داستانی از ایمی همپل
ترجمه ی سینا صالحی
تاریخ ارسال : 6 تیر 98
بخش : ادبیات جهان
ایمی همپل ؛ زادهٔ ۱۴ دسامبر ۱۹۵۱ نویسنده داستان کوتاه و روزنامهنگار آمریکایی است. وی در کالج بنینگتون و دانشگاه فلوریدا نویسندگی خلاق تدریس میکند. وی همچنین برنده جوایزی همچون جایزه پن/ مالامود و کمک هزینه گوگنهایم شدهاست.
کتابشناسی: دلایل زندگی (۱۹۸۵) / بر دروازههای پادشاهی حیوانات (۱۹۹۰) / خانه آشفته (۱۹۹۷) / به هر طریقی: اشعاری از سگهای نویسندگان (۱۹۹۹) / سگ ازدواج (۲۰۰۵) / مجموعه داستان (۲۰۰۶) / داستانهای جدید از جنوب (۲۰۱۰)
پیچانه[1]
وقتی که نمایش فیلم بازیگر فرانسوی در منطقه والی[2] آغاز شد، به دیدن دومین نمایش شب رفتم. یک کمدی رمانتیک هیپی بود، اما مثل اولین فیلمی که در آن بازی کرده بود به یادماندنی نبود، تصویر شنیعی که نامی برای او دستوپا کرد.
بیش از سی سال پیش، عمه ام لورین استخدام شده بود تا او را همراهی کند و به عنوان مترجم شفاهی مصاحبه هایش برای او کارکند. او در دانشگاه مادرید فرصت مطالعاتی تحصیل یک ساله در خارج از کشور را دور از زادگاهش در آمریکن میدوست (ایالتهای غرب میانه آمریکا) سپری میکرد.
لورین سرزنده و بانمک بود، دختری احساسی با پوستی که به صورتی یکنواخت برنزه شدهبود. آقای بازیگر هنوز هم در نقشش بود و زمانی که یک ماه بعد لورین به او نامه نوشت تا او را از دیر رسیدنش مطلع کند، پاسخی دریافت نکرد. روزی که بچه اش را سقط کرد، بهترین دوستش، از هزاران کیلومتر دورتر، «احساس بدی» داشت و به سرایدار ساختمان لورین در مادرید زنگ زد؛ که در غیر این صورت، لورین از اوردوز جان سالم به در نمیبرد.
با کمک مکالمات طولانی مدت هر شب با مادرش، که در شیکاگو بود، جان تازه ای می گرفت. یک سال بعد، فردی را ملاقات کرد که عاشقش بود. به لیسبون رفته بود تا هم آخرین درس های کالجش را تمام کند و هم متن های پزشکی ترجمه کند. حال نوبت ارتباط با ماکاریو بود.
ماکاریو وقتی که بانک پرتغال رأس ساعت نه بازشد پشت در در صف ایستاده بود. داخل بانک، روی یک صندلی در دفتر کار پارتیشنی[3] یک بانکدارشخصی[4] نشست تا بانکدار کلید یک گاوصندوق را بیاورد. بانکدار شخصی ماکاریو را تا اتاق گاو صندوق همراه یکرد و دو نفری با هم ایستادند تا ماکاریو صندوق را باز کرد و یک نوار کاست را که در یک کیف نمدی آبی تیره بود به محتویات صندوق اضافه کرد. سپس در صندوق را بست و به همراه بانکدار به بالای پله ها و به سمت در رفت.
بانک در لیسبون بود، و سفر به این شهر از استرویل سه ساعت طول کشیده بود. راننده ی دیگری همین سفر را در چهار ساغت انجام می داد، اما ماکاریو با وجود اینکه از جریان مسابقات تا حد نصفه ونیم های بازنشسته شده بود، سالها برای امرار معاش مسابقه داده بود، و هنوز هم با سرعت و خشونت رانندگی می کرد. مسابقه دادن راهی بود که از طریق آن برای اولین بار لورین را دیده بود دختری آمریکایی که خارج از کشور زبان می خواند و کلاس ها را می پیچاند تا به مسابقه برود. ظاهرش مثل دختران لاتین بود و نه شکل دختران ایالت های غرب میانه آمریکا و وقتی که ماکاریو او را در خط پایان دید، خوشحال بود که فهمیده بود که او پرتغالی را روان صحبت می کند.
وقتی لورین چند ماه بعد او را به خانه برد تا مادرش را ملاقات کند، هیلیس آرزو کرد که همسرش زنده بود و کمکش می کرد. از نبود همسرش از یک سال پیش خسته بود و تصمیم گرفت تا حداقل برای دخترش آرزوی خوشبختی کند حتی اگر به قضاوت او در مورد انتخاب همسر اعتماد نداشت. عروسی در لیسبون برگزار شد، و سپس برای یک ماه عسل کوتاه به ریتز رفتند. هیلیس نتوانست به این مسافرت برود ولی هدیه ای سخاوتمندانه برایشان فرستاد.
خانهای که ماکاریو در استرویل برایشان کرایه کرده بود به سمت دریا بود. چالت اسپرانزا[5] در قرن شانزدهم ساخته شده بود، از تراس های آن گل های تزئینی بوگنویلیا به روی زمین ریخته شده بود. تازه عروس و داماد صبحگاه در تراس اتاق خواب که به حدی به دریا نزدیک بود که می شد از آن ستاره ی دریایی را در پایینترین حد جذر آب دید، قهوه خوردند. ماکاریو برای عروسش یک پودل کوچک[6] آورد—که البته کاملاً هم شبیه پودل ها نبود—و برای چند روزی هم اطراف پیست ول گشته بود. مأموران آمادهسازی اتومبیلها به او غذا داده بودند، اما هیچ کس برای پیدا کردنش نیامدهبود. لورین اسم سگ را اسپ گذاشت؛ حمامش کرد و یک قفسه قلاده برایش آورد. ماکاریو از آن تابستان برای شناخت عروسش استفادهکرد.
لورین برای هیلیس در مورد روزهای خوشی که چشم خود را به آنها باز میکردند نوشت. به مادرش گفت که زودتر از توریستها به بازار میرود، و میگفت که از زمان ازدواج با ماکاریو دیگر توریست محسوب نمیشود. میگفت که از شر تلفظ «آ»یکنواخت شیکاگویی خلاص شدهاست —چند باری که به زبان مادریش صحبت کردهبود متوجه این موضوع شدهبود. میگفت جایی است که باید باشد، و زندگیاش معنا یافتهاست.
لورین مشغول یادگیری تاریخ شهرهای ساحلی، دیدار از کلیساهای برجسته بود، و به جای هوای شرجی ایلینویز داشت در تابستان ملایم استرویل شکوفا میشد. گفت که دوست دارد در پرید[7]، ساحل کوچکی که میگفتند ید داخل آبش برای استخوان خوب است پرسهبزند؛ دو بیمارستان ارتوپدی هم در شهر وجود داشت.لورین به مادرش گفت که فکر می کند ممکن است از یکی از آنها دیدنکند و برای بیماران بخش کودکان قصه بخواند. چند روز او به تاماریز رفت و به ساحل کنار کازینو گاردن استوریل یا ساحل ماهیگیران[8] برای دیدار از بازار ماهی رفت و سپس به کلیسای باروک نویگیترز رفت تا دعا کند که که ماکاریو همیشه پیش او بازگردد، اما به مسابقه نه.
سرکویتو استوریل در آوتودرومویک دور دشوار در مسیر مسابقه فرمول است 1 که دارای مسیرهای مستقیم ناهموار ، گوشه های شعاعی پشت سر هم ، مناطقی با احتیاج به ترمزگیری شدید و یک پیچانه ی دشوار بود. ماهی که آنها کلبه را داشتند، جولای، زمانی بود که تنها مسابقهی موتورسواری برگزار می شد. مگر اینكه ماکاریو و لورین اقامتشان را تمدید می کردند، وگرنه خبری از دوستان ماکاریو نبود تا او را نسبت به بازگشت به پیست مسابقه وسوسه کنند. هر کدام احساس میکردند که دیگری یک جایزه است، پس دیگر چه نیازی به رقابت کردن بود؟
لورین این طور فکر میکرد، به مادرش این طور گفته بودند و از طریق او هم به من منتقل شد. لورین می گفت که ماکاریو قبلاٌ یک سبد پر از جوایز جمع کرده است. آیا اکنون که زن داشت و به زودی هم بچه دار می شد نیاز بود که زندگی اش را به خطر بیندازد؟ لورین بیستویک ساله بود و من هفده ساله بودم، ولی او با من مثل بچه ی خواهر بزرگترش رفتار نمی کرد، ،بلکه مثل کسی که می توانست از هر آنچه که او آموخته بود سود ببرد. اگرچه من نمیتوانستم آنطور که او زبان یاد می گرفت زبان یاد بگیرم، درس های دیگر را یاد می گرفتم. در همان تابستان، لورین شروع به پوشیدن پیراهن های گشاد کرد. او دیگر پیراهنش را در شلوارش نمی گذاشت. دیگر عادت به چرت زدن پیدا کرده بود و و به طور متناوب مریض و خشن بود. او کم کم هوس ایجاد یک خاندان را القا می کرد، عبارتی که البته لورین با طعنه به کار می برد، اما ماکاریو کاملاً درباره ی آن جدی بود.
سپس او همان اشتباه قدیمی تلاش برای تغییر اصالت فرد بیگانه را انجام داد. او شوهرش را به خانه برد و او را به آنچه که به راحتی می توانست بدون ترک ایلینویز هم پیدا کند تبدیل کرد. ماکاریو این کارش را به رویش نیاورد، اما لورین شروع به سرزنش او به خاطر چیزهایی کرد که برای اولین بار او را به سمتش جذب کرده بود.
پس از گذراندن آن ماه در استوریل، لورین دوباره ماکاریو را به خانه آورد. او می خواست یک دکتر آمریکایی داشته باشد، او می خواست مادرش او را در نگهداری از کودک کمک کند، او می خواست ماکاریو در شرکتی که پدرش در گذشته آن را ادارهمیکرد، مشغول به کار شود. گذشته از همه ی اینها، او یک شوهر آمریکایی می خواست. زمانی که پسرشان جیمز متولد شد، ماکاریو آن را «ژیمه[9] تلفظ کرد. پرتغالی زبانی بود که با آن باهم دعوا می کردند.
دو سال اول مادری برای لورین مرهم بود. در طول باداری، استعمال دارو برای تقویت روحی اش را متوقف کرده بود، و بعد از تولد نوزاد نیز به این کار دست نزد. او تغییرات حالش را به مسئولیت ها ی جدید، به هوشیاری لازم برای محافظت از کودکش و تلاش برای حصول اطمینان از شکوفایی اش ربط می داد. با تلفن با مادرش صحبت میکرد یا هر روز او را می دید. هر چند ماه یک بار وقتی که با پرواز از کالیفرنیا به ایلینویزمیآمدم تا از زندگی که هنوز برای من آغاز نشده بود دور شدم، او را میدیدم. زندگی او را ترجیح می دادم، زندگی ای که که از قبل از تولد فرزندش دربارهاش حرف زده بود.
ماکاریو وقتی که عصر از دفتر برمی گشت در مراقبت از کودک کمک می کرد. با این حال، لورین گفت که نیاز دارد تا از همهی اینها دورشود، از همه ی چیز این زندگی، پس یک پرواز به لیسبون در تاریخ تولد بیست وسه سالگی اش رزرو کرد.
اگر رئیس پلیس دوست قدیمی ماکاریو نبود و راجع به نوار به او نمی گفت، او از وجود آن مطلع نمی شد. به طور کلی افراد از اینکه پلیس تماس های بین المللی از داخل پایتخت را ضبط می کند آگاهی نداشتند. بنابراین زمانی که لورین در آخرین شب زندگی اش در از اتاقی در هتل لیسبون ریتز به مادرش در شیکاگو زنگ زده بود، مکالمه را پلیس ضبط کرده بود. رئیس پلیس نه تنها این را به ماکاریو گفته بود، بلکه یک نسخه از نوار را هم به او داده بود.
ماکاریو یک بار به نوار گوش کرد و سپس آن را داخل گاو صندوقش در بانک گذاشت. او به هیلیس در مورد اینکه نواری از آخرین مکالمهی او و دخترش وجود دارد، یا مسئلهی گوشدادن او به حرفهای لورین که با خوردن قرصها بیشتر و بیشتر احمقانه میشده است، چیزی نگفتهبود. اما خب این مسئله را با من در میان گذاشت.
هیلیس و من روی تراس واحد او که در طبقهی هجدهم آپارتمان قرار داشت وبه قدری به لیک میشیگان نزدیک بود که میشد از آن بوی زغالسنگ را استشمامکرد قهوهخوردیم.وقتی که لورین مرد، او تقریباً مصرف کافئین را کنار گذاشت، چون باعث از بین رفتن اثر داروهای مسکنی که مصرف میکرد میشد. اما خب نمیشد همه چیز را یک دفعه تمامکرد، او مثل گذشته صبحها قهوه مینوشید و عادت خود را حفظ کردهبود. در سالهای پس از مرگ لورین، منظرهای که از تراسش قابل مشاهده بود دیگر قابل رؤیت نبود. ساختمان جان هانکوک، که بالارفتنش را از اتاق نشیمنش، روبهروی دفتر و برج مسکونی ساختمان، تماشا کردهبود بخش زیادی از منظره را دید خارج کردهبود.
هیلیس نمیخواست دربارهی لورین حرف بزند، اما به نظر میآمد که از زمانی که من از ساحل به شیکاگو برگشتهبودم، از ملاقاتهایم لذت میبرد. با اینکه کاری که انجام میدادم جذابیت خاصی نداشت، اما مادربزرگ از من جزئیات مرگ لورین را میخواست. در تصادفی نه چندان خوشایند، من در آن زمان مشغول ویرایش مقالات برای نشریات پزشکی بودم. شغلی که میدانستم به محض اینکه شغل بهتری گیر بیاورم، آن را رها خواهم کرد.
مطمئنم اگر لورین میخواست تا پزشکی بالای سرش بیاید و با پمپ معدهاش را شستوشو دهد، به پذیرش هتل ریتز زنگ میزد و به آنها میگفت تا یک دکتر به اتاقش در طبقهی بالا بفرستند. میخواست با مادرش حرف بزند، تا به او از هزاران مایل دورتر بگوید که جیمز در تختخوابش در اتاق مهمانان خوابیدهاست، و اینکه صدایش نامفهوم است —و آیا میتواند بلندتر صحبت کند یا نه؟ —و اینکه وقتی صبح از خواب بیدار شود حالش بهترخواهد بود. سپس از مادرش خواست تا زمانی که با لالایی خودش را خواب میکند پشت خط بماند.
ماکاریو نگذاشت من به نوار گوشبدهم؛ مجبور بودم زمانی که در تولد جیمز کنارم کشید و این هدیهی زشت را به من داد، حرفهای او را در مورد محتویات داخلش قبول کنم. وقتی از او پرسیدم چرا محتویات نوار را برای من تعریف کرده، جوابی نداشت که بدهد.
امروز صبح تصمیم گرفتم تا صدای خودم را ضبط کنم. میخواستم به خالهام در مورد مهمانی دیشب مالیبو بگویم. شخصی که در را باز کرد نه میزبان بلکه همان بازیگر فرانسوی بود، هرزهای که در آغاز فیلمش نقش هرزهها را بازی کرد، کسی که سالها پیش در مادرید خالهام را اغفال کردهبود. افزایش زیاد سن اثری رویش نگذاشته یود و فکر کردم که هنوز هم جذابیت خودش را دارد.
میخواستم تا کمی نقش بازی کنم پس در داخل خانه از پشت سرش رفتم و از او پرسیدم که آیا بیرون میآید تا آسمان شب را به من نشان بدهد یا نه. خودم را لورین معرفی کردم و دقیقاً جایی را که اِ با ای جایگزین شده بود برایش هجی کردم. انتظار داشتم که جا بخورد. اما دستانش را روی شانههایم گذاشت و آنچه در بالا میدید برایم توصیف کرد. نمیتوانستم بدانم که چیزی که راجع به صورتهای فلکی میگوید درست است یا نه. لهجهاش تا حد زیادی روی من اثر گذاشتهبود. اما وقتی از صحبت کردن دست برداشت و خواست در آغوشم بکشد، جاخالی دادم و گفتم: « میتونی من رو به عنوان دختری که ماه رو به اون نشون دادی به خاطر داشته باشی.» او گفت: «اما عزیزم هر ماه تو آسمون یه ماه تازست.»
با این وجود هنوز هم میخواستم به خالهام دربارهاش بگویم. دوران نوارهای کاست سرآمده بود، اما باید میشد تجهیزاتش را از جایی گیر آورد، و وقتی که پیدایش میکردم، نباید قصهام را روی نواری برایش ضبط میکردم؟ نباید آن را در یک کیف نمدی مناسب برای ماکاریو پست میکردم تا میتوانست آن را به بانک لیسبون ببرد و گاوصندوق را باز کند و آن را کنار نوار زنش که در صندوق امانات بانک تلق تلق میکند قرار دهد؟
[1]قوس تند یا راه پیچ در پیچ عمدی برای کنترل سرعت
[2]منطقهای در شهر لس آنجلس که در مرز شمال و غرب کانتی لس آنجلس قرار دارد.
[3]دفترهای کاری که با جداکننده های کاذب از جنس ام دی اف یا شیشه هم جدا می شوند.
[4]فردی در بانک که مشتریان را در کارهایی از قبیل باز و بسته کردن حساب هایشان و حل مشکلات حسابشان یاری می کند.
[7]نام بخشی در شهر کشکایش پرتغال
[9]تلفظ پرتغالی جیمز
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه