داستانی از استر فروید
ترجمه رقیه اسدیان
تاریخ ارسال : 31 تیر 01
بخش : ادبیات جهان
استر فروید رماننویس بریتانیایی است که در سال 1963 میلادی در شهر لندن دیده به جهان گشود. او دختر لوسیان فروید (نوۀ زیگموند فروید)، نقاش برجستۀ بریتانیایی است. استر در کودکی همراه مادرش سفرهای بسیاری کرد و در 16 سالگی به لندن برگشت و در رشتۀ بازیگری به تحصیل پرداخت.
استر فروید اولین بار در سال 1984 در سریال The bill حضور پیدا کرد. از جمله آثار او میتوان به رمان Hideous Kinky اشاره کرد که در واقع شبیه یک خودزندگینامهنویسی است و فیلمی به همین نام و با هنرمندی Kate Winslet از آن اقتباس شده است. فروید یکی از 20 نویسندۀ جوان برجستۀ مجلۀ ادبی گرانتا در سال 1993 بود. رمانهای او تاکنون به 13 زبان ترجمه شده است. متأسفانه از این نویسندۀ برجسته تاکنون اثری به فارسی ترجمه نشده است.
داستان کوتاه آرزو (desire) از سایت New Yorker از این نویسنده انتخاب و ترجمه شده است.
«آرزو» داستان مادری است که به همراه سه فرزندش از انگلستان به خانۀ پدر و مادرش در ایرلند سفر میکند؛ مادری که دو دختر نوجوان و یک پسر سه ساله دارد که داستان از زبان دختر کوچکتر نقل میشود. مادر داستان بهتازگی از همسرش جدا شده و نمیخواهد پدر و مادرش از قضیه مطلع شوند، چون از عکسالعملشان میترسد. او قصد ندارد بیشتر از سه روز نزد آنها بماند و میخواهد به خانۀ یکی از دوستان همسر سابقش در جزیرۀ بنتری برود؛ اما خیلی زود آنجا را هم ترک میکند و...
آرزو
به هر جان کندنی بود خودمان را به سالن عمومی بندرگاه رساندیم. یک مرد که تا خرخره نوشیده بود، سر راهمان را گرفت و گفت: «حتماً شما سه تا خواهرید، آره؟» مادر لبخند زد، چشمهایش روی ردیفی از صندلیهای خالی ثابت مانده بود و من و بئا در پیاده¬رو راه می¬رفتیم تا از بخار نفس مرد در امان باشیم.
یک زوج داشتند مارپیچ¬وار به سمت صندلی¬های ما میرفتند، مادر مکس را بلند کرد و گفت: «بجنب» و سریع دوید تا جلویشان را بگیرد. مسافرت با کشتی ارزان¬تر از هواپیما بود، تازه مسافرت شبانه ارزانتر هم بود و اگر زودتر میجنبیدی، آنقدر صندلی گیرت میآمد که میتوانستی رویشان دراز بکشی. مرد که صورتش سرخ شده بود و تلوتلو میخورد و یک دستش در هوا تاب میخورد، دستش را به دور کمر بئا انداخت. بئا خودش را از دست مرد رهاند و گفت: «برو گم شو.»
وقتی نشستیم، مادر گفت: «حواستون باشه، یه کلمه هم در مورد اسبابکشی نگید.» و من به تور سیاه موهایش و صورت کشیده و لاغر و قشنگش و چشم¬های نگرانش نگاهی انداختم. بئا برای اینکه درهای پلاستیکی را وارسی کند، در بار چرخیده و با آدمهایش حسابی گرم گرفته بود؛ گفت: «باشه»؛ من هم قبول کردم و مکس که تازه سه سالش تموم شده بود، قطار اسباببازیاش را روی بازوی مادر حرکت میداد.
از وقتی مامانبزرگ و بابابزرگ مزرعه را فروخته بودند، ما ایرلند نرفته بودیم. در ییلاقی در سمت دیگر یول زندگی میکردند؛ مامانبزرگ با دستخط قشنگ و خودکار آبیاش برایمان نامه نوشته بود، ولی ما هر بار پشت گوش انداخته بودیم. حالا که جای دیگری برای رفتن نداشتیم، ، به دریا زده بودیم که پیش آنها برویم و دوباره همان دبۀ روغن موتور و بوی نمک خشک الوارها در انتظارمان بود. مادر گفت: «طوری رفتار کنید که انگار هیچ چیز عوض نشده.» مادر مصمم بود که پدر و مادرش متوجه نشوند که پدر مکس را رها کرده، با اینکه این دو ماه گذشته، من و بئا شب را در اتاقهای مهمان خوابیده بودیم که صاحبانی مهماننواز و خوشبرخورد داشتند، در حالیکه تختخوابهای خودمان در اتاق خوابهای قبلیمان خالی مانده بودند. نمیدانستم وقتی برگردیم چکار میکنیم، بهگمانم بئا زندگی جدیدش را شروع میکرد ـ خودش دوست داشت شانزده سالش تمام شود تا بتواند مستقل زندگی کند ـ اما من به همان مدرسه برمیگشتم، به همان برج ساعت و همان آبخوری و همان دروازۀ آرزوها و همان پیادهروی تا ایستگاه اتوبوس و همان کلاس تئاتر که ناپدریمان هنوز معلمش بود، هرچند که دیگر ناپدریمان نبود.
مامانبزرگ و بابابزرگ در اسکله منتظرمان بودند. مامانبزرگ خوشحال گفت: «نگاشون کن، همشون اینجان.» یک روسری ابریشمی به سرش بسته بود و ماتیکش لبهایش را به شکل پاپیونی قرمز درآورده بود. با همان دستهای گرم آشنا و همان خشخش بارانیاش نزدیک شد و گفت: «تو چرا بزرگ نشدی!» بابابزرگ لباسهایی که من فقط در مراسم عشای ربانی به تنش دیده بودم، پوشیده بود. روپوش کشاورزی و چکمههای سبزش را کنار گذاشته بود و شلوار اتوکشیده و کت قهوهای کمرنگی به تن داشت. ریشش مرتب بود و سر طاسش میدرخشید. بدون کارش بیاهمیت جلوه میکرد.
«چطورید عزیزای دلم؟»
فقط به چیزهایی که نباید میگفتم، فکر میکردم.
«خوبیم.» بئا سکوت را شکست و گفت که قصد دارد به لندن برود و از ماه سپتامبر که دانشگاهش باز میشود، مطالعۀ هنر، تاریخ هنر و زبان فرانسه را شروع کند؛ مامانبزرگ با آب و تاب تعریف کرد که بئا همیشه باهوش بوده و چون دستخط خودش اصلاً خوب نبوده، هروقت بئا چیزی مینوشته حظ میکرده. سکوت سنگینی برقرار شد و ما که احساس گناه میکردیم از شیشههای ماشین بیرون را نگاه کردیم و میدانستیم از وقتی نامههایش را بیجواب گذاشتهایم، زمان زیادی گذشته و خیلی سخت بود جوابی پیدا کنیم و بگوییم.
ییلاقی که رفته بودند روی سراشیبیای مشرف به خلیج بود. کفشهایمان را که درآوردیم، مامانبزرگ گفت: «ببینید چه منظرۀ قشنگیه!» یک فرش قهوهای روشن روی زمین پهن بود و خانه خیلی مرتب بود. بابابزرگ روی صندلی راحتی نشست و مجله را در دست گرفت (هنوز «هفتهنامه کشاورزها» را میخواند) و مامانبزرگ به آشپزخانه کوچکش رفت تا زیر کتری را روشن کند.
در ییلاق دو اتاق خواب داشتند. به من و بئا یک اتاق دادند و به مادر و مکس یک اتاق دیگر. بئا برای خودش سیگاری پیچید و گفت: «مردهشورش رو ببرند!» تا جایی که یادم میآید بیشتر وقتها یا میدیدم دود سیگارش را از پنجره بیرون میدهد یا شبها منتظرش بودم که به خانه بیاید. بعد از اینکه مادر به خانه دوستش جین پناه برد، اولین خانوادهای که من و بئا پیششان ماندیم، خانوادۀ هامفری بود که دو پسر داشتند: پسر کوچکتر استیو ، به زیبایی معروف بود و پسر بزرگتر قبل از اینکه ما به آنجا برویم، مستقل شده بود. یک روز صبح که شب قبلش برای بار دوم درِ حمام را روی خودم قفل کرده بودم (با اینکه تأکید کرده بودند که در حمام را قفل نکنم)، خانم هامفری گفت اگر دوست دارم با استیو به مدرسه بروم. محکم بغلم کرد و من بهزور جلوی خودم را گرفته بودم که روی سینهاش هقهق نکنم؛ استیو صبحانهاش را تمام کرد. با هم زیر یک چتر تلوتلو میخوردیم. در حاشیۀ زمین بازی گلف راه رفتیم و از جاده برایتون گذشتیم و از مسیر مالرو پایین آمدیم و من بازوی راستم را سفت نگه داشته بودم که مبادا به استیو بخورد. اما حتماً قبل از اینکه من و استیو به مدرسه برسیم، خانم هامفری مچ بئا را گرفته بوده که داشته از پنجرهای که من باز گذاشته بودم، بالا میرفته، چون عصر که برگشتم فقط بهم گفت وسایلم را جمع کنم تا برویم پیش خانوادهای که حاضر بودند ما را بپذیرند.
خانوادهای که برایمان پیدا شده بود، خانوادۀ گادبر بود که پسر وسطیشان لوری تا آن عید پاک با من دوست بود، اما بئا باز هم گفت: «مردهشورش رو ببرند!» اتاق خواب ما نزدیک اتاق خواب او بود و همان اندازه که در طول زمستان بیرون میرفتیم، روی تختخوابش دراز میکشیدیم و او مجلههای موتورسیکلت را ورق میزد و من در هوای مطبوع بوی او نفس میکشیدم و برایمان سؤال بود که چطور میتوانیم به قبل از دوستیمان برگردیم.
وقتی مادر گفت که داریم از آنجا میرویم، پیش خودم گفتم حالا برای لوری جذابتر هم میشوم. اما اگر برایش جذابتر هم میشدم، به همین راحتیها بروز نمیداد. با دو قوطی حلبی و یک تکه سیم که بین اتاقهایمان کشیده بودیم، تلفن درست کرده بودیم؛ به من زنگ میزد و از پنجرههایمان که نزدیک هم بود، به بیرون خم میشدیم و بعضی وقتها تا یک ساعت با هم حرف میزدیم. از فنلا ، باعث و بانی جداییمان، که من در کلاس بهش کممحلی میکردم، حرفی به میان نمیآوردیم، اما دیگر نمیخواست من را ببوسد و از آخرین باری که همدیگر را بوسیده بودیم، زمانی طولانی و غمانگیز گذشته بود.
بئا ته نرم سیگاریاش را به کناری پرت کرد و گفت: «من میرم یککم قدم بزنم.» خواستم بروم اتاق نشیمن که بزرگترها داشتند قوری دوم چاییشان را میخوردند و بعد ترسیدم به حرفم بگیرند و یکهو ببینم که همه چیز را لو دادهام، برای همین کتم را برداشتم. بئا به آخر پیادهروی کوتاهش رسیده بود. من به آب اشاره کردم و گفتم: «بیا بریم پایین.» اما او راه دیگری در پیش گرفت و با عجله به سمت بالای تپه رفت.
آرام و ساکت به دنبالش راه افتادم. ییلاق سرسبز و خرم بود، و بالاتر از آن در فاصلههای یکسان، حتی ییلاقهای سرسبزتری هم بودند و همه با همان پنجرههای شیشهسنگیشان، طبیعت را قاب گرفته بودند. در مسیر خود، از مزرعههایی عبور کردیم که با دیوارهای کوتاه سنگی از هم جدا شده بودند و صخرههایی دیدیم که آنقدر سست روی هم کومه شده بودند که فکر میکردی الان است که بریزند. کلبۀ سفیدکاری شدهای میان جنگل جای گرفته بود و احتمالاً کسی خواسته بود که چنین چشماندازی زیبایی داشته باشد. یک گله گوسفند مثل شوربای غلیظی با سرعت از پیچ جاده گذشتند و ما بالای تپهای رفتیم تا آنها بگذرند. چوپان چپچپ و کنجکاو نگاهی کرد و گفت: «عصر بخیر» سپس صوت زد، سگش جلو دوید و گوسفندها را به داخل مزرعهای راند.
در آن پیادهروی زیر قطرههای باران به این فکر میکردم که بعد از اینکه به انگلستان برگشتیم، کجا باید زندگی کنیم. خانهای دوخوابه در حاشیۀ روستا بود با یک آشپزخانه که بوی تند بنزین و کپک میداد و زن ریزهمیزه و تند و تیزی که او هم آنجا زندگی میکرد، خانه را نشانمان داد. گفت: «خیلی بهصرفه هست، هرچند باید کوچولوتون رو ساکت کنید.» و وقتی داشتیم مثل برق از خانه بیرون میرفتیم، خوشبین و امیدوار نگاهمان کرد. کنار جادهای که به برایتون منتهی میشد، آپارتمان نوسازی بود. دیوارهایش نازک و پنجرههایش لق بودند و حتی اگر آنجا را میخواستیم، اجارهاش دوبرابر آنچه بود که میتوانستیم بدهیم. آن سوئیت همانی بود که من دوست داشتم. در آخرین طبقه سه اتاق گرداگرد راهپله بود و یک بالکن که چشماندازش به سمت مزرعهها بود؛ اما اگر میخواستیم آن را اجاره کنیم، صاحبخانه باید به جای بخشی از اجاره، پیشنهاد مادرم را برای کمک در کار باغچه قبول میکرد. باغچهها زمینهای بزرگی داشتند با پارکهایی منظم که حول یک استخر بودند.
چون دنبال بئا دویده بودم، نفسنفس میزدم. گفتم: «بئا!» برایم غریب بود که فکر کنم بئا دیگر قرار نیست با ما زندگی کند و درست در سنی خانه را ترک میکند که مادرم هم وقتی در آن سن بود، بدون اینکه ازدواج کند با پدرمان برای زندگی به لندن رفته بود. به دشتی رسیده بودیم و جاده باریکتر شده بود. «باید همینجوری بریم؟» وقتی برگشت، خیالم راحت شد.
مامانبزرگ یک ملاقه در دست داشت و داشت از دردهایش میگفت که امانش را بریده بودند؛ از آرتروز انگشتهایش و از مشکل قلبی که مامانبزرگ و بابابزرگم را مجبور کرده بود بازنشسته شوند.
بابابزرگ با چپقش به صندلی زد و گفت: «انقدر غر نزن، زن!» ریشش اینجا و آنجا به زردی میزد و وقتی میخواست از جایش بلند شود، خسخس میکرد.
«این هم از وضع سینهاش، میبینید که.»
«بسه دیگه!»
مامانبزرگ لبش را به دندان گرفت و سوپ را کشید. سوپ تره بود با سیبزمینی و تکههای گوشت بره که روی آن شناور بودند. مامانبزرگ که انگار میخواست از کارش دفاع کند، گفت: «یه کوچولو ریختم که مزهش رو عوض کنه.»
بئا قاشقش را زمین گذاشت. از آن تابستانی که به مزرعه آمده و دیده بودیم که برههای شیرخواره و یتیم خودمان را با گاری به بازار بردهاند، گوشت نخورده بودیم؛ اما امروز چیزی بهجز نان سفید سهگوش کرهای نداشتیم، برای همین سیبزمینی را خوردم و از تکههای گوشت یک کپۀ خاکستری کوچک درست کردم.
مکس داشت با ولع میخورد. بابابزرگ نگاه شکاکی به مادرم انداخت و گفت: «بچه دوست داره. یه تیکه بزرگش رو بده بهش، قویاش میکنه.» و رو کرد به مامانبزرگ و گفت: «برو یه دونه بذار کباب شه.»
چشمهای مامان برق زد و خشمآلود گفت: «نه!»
مامانبزرگ روی صندلیاش مردد ماند.
بابابزرگ مثل یک کارآگاه به مکس زل زد و گفت: «این پسر الان همین رو میخواد.» و ما همه به صورت مهتابی و موهای صاف و مدل کاسهایاش نگاه کردیم و هیچکس نگفت که با پدرش مو نمیزند.
«نمیخواد.» مامان سر حرفش بود، برگشت و به مادرش گفت که بنشیند. بابابزرگ خشمآلود به مامانبزرگ خیره شد و مامانبزرگ، عصبی قاشقش را در کاسه انداخت.
بئا آن شب موقع خواب گفت: «کاش اول بابابزرگ بمیره تا مامانبزرگ یککم کیف کنه.» و من مثل بیشتر وقتها پنهانی زیر پتو به خودم صلیب کشیدم.
سه روز آنجا ماندیم و بعد آمادۀ سفر به بنتری شدیم.
ماتیک مامانبزرگ به دندانهایش خورده بود. گفت: «بنتری چه خبره مگه؟»
«اونجا یه دوستی دارم، دخترها هم میتونن روستا رو ببینند. برمیگردیم، نگران نباش. چشم رو هم بذاری میریم و برمیگردیم.»
تا قبل از اینکه مامانبزرگ و بابابزرگ ما را به ایستگاه اتوبوس برسانند، خبری از باران نبود. یک لحظه فکر کردم قرار است سوار اتوبوس شویم، اما به محض اینکه ماشینشان از دیدمان خارج شد، مادرم دست مکس را گرفت و اصرار کرد که خسته و کوفته در امتداد جاده پشت سرش برویم.
بئا به پاچههای خیس شلوارش نگاه کرد و گفت: «بیصاحب شده!»
مامان انگشت شستش را به نشانۀ لایک بالا برد و گفت: «لبخند بزنید.» و من به آن مردها و زنهایی که از لابهلای برفپاککنهای ماشینهایشان به ما زل زده بودند و به بچههایی که سرشان را برگردانده بودند تا نگاه کنند، لبخند زدم. یک اتومبیل قرمز نزدیک شد، یک مرد و یک زن، کنار هم نشسته بودند. سر جایم میخکوب شدم، مطمئن بودم مامانبزرگ و بابابزرگ برگشتهاند. دستم را پایین آوردم و منتظر صدای جیغ ترمزشان بودم که پیاده شوند و بهمان انگ کولی بودن بزنند. اما آنها نبودند یا اگر هم بودند از شدت شرم، رد شده بودند.
خواهرم غرغر کرد: «کمِ کمش باید یه ون بیاد،» پاچههای شلوارش تا زانو خیس شده بود. «وگرنه کی این همه آدم رو سوار میکنه؟» اما درست همین لحظه یک اتومبیل نگه داشت. راننده خم شد و در را باز کرد و گفت: «کجا میخواین برین؟»
موهای باز مادرم به روی صورتش ریخت. گفت: «خلیج بنتری.»
راننده مردد گفت: «مستقیمه...» اما همزمان که داشت توضیح میداد که فقط تا بالنکالگ میرود، مادر در عقب را باز کرد و گفت: «خیلی ممنون» و بعد مکس را بلند کرد و داخل اتومبیل گذاشت.
مکس بین من و بئا نشسته بود و با قطارهایش بازی میکرد. در یک دستش توماس بود و در دست دیگرش گوردون و آنها را روی صندلی بالا و پایین میراند و زیر لب زمزمه میکرد: «بالنکالگ، کالگبالن » مامان جلو نشسته بود و داشت نقشه را میخواند: «اگه میتونستیم تا کلوناکلتی بریم، اونجا چند نفری رو میشناسم.» مامان به عقب برگشت و هر سه تای ما را نگاه کرد. «مارتین و پتولا رو یادتونه؟» انگار خودش هم انتظار نداشت ما یادمان مانده باشد و وقتی گفتیم یادمان نیست همۀ حواسش را به راننده داد.
وقتی در پیچ جاده پیادهمان کرد، باران بند آمده بود. برایمان دست تکان داد و گفت: «موفق باشید.» ما هم برایش دست تکان دادیم. مامان مکس را پشت به جاده نگه داشت و همۀ ما دودول چنبرهزدهاش را نگاه کردیم که شق و رق شد.
«اَی بابا، من هم میخوام برم دستشویی.»
«من هم.» و دنبال بئا به سمت بوتهای در کنار جاده به راه افتادم. من و بئا پشت بوته چمباتمه زدیم و شاشمان بخارکنان روی زمین جاری شد.
داشتیم آخرین قطرهها را میشاشیدیم که مامان فریاد زد: «زود باشید!»
بئا گفت: «عجب گرفتاری شدیم.» و دکمه شلوارش را بست؛ کش شورتکم را که داشتم محکم میکردم، پیچ خورد.
یک اتومبیل کنار جاده منتظر بود.
مامان لبخندزنان گفت: «ایناهاش اومدن». راننده که زنی بود بارانی به تن، چشمانش مضطرب روی ما خیره شد. زن داشت به کلوناکیلتی میرفت و با اینکه مارتین و پتولا را نمیشناخت، معلوم بود اسمشان را شنیده. گفت: «توی مزرعه با سگها زندگی میکنن، درسته؟» و دستهایش روی فرمان ماشین قفل شد.
در ورودی مزرعه یک مجسمه بود که از دستکشهای پلاستیکی ساخته بودندش و وقتی در را آرام باز کردیم، یک دسته سگ شکاری پارسزنان به استقبالمان آمدند. مکس را محکم گرفتم، هرچند این من بودم که میترسیدم، اما سگها فقط بوکشان دورمان کردند و خیلی طول نکشید که صدای فریاد زنی را شنیدیم که شلپشلپکنان از میان حیاط میآمد.
مادر دست تکان داد: «پتولا!»
پتولا وحشتزده به ساکهایمان نگاه کرد. معلوم بود که مامان را نشناخته، اما وقتی مامان گفت که از دوستان جین است و مدرسۀ اپلبی رو یادآوری کرد، همدیگر را در آغوش گرفتند و به ما گفتند که برویم و تولهسگها را ببینیم؛ هفت تا تولهسگ بودند و روز قبل به دنیا آمده بودند.
مادرشان، سورل که یک سگ دورگه بود روی یک کپه پوشال در گوشهای از انبار خوابیده بود. گفتیم: «اصلاً قشنگ نیستند!» تولهها کور و کچل بودند ولی پتولا آنقدر از داشتنشان و خسخس بینی و طمعشان برای شیر خوردن خوشحال بود که ما هم زانو زدیم تا از هرکدام که از پستان مادرشان جدا میشد و آن وسط شروع به راه رفتن میکرد، تعریف کنیم. سورل با چشمهای خسته نگاهمان میکرد و من آن روز را یادم آمد که مکس تازه به دنیا آمده بود و ما دورش جمع شده بودیم تا برادر جدیدمان را نگاه کنیم.
مارتین در آشپزخانه بود و داشت خرگوشی را خرد میکرد؛ زیر لب خوشامد گفت. در آن عصر حوصلهسربر که خرگوش خیلی آرام داخل قابلمه غلغل میکرد، مردها و زنها ترانهخوان و کارت به دست، داخل آمدند و پشت میز نشستند. غذا با سیبزمینی سرو شد که با پوست و جوانه لهش کرده بودند و بعد دو تا کاناپه در اتاق نشیمن نیمهروشن نشانمان دادند که آنقدر مرطوب بود که برای گرم کردن خودمان، آتشی با کاغذ روشن کردیم و خوابیدیم.
با صدای جیغی که از حیاط میآمد، بیدار شدیم. مامان پتو را کنار انداخت و به حیاط دوید. مکس بلند شد نشست، میلرزید، من چهار دست و پا خودم را به سمت او کشاندم و در جای گرم مادر دراز کشیدم. مکس پشت به من قوز کرد و دراز کشید. سروصدا را میشنیدیم که هر لحظه بلندتر و مضطربتر و عصبانیتر میشد و با شیون درمیآمیخت.
بئا گفت: «این چه کوفتیه دیگه!» و پوتینهایش را پوشید و ملحفهای دور خودش پیچید و بیرون رفت. چند دقیقه بعد برگشت: «حمام خون راه افتاده.»
مکس در بغل من مثل چوب خشک شد.
«تولهها مردهاند.»
دستهایم را در گوش مکس گذاشتم.
«میگن یکی از محلیها اومده و کشتتشون.»
ساکت نشستیم تا مادر برگشت. گفت: «بهتره فلنگو ببندیم و زودتر راه بیفتیم.»
دندانهایم به هم میخورد. پرسیدم: «اگه فکر کنن کار ما بوده، چی؟»
گفت: «کار سورل بوده، خودشون هم میدونن.»
«سورل؟»
«وقتی مادر خیلی کمسن و سال باشه، از این اتفاقها میافته.»
به موشهایمان فکر کردم و اینکه چطور پدرشان کاسیس کلی همۀ تولهها را خورده بود. ما نمیدانستیم که پدر و مادرها را باید ازشان دور کرد.
مادر آن موقع گفته بود: «پدر و مادرها به خاطر خودشون این کار رو میکنن.» و حالا که وسایلمان را داشت جمع میکرد، این حرف را دوباره زد.
خروجی کلوناکلتی خیلی خلوت بود. یک ون یدککش گذشت و کشاورز فقط توقف کرد که به ما بگوید دارد میرود که گوسفندها را از مزرعۀ دیگر بیاورد و با اینکه دوست داشت ما را سوار کند، شاید با پای پیاده زودتر به مقصد میرسیدیم. پیاده به راه افتادیم. هوا خوب و ملایم بود و درختها از روی باریکهراه مقابلمان کشیده شده بودند و بالای سرمان غاری از برگهای سبز درست کرده بودند. مامان از بستۀ داخل ساکش برگه زردآلو بیرون آورد و بینمان تقسیم کرد.
مکس پرسید: «بازم قراره برگردیم مزرعۀ سگها؟» و وقتی گفتیم نه، در یکی از چالههای باران دیروزی پرید و فریاد زد: «هوراااا!». همه خندیدیم، حتی بئا هم خوشحال بود.
بنتری که رسیدیم، خلوت بود. وقت ناهار بود و آسمان پر بود از ابرهای سیاه و گرفته. زاویر دوست ناپدریمان بود. یک بار ما را در ساسکس دیده بود. پوست و استخوان بود و سیب گلو داشت و حالا بی هیچ دلیلی جز اینکه در غرب ایرلند زندگی میکرد داشتیم میرفتیم که چند روزی با او بمانیم. مامان گفت: «گفته مسافرخونۀ بنتری پاتوقشه.»
ما گفتیم: «یعنی هر موقع که شد؟» با رنج و زحمت فراوان از میان خیابانها گذشتیم تا اینکه به میخانهای برخوردیم که کوچک و ساده بود و سه مرد پشت پیشخان بودند. هیچکدامشان زاویر نبود.
صاحب میخانه چند روز بود که ندیده بودش.
اشک در چشمان مادر جمع شد. ازش خواستم گریه نکند! و بئا بهم دهنکجی کرد. صاحب میخانه گفت: «هفتۀ پیش اینجا بود، شاید هفتۀ بعد هم بیاد و روی اون عسلی بشینه ولی الان رفته گالوی که همسرش رو برگردونه، خدا به خیر کنه.»
اشک از چشمان مامان سرازیر شد. گفت: «راستش ما از انگلستان اومدیم. گفته بود هروقت بیایم میتونیم پیداش...»
مرد چهرهاش باز شد: «آهان، پس اونی که میگفت منتظرشه، شمایید.» و داخل کشو را گشت، قلک را زیر و رو کرد و چون چیزی پیدا نکرد به اتاق پشتی رفت و از دید ما ناپدید شد. از همانجا بلندبلند گفت: «یککم باید پیاده برید. مستقیم برید پایین تا برسید به بندرگاه، بعد بپیچید سمت راست و از تپه بالا برید. گمش نمیکنید، آخرین خونه است.» و یک کلید آهنی بزرگ روی پیشخان گذاشت.
آنقدر خوشحال شدیم که نشستیم و یک نوشیدنی خوردیم، یک بسته چیپس سفارش دادیم و تا سفارشمان آماده شود یک بشقاب خلال سیبزمینی خوردیم. بعد دوباره به راه افتادیم و همان راهپیماییها و توقفها و به دوش کشیدن بار و بندیلمان را از سر گرفتیم و شهر را پشت سر گذاشتیم. وقتی به خانه رسیدیم، آسمان تیره بود. یک خانۀ سنگی بود که از تختهسنگ ساخته شده بود و اگر از پنجرههای پشتی به دقت نگاه میکردی، امواج دریا را میدیدی که دیوانهوار به صخرهها میخوردند.
زاویر در یادداشتی به ما خوشآمد گفته و برایمان یک ماهی سالمون بزرگ و خام روی بشقاب گذاشته بود.
همانطور که ما دور و بر را میگشتیم، مادر اجاق گاز را روشن کرد. اتاقخوابها طبقۀ پایین بودند و پنجرههای باریک و کوچکی داشتند. اتاق بزرگتر مال زاویر بود و کف آن یک تشک پهن بود و اتاق کوچکتر که اتاق بچه بود، گردگرفته بود و درش را بسته بودند و یک آویز روی تخت بچه تاب میخورد. مکس دوید توی اتاق و اسباببازیها را برداشت و وارسیشان کرد. دو تا عروسک تدی را در رختخواب خوابانده بودند و یک عالمه کتاب در اتاق بود که هیچکدام عکس قطار نداشتند. خانه یک حمام بوگرفته داشت و یک اتاق مطالعه با مبلی رو به دریا، اما در طبقۀ بالا در امتداد همۀ دیوارها کاناپۀ اسفنجی درازی بود که رویش پارچۀ هندی کشیده بودند و آنقدر نرم بود که بشود روی آن خوابید.
یکی از آن سه داستانی که با خودمان آورده بودیم، برای مکس خواندم، ماجرای لوکوموتیوی بود که به جادهای فرعی تبعید شده بود و یاد گرفته بود که مهربان باشد و از این بابت خوشحال بود. وقتی داستان تمام شد، نگاهی به ساحل انداختم و دیدم که بئا آنجاست و پابرهنه از صخره دارد بالا میرود. دیدم که ایستاد و اقیانوس را نگاه کرد؛ من هم نگاه کردم، هم اقیانوس را، هم دماغه را، هم برج فانوس دریایی جزیره را و هم آسمان دلگیر و تیره را.
دنبال بئا دویدم، صدایش زدم: «بئا!»، اما باد صدایم را به خودم برگرداند. کفشهایم را کندم. وقتی خودم را نزدیک او رساندم، نفسنفس میزدم. صدایش زدم: «بئا!» و او از جا پرید و برگشت.
گفت: «چیه؟» بینیاش باد کرده بود، چشمهایش مثل دو کاسه خون بودند و با اینکه دلم برایش میسوخت، بدجنسانه مشتاق بودم که ببینم زیباییاش از بین رفته.
گفتم: «ببخشید. حوصلهم ... سر رفته بود.» کمی دورتر از او، هلالی از یک ماسهزار سفید دیده میشد که از جزر و مد نرم بود. من هم میخواستم گریه کنم. دلت برای ما تنگ میشود؟ خانه میآیی؟ یعنی من تنها میمانم؟ اما در عوض، جای پای بعدی را پیدا کردم و یک قدم دیگر پیش گذاشتم و شروع کردم به بالا رفتن از سنگهای تیز و سیاه.
بوی ماهی سالمون پخته میآمد و آلبوم «آرزو» از دو اسپیکر بزرگ بومبوم میکرد. دیلن ضجه میزد: «ساااارا، ساااارا» و مامان روغن چاشنی را هم میزد.
بئا فریاد زد: «قراره اینجا چیکار کنیم؟» نوارهای زاویر را دیده بود. نه از گروه سکس پیستولز خبری بود و نه از گروه کلش.
فکر میکردم چگونه میتوانم به اندازۀ سارا دوستداشتنی باشم. مامان غمگین لبخند زد: «نمیدونم.» تخم مرغ را شکست.
من و بئا روی کاناپه نشستیم و چندین و چندین بار «آرزو» را گوش دادیم و با هر صدای تلقتلوقی که باد در خانه به راه میانداخت، به خیال اینکه زاویر برگشته، از جا میپریدیم و وقتی میدیدیم او نیست خیالمان راحت میشد. وقتی یک طرف صفحه کامل میشد، میگذاشتیم خشخش و ترقتروق و بارامپی که موقع چرخیدن میکرد، تمام شود و بعد یکیمان برش میداشتیم و آن را برمیگرداندیم. وقتی سالمون پخت، آن را با سیبزمینی خوردیم و بعد در روشنایی شمع، در رختخواب جدیدمان دراز کشیدیم تا دوباره برای امیدهای از دست رفتۀ هاریکین بوکسور که حالا در زندان میپژمرد و برای مرگ گانگستر جویی که در صدففروشیای در نیویورک به او شلیک کرده و کشته بودندش، ماتم بگیریم. من و بئا زیر لب به هم میگفتیم: «ای خواهر» و همزمان با هم آهنگ «یک فنجان قهوۀ دیگر» را میخواندیم و مثل کفتار زوزه میکشیدیم و صدایمان بر باد غلبه میکرد؛ همسرایی ما آنقدر ادامه داشت که صدای ضعیف مکس در صدای ما گم شد که پایین ما روی تخت دختر زاویر خوابانده بودیمش و با ما همخوانی میکرد.
صبح روز بعد آسمان صاف بود. نسیم ملایمی پنجرهها را میلرزاند و مرغان دریایی که در آسمان پرسه میزدند، آواز میخواندند. من بلند شدم و ایستادم و بدنم را کش و قوس دادم و قبل از اینکه فرصت کنم برگردم، بئا گرامافون را روشن کرد و سوزن را روی صفحهگردان گذاشت. «هاریکان» دوباره شروع شد، ماجرایش را آنقدر خوب میدانستم که میتوانستم در دادگاه به نفع او شهادت دهم و برای اینکه سرنوشت زندگیخرابکن و تلخش را از یاد ببرم، لباسهایم را پوشیدم و تا صخره پیادهروی کردم. چمن کوتاه بود و سرگین حیوانات روی آن پخش بود. همچنانکه قدم میزدم، چشمهایم از تابش خورشید به روی صورتم، بسته میشد، نمیدانستم که هاریکان هنوز در زندان است یا نه؛ از خدا میخواستم که نباشد.
بئا آوازخوان به سمت من دوید: «سااارا، ساااارا» بعد سرعت گرفت، عقب عقب دوید و از باریکراه سفید و زیبایی گذشت، موهایش به سمت عقب در باد میچرخید. من که موهایم در هوا افشان شده بود، مثل همیشه پشت سرش بهدو به راه افتادم تا به او برسم.
ماهی سالمون را سه روز خوردیم و بعد مجبور شدیم از تپه پایین بیاییم و به سمت بنتری به راه بیفتیم. هوا گرم و علفزار سبز بود و بندرگاه از بالا فیروزهای دیده میشد. مرغان دریایی سفید دستهدسته پرواز میکردند و قایقها با بادبانهای سفید از میان خلیج عبور میکردند. ساختمانهای بلند قد علم کرده بودند و آب تصاویرشان را منعکس میکرد. داشتیم از میدان میگذشتیم تا به خواربارفروشی برویم که درخشش نارنجی رنگی به چشمم خورد و مرد جوانی را دیدم، لاغر و مهتابی که ردای زعفرانی رنگ پوشیده بود. «اسم بیتلز به گوشتون خورده؟» ما رو در رویش ایستادیم و به او خیره شدیم.
یک نوار از کیسهاش بیرون کشید و به سمت بئا انداخت و گفت: «جورج هریسون یه آلبوم سولو داره، شاید دوست داره تو هم یه کپی ازش داشته باشی. یه هدیۀ کوچیک برای راهبهای اسکیبرین...» و هی حرف زد و حرف زد، آنقدر سریع و قاطع حرف میزد که مادر کش کیسۀ پولش را باز کرد و به او پول داد تا ساکت شود. مرد جوان دستهایش را به روی سینه گذاشت و تعظیم کرد.
او که رفت، بئا گفت: «خب، حالا با این چیکار کنم؟»
مامان که داشت پولهای باقیمانده را میشمرد، گفت: «نمیدونم، بندازش کنار جاده.»
اما نمیتوانستیم آن را دور بیندازیم. بیشتر از پول بلیطهای اتوبوسمان بابتش پول داده بودیم و اگر راهب پیدایش میکرد چه؟ تازه بدتر از آن، اگر جورج هریسون پیدایش میکرد چه؟ حتماً دلش میشکست. آن موقعها که طرفدار خوانندۀ خاصی بودم، جورج هریسون خوانندۀ محبوبم بود.
بئا آه کشید: «مرده شورش رو ببرند.»
از مسافرخانۀ بنتری که گذشتیم، نان و پنیر و یک کیسه گوجه خریدیم و دنبال نیمکتی بودیم که بنشینیم و ساندویچی بگیریم که صدای موسیقی شنیدیم. یکی داشت تکخوانی میکرد. ایستادیم و گوش دادیم و بعد مادر در را با فشاری باز کرد. ما که دیدم مسافرخانه پرِ پر است خودمان را به زور چپاندیم داخل.
مردی پشت یک میز نشسته و پسربچۀ کمسن و سالی را روی پای خود نشانده بود. به اینجای آهنگ که رسید، همه بالا و پایین پریدند: «اینجوری بالا و پایین بپرید، بالا و پایین بپرید...» ما هم بالا و پایین پریدیم؛ نمیشد در برابرش مقاومت کرد. دوباره بالا و پایین پریدیم و دوباره و دوباره تا اینکه به خنده افتادیم. وقتی آهنگ تمام شد، همه دست زدند و هورا کشیدند و مرد دیگری شروع به خواندن کرد. صدایش رسا و بلند بود و در واقع داشت تعریف میکرد که چطور شد روستایش صاحب اتوبوس شد و همه در سکوت فرو رفته و به دقت به آوازش گوش میدادند. آواز خط به خط پیش میرفت، هیچ حسی در صورتش دیده نمیشد؛ چشمانش به نقطۀ دوری خیره مانده بود و فقط صدای او بود که در اتاق پیچیده بود. آوازش که تمام شد، کناردستیاش یک لیوان نوشیدنی به دستش داد.
«آهای شما کولیها که کل شهر رو زیر پا میذارید، بیاید...» کلمات تندتند ادا میشد و رنگ و بوی انگلیسی داشت. «بیاید و این پیشخدمتهای خوشگل رو ببوسید.» من سرم را برگردانم و آنجا در بار زاویر را دیدم.
خودمان را از میان جمعیت به او رساندیم، گفت: «چه خبره اینجا؟ واقعاً پیشخدمتهای خوشگل اومدن.» چشمانش نمناک بود، دهانش هم همینطور. نشستیم و برای ما سه گینس و برای خودش یک ویسکی سفارش داد.
آن شب زاویر غذای دریایی درست کرد و همزمان با آشپزی از همسرش میگفت که حاضر نشده بود به خانه برگردد؛ صدایش بر صدای امواج غلبه میکرد؛ گفت: «سلیطه!» برای خود شراب دیگری ریخت و تقصیرات و اشتباهات همسرش را جزء به جزء برایمان تعریف کرد؛ از حسادتها و غرغرهایش گفت و از توقعات و شلختگیهایش. درست وقتی که فکر کردم دیگر نمیخواهد حرف بزند، صدایش را پایین آورد تا به ما بگوید یک بار مچش را گرفته که کنار دریا دامنش را بالا داده بوده و داشته با خودش ور میرفته.
صورتم گر گرفت؛ فوراً به مادر نگاه کردم. یعنی نشنیده بود؟ نگاهش بیحالت بود و به دوردستها خیره شده بود.
زاویر روی صندلی بئا خم شد. گفت: «پس تو هم برای همین همش تنهایی میری کنار ساحل؟» لبهایش را لیسید و یک قاشق از غذای دریای را داخل کاسۀ بئا ریخت و گفت: «فکر کنم میگوها رو که داشتم تمیز میکردم، اونجا دیدمت.»
تپه تاریک بود و جای دیگری نداشتیم که برویم؛ یاد حرفهای بچگانۀ ناپدریام افتادم که وقتی برگشته بودم لباسهایم را جمع کنم، بهم گفته بود: «من مامانت رو دوست داشتم.» اما من همان موقع میدانستم تعطیلات میانترم را با دختری که چند سال پیش در تئاتر مدرسه در نمایش «مدئا» خوش درخشیده بود، گذارنده. نگاهش کرده بودم، موهایش بههمریخته بود، پاچههای شلوارش چروک شده و بالا رفته بود و جورابهایش دیده میشد. برایم مثل روز روشن بود که دوستش نداشت، اما نتوانستم بگویم.
آرام و بیصدا در راه برگشت به یول بودیم. نوار جورج هریسون را زیر بغل برداشته بودیم و در ذهنمان آهنگهایش را مرور میکردیم؛ حتی در آن یک ساعتی که نشسته بودیم و ماشینی رد نمیشد، مکس آن را برای لوکوموتیوهایش ریل کرده بود. بالاخره وقتی داشتیم جاده را به سمت خانۀ ییلاقی پایین میرفتیم، بئا غرولند کرد: «بندازش دور.»
«گفتم بندازش دور.» ولی ما چیزی برای دور انداختن نداشتیم.
مامانبزرگ در را باز کرد: «ایناها اومدن. همین پیش پای شما تلفن رو قطع کرد.»
«کی تلفن رو قطع کرد؟»
«همون آقا آپارتمانیه. زنگ زده بود بگه آپارتمان رو در ازای باغبانی و با یه اجارۀ پایین بهتون میده.»
مادر رنگش پرید.
بابابزرگ گفت: «پس ولش کردی.»
منتظر قیل و قال بودیم.
مامانبزرگ ما را به سمت میز راهنمایی کرد که روی آن چای سرد، چند تکه نان، سالاد تخم مرغ و سالاد کلم چیده بود؛ با صدای بلند گفت: «میخواید بشینید. من میدونستم که اون به دردت نمیخوره.» و به بابابزرگ چشمغره رفت. «شاید بهتر باشه تا جوونی از فرصتهای جدید با جون و دل استفاده کنی.»
بابابزرگ دود سیگارش را به هوا داد و روی صندلیاش لم داد: «که اینطور!»
در سکوت غذا خوردیم تا اینکه سنگینی جو را نتوانستم تحمل کنم و شروع کردم به شرح خانۀ جدیدمان؛ فرش گلدار، راهپله، پلکان چوبی که به اتاق ما منتهی میشود. همۀ این مدت فکر میکردم که وقتی من و بئا کوچک بودیم، مامان چگونه ما را پنهان میکرد. میگفت ترسیده بود که اگر به ایرلند برگردد، او را در مرکز مخصوص دختران و زنان قانونشکن زندانی کنند و ما را ازش جدا کنند.
مامانبزرگ به سمت بئا برگشت و پرسید: «دانشگاهت که شروع شد کجا میخوای بمونی؟» بئا بهشان گفت که پدر در لندن خانهای برایش پیدا کرده که از دانشگاه هم خیلی دور نیست.
مامانبزرگ هیجانزده گفت: «خب، آفرین به بابات.»
بابابزرگ غرید: «عالم رو به خودت نخندون! وظیفهاش رو داره انجام میده.» به مکس نگاه کرد و سرش را تکان داد، گویی که همۀ آن مردها احمقهایی بودند که به حد و اندازۀ بابابزرگ نمیرسیدند.
آن شب دیروقت که رفته بودم آب بیاورم، از میان در باز دیدم که در فاصلۀ بین رختخوابهایشان ایستادهاند.
پدربزرگ بازوهای مامانبزرگ را گرفت و گفت: «آروم باش!»
مامانبزرگ اشکهایش روی صورتش جاری شد: «نمیتونم!»
«اینجوری خودت رو داغون میکنی.»
بعد آرام شد و سرش را روی شانۀ پدربزرگ گذاشت و در آغوش همدیگر، در سکوت تکانتکان خوردند. مامان بزرگ گفت: «چجوری از پسش برمیاد؟»
بابابزرگ با آن صدای آشنا و خشنش گفت: «انقدر نگران نباش زن!» اما وقتی داشتم با نوک پا برمیگشتم، شنیدم که صدایش شکست.
روز بعد ما را به بندرگاه رساندند. ما روی عرشۀ کشتی ایستاده بودیم که صدای پیچ زنجیرها و آخرین فریادهای جذب مسافر و فریادهای خداحافظی بلند شد. ما فریاد زدیم: «خدانگهدار!» و دهانهای باز و تکان دستهایشان را تماشا کردیم؛ دست تکان دادنهایمان که تمام شد، داخل رفتیم تا ساکهایمان را پیدا کنیم که روی یک ردیف صندلی انداخته بودیم.
سفر آرامی بود و من بیآنکه خواب به چشمم بیاید دراز کشیده بودم و خودمان را تصور میکردم که وسط لندن سفر میکنیم، سوار قطار میشویم و به جنوب میرویم، همان اتوبوس همیشگی را میدیدم که در ایستگاه سوارش میشویم و بعد از پیچ و تاب خوردن در جادههای روستایی، از کلیسایی که قبلاً در آن کلی بازی کرده بودیم و خاطره داشتیم، دور میزند. میدیدم آنقدر ادامه میدهیم تا اینکه به آخرین روستای مسیر میرسیم. در مشترک را باز میکنیم و دنبال غریبههایی که به آپارتمان آخرین طبقۀ ساختمان میروند، راه میافتیم که قرار بود زندگی سه نفرۀ جدیدمان را آنجا بسازیم و من در دورترین نقطۀ این زندگی جدید هستم و بئا آزاد است تا زندگی جدید خودش را شروع کند.
آرام گفتم: «بئا؟ بیداری؟» سقلمهای به نوار جورج هریسون زدم که آن را زیر پالتویش گذاشته و پالتویش را جمع کرده و زیر سرش گذاشته بود.
گفت: «نه!» و باهم به صدای بلند کشتی فولادی گوش کردیم که امواج را میشکافت و جلو میرفت.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه