داستانی از اُ.هنری
ترجمه ی لیلا عابدین نژاد


داستانی از اُ.هنری
ترجمه ی لیلا عابدین نژاد نویسنده : لیلا عابدین نژاد
تاریخ ارسال :‌ 7 بهمن 99
بخش : ادبیات جهان

اُ. هنری (به انگلیسی: O. Henry) نام مستعار نویسندهٔ آمریکایی ویلیام سیدنی پورتر ‎(به انگلیسی: William Sydney Porter) (زاده ۱۱ سپتامبر ۱۸۶۲ - درگذشته ۵ ژوئن ۱۹۱۰) است. داستان‌های کوتاه اُ. هنری به دلیل لطافت طبع، بازی با کلمات، شخصیت‌پردازی شورانگیز و پایان هوشمندانه و غافلگیرانه معروف هستند.[۱] این نویسنده در طول عمر خود بیش از ۴۰۰ داستان کوتاه نوشت. امروزه جایزه‌ای نیز به نام او وجود دارد.

 

" هدیه کریسمس مگی"    

یک دلار و هشتاد و هفت سنت .این همه ی پولش بود . شصت سنت از این پول پنی بود. تک تک این پنی ها زمانی پس انداز شده بودند.مقداری هم موقع خرید با التماس و تخفیف گرفتن از بقال و مقداری هم از چانه زدن با مرد سبزی فروش یا قصاب جمع شده بودند(البته انها هم از ترس اینکه مبادا متهم به ناخن خشکی یا خسیس بودن شوند به ناچار کوتاه امده بودند که این مسئله در خرید و فروش های رو در رو اتفاق می افتد).دلا سه بار پول ها را شمرد . یک دلار و هشتاد و هفت سنت . روز بعد هم کریسمس بود. قطعا دلا نمیتوانست هیچ کاری بکند جز اینکه روی کاناپه ی پاره ئ پوره بی افتد و زار زار گریه کند.خوب او همین کار را هم کرد.درس اخلاقی که از این اتفاق می گیریم این است که زندگی از هق هق ها و گریه ی همراه با فین فین و لبخند ها درست می شود که البته فین فین کردن در زندگی بیشتر اتفاق می افتد.
بهتر است تا زمانی که خانم خانه از مرحله ی هق هق که مرحله ی اول است به فین فین برسد که مرحله ی بعدی است نگاهی به خانه بیندازیم. یک اپارتمان مبله با اجاره ی ماهی هشت دلار درهفته بود. دقیقا نمیشد گفت که مثل یک گداخانه است ولی مطمئنا از ظاهر اپارتمان میشد این را فهمید.
در طبقه پایین هم یک صندوق نامه وجود داشت که تابه حال هیچ نامه ای در ان انداخته نشده بود. و یک دکمه ی زنگ که تا ان زمان دست هیچ کسی به ان نخورده بود.کارتی هم در انجا نصب شده بود که روی ان نام "جیمز دلینگهام یانگ" نوشته شده بود که صاحب خانه بود.
خانواده ی دلینگهام وقتی به این اپارتمان نقل مکان کرده بودند که وضع مالی بهتری داشتند.در ان زمان انها هفته ای سی دلار بابت اجاره به مالک اپارتمان پرداخت میکردند .اما حالا که درامدشان به هفته ای بیست دلار رسیده بود حرف های دلینگ هام هم به نظر مبهم میرسید و انها تصمیم داشتند خودشان را به صورت یک "د" حقیر و ناچیز کنند . اما هر وقت که اقای جیمز دلینگهام یانگ وارد اپارتمانش می شد همسرش خانم دلینگهام یانگ که قبلا به نام دلا معرفی شده است همسرش را با نام جیم صدا میکرد که این خیلی خوب است .بعد از این که گریه ی دلا تمام شد کمی از پودر ارایش را به گونه اش زد.او کنار پنجره ایستاد و با بی حوصلگی به گربه ی خاکستری که روی نرده ی خاکستری که در یک حیاط خاکستری بود و داشت راه میرفت نگاه کرد.فردای ان روز کریسمس بود و او باید تنها  با  هشتاد و هفت دلار هدیه ای برای جیم می خرید.او ماه ها بود که تا میتوانست پنی ها را دانه دانه پس انداز کرده بود که روی هم یک دلار و هشتاد و هفت سنت شده بود که با هفته ای بیست دلار بیشتر از اینم نمی شد پس انداز کرد.هزینه ها بیشترازان بود که او حساب کرده بود.وبا این مقدار باید هدیه ای برای جیم بخرد.جیم همه کس او بود.چه زمانهایی میشد که او ذوق وشوق داشت و برای خریدن یک هدیه ی خوب برای جیم نقشه می کشید.هدیه ای خوب’ کمیاب و ارزشمند که لیاقت ذره ای از نام و ابروی جیم را داشته باشد.یک نورگیر شیشه ای دربین بنجره های اتاق وجود داشت.شاید شما هم در ابارتمان های هشت دلاری از این نورگیرها دیده باشید.فقط یک ادم خیلی لاغر یا خیلی چاق می توانست تصویر خودش را در این شیشه های دراز که به صورت طولی است’ تشخیص بدهد.و دلا هم چون لاغر و باریک بود از عهده ی این کار به خوبی بر امد.ناگهان از جلوی بنجره گذشت و در مقابل نورگیر ایستاد.چشمانش برق زد و در  بیست ثانیه رنگ از رویش پرید.موهایش را به سرعت باز کرد و گذاشت تا همه موهایش روی قامتش بریزند.
حالا ثروت و دارایی خانواده جیمز ویلینگهام یانگ دو چیز ارزشمند بود که ان دو به ان افتخار میکردند.یکی از انها ساعت طلای جیم بود که مال پدر و پدر بزرگش بود.و دیگری موهای دلا بود.اگر ملکه شبا در ابارتمان بغلی زندگی میکرد و دلا موهایش را اویزان میکرد تا در افتاب خشک شود در برابر زیبایی موهای دلا تمام هدایا و جواهرات ملکه سر تعظیم فرو می اوردند.و ارزش ساعت طلای جیم هم به قدری بود که اگر پادشاه سلیمان تمام ثروتش را در جایی پنهان میکردوهر بار که جیم از جلوی در رد میشد و ساعتش را بیرون می اورد پادشاه از شدت حسادت ریش خود را می کند.
وحالا موهای زیبای دلابود که مانند امواج درخشان ابشارقهوه ای رنگ بودند.موهای دلا که تا زیر زانوهایش میرسید مانند لباسی برای او شده بودند.و یک بار که داشت نگران و مضطرب موهای خود را جمع میکرد لحظه ای دو دل شد و مکث کرد و یکی دو قطره اشک  روی فرش قرمز و کهنه افتاد.
با عجله کت و کلاه کهنه و قهوای اش را پوشید ودرحالی که داشت به سرعت می رفت دامنش در هوا چرخی زد  و در راکوبید واز پله ها بایین امد و با عجله به سمت خیابان رفت.جلوی ساختمانی ایستاد که روی ان نوشته بود" خانم سوفرینی انواع مو ". با سرعت یک طبقه بالا رفت و خودش را جمع و جور کرد در حالی که داشت نفس نفس میزد . خانم سوفرینی خانمی تنومند با پوستی بیش ار حد روشن سرد و چهره ای غیر صمیمی داشت دلا پرسید"ایا شما موهای منو میخرین؟" خانم گفت "بله من موهاتو میخرم." "کلاهتو بر دار. بزار یه نگاهی به سر و وضعش بندازم موهایش مثل ابشار قهوه ای رنگ به پایین ریخت.خانم در حالی که داشت ماهرانه با دستش موهای دلا را لمس میکرد گفت"بیست دلار میخرم" دلا گفت "بسیار خوب پول را سریع به من بده"
او دوساعت بعدی را طوری سپری کرد که از شادی داشت بال بال میزد.
ان استعاره را فراموش کنید.دلا بی صبرانه مغازه ها را به دنبال هدیه ای برای جیم زیر و رو میکرد بالاخره ان را پیدا کرد.بدون شک ان هدیه برای جیم ساخته شده بود و نه کس دیگر.مثل ان در هیچ یک از مغازه ها نبود و او به همه ی مغازه ها سر زده بود ان یک زنجیر طلای سفید با طرحی سفید و ساده بود فقط همان ماده ی سازنده یعنی طلای سفید کافی بود تا ارزشش را نشان دهد و به هیچ زرق و برق دیگر نیازی نبود همه ی چیز های خوب و با ارزش همینطور هستند.و ان حتی با ارزش تر از ساعت بود و واقعا هم این زنجیر برازنده ی ساعت جیم بود ارزشمند و باوقار. توصیفی شایسته ی هر دوی انها بود بیست و یک دلار بابت ان پرداخت کرد و با هفتاد و هشت سنت با عجله به سمت خانه رفت . او فکر کرد جیم با داشتن این زنجیر بر روی ساعت اش از این به بعد بیشتر در هر شرکتی که کار کند بیشتر روی زمان حساس میشود    . چون ساعت طلا خیلی ارزشمند بود جیم گاهی اوقات به بند چرمی کهنه که به جای زنجیر بسته شده بود نگاه تحقیر امیزی میکرد.
وقتی دلا به خانه رسید شادی و خوشحالی جایش را به منطق و عقل داد.او اتوی فرکننده ی مو را برداشت و گاز را روشن کرد.و مشغول مرتب کردن و سرو سامان دادن وضعیتی شد که به خاطر سخاوت عاشقانه اش به بار امده بود. دوستان عزیز این کارهمیشه وحشتناک است.
در مدت چهل دقیقه باقیمانده موهایش را با فر های ریز پوشاند طوری که قیافه و نگاهش به طور شگفت انگیزی شبیه بچه مدرسه ای ها شد.دلا مدت طولانی با دقت و وسواس خودش را در اینه نگاه کرد.
او با خودش گفت اگر جیم مرا خفه نکند    حتما قبل از اینکه دوباره منو نگاه کنه به من میگه که قیافه ام شبیه دختر رقاصه ها ی نمایش شده.خوب چیکار می تونستم بکنم؟با یک دلار و هشتاد و هفت سنت چیکار میتونم بکنم؟
ساعت هفت قهوه اماده شد. دلا  ماهیتابه را هم روی اجاق گذاشت تا برای پختن     گوشت دنده گرم و اماده شود.
جیم هیچ وقت دیر نمی کرد.دلا زنجیر راکه در دستش بود  دولا کردو در گوشه میزنشست درست    نزدیک دری بود که جیم همیشه از انجا وارد میشد.سپس صدای قدم های جیم را از پله های پایین پاگرد اول شنید و برای چند لحظه رنگش مثل گچ شد.او همیشه عادت داشت که درموردچیزهای کوچک و ساده در دلش زمزمه کند و الان هم همین کار را کرد.و زمزمه کرد:خدای من کاری کن که او فکر کنه من هنوز زیبا هستم.
در باز شد و جیم وارد شد و در را بست. لاغربود و به نظر جدی می رسید.مرد بیچاره فقط بیست و دو سالش بودو بار یک خانواده را به دوش می کشید.او به یک کت نو احتیاج داشت و دستکش هم نداشت.
جیم از در وارد شد ومثل یک سگ شکاری که برای  بلدرچینی کمین کرده باشد بی حرکت ماند.چشم هایش روی دلا ثابت ماندند.و احساسی در ان بود که دلا نمی توانست ان را درک کند و او را به وحشت انداخت.عصبانیت و خشم نبود.شگفتی و نفرت هم نبود.هیچ یک از ان احساساتی نبود که دلا خودش را برای ان اماده کرده بود.اوباهمان حالت عجیبی که در چهره اش بود به دلا خیره ماند.
دلااز کنار میز تکانی خورد وبه طرف او رفت.
او گریه کرد و گفت:جیم عزیزم اونطوری به من نگاه نکن.موهام رو کوتاه کردم و فروختم.چون نمی تونستم کریسمس روببینم بدون این که هدیه ای برای تو بخرم .موهام دوباره بلند میشه.برات مهم نیست مگه نه؟من مجبور بودم این کار رو انجام بدم.موهام خیلی سریع بلند میشن. بگو کریسمس مبارک جیم.بیا خوشحال باشیم.تو نمیدونی چه چیز قشنگ و زیباوچه هدیه زیبایی برات گرفتم.
جیم به زحمت پرسید:موهات رو کوتاه کردی؟انگار بعد از انجام سخت ترین کارها هم
قیافه اش این شکلی نشده بود.
دلا گفت کوتاه شون کردم و بعد ان ها رو فروختم.دیگه من رو مثل قبل دوست نداری؟این من هستم بدون موهام.درسته؟
جیم با دقت نگاهی به اتاق انداخت.
جیم با با  حالت بهت زده گفت:تو میگی موهات رفتن؟
دلا گفت:احتیاجی نیست دنبالشون بگردی من اون ها رو فروختم ودیگه نیستن.جشن کریسمس هستش پسر. با من خوب باش چون اون موها به خاطر تو رفتن.شاید بشه موهای روی سر من بشماری وبا حالت غیرمنتظره وصادقانه ادامه داد هیچ کس نمیتواند عشق من به تو را بشمارد.گوشت های دنده را بپزم؟
ناگهان انگار جیم از خوابی بیدار شد.و دلا را محکم در اغوش گرفت.حال اجازه بدهید به مدت ده ثانیه با دقت بعضی مسایل غیر منطقی را مورد توجه قرار دهیم.هشت دلار در هفته با یک میلیون درسال چه فرقی میکند؟یک ریاضی دان با یک ادم شوخ طبع هر دو ممکن است جواب های غلطی به شما بدهند . سه مرد دانشمند شرقی هدیه های ارزشمندی می اورند اما ان هدیه مورد نظر انها بین ان هدیه ها نبود این حرف مبهم را زمانی دیگر توضیح میدهم.
جیم یک بسته ی کادو پیچ شده را از جیب کت خود دراورد و ان را روی میز انداخت "دلا" درباره من اشتباه نکن فکر نکنم چیزی مثل کوتاه کردن مو یا یه شامپو سر بتونه باعث بشه که من همسر گلمو کمتر دوست داشته باشم. ولی اگه اون هدیه رو باز کنی اونوقت خودت متوجه میشی که من چرا لحظه اول اونقدر شوک شدم .
انگشتان سفید دلا با چابکی روبان دور بسته رو باز کردند.بعد فریادی پر از شادی و هیجان و در ان طرف افسوس.. یک تغییر احساس سریع زنانه از شادی به ناراحتی و بعد اشک های جنون امیز.دلا که همه ی نیروی ارام بخش مرد خانه را سریع  و یکجا طلب میکند.
در اونجا مجموعه ای از شانه های مو قرار داشتند که قبلا دلا در ویترین خیابان "برادوی" انها رو دیده بود.و مدت ها از زیبایی شان تعریف میکرد. شانه هایی زیبا که از جنس لاک خالص لاک پشت بودند با حاشیه های جواهر نشان دو درست به رنگ موهای زیبایی که ناپدید شدند.دلا میدانست که ان شانه ها گران هستند و دلش میخواست که انها مال او باشند و دائم حسرت داشتن انها رو می خورد.بدون این که حتی ذره ای امید برای تصاحب داشته باشد.وحالا ان شانه ها مال او بودند اما چه فایده که از ان موهای زیبا خبری نبود. موهایی که روزی ارزو میکرد با همین شانه ها زیبا شوند.دلا شانه ها را به سینه اش چسباند و او بعد از مدت طولانی با چشمان نیمه باز و یک لبخند سرش را بلند کرد و گفت:"موهایم خیلی زود بلند می شود جیم"
و دلا مثل یک گربه کوچک پرید و فریاد زد اوه اوه ...
جیم هنوز هدیه ی زیبایش را ندیده بود دلا هدیه اش را درکف دستش گذاشت و مشتاقانه به طرف جیم گرفت. ان فلز بی جان از شدت دلباختگی و شیفتگی و شادابی ناشی از روح دلا جان میگرفت و میدرخشید.
محشره جیم مگه نه؟؟ همه ی شهر رو دنبالش گشتم حالا باید روزی صدبار به ساعتت نگاه کنی ساعتتو به من بده میخوام ببینم بهش میاد یا نه.
جیم به جای اینکه حرف دلا را گوش کند روی کاناپه ولو شد و دستاشو پشت سرش گذاشت و لبخندی زد و گفت :"دلا اجازه بده هدیه های کریسمس مون و یه مدت کنار بزاریم اونها خیلی زیبا تر از اونی هستند که بخوایم ازشون استفاده کنیم منم ساعتمو فروختم تا برات شونه ها رو بخرم فکر کنم الان وقتشه که گوشت های دنده رو بخوریم.

                                                         

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :