داستانی از بیتا خسروجردی


داستانی از بیتا خسروجردی نویسنده : بیتا خسروجردی
تاریخ ارسال :‌ 4 اردیبهشت 04
بخش : داستان

ایستگاه خلوت بود. چراغ‌ها چشمک نمیزدند. روی دیوار، لکه‌های تیره از زمین به سمت سقف خزیده بودند. صدای قطاری نمی‌آمد. سکو خالی بود. مرد ایستاد. سرش را چرخاند، کسی نبود. نه نگهبان، نه مسافر. 
دست کرد توی جیب پالتوی خاکستری. بلیتش را پیدا نکرد. فقط یک کلید. فلزی، سرد، با عدد صفر روی آن. 
ایستاد. رفت سمت سالن انتظار. کف، خیس بود. از کجا؟  
درِ سالن باز بود. با انگشت هلش داد. ته سالن یک در دیگر بود، فلزی و بی دستگیره. رویش همان عدد: صفر. 
از پشت سر، صدایی آمد. زن ایستاده بود. تکیه داده بود به دیوار، دست‌ها در آستین پنهان. 
انگار این صدا را قبلاً بارها در خواب شنیده بود. 
گفت: «کلیدت به این در نمیخوره». 
مرد چیزی نگفت. کلید را درآورد و امتحان کرد. قفل صدا نداد. در باز نشد. فقط لرزید. دیوار کنار در هم لرزید. 
زن هنوز نگاه میکرد. صورتش تاریک بود، مثل دیوار. گفت: «زود برو و برگرد. وقت نداری». 
مرد به سمت صدا برگشت. زن نبود. 
قطره‌ای از پشت سرش بر روی زمین ریخت. در ناگهان باز شد اما کامل نه. آنقدر که مرد خودش را از میان شکاف رد کند. تاریکی پشت در یکدست نبود. سایه بود، اما سیاه‌تر از سایه. نور از بیرون نمیرفت تو، انگار اتاق قانون خودش را داشت. 
مرد وارد شد. در پشت سرش بسته نشد، اما دیگر دیده نمیشد. برگشت، فقط دیوار بود. صاف، بدون درز. جایی برای برگشت نبود. 
هیچ صدایی شنیده نمیشد. زمین مثل سنگ بود، اما نه سرد. بوی خاصی نداشت. دما نداشت. زمان نداشت. 
سمت چپ، صندلی‌ای بود. ساده، آهنی، بدون رنگ. رویش کاغذی چسبیده بود. جمله ای نوشته شده بود، با جوهر آبی: 
"بنشین تا نوبتت برسد". 
مرد نگاهی انداخت. نوبت چه کسی؟ از کجا باید میفهمید رسیده یا نرسیده؟ صدایی نبود. صدای ساعت هم نبود. 
روی دیوار مقابل، سه پنجره‌ی باریک بود. نه آنقدر بزرگ که بشود از آنها بیرون را دید، نه آنقدر کوچک که نادیده گرفته شوند .
پشت پنجره‌ها، آدم‌هایی بودند. سایه‌هایی بی‌چهره. ایستاده، بی‌حرکت، خیره به داخل. تکان نمیخوردند. نمیزدند به شیشه. فقط نگاه میکردند. 
مرد نخواست بنشیند. رفت سمت پنجره‌ها. خواست ببیند. چشم چرخاند. سایه‌ها عقب رفتند .صدای زن دوباره آمد. از بالا، یا شاید از درون دیوار. گفت: «اگه وایسی، اونا جا‌‌به‌جا نمیشن. صبر کن. کم مونده». 
مرد برگشت. صندلی هنوز همان‌جا بود . چشم دوخت به دیوار روبرو. سایه‌ها دیگر دیده نمیشدند. پنجره‌ها تاریک شده بودند. 
چیزی حرکت کرد. نه در اتاق، نه بیرون. مثل تکان جزئی در هوا. مرد سر چرخاند. میان دیوار سمت راست یک خط باریک باز شد .
نه، درز و شکاف نبود. فقط خطی روشن، که انگار همیشه آنجا بوده، فقط کسی ندیده بود. 
از خط، نور نمی‌آمد. صدایی هم نبود. اما اتاق تغییر کرد. انگار همه‌چیز عقب رفت. صندلی سر جایش ماند، اما دیوارها کشیده شدند، پنجره‌ها دور شدند، سقف بالا رفت. 
مرد نخواست حرکت کند. چیزی نگفته بود، کسی نگفته بود حرکت کند. نشسته بود و صبر میکرد.  
صدای قدم آمد .از همان خط باریک. حالا دیگر معلوم بود کسی نزدیک میشود. صدای پا سنگین نبود، اما بی‌وقفه بود. کسی راه میرفت و خسته نمیشد. 
خطِ روشن، باز شد. یک در نبود، یک بریدگی بود، درست اندازه‌ی قامت کسی که حالا وسط آن ایستاده بود. 
مرد بلند نشد. فقط نگاه کرد. صورتِ آنکه آمده بود، دیده نمیشد. پشت به نور ایستاده بود.  
سایه آمد جلوتر .حالا دیگر فقط یک قدم مانده بود. چیزی توی دستش بود، شبیه چمدان، شبیه جعبه. 
دست دراز کرد. جعبه را گذاشت روی زمین، جلوی پای مرد. عقب رفت. دوباره ایستاد همان‌جا.صدای زن گفت: 
«وقتی بازش کردی ،میبینمت» . 
مرد نگاه کرد. جعبه هیچ قفلی نداشت. نه در داشت، نه لولا. فقط یک سطح صاف، خاکستری، با یک دکمه‌ی سیاه وسطش. 
دکمه را فشار داد. صدایی نیامد. جعبه تکان نخورد. فقط حس کرد چیزی تمام شد. مثل تمام شدن نفس، یا زمان. اتاق تغییر نکرد ،اما هوا فرق کرد. سکوت عوض شد. حالا سنگینتر بود، نه از جنس بی‌صدایی. از جنس حضور. 
درون جعبه خالی شد. انگار ته نداشت. انگار پایین میرفت، به دوردست ها. 
مرد بلند شد. پا گذاشت جلو. دست کرد توی جعبه. هیچ چیز نبود. اما جعبه دستش را به داخل کشید. بیشتر از آنچه باید. انگار آرنجش رد شد. بعد شانه اش. بعد بیشتر. چیزی نکشید. خودش رفت. بی‌فشار، بی‌اجبار. 
مرد در جعبه ناپدید شد. 
اتاق همانطور ماند. صندلی بی‌صدا افتاد. جعبه بسته نشد. باز ماند. نور نبود. صدایی نبود. 
سایه‌ای از کنار پنجره رد شد. 
همان زن. همان حالت، اما نزدیک‌تر. اینبار چهره داشت، ولی نه کامل. چشم نداشت. فقط دهان. گفت: 
«برگشتی؟» 
روزهای قدیم از جلوی چشمانش رد شدند. فرم صورت زن را شناخت. لبخندی زد و جلو رفت .همه چیز به سرعت تغییر میکرد .
کمتر از یک ثانیه همان ماشین را دید، همان شب. صدای فریاد زن. و خون همه جارا فراگرفت. 
سکوت. 
مرد دوباره روی صندلی بود. اما خودش نمیدانست. خودش نبود. یا اگر بود، فرق کرده بود. لباسش همان بود. کلید هنوز در مشت .
جعبه سر جایش. اما بدن، سنگین‌تر بود. مثل اینکه چیزی توی تنش مانده باشد که قبلاً نبود. 
درِ فلزیِ دیوار باز شد. همان که با کلید صفر باز نمیشد. حالا خودش باز شده بود. پشتش تاریکی نبود. راهرو بود. ساده، روشن، با دیوارهای مرطوب. بوی خون نمیداد. بوی خاک هم نه. بوی هیچ‌چیز. 
مرد بلند شد. راه افتاد سمت در. برگشت. زن نبود. پنجره‌ها خالی. جعبه بسته. 
از راهرو رفت. فقط خودش بود. 
نرسیده به انتها، دوباره همان ایستگاه. همان سکو. همان صندلی‌ها. اما همه‌چیز فرق داشت. 
روی دیوار، تابلویی بود. سفید ،با حروف محو. نزدیک شد، خواند: 
« اتاق صفر» 
چیزی یادش آمد. قطاری که هیچوقت نرسیده. زنی که دلتنگش بود. خواب‌هایی که وسطش بیدار میشده. 
مرد نشست. کلید هنوز در مشت. اما حالا دیگر میدانست در هیچ دری نمیچرخد. 
قطار رسید. بی‌صدا، بی‌چراغ. در باز شد. مرد بلند نشد. 
فقط نگاه کرد. 

 

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :