داستانی از حبیب پیریاری


داستانی از حبیب پیریاری نویسنده : حبیب پیریاری
تاریخ ارسال :‌ 28 اسفند 03
بخش : داستان

 

 

جَنَم‌دار

 

ماما هیچ مثل طوبی نیست. برای آدم آبرو نمی‌گذارد. یعنی جوری مهربانی می‌کند که تو نتوانی بزرگ بشوی. حالا هی برو و جلویش موزِر بکش به صورتت که بفهمد ریش و سبیلت کاملِ کامل درآمده. آخرش که چی؟ این: لقمۀ نان‌پنیر.

یک‌ ساعتی پلاسم کردند سر چهارراه و دل‌دل می‌کردم برگردم خانه، سوزن دیگری بچکانم. کاش می‌آوردم‌شان. یکی‌شان بس بود. چند ساعتی تضمینم می‌کرد. من که جایشان را بلدم. می‌آوردم که خودم بچکانم که شیرینی‌ام کم‌وزیاد نکند. ماما این‌طور می‌گوید همیشه، از اولش می‌گفت. من که باد کردم و عین توپِ‌ چِل‌تیکه شدم، فقط او بود که اسم رویم نگذاشت و گفت: «تو شیرینی، تو فقط زیادی شیرینی، قندوعسل من.» انگار که من دخترم. و باز می‌گفت: «برای همینه که لپ آوردی و برای همین هم هست که اینا رو به خودت می‌زنی تا شیرینی‌ت بالا نزنه.» ولی من فقط لپ نیاوردم؛ گوشت آوردم. به همه‌جام گوشت آوردم. گوشت شل‌وول، پف‌کرده، آویزان.  

پیکان هنوز نیامده، هنوز آن دوتا مردِ جلونشسته را ندیده، قطار کردم لقب‌ها. گفتم گامبو، گفتم خودتو مسخره کن. گفتم خپلو، جواب دادم گُه بخور (ولی نه زیاد بلند که طرف دعوا راه بیندازد)، گفتم کارخونۀ گوشت، محل ندادم. گفتم... 

- چه می‌گی پسر؟ با کی می‌گی؟ 

گشتم دنبال صدا. 

یارویی بود با چفیۀ عربی و شلوار کردی. نشسته بود رو سنگ جدول. یک کارتن موز گذاشته بود جلوِ پا، مشتی پاکت سیگار روش. معلوم نیست از کِی میخ من شده بود. چی‌کار به من داری آخه؟ دو قدم جلوتر رفتم، نه زیاد که از جای قرار دور شده باشم. گفته بودند سر چهارراه، باید می‌ماندم سرِ سرِ چهارراه. می‌بینی یک‌وقت سوارم نمی‌کنند. صاحب‌کارهایی که کسی را با سفارش می‌گیرند، دنبال بهانه‌اند که دکش کنند. گزک نمی‌دهم دست‌شان. سیگارفروشه که بی‌خیالم شد، باز ادامه دادم. گفتم به خودم (یعنی که طرفِ عوضیِ خیالی‌ام دارد می‌گوید) تپلی؛ این‌یکی را با اخم سرسنگینی رد کردم. باید خودم را جان‌سخت می‌کردم. قطار کردم لقب‌ها را تا اسید معده‌ام باز نپاشد توی شکم و وا نروم. تیتیش حسابم می‌کنند به‌قول طوبی. این‌ها حتماً گزارش کار را بهش می‌دهند. مثلث سگک را جابه‌جا کردم و بعد دست ‌کردم توی جیب و لقمۀ نان‌پنیرم را بیرون کشیدم. از دست ماما. تا سر کوچه هم بخواهم بروم تغذیه‌ام را می‌دهد، نخواهم - که نمی‌خواهم - هم می‌دهد. یک چیزی می‌گذارد کف دستم. لقمه‌هاش بی‌ریخت‌اند. دراز، لاغر. یک گاز ‌زدم و بقیه‌اش را با پلاستیک پرت ‌کردم لبۀ جدول.  

من نمی‌دانم وقتی دیده بودمشان مگر ندیده بودمشان، یا مگر سُنگ‌بازی درآوردم که یارو سه‌تا بوق زد و آن‌یکی سرش را از پنجرۀ پیکان بیرون کشید و داد زد: «تو رو فرستادن؟» امان که نمی‌داد و حتی وقتی داشتم جلو می‌رفتم، گفت: «ای دیز! خوابش برده. حاجی، دِ بیا بشین دیگه.» راننده بود، پشت فرمان، موهاش فر ریزی داشت. و بعد وقت نزدیک رفتن، هردو نگاهی به همدیگر انداختند که من معنی‌اش را خوب بلدم. گیر عجب احمقی افتادیم، این گُنده‌بک به چه درد ما می‌خوره. ولی خوب زده بودم خودم را به پوست‌کلفتی. آدم که کار را به این سادگی‌ها ول نمی‌کند، حالا این‌ها هم صاحب‌کار من بودند، خودشان هم برای کسی کار می‌کردند و من مطمئنم این‌جور هم که وانمود می‌کردند نبود و حتماً یکی هم توی بانک بود - کارمندی، رئیس‌شعبه‌ای - که این‌ها را به باد فحش و فضیحت بکشد و امرونهی‌شان کند. نشستم توی ماشین. دو نفر بودند. سلام دادم و جواب ندادند. روی صندلی شاگرد، یارویی بود که سنش بیشتر می‌زد. می‌خورد پنجاه‌و‌چندساله. پسِ کله‌اش همان اول، بیخود و بی‌جهت من را یاد بابا انداخت. ولی خب فقط چون پیر بود و کله‌اش خلوت بود و موهاش یک‌درمیان سفید و چارخانه هم پوشیده بود؛ عین بابا، عین خیلی‌های دیگر. اهمیت نباید می‌دادم. نباید اهمیت بدهم. به این چیزها فکر نکن. دنیا پر از نشونه‌های بیخوده که فقط آدمو توی فکر می‌برن و باعث می‌شن دیگرون فکر کنن توی هپروتی. پیرهن سادۀ چارخانه تنش بود، صورتش را دوتیغه کرده بود و می‌خورد معلم باشد، مثلاً معلم علوم. آرام هم نشسته بود، کسی نداند انگار از طرف بانک فرستاده‌اند تا همراه‌مان باشد و به شر و شور ما نظارت کند. به‌زور تا نیم‌رخ می‌دیدمش. راننده ولی جلوِ چشمم بود. گردنش را می‌گفتی تبر نمی‌زند، پوست گردنش عین ریل قطار بود، لایه‌لایه. دلم بود دست بکشم به پس گردنش و بگویم واقعیه؟ این چطوری این‌طوری شده؟ جواب‌سلام که ندادند، جای حرفم نمانده بود. مردی که جلو، کنار راننده نشسته بود گفت: «تو رو طوبی فرستاده؟» طوبی را گفت و من گفتم آدم اصلی اینی نیست که صندلی شاگرد نشسته و دارد حرف می‌زند؛ گردن‌کلفتِ راننده رئیس است... ولی زنگِ اسم طوبی چسبید به کله‌ام. یا شاید باز همان درد بی‌درمان شغل‌های قبلی سروقتم آمد. همان که هربار سر هر کاری رفتم، اولش درد زندگی می‌گیردم. من اینجا چه می‌کنم؟ اصلاً من ساخته شده‌ام برای همچه کاری؟ من مگر بلیت‌فروش اتوبوسم؟ من کجا شاگردمکانیکم؟ من مگر پدرم شاگردشوفر بوده؟ همین بود که توی آن پیکان وقتی چشمم به گردن لایه‌لایه افتاده بود، طوبی چسبید به کله‌ام.

در چند روز گذشته چند نفر را در حد کُشت زدم. چشم‌بسته، چشم‌باز، توی توالت، وقت خواب، که این آخری را، در غلت‌و‌واغلتِ روی تشک، نباید می‌کردم چون نفسم تندتند می‌زد و تا بیایم به خودم و بگویم جدی گرفتی چرا و دوباره توالت بروم و برگردم سر تشک، خواب از سرم پریده بود. من آدمی هستم که زیاد می‌شاشم. دست چسباندم زیر گلوی یکی و هُلش دادم، برگرداندم عقب، دوباره دست چسباندم و هل دادم. دستم آمد که فقط توی فیلم‌هاست که یارو با یک فشار دست، دو متر پرت می‌شود و باید با زور بدنم، جوری که انگار دارم می‌دوم، فشارش بدهم. دادم و سرش را کوباندم به دیوار. اوف. گفتم یارو اگر موبلند باشد، دستم چپم برای موهایش. کله‌اش را با موها از عقب می‌کشم و بعد دست راستم مشت را می‌کارد توی صورتش. جااااان. حالا یک مشت را که جان دارم. نمی‌میرم که. هرجا هم کم بیاورم بقیۀ گروه هستند، رئیس هست. اصلاً قرارم بود فقط همان یکی را بزنم تا رئیس‌مان بگوید ناز شستت پسر، دفعه‌های بعدی دم در خانه می‌آیْم سراغت. چندتا زن را هم زدم که دلم برای زن‌بودنشان غش‌وضعف نرود. به خودم گفتم این‌ها پدرسوخته‌اند، وگرنه ما که طرف‌حساب‌مان دولت است. حالا درست که سند و کاغذ و قرارداد و بیمه نداریم، ولی اصلش همان است که طوبی گفت: «برو به مامانت بگو کارمند بانک شده‌م.» گفتمش کارمندها که همه پشت‌میزی‌اند. گفت: «کی گفته؟ تو برو بگو من مسئول پیگیریِ چیزم.» کلمه‌اش یادش نیامد. یک پسر چندساله را هم با لگد پرت کردم. ولی زورم نرسید دختربچه‌ها را بزنم. نقطه‌ضعف. نقطه‌ضعف. این چیز بدی‌ست. 

نوک‌تیزیِ سگک را از شکمم برگرداندم؛ این هم تیک شده برای من. تیزی چاقو هم چسبیده بود به رانم. ها، چاقوکاری هم کردم. برای همین هم آوردمش. چه آوردنی. خیال کرده بودم که یارو بدهکاره داد می‌زند همینه که هست و چه گُهی می‌خواهید بخورید، رئیس‌مان چشمکی به من می‌زند، می‌پرم جلو، موهایش را از پس کله می‌کشم (از آن مودارها بود) و بعد چاقو را می‌کارم توی شکمش. بعد یادم آمد که حرفه‌‌هایی که نمی‌کارند. برگشت عقب: دوباره رئیس چشمک زد، موها را کشیدم، تی‌شرت سیاهش بالا رفت، نافش بیرون افتاد و من با چاقو یک خط انداختم به پهلویش. اوف، بنازمت حرفه‌ای.

مَرده گفت: «کُلتی، چاقویی که نداری؟» من درست نشنیدم. یعنی این‌طور که الان سرراست گفتمش نشنیدم. همین می‌شود که آدم‌ها فکر می‌کنند من گیجم. گوش‌هام سنگین نیست ولی بار اول، ابرِ توی سرم نمی‌گذارد صدا را بشنوم. این شد که خیالم شد دارد می‌پرسد چاقویی چیزی داری؟ من تندی گلویی صاف کردم و گفتم: «بله آقا، دارم.» سرجایش چرخید. تا چرخید چیزی، مایعی انگار توی شکمم پاشید که خیلی سوز داشت. ماما یادم داده بود که این اسید معده است. و گفته بود وقتی آدم یکدفعه می‌ترسد، توی شکمش پاشیده می‌شود؛ این‌ها را همان وقتی گفت که خوب سین‌جیمم کرد که وقتی با بابا رفتیم چی شد، چی‌کار کردید، تعریف کن. شاید خیال می‌کرد نمی‌خواهم بگویمش، یا بابا تشرم زده که چیزی نگی، ولی واقعاً چیزی یادم نبود و فقط تا آنجاش رسیدم که چیز تیزی توی شکمم پاشید و ماما هم گفت این اسید معده است. مرده گفت: «بده بیاد.» و بعد اول دست چپش را جلو کشید و بعدش هم سر چرخاند. لعنت بهش. کدام معلم علومی همچه چشم‌هایی دارد؟ من نگاه به راننده کردم، شاید جلوی این پرروبازی پیرمرد را بگیرد. چیزی نگفت. دست کردم و چاقو را از جیب درآوردم. وسط درآوردنم یک بار گفت «د بجنب آقا»، یک بار هم گفت «فس‌فس می‌کنی چرا». ولی کُند نبودم اصلاً. پا را دادم بالا و دست سُراندم داخل، که نمی‌رفت چون شلوارم تنگ است و فقط وقتی ایستاده‌ام می‌توانم دست کنم توی جیبم. چاقو را بیرون کشیدم و دادم دستش، لب ورچید و سر تکان داد. راننده که دید، بلند گفت: «حاجی، این شَقِتش پَقه.» و بلند خندید. تا ده دقیقه جلوتر که من دیدم پیرمرده برایش اخمی نشان داد که نخندد و صدای حمیرا را هم بلندتر کرده بود، باز می‌خندید و اشک‌هایش را پاک می‌کرد و زیرلبی می‌گفت: «چُسخل... کارد میوه‌خوری.» آنجا بود که به پنجره نگاه کردم و روی تصویر مغازه‌های آن‌دست خیابان و ماشین‌هایی که رد می‌شدند طوبی را دیدم که نشسته روی صندلی‌اش. گفتمش: «عمه‌طوبی، من مال این کار نیستم. نه که بترسم.» ریزه‌لبخندی زد، از آن‌ها که فقط نمونه‌اش را توی بچگی ازش یادم هست، وگرنه این سال‌ها که طوبی ممنوع بود و قبلش هم چند سالی گیس‌وگیس‌کشی بود و فحش‌کشیِ طوبی به بابای من و فحش‌کشی خیلی بدترِ بابای من به طوبی. یک اتوبوس خط واحد درست جلوی طوبی سر ایستگاهش ماند و درهایش را باز کرد. چراغش جلویم ماند و فیشّه‌ای کرد، درهایش باز شد، ما هم انگار سرجا مانده بودیم، چرا‌غ‌قرمزی شاید، بعد که رد شد طوبی ایستاده بود، سرپتی. موهایش را رنگ انداخته بود، رنگی غیر از آن که آن روز دیدم، کمی روشن‌تر. گفت: «من هماهنگ می‌کنم، برو باهاشون. کار قانونی نیست، ولی پشت‌تون به دولته. بانکه. تو فقط سفت باشی. هستی؟» گفتم: «آره، بله، هستم.» گفت: «چرا حالا تو حیاط؟» چون ایستاده بود بالا و من توی حیاط بودم، چون او روی طاقیِ پیش‌آمدۀ طبقۀ بالا ایستاده بود (که همیشه جای بابابزرگ و صندلی لق‌ولوق فلزی و رادیوش بود)، انگار که من یک آدم بندانگشتی بودم و او دو متر آدم. بعد گفت: «بمون تا همین حالا هماهنگش کنم.» تلفنش روی چارپایۀ چوبی کوچکی بود، انگشت گذاشت لای سوراخ شماره‌ها و چرخاند. قِت‌وقِت شماره‌گیر که می‌آمد، آرام جلوتر رفتم. حالا دلم می‌خواست طوبی دعوتم کند داخل. ماشین تکان سفتی خورد و به جلو نگاه کردم و باز وقتی سر چرخاندم که طوبی را ببینم، جایش یک ساختمان بلند بود.

ترمز کرد. آن‌طرف خیابان، ردیفی از درخت بود. تروتمیز. هرس‌شده. طوبی به باغچه نرسیده بود. شده بود خاک خالی. با مشتی علف هرز و یک شاخۀ خشکیدۀ کثیف. از انجیر حیاط بابابزرگ، که یادم هست بابا می‌گفت سخت‌جان است، فقط یک شاخۀ تکیدۀ سیاه‌برشته مانده بود که دلت می‌خواست بروی از دل خاک بیرون بکشیش، و ببینی که زیرش هیچ ریشه‌ای نیست و شوتش کنی تا بخورد به دیوار. طوبی که کلید انداخت و داخل رفت، فقط یک قدم تا روی موزاییک‌ها همراهی‌اش کردم، بعدش پاهایم ماندند. یادم آمد. بابابزرگ را. که بابا می‌گفت محبت زیادی داشت به طوبی. می‌گفت دل‌رحمیِ الکی می‌کرد. می‌گفت پیرمرد نمی‌دانست مار توی آستینش بزرگ کرده. می‌گفت از ما (یعنی خودش) می‌ترسید و از خودش تاراندمان، ولی باید از او حساب می‌برد. به من که نمی‌گفت. به ماما می‌گفت. من از هرکجا بودم می‌شنیدم. من زیاد تشنه می‌شوم. زیاد می‌شاشم. توی مُخم هم یک ابر شکم‌پر دارم که وقتی باد بهش می‌خورد از این‌سرِ کله‌ام می‌رود آن‌سر. ضمناً من گامبواَم. یکدفعه عین توپ‌ چل‌تیکه باد کردم. اگر ماما فشنگ‌ها را توی دست یا شکمم نچکاند، معلوم نیست چه بلایی سرم می‌آید. اما گوش‌هایم خیلی تیز است. بوق زد و فحشی داد. نگاهش کردم. معلوم بود از آن کله‌خرهاست که نقطه‌ضعف ندارد و هرکس جلویش بیاید می‌زند. حرکت کرد.

می‌دانم باید چه‌کار کنم. این‌ها را دیگر طوبی نگفت. خودم می‌دانم. دیده‌ام، اینجا و آنجا. می‌بینی این دوتا چقدر آرام‌اند؟ به پسِ کله‌شان نگاه می‌کردم و می‌گفتم به خودم که می‌بینی چقدر آرام‌اند؟ محاااله یادم بره. باز حمیرا داشت می‌خواند. به مکان که برسند، انگار آتش‌شان زده‌ای. هیچی جلودارشان نیست. رحم ندارند. اصلاً قاعده‌اش همین است. آن بیچاره‌ها حتی گردن کج می‌کنند، حتی اگر تعدادشان بیشتر باشد هم مؤدب می‌شوند، چون دست زیر را دارند. ولی این‌ها با این کله‌های آرام‌شان اصلاً حرف حالی‌شان نمی‌شود. یارو می‌گوید فرصتی بدهید، این فحش خوارمادر می‌دهد. یارو مثلاً خایه می‌کند، صدایش را یک‌نمه بالا می‌برد، همین معلمه شیشۀ نوشابه‌ای چیزی را می‌کوبد به دیوار تا تیزی‌اش بیرون بیفتد و هوارکشان می‌رود سمتش. رئیس، لابد همین گردن‌قطاریِ عن‌اخلاق، اشاره‌ای می‌کند به معلمه و او شیشه را ول می‌دهد سمت دیوار خانه تا هزار تکه شود و بعد... بعد من اینجا چه‌کاره‌ام؟ چی‌کار کنم؟ 

توی کله‌ام داشتم می‌خندیدم. معلمه انگار از طرف بابا آمده بود. یعنی اگر یکدفعه می‌چرخید (داشتم به همین توی کله‌ام می‌خندیدم) اگر یک‌دفعه می‌چرخید و می‌گفت «منو بابای بیامُرزی‌ت فرستاده، گفت بهت بگم پدرسوخته، کی به تو اجازه داد بری درِ خونۀ طوبی؟» تعجب نمی‌کردم. بس‌که من را یاد بابا می‌انداخت. پسِ کله‌اش. خانه‌های ریز پیرهنش. 

- کری مگه اُسکل؟ می‌گم به چی می‌خندی؟

راننده بود. گردنش نمی‌چرخید. خنده را از توی سرم دیده بود؟ یا توی چشم‌هام؟ زرنگ‌اند لامصب‌ها.

- چی‌کاره‌ته؟

این‌یکی را معلمه گفت.

به تو چه؟ فضولی مگه؟ نگفتم. مردک عین معلم‌هاست، اتوکشیده است، ولی پررو. چرخید و چشم‌هایش را، آن سیاهی که دورتادورش رگ‌رگۀ سرخ بود، دیدم. بشکنی زد و پیس‌پیسی زیرلب کرد که یعنی هوی، کجایی؟ و من همان‌جا بودم و حواسم هم بود. گفت: «می‌گم خاله چی‌کاره‌ته؟ فامیله؟» خاله را که گفت، بو انگار از شکاف شیشۀ جلو راه گرفت و آمد تو، همان بوی عطر تیز زنانه که دختره زده بود. خوشگلِ خوشبویی بود ها. چه نازدار هم گفت «خاله خونه‌ست؟» صدای در آمده بود. طوبی چه می‌کرد؟ داشت تلفن می‌زد. لابد به همین گردن‌قطاری، که دست من را هم بند کنند به کار. تتق تق. به در دو تقۀ آهسته زد و بعد، یکی با فاصله. من چون زبلم فهمیدم که این‌مدل درزدن‌ها، مدل‌هایی است که آدم‌ها از قبل با هم طی می‌کنند. تتق تق. باید باز می‌کردم؟ بی اجازۀ بابا (که البته دیگر نبود) رفته بودم خانۀ طوبی و حالا باید در را باز می‌کردم. داشت حرف می‌زد. با تلفن. سرپتی بود. موهاش را طلایی، نه (چی می‌گن بهش؟) بلوند کرده بود، که هیچ هم بهش نمی‌آمد. همین کارها را می‌کرد که از چیزی که بود هم بدتر حسابش می‌کردند. به‌خصوص بابا. بیشتر بابا. اصلاً فقط بابا. وگرنه هیچ‌وقت آن‌طور نشد که او می‌گفت که آخرش جاافتاده‌های محله لگد می‌زنند به پشتش. او که نمی‌گفت پشت، می‌گفت کون، و ماما اخمش می‌کرد که یعنی جلوی من، او هم دستی پرت می‌کرد به هوا که یعنی این لندهور دیگر بزرگ شده. نه، نشد آن‌طور که بابا می‌گفت و هیچ‌کس هم شوتش نکرد از محله. در را باز کردم و دختره کمی جا خورد. جیغ بود. رژ لب‌هاش، رنگ موهاش، عطرش. تیییز. خیلی تیز. گفت: «خاله خو‌نه‌ست؟» خودم را کنار کشیدم و عطر تیزش بینی‌ام را خارخار کرد و نزدیک بود عاشقش بشوم. 

- اسم شر نیاری ها.

وسط‌های جمله‌اش بود. لعنت به هرچی ابره. نشنیده بودم. 

- واحد وصول مطالبات. فهمیدی؟

چانه‌ام را روی غبغبم خم کردم که یعنی بله. معلمه انگار خیالش راحت شد، چرخید، نفسی به بیرون فوت کرد و به جلو زل زد.  

 

کدام محله باید می‌رفتیم؟ لات‌ولوت بودند یا پولدار؟ چقدر مانده بود تا برسیم؟ معلمه که سنی ازش رفته بود (حالا آن‌قدر هم پیر نبود، مثلاً می‌خورد پنجاه‌ودوسه‌ساله باشد ولی موهای کم‌پشتش اکثر سیاه بود، پیرهن چارخانۀ ساده تنش بود و من بهش فکر کردم، شاید قبلاً هم توی راه بهش فکر کرده بودم که می‌خورَد معلم علوم... اَه، احمق، اینا رو قبلاً فکر کردی) گفت: «شما همین‌جا نگه دار.» همین شمای اول جمله‌هاش بود که به آدم می‌گفت این بابا مال این کار نیست (انگار که من هستم!) و انگار که از طرف خودِ بانک آمده بود. به من هم گفت: «پیاده شو پسر.» از پسرگفتنش خوشم آمد. با من که حرف می‌زد سرش را کمی، خیلی کمی، می‌چرخاند ولی با آن گردن‌قطاری که حرف می‌زد هیچ نگاهش نمی‌کرد. هردو پیاده شدند و تیز بودند و من هم داشتم پیاده می‌شدم که پیرمرد صداش آمد: «عجب!» بعد آن‌یکی هم گفت: «کارد میوه‌خوری!» و باز تِرتِر برای خودش خندید. بعد چیزی هم گفت که توش طوبی بود. انگار بگوید دهنت طوبی، یا لعنت بهت طوبی. 

آن دوتا کنار هم و من پشت‌سرشان راه افتادیم. عقلی کرده بودند. خوشم آمد. ماشین را نبردیم جلوی خانه که پلاک ماشین لو نرود. اگر پسر قلچماق داشتند یا همسایه‌ها سرشان درآمدند، حتماً باید هرکس از طرفی از کوچه درمی‌رفتیم. من هم باید می‌دویدم؟ یعنی باید من هم می‌دویدم؟ گفت (به من نه، به آن گردن‌قطاری): «تو زیاد تند نری، من آتیشم.» من فهمیدم. تیز و زبل فهمیدم. یکی‌شان همیشه آب است، آن‌یکی آتش. یکی خیلی عصبانی است، آن‌یکی تهدید می‌کند که این کله‌خر است و عقل و اعصاب ندارد و اگر پول را ندهید آدم می‌کشد. بعد گفت: «این عن‌کلفت رو هم لطفاً توجیه کن بمونه دم در پاس بده.» خب، این هم لقب. خیلی هم جدید. چون فاصله افتاده بود از آن موقع که ایستاده بودم برِ خیابان، فاصله افتاده بود از آن موقع که لقب‌ها را قطار کرده بودم تا خودم را سخت‌جان کنم و از خودم می‌پرسیدم کدام‌شان از همه حرص‌درآرتر بوده، کمی از آن اسید پاشید توی شکمم. تیزه ماما، انگار می‌خواد شکممو سوراخ کنه.

پیره جلوتر می‌رفت. بله، خودش رئیس بود. آدم همۀ حدس‌هایش که درست درنمی‌آید. آب دهانم را جوری قورت دادم که گلویم تقه کرد. از چی می‌ترسی؟ تو قبلاً هم از این کارها کردی. من قبلاً هم از این مأموریت‌ها رفته‌ام. با بابا. حالا آنجا تازه یادم آمد که همه‌چیز به طوبی برمی‌گشت. بار قبل هم به طوبی برگشته بود. عه، ببین ها، عین این دفعه، دنبال وصول کردن بودیم. یادم آمده بود و برایم جالب بود. بابا آمد توی خانه، دکمه‌های پیرهنش تا شکمش پریده بود و رویش جابه‌جا خون شتک شده بود. ماما جیغ‌کشان رفت جلو. بابا دستش را پس زد. ماما هی سؤال می‌پرسید و بابا حرف نمی‌توانست بزند. لبش چاک خورده بود. شلنگ آب را که بهش رساندیم و با انگشت که با لبش ور رفت و حالش که کمی جا آمد، زیرلبی گفت: «بالاخواه داره.» یعنی رفته بوده آنجا تا به طوبی بگوید سهمش را از خانه می‌خواهد و چندنفری ریخته‌اند سرش. شانه‌ام سفت تکان خورد. گردن‌قطاری بود. 

- حاجی، تو انگار حالت خوب نیست.

نگاه کردم. معلمه چند قدم، اندازۀ ده قدم یا حتی بیشتر، جلو رفته بود و داشت من را نگاه می‌کرد. حتماً سرجا ایستاده بودم و ماتم به آسفالت برده بود. کمربندم را بالا کشیدم و گفتم: «خوبم، بریم.» به هم نگاه کردند. معلمه سری رو به کوچه تکان داد که یعنی کاری‌ست که شده، بریم کارمان را تمام کنیم. من معنی نگاه‌ها را می‌فهمم. مثل نگاه بابا که کله‌اش را عین وقتی آدم می‌خواهد بگوید «آره آره متوجهم» تکان داد. معنی‌اش این بود که هنوز راهی هست؛ چیزی به ذهنش رسیده بود. شب گفت مملکت قانون دارد. به ماما گفت و من شنیدم. گفت سرباز می‌برد درِ خانه. رفت و غیبش زد. صبح اول وقت رفت، ریشش را تراشیده بود، پیرهن اتوخورده تن کرد و رفت. تا ظهر نیامد. تا عصر نیامد. تا شب هم نیامد. به ماما گفتم بریم درِ خانۀ طوبی. بعد خودم گفتم بالاخواه‌ها بابا را کشته‌اند. ماما پرده‌گوشت بین انگشت شست و آن‌یکی انگشتش را گاز گرفت و بعد همان دستش را کوبید به رانش و بعد دمپایی‌اش را پرت کرد طرفم و فحشی هم داد، چون یادش آمد که بابا این‌بار رفته پاسگاه و مأمور برده، پس من حرف مفت زده‌ام و حتماً دعوا نشده. پس بابا کجا بود؟ کجا مانده بود؟ مگر مملکت قانون نداشت؟ من همان شب توی توالت مشتی کوبیدم توی دهان یکی از آن بالاخواه‌ها، جوری کوبیدم که شیشۀ آینه توالت ترک برداشت. باز ولی گفتم: «ماما، بریم در خونۀ طوبی.» ماما بی‌اجازۀ بابا ممکن بود هرجایی برود، ولی خانه طوبی، نه. فرداش بابا آمد. پیرهنش سالم بود. پای چشم‌هاش، دنده‌هاش. سَک‌وسالم بود. ماما وارسی‌ش کرد. اما عین یکی که تریلی از روش رد شده باشد، لهیده بود. این‌بار یک هفته طول کشید تا بابا حالش جا بیاید و بگوید مأمورها مشتری خاله‌ها هستند.  

معلمه پلاک خانه را نگاه کرد. خودش بود. سری تکان داد که یعنی همین‌جاست. تیزی سگک داشت زیر نافم را پاره می‌کرد. این‌یکی را ماما حق دارد که می‌گوید تو نباید چیزهای تیز بپوشی و تو جیبت کنی، چون پوست‌پیازی‌تر از دیگرونی و شیرینی‌ت از پوستت می‌زنه بیرون. پیرهنم را بالا دادم و با چانه‌ام گیرش کردم به گلو تا ببینم چه کرده این نوک‌تیزی لعنتی. بله؛ فرو رفته بود. 

- ای بابا، حاجی، اینو ببین.

صدای گردن‌قطاری است. همان‌طور، پیرهن‌ زیرِ چانه، چشم بالا می‌گیرم. خنده‌ای می‌کند، این‌بار عصبی، سرش را هم تکان می‌دهد به چپ‌راست. معلمه دستش را انگار که یک انار گنده توش گرفته باشد، تو هوا می‌گیرد و می‌گوید: «چی‌کار می‌کنی تو؟ شکمتو چرا دادی بیرون؟» سرم را بالا می‌گیرم و دُم پیرهن را می‌دهم پایین. چرخید رو به در و دوتا تقه به در زد. 

ها. یادم آمد. گفتم پسِ کلۀ این پیری من را انگار بیخود و بی‌جهت دارد به بابا وصل می‌کند. بیخود نبود. پس کله را که نگاه می‌کردم یاد مأموریت قبلی می‌افتادم. من قبلاً هم از این کارها کرده‌ام. یعنی دنبال شر رفته‌ام. بی‌تجربه نیستم. یادم نمی‌آید تهش چی شد، چون خیلی (خیییییلی) بهش فکرده‌ام ولی یادم نیامده. ماما گفته بود این طفلی را چرا، بعد دستی رو به هیکلم تکان داده بود و من هنوز باد نکرده بودم و نی‌قلیان بودم، و بابا هم گفته بود «مردِ پسردارم خیر سرم، نبرمش؟» ماما نگاهم کرد و زیرلبکی گفت: «طفلی.» بابا داشت جوراب‌هاش را از پا درمی‌آورد. پاش را بالا گرفت و با انگشت شستش که کله‌اش را از سوراخ جوراب بیرون کشیده بود شکلکی درآورد. خندیدم. ولی گفت به ماما: «همچین بچه هم نیست.» ماما گفت: «گیر افتاده وسط شما. این بکش اون بکش.» بعد هم پُفی کرد و گفت: «سهم این بچه چی بوده؟» بابا جورابش را گلوله کرد و دستش را عقب‌جلویی کرد تا دقیق پرت کند و پرت کرد کنار شیر و شلنگ آب. گفت: «این هم مگه سهم داره از خونه؟» با بابا کوچه‌ها را رفتیم. آدم نباید برای دعوا که می‌رود این‌قدر راه برود. جان آدم درمی‌رود و گرسنه‌اش می‌شود و عرق می‌کند و شاشش می‌گیرد. رفتیم. همین‌طور در سکوت. او جلوجلو راه می‌رفت و من زور می‌زدم عقب نمانم و به پسِ کله و پیرهنش، که او هم چارخانه‌دار پوشیده بود، نگاه می‌کردم. رفته بودیم جنگ. با زن تک‌‌وتنها، بی‌شوهر، بی‌بچه. ولی به‌قول بابا، بالاخواه‌دار. تهش چی شد؟ دادزدن‌هاش یادم هست. لگدی که به در خانه کوبید؛ چون یک‌دفعه‌ای زد و من یک‌دفعه خایه کردم. تا یک‌جاییش یادم هست، ولی باقی‌ش انگار حذف شده. هرچی فکر می‌کنم، همۀ این سال‌ها فکر کردم، حالا نه همۀ همۀ روزها ولی خیلی‌وقت‌ها. آدم یک مأموریتی می‌رود، یعنی جایی که قرار است خود لعنتی‌اش را نشان بدهد، کلی هم با خودش فکر کرده و فیلم بازی کرده و بی‌خوابی کشیده که چه‌کار کند و چه‌کار نکند، بعد ببینی تَق! تمام. همین‌جا تمام. مثلاً همان‌جا که در می‌زنیم و یارو باز می‌کند و بابا هواری می‌کشد یا گیرم کمی جلوتر، آنجا که بابا باغچه را نگاهی می‌کند، انگار به نقطه‌ضعفش رسیده، چیزی که باعث می‌شود نتواند وحشی باشد، مثل من که زورم به دخترها نمی‌رسد، چون نازند و گناه دارند، بعد ولی به خودش غلبه می‌کند و هوار می‌کشد که سهمم را می‌خواهم. به‌هرحال، تق! تمام! 

معلم با پشت دست دو تقۀ یواش به در زد. چرا این‌قدر یواش؟ این‌طوری می‌خواهد وصول کند؟ در باز شد. راستِ نگاهم کسی نبود. 

- بله؟

بچه است که. معلم در را هل داد. پسربچه کنار رفت. معلم داد زد: «یاالله!» و تندی رفت داخل. همین است. خودش است. خشونت. بازی شروع شد. الان تکه‌پاره‌شان می‌کنیم. خیلی باید شانس بیاورند که دعواکار نباشند تا فقط چندتا فحش بخورند و یکی‌دوتا پس‌گردنی. می‌رویم داخل. گردن‌قطاری نگاهِ من می‌کند که یعنی تو کجا؟ ولی من هم داخل می‌روم و در را با پشتم می‌بندم تا بفهمانمش که نیاز نیست کسی بیرون پاس بدهد. آدم می‌آید تو و در را می‌بندد. همین. آقامعلم تا وسط حیاط رفت. باغچه را دیدم. کوچک‌تر از خانۀ پدربزرگ.

صدای زنی از تهِ خانه آمد: «کیه؟» شاشم گرفته بود. عرقم درآمده بود. چه زود. اگر نشاشم، عق می‌زنم. به فلز زنگ‌زدۀ درِ توالت نگاه کردم. باید خودم را می‌انداختم توش. ها، یادم آمد. بابا گفته بود: «برو توالت که شاشت نگیره، موقع شکار.» بعد لابد من چشم‌هام لوچ شده بود، یا دهانم باز مانده بود که گفته بود: «مَثَله بابا، مَثَل.» ولی شاش که مثل برنمی‌دارد. توی خانۀ طوبی هم شاش‌بند شدم. هی پیچیدم به خودم. بابا داشت داد می‌زد. طوبی ولی سگ‌محل می‌کرد و به روی خودش نمی‌آورد، می‌گفت حالا که آمدی بیا بنشین چای بخور. من همان موقع هم عقلم می‌رسید و می‌فهمیدم که دارد دست‌دست می‌کند، دارد کشش می‌دهد تا بالاخواه‌هاش برسند و کُفت‌وکوبمان کنند. پریدم توی توالت. تا اینجاش یادم آمد. 

- قسط‌هاتون مونده. وام کُلُفت برداشتید، یه قسطتشو بیشتر ندادید.

آقامعلم بود؛ چه عری هم می‌زد. حالا پیرزن جلو آمد. یک ابرویش را تا داخل پیشانی بالا داده بود. چطوری؟ من ابرو را بالا دادم ولی آن‌قدر بالا نمی‌رفت. باز بالا دادم ولی بازهم آن‌قدر بالا نرفت. گردن‌قطاری نگاهم کرد و سری تکان داد. خودت گیر عجب احمقی افتادی حاجی. نگفتم. زنه گفت: «سرتو انداختی اومدی داخل؟ شعور نداری تو؟» 

حالا دختر جوانی جلو آمد. سرپتی. لباس حلقه‌ای سفیدی (چی می‌گن بهش؟) پوشیده بود، تیز راه می‌رفت، تا پلۀ کوتاه سیمانی جلوِ در پیش آمد، خوب تیز راه می‌رفت، چشم‌های دکمه‌ای سیاهی داشت. شاشم گرفت. بلۀ تیزی گفت، که یعنی مثلاً چه غلطی می‌کنید توی این خانه. موهاش یک‌جور نقره‌ای یا سربی روشن بود. اسمش را از طوبی می‌پرسم. شاشم گرفت. زبانم را دور لب‌هایم چرخاندم. دانۀ عرقی چکید روی گردنم. حالا بزرگ‌ترشان هم جلو آمد. بد آورده بودیم. واقعاً بد آورده بودیم. زیادی پیر بود. مقعنه‌اش انگار که موقع خواب هم دور سرش باشد، چندپیچه به سر و گردنش گره خورده بود. گفت: «این چه طرز یاالله‌دادنه؟ پسرۀ بی‌تربیت.» با کی بود؟ من؟ من که عقب بودم. به آقامعلم گفت پسره! من که نخندیدم ولی گردن‌قطاری برگشت سمتم و اخمی انداخت. گوشه‌های حیاط را چشم ‌انداختم. یک شیشۀ خالی آبلیموی مجید کنار سطل زباله‌شان هست. معلم گفت: «آقاتون کجاست؟» چون دختره سرپتی آمده بود مستقیم نگاه‌شان نمی‌کرد. ولی آن‌ها خجالت نمی‌کشیدند. پیرزن ابروهایش را کج کرد، نگاهی به دخترش انداخت، داشت دنبال جواب می‌گشت، دخترش گفت: «آقامون کیه؟ شما چی می‌خواید؟» گردن‌قطاری لگدی به گلدان خالی کنار باغچه زد. خاک قهوه‌ای داخلش خطی انداخت روی موزاییک‌ها. خودش است. همین است. شروع کنید لعنتی‌ها. باید شلوغش کنید تا من کاری بکنم. معلم انگار یکدفعه صدایی شنیده باشد سر چرخاند و بالا را نگاه کرد. دورتادور. لبه‌های دیوار را. دو قدم پس رفت، گردن کج کرد و بالاپشت‌بام را چشم انداخت. انگار ترسیده بود یا حساب می‌کرد یکی یا اصلاً چند نفر یکدفعه می‌ریزند سرمان. 

دختر جلو آمد، خاک پخش‌شدۀ گلدان را نگاه کرد و یک‌بارکی از جایش ‌پرید و دستش را رساند به موهای فرفری گردن‌قطاری. ‌کشید پایین و ‌یک مشتِ محکم کاشت توی دهنش. بعد عقب ‌پرید و گارد گرفت. این دیگه چیه؟ فاطی‌کاماندو؟ یک دستش جلو، آن‌یکی عقب‌تر. هردو مشت‌کرده. گردن‌قطاری دستی به دهانش کشید و بعد تفی انداخت روی زمین. سرم گیج می‌رود. عرقِ روی گردنم سرد است. دارم بالا می‌آورم. گلوله می‌شوم، انگار تلوتلو، هرجوری بود خودم را انداختم توی توالت. 

نفس‌هایم از ته شکمم بالا می‌آیند. گلویم خیس عرق است. صداشان می‌آید. 

- نه، ولش کن... دختر، برو عقب. این عقل نداره.

عه، جای آب و آتش عوض شد. کار مشت دختره بود، گردن‌کلفتِ ما را خوار کرد. 

- ما وامی نگرفتیم.

- خونه رو باید بفروشید.

- احمق، این‌ها اگه خونه داشتن که ما اینجا نبودیم.

اوف، آقامعلم به گردن‌قطاری گفت احمق. 

- مامان، وام کامران رو می‌گه.

صدا چِپّۀ دست پیرزن می‌آید که روی پیشانی یا شاید ران خودش می‌زند. 

- آقا، این رفته خارج.

- به ما ربطی نداره. قصه تعریف نکن حاج‌خانوم.

- بچۀ خواهرمه.

می‌ایستم. توالت‌شان آینه دارد. به خودم نگاه می‌کنم. توالت‌شان بو می‌دهد. در را با لگد باز می‌کنم. حالا نوبت من است. غومّه‌ای توی آسمان می‌پیچد. غوممممممم. شیشه را برمی‌دارم. آبلیموی مجید. می‌کوبمش به دیوار. موتور آسمان انگار روشن شده. رنگش می‌زند به سرخی، یا ارغوانی. رنگ‌ها را طوبی بلد است. دهان آقامعلم باز شده، دارد فریادی می‌زند. لابد دارد می‌گوید نههههه. یا: دست نگه دار. ولی من دیگر هار شده‌ام. مجید را می‌کوبم به دیوار. عه، چرا این‌طوری شد؟ همه‌اش می‌شکند و فقط یک تکۀ تیز کوچک توی دستم می‌ماند. داد می‌زنم: «گداگودوله‌ها، چرا بدهی‌تونو نمی‌دیدید؟ کثافت‌ها، به دولت رکب می‌زنید؟» دختره با مشت گره‌کرده جلو می‌آید، دندان‌هایم لب پایینم را دارند پاره می‌کنند. مشتش را توی هوا می‌قاپم. با دست راستم (نه. صبر کن، با دست چپم. چون دست راستم باید آبلیموی مجید باشد که تبدیل به یک چاقوی کوتولۀ تیز شده) زور، زور، زووور می‌زنم و دستش را توی دست چپم فشار می‌دهم و بعد تیزی مجید را می‌کارم توی مچ دستش. 

از چاک ریز شیشۀ توالت نگاه می‌کنم. گردن‌قطاری تفی می‌اندازد روی زمین و چیزی مثل نکبت می‌گوید. دختر گارد گرفته. توالت‌شان بو می‌دهد. عجب غلطی کردم. من با این‌ها چی‌کار می‌کنم؟ من زورم نمی‌رسد یک پیچ را آچار بیندازم، آن‌وقت با این وحشی‌ها آمده‌ام عقب چی؟ من را چه به شرخری برای بانک؟ لب‌هام خشک شده. عرقم بند نمی‌آید. کاش یکی‌شان را می‌آوردم. من که جای سوزن‌ها را بلدم. توی یخچال، پشت ردیف شیشۀ رب و سس. آنجا خِفت‌شان می‌کند که مثلاً من خودم نروم سروقت‌شان. می‌گوید آدم که به خودش آمپول نمی‌زند، اما دروغ می‌گوید. می‌ترسد من بلایی سر خودم بیاورم. می‌ترسد سوزن گیر کند توی شکمم، یا رگ بازویم را بزنم و خون فواره کند. توالت‌شان بو می‌دهد. 

- ما وامی نگرفتیم.

- مامان، وام کامران رو می‌گه.

- خونه رو باید بفروشید.

- احمق، این‌ها اگه خونه داشتن که ما اینجا نبودیم.

درِ توالت را با لگد باز می‌کنم. غومّۀ آسمان توی سرم پیچیده. پسرک ترسیده، چسبیده به دیوار. داد می‌زنم: «با اینا نباید حرف زد، فقط زور، فقط زور می‌فهمن.» می‌دوم سمت پسربچه، دودستی کله‌اش را می‌گیرم و می‌کوبم به دیوار. کُپ. کُپ. کُپ. معلم جلو می‌پرد. 

- داری می‌کُشیش حیوون.

پیرزن سرِجا وا می‌رود و می‌افتد. خونِ کلۀ پسر انگشت‌هام را جابه‌جا قرمز کرده ولی هنوز می‌کوبم. «این تخم‌سگ ترسو به دردتون نمی‌خوره. جَنَم نداره. ببینید، شاشیده به خودش.» صدایم چقدر کلفت شده. 

توالت‌شان بو می‌دهد. آینه‌شان لکه‌بسته است. از توالت می‌زنم بیرون. معلم (تار می‌بینمش) می‌گوید: «قصه تعریف نکن حاج‌خانوم.» آسمان غومه‌ای می‌کند. سرم گیج... تق.

 

شانه‌ام تکان می‌خورد. سرم که روی گردنم می‌افتد لحظه‌ای مماس چیز نرمی می‌شود؛ پوست نازک چین‌خورده‌ای. پیرزنه است. دارد شانه‌ام را تکان می‌دهد. 

- پاشو آقاپسر. پاشو برو خونه‌تون.

صدای هه را می‌شنوم که از گلویم پرت می‌شود بیرون. هه. اینجا؟ حیاط را شسته‌اند. خیسی‌اش تازه است. حالا پسرک را می‌بینم. توپ پلاستیکی‌اش را زیر بغل زده و ایستاده کنار باغچه و دارد نگاهم می‌کند. نشسته‌ام توی حیاط. تکیه داده‌ام به دیوار. انگار به متکا. ولی پایین رفته‌ام. خواب بوده‌ام؟ بالا می‌کشم خودم را. حالا دختر را می‌بینم. روسری‌ زده. لب و لُپش را هم کمی چیز مالانده و خوشگل‌تر شده. چیزی بین جگری یا قهوه‌ای. توی چشم‌های دختر برقی هست که... نه، نباید عاشقش بشوم. اصلاً وقتش نیست. 

- پاشو برو. رفیق‌هات رفتن.

پیرزن می‌گوید، جوری که انگار چندبار قبلش هم گفته. چادر سفیدی پوشیده با گل‌های ریز سبز و سرخ. بلند می‌شوم. درِ توالت‌شان نیم‌باز است. تا کجاش یادم مانده؟ دختر را نگاه می‌کنم. برقی توی چشم‌هایش هست که. با گوشۀ دهانش می‌خندد و برق می‌رود و جایش را می‌دهد به لب‌هایی که روی هم مچاله می‌شوند و. من معنی‌اش را خوب می‌فهمم. خیلی چندشی. حال‌به‌هم‌زنی. 

پیرزن چیزی توی دستم می‌گذارد. لقمۀ نان است. لایش حتماً پنیر گذاشته. شاید چند پر ریحان هم. فقط ماما بود که روی من اسم نگذاشت. نگفت خپلو. نگفت گامبو. فقط ماچم کرد. فقط قربان‌صدقه‌ام رفت. گفت قندوعسل. لعنت بهت ماما. مگر من دخترم؟ یادم آمد بدترین‌شان کدام بود. همان که ماما می‌گفت. قندوعسل. لعنت بهت ماما.

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :