی کردم اینقدرهالو باشی . بابا خیلی ساده ای.
آنشب پس از آنکه با برخورد سرد غلام مواجه  شده بود، به قصد اثبات صحت گفتار خود و صاحب کتاب، با فروش اتومبیل اش برای خرید چند برگ از کتاب که مربوط به دفینه ای کم ارزش تر بود، اقدام کرد . وچند روز بعد غلام  را که یار غارش بود   ،مجاب کرد او را همراهی کند  .به زحمت چند روزی مرخصی گرفتند  و به دامغان رفتند .گنج میبایستی در قلعه ای بنام سعدآباد  و در برج شمال شرقی  از برجهای مخروبه چهارگانه آن قرار می داشت. آنجا که رسیدند متوجه چوپانی شدند که در محوطه قلعه ، گوسفندانش را نگهداری میکرد.  پس از تعقیب و شناسایی دو روزه و در  شبی که چوپان در قلعه نبود ، با پذیرش دریده شدن توسط سگهای گله که تمام وقت پارس می کردند ، بگونه ای که با آنها مواجه نشوند و با هزار ترس و دلهره وارد برج  مخروبه شدند .  پس از ساعاتی جستجو و کند و کاو  و  حفر چند گودال کوچک و بزرگ، موفق به یافتن کوزه ای شدند  که حاوی سیزده سکه  ی دوران ساسانی بود .صبح همان روز با خوشحالی به تهران برگشتند وچند روز بعد  عباس سکه ها را به  مال خری درمنوچهری به ده برابر قیمت نقشه گنج  ، فروخت .
-    میدونی چرا بعضی ها یه شبه ره صدساله رفتن؟ ترو به هر کی قبول داری قسم بیا و کمک کن . جز تو به کسی اعتماد ندارم. خودم به تنهایی هم که پولشو ندارم.
_آخه عباس جان اگه چیزی پیدا نکنیم چی؟ اگه کلکی تو کار باشه ؟میدونی زحمت همه ی عمرمون به باد میره.یارو یه معتاده.اعتباری بهش نیس.اگه آدرس گنج داره چراخودش نمیره برداره؟
_خوبه که خودت میگی یارو معتاده .اگه یه آدم معمولی و عاقل بود که خودش این کارو میکرد. مثل خیلی های دیگه که  کردن و پول دار شدن.مگه ندیدی  تقریبا بیشتر از ده برابر سود کردم. خودت که شاهد بودی. اصلا نصف سود سکه هام مال تو .
-    این چه حرفیه .من می گم....................
آخر العمر بعد از ساعتها و روزها بحث و جدل ،این غلام بود که مجاب شد .چرا که میدید ادعای یار غارش چندان هم بی ربط نیست  و می توانست آنان را یکشبه به همه آرزوهایشان برساند. بهمین دلیل پذیرفت  که بخاطر کمبود وقت  با فروش خانه اش به برادر عباس با قیمتی بسیار  ارزانتر از نرخ روز ، پنجاه در صد  سهم الشرکه را تامین کنم.
صفحات کتاب را می گفت از چنگ مرد معتادی می خواهد بدرآورد که نوه پیرزنی مقیم روستای بق بود . گویا زن و دخترش  به همراه  هشت کارگر دیگر  وقتی پشت وانت نشسته بودند و برای کار به روستای دیگری می رفتند ، در یک سانحه رانندگی جان باخته بودند . پیرزن  پس از حادثه دچار جنون شده بود  ومردش، معتاد  . کتاب را نوه پیرزن در صندوقچه  قدیمی مادربزرگش یافته بوده ، پپیچیده در  عبای پدربزرگش ؛انتهای تنور آشپزخانه متروکه شان. جایی که گرمایش به وقت روشن بودن  بی شک، دست کمی از کویر برهوتی نداشت که حالا در دامش گرفتارشده بود  .
از ساعت چهار صبح که از جندق خارج شده بودند تا چاه مخروبه ای که آخرین بار در نزدیکی اش استراحت کردند و بعنوان سومین علامت مسیر گنج   مشخص شده بود، نه ساعتی می گذشت .عباس  پس از دیدن هر علامت شور و شوقش افزون می شد و سرعت قدم هایش بیشتر . غلام اما به نسبت کم شدن تردیدهایش، خسته تر  و ، تاب و توان از کف داده بود.
_ نگفتم اونی که ساده لوحه تویی نه من! حالا دیدی حق با من بود؟ دیگه بدبختی هامون تموم شدن. یه عمری بله قربان گفتن برا یه لقمه نون کوفتی  آخر برج.
_ زیاد تند نرو بابا، هنوز دستمون به چیزی نرسیده که اینقدر ذوق زده شدی.
_ میرسه عزیزم، میرسه. فقط یکم صبر داشته باش.-
گرمای خورشید بیش از پیش آزارش می داد و با گذر زمان شدت باد بیشتر شده بود. بیل و کلنگ دسته کوتاه و طناب و متر و چادر و چند کیسه برای حمل دفینه به همراه  قاشق و چنگال و چاقو و بشقاب در کوله غلام بود و همه شیشه های آب وگوجه و خیار و طالبی و نان وکنسرو ها ،در کوله عباس .که برای مصون ماندن از گرما، بین وسایل خواب پیچیده شده بودند .
طی مدتی که از او دور افتاده بود از فرط فریاد زدن های پیاپی که عمده انرژی اش  در های و هوی باد گم می شد ، گلویش بشدت خشکیده بود .
نزدیک چاه مخروبه  وکنار چند کلبه گلی ویران  ، همانجایی که  برای چند دقیقه  استراحت ، زیر سایه دیوار نیمه خراب ِ یکی از کلبه ها نشسته بودند؛  سایه مثل بختک خودش را روی غلام  انداخته و او را بر زمین دوخته بود .بگونه ای که  احساس می کرد مطلقن نمی تواند از زیر سیطره اش خلاص شود و دوباره پا به آفتاب بگذارد . عباس  اما بی تاب بودو به اصرار قطب نما را از دست  او گرفت و قصد کرد بسمت مقصد نهایی ،یعنی شمال غربی حرکت کند. جائی که دو سه ردیف کوهپایه های کوتاه و بلند  سر از زمین بیرون آورده بودند و ضمن جدا کردن  خرج خود  از دشت ،گویا قصد  جلوگیری از نفوذ گرما به پشت خود را داشتند.
_ هی عباس یه کم صبر کن . از پا افتادم بابا . نفسم در نمی یاد. بیا یکی از طالبی ها رو بخوریم.
_ طالبی بی طالبی، من یواش یواش میرم تا به من برسی.می ترسم دیر بشه . پاشو تنبل دیگه چیزی نمونده.
غلام برای دقایقی  بخواب رفته بود و وقتی  با اضطراب از جا پرید. متوجه کاغذی شد که  روی کوله اش سنجاق شده بود  با متنی که" بیا سمت صخره های دوقلو" . پس کوله را به پشت انداخته بود   و در پی اش روان، اما عباس  در چشم انداز نبود که نبود.
 ابتدا پنداشت عباس مثل همیشه سر به سرش گذاشته و مثلن خود را پشت یکی از درختچه های گز پنهان کرده ، اما با گذشت زمان متوجه اشتباه خود شد و هردم نگران تر از لحظه پیش.
همان مدتی که  بخواب رفته بود؛ مادرش را فریاد زنان دیده بود که او را  از وجود ماری که در کنارش بر زمین می خزیده بر حذر می داشت .
او پیش تر ها  وقتی مادرش برای همسایه ها خواب تعبیر می کرد به ساده لوحی شان می خندید و داد سخن میدادکه خواب حاصل میلیارد ها فعل و انفعال سلول های مغزی است که در ناخوآگاه ذهن بوقوع می پیوندد و چه و چه.
 اما در میانه آن  مخمسه ی گرفتار آمده و با توجه به شرایط پیش رو وتعبیر خوابش که می گفت  راه درستی را انتخاب نکرده  و به انواع شر گرفتار خواهد شد،  خرافه درش شاخ و بال  گسترانده بود و حس  کرد غباری از وحشت گردش را گرفته .
آن طور که در کتاب با خطی بد نگاشته شده بود، باید در چنین روزی یعنی اول شهریور راس ساعت 5 بعد از ظهر ، در سمت شمال غربی نزدیک آخرین علامت آمده در کتاب –یک عارضه طبیعی که چیزی شبیه زاغه های مهمات نظامی بود_ کنار صخره ای دوقلو ؛که فاصله اش از کلبه های مخروبه  حدود چهار هزار ذرع می شد ، می بودند.در آن زمان نوک سایه صخره بزرگ و کوچک برهم منطبق می شدند و نوک سایه ها بر روی زمین  ؛ محل دفینه را نشان می داد .جایی  در عمق یک و نیم ذرعی .
بیش از خستگی ، تشنگی و ترس از گم شدن در بیابانی لم یذرع ، موضوع دیگری که بشدت رنجش می داد ؛احساسی تلخ و ناشناس بود . چنان نامطبوع که می ترسید  افکارش به آنسو   بروند.
بدلیل دوستی دیرینه و صداقتی که همیشه در عباس می دید، ابتدا اجازه نفوذ آن افکار شوم را به ذهن خود  نمی داد و می کوشید  بجای آن  فکر چاره کند، اما برخی شواهد مشکوک در ذهن او رژه می رفتند و آزارش می دادند.
افکاری که  انگار  همه جای دشت پخش شده بودند ومی انگاشت اگر آن باد خشن کمی آرام میشد، شاید از شدت پراکندگی آن کاسته می کاست  و او می توانست بیشتر تمرکز کند و  افگار مخربش هر دم او را بسویی نمی کشیدند.   
-    نکنه  عباس دچار وسوسه شده باشه و برا همین منو وسط بیابون ول کرده که از شرم خلاص شه.شایدم کل ماجرا ی حیله ای کثیف و از پیش تعین شده بوده. یا شاید بعدا تجدید نظر کرده و علت اصرار بیش از حدش برا مخفی  نگهداشتن سفرمون  فقط مسائل امنیتی نبوده .چرا همه ی بطری های آبو توی کوله ی خودش جا داد؟چرا دائما اصرار داشت قطب نما دست خودش باشه ؟چرا برا من نه یک لقمه نون گذاشت نه یکم آب . چرا می کفت خونمو مفت به دادشش بفرشم . چرا .........
جز پشت سر که تپه های شنی تو سری خورده، روی زمین لمیده بودند و تعداد اندکی درختچه های طاق وگز را در بغل می فشردند، همه اطراف تا چشم کار میکرد،کوهپایه بود وتپه و بیابان .گستره ای با بوته های خشک کویری، که آرام روی  هرم گرمای بر خاسته از زمین،  می رقصیدند.
میدانست که گم شده   . اما به درستی حس می کرد که در صورت بازگشت ، بدون آب غذا و قطب نما ، جان سالم بدر نخواهد برد . چراکه در بیشتر  طول مسیر چندان به اطراف توجه نداشت و  به دنبال عباس روان بود. پس تنها راه نجات را حرکت بسوی شمال غرب دید،جایی در سمت و سوی کوه بلندی که قبلا نشان کرده بود . با این امید که به صخره های دوقلو  برسد.
تپه های شنی کوتاه و بلند مسیر  را یکی پس از دیگری  به زحمت و با وجود خستگی و تشنگی زیاد ، پشت سر می گذاشت و هر از چند گاهی عباس را فریاد می کرد. یکبار وقتی کفش هایش پر از شن شدند، به قصد خالی کردن آنها و گرفتن خستگی از تن ، کنار درختچه ی گزی  نشست ،که بی تاب بنظر می رسید. باد ، سوزن های بلند درخت را بشدت بسوی غرب می کشید و معلوم نبود صدای زوزه ی باد  یا فریاد  سوزن های خم شده  در باد؛ که لابلای درخت می پیچد. اولین کفش را که از پا  بیرون  کشید، صدایی در سمت راست توجه اش را جلب کرد.  وقتی نگاه را بسویش انداخت، از ترس جاکن شد و نیم متری بسمت مخالف جهید. آفتاب پرستی درشت جثه دهان گشوده بود و با خشم به او می نگریست و نفیر می کشید. پوستی زمخت و قهوای داشت با چشمانی سیاه ودرشت  .  نگاهش چنان نافذ وجادویی بود که انگار از اعماق تاریخ می آمد . احساس کرد می  خواهد سحرش کند  گویی می خواست نزدش بمانم و از تنهایی درش آورد  و یا  شاید می  پنداشت در آن صحرای لم یزرع غذایی مطبوع یافته که  اگر خرده خرده بکام کشد ؛ لذتی جاودانه خواهد یافت. بسختی نگاه از نگاه مرموزش کند و کفش در دست ،چندین قدم از محل دور شد و وقتی احساس امنیت بیشتری کرد،با وجودیکه مچ پایش هنگام جهیدن به چیزی اصابت کرده بود و کمی خونالود بنظر می رسید و بشدت درد می کرد،  بسرعت مشغول پوشیدن کفش شد و بسمت بالا دست تپه به حرکت در آمد.  نیم ساعتی بعد  بر فراز آخرین تپه ی بلندی رسید که امیدوار بود پشت آن ،به قسمت های صخره ای برسد؛  اما با تعجب متوجه شد که در پشت آن تپه ی بلند، زمین  با شیبی بسیار تند به پایین سرازیر شده بود و دیواره ای خاکی- سنگی به عمق چند ده متر را بوجود آورده .در پایین دست، بجز همان کوه بلند ، تا چشم کار می کرد ، در هر سو بیابان بود و تپه های شنی کوتاه وبلند .
نوعی نا امیدی همراه با ترس باعث شد تا لحظه ای  این فکر به ذهن اش خطور کند که ممکن است عباس از این ارتفاعات به زیر افتاده باشد. بی هیچ دلیلی ضمن آنکه نام او را فریاد می زد، دیوانه وار  در امتداد یال بسمت غرب شروع به دویدن کرد. شاید به امید   شنیدن پاسخی . اما دقایقی بعد وقتی تمام نیرویش به آخر رسید  و پاسخی نشنید ، نا توان تر از پیش در حالیکه با گلویی خشک  به سختی نفس نفس می زد ،از حرکت باز ایستاد . زانوها بی اختیار خم شدند  و کف دستها و گونه ی راستش گرمای آزاردهنده ی زمین را احساس کردند. مدتی بی رمق در همان حال روی زمینی که آتش از آن می جوشید دراز کش ماند.  در حالیکه خود را بازنده ای مطلق می انگاشت،  چشم گشود  وکوشید بخود مسلط شود و موقعیت جدیدش را  از زیر زره بین ذهن خسته اش ورانداز کند . ناگهان در سمت جلو و از دوردست گرد و غباری حاصل از حرکت اتومبیلی، توجه اش را جلب کرد.  چنان شوکه شده بود که بی اختیار  صدایی که حاکی از تعجب و خشم بود از گلویش بیرون جهید .چیزی شبیه نعره  که آهی سرد را بغل کرده بود.  چراکه طبق تحقیقاتی که عباس کرده بود، می بایستی هیچ جاده ای برای رسیدن به این منطقه وجود نداشته باشد. و به  همین دلیل ساعتها  از جندق پیاده آمده بودند .
با دیدن این صحنه بود که تیر خلاص بر پیکر دوستی چندین ساله شان خورد و او  یقین کرد  ، طبق طرحی از پیش تعین شده اتومبیل همدستان عباس در انتظار او بوده اند.
از فرط خشم  با وجود همه ناتوانی وخستگی مفرطی که تک تک سلول هایش فریاد می کردند  به پا شد ودوباره در امتداد یال و در جهت اتومبیل شروع به دویدن و دشنام دادن  کرد، بی آنکه بیاندیشد فاصله اش با آنان بیش ازچندین کیلومتر است و فریاد رسی نیست.  و با وجودیکه  یکی دوبار از فرط ناتوانی نقش  بر زمین شد و بر خاست ، اما آخر بار در حالیکه فریاد زنان دشنام می داد  سکندری خورد  و دیگر توان برخاستن نداشت.  
چند دقیقه ای که گذشت ، گرد و خاک اتومبیل را  باد ، جائی در دوردستها و پشت تپه ماهورها پنهان کرد. آنوقت چشم هایش که تا آن نقطه بدرقه شان کرده بود ، ناامیدانه بسته شدند و تنهایی همه وجودش را فرا گرفت .باز او مانده بود و کوهی از تردید و سوال و کمی ترس .پس از دقایقی ، خستگی تا حدودی از تنش بیرون شد ، اماتشنگی و گرسنگی بیشتر آزارش می داد و لب هایش انگار ترک برداشته بودند. به پشت غلطید و ساعد را سایه بان چشم ها کرد و در فکر فرو رفت. پس از لختی احساس کرد عقربه های ساعت روی مچ  چپ اش  قدم می زنند و صدای گام هایشان مثل پتک بر شرش می کوبند. بشکم چرخید  ، شدت گرما اما چنان غیر قابل تحمل بود، که مجبور شد دوباره بنشیند وسر را روی زانو ها تکیه داد و کوشید به راه چاره بیندیشد.احساس غبن می کرد. احساسی تلخ همراه با اندوه .
_چطور  عباس تونست با دوست چندین ساله ش این کارو بکنه  . بعد از اونهمه خوبی چندین و چند ساله  من و فامیل  . اگه کمک  ما نبود  حتا دیپلمشو هم نمیتونست بگیره . با چه خون دل خوردنی این کارو براش دست و پا کردیم . ای تف به روت مرد.
 هر چه بیشتر به ماجرا می اندیشید بیشتر از او متنفر می شد و حس انتقام سراسر وجودش را تسخیر کرده بود .با خود می اندیشید کل ماجرا فریبی بیش نبوده وقصد عباس از همراه کردن او صرفن دریافت پول بوده و بس . و میدانسته بدلیل نداشتن آب وغذا و  قطب نما بی شک هلاک خواهد شد.
در حال کلنجار با این افکار بود که  ناگهان احساس شیرین رهایی از مهلکه در دلش  جرقه خورد و با نیرویی که نمیدانست از کجا در عضلاتش تزریق شده  به پا شد . با خود اندیشیده بود  ، جاده ی پیش رو به روستایی منتهی خواهد شد .
با همه خستگی  مسیری در سراشیبی را پی گرفت. زیر پا بیشتر سنگ ریزه و قلوه سنگ بود تا شن و خاک .بعکس پشت سر اما، هیچ درختچه و بوته ای  به چشم نمی خورد. ده دقیقه ای طول کشیدتا  شیب تند تپه را  پایین رفت و تقریبا به سطح صاف بیابان پشت تپه رسید که سقوط تکه سنگی از بالادست توجه اش را  جلب کرد. به بالا دست نگاه کرد. باوجود  گرد و غبار  حاصل از توفان ، که مانع از دید واضح می شد  در فاصله چهل  پنجاه متری کمرکش تپه ؛ از داخل یک فرورفتگی  شیئی سیاه به جثه ی کلاغ را دید که دائمن می جنبید . کمی ترسیده بود و بر جای میخکوب شده بود. درون شیار فرورفته در تپه ،چون در ارتفاعی بالاتر از او قرار داشت   قابل رویت نبود. ابتدا پنداشت مامن حیوانی است و دم اوست که می جنبد. قصد کرد کنجکاوی را رها کرده و به راه ادامه دهد  اما اولین قدم را برنداشته بود که احساس کرد صدایی بم و خفیف و بریده بریده ای را شنیده  که هیچ شباهتی به صدای حیوانات نداشت. دوباره برجای ماند و نگاه حیرانش بسوی حفره .با وجودی که ترس همه بدنش را فرا گرفته بود  بی آنکه بخواهد چند قدمی بسوی صدا حرکت کرد .
بادی گرم و سمج  زوزه می کشید و ذرات شن و خاک را در هوا می پیچاند و به هر سو پرتاب می کرد.یک لحظه  احساس کرد قطعه سنگی بزرگتر از سنگریزهای قبلی به زیر غلطید .  نتوانست بر حس کنجکاوی اش غلبه کند پس قصد کرد بسوی صدا برود. برای بیرون کشیدن بیلچه جهت دفاع از خود  ،کوله پشتی را از شانه پایین گذاشت و درش را گشود .با شگفتی بجای بیلچه دو بطری آب را پیچیده در میان یکی از پتو ها دید .با شتاب در یکی را گشود و با ولع و خوشحالی  تا نیمه سرکشید  و دو سه باربروی روبند صورتش پاشید  .  کاملن گیج و مبهوت شده بود. شدت خستگی و گرسنگی و ترس گیجی او را تشدید کرده بود.

   
سقوط سنگی دیگر   او را  دوباره به خود آورد.بی اختیار  با عجله  ونفس زنان شروع به بالا رفتن در جهت شیار کرد  و از ترس آنکه مبادا در حفره جانوری درنده  در کمین باشد، مستقیم بسوی شیار نرفت بلکه به موازات آن بالا خزید. وقتی در فاصله تقریبا ده متری هم سطح حفره ای که بگونه ای مورب در شکم تپه قرار گرفته بود رسید . در کمال ناباوری و وحشت زده  عباس را در تقلا دید که دست و پا بسته  کف حفره به چیزی بسته شده است.


 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :