داستانی از از محمد عابدی
تاریخ ارسال : 24 آبان 95
بخش : داستان
حسنهای ...!
داستان کوتاه از محمد عابدی
ماه در برکه خوابیده بود . پنهان نبود اما چرا آشکار نبود هم نمیدانم .نمیتوانستم نیفتاده باشم . نیفتاده بودم که افتاده باشم . بودم . در بند بودنم بودم . در جا بودم .ولی درجانمیزدم . گویی بیدست و پا بودم . فقط این را میدانم . همین یادم است . تربیعِ ماه را پلک میگشودم . پلک میگشودم ، آرام و نرم . غبارِ سایه دیوار زمین را لبریز کرده بود ، دریغ از اندام نور بر پیکر هیچ ستاره ای . میشد ببینی . خوابِ ستارهها را بههم زده بودم . ستارهها از من خسته شده بودند . از درک پلکهایم خسته شده بودند . غرق در خیالات شمسههای خیالین نور با آواز حسن های ! به خواب رفتم .
فرداروز وقتی ازپرنیان بالش دیشبم برخاستم ، قشقرق مردان و زنان زنجیره ی زنجره و آخ و نالِ پیوستهای بود در گوش اهالی ده و ناشنوایان حتی . خُردخُرد ازنشئه و مستی خواب عمیق شبانه بیرون آمدم و آرامآرام از پلکهای خفته درآمدم و از دهلیزچشمان ناپیدایم به درون هیاهوی جمعیت خزیدم . آفتاب از میان قاب دروازه ی عریض و بلند سرا به درون خانه آمده بود. مردان برنوبهدست درهم میلولیدند و به همه چیز و همه کس ناسزا میگفتند . زنان شکوه میکردند و غرولندکنان ، بعضی نشسته زانو دربغل و بعضی ایستاده بچه به دست ، میانسالانشان فحش و ناسزا میگفتند ، پیرترهاشان نفرین میکردند.
دخترکان در طول و عرض حیاط میرفتند و میآمدند . گاهی بچهای را از دست وبغل مادری میگرفتند و به درون اتاقی میبردند، بیسوال و چرا . دیگریشان کودکی در بغل از اتاقی بیرون میآمد . دیگهای خالی درگوشه حیاط وارونه به دیوارشمالی تکیه داده شده بودند . آنان که هر روز صبحگاه میرفتند ، مانده بودند؛ آنان که مانده بودند ، سردرگم و سر درهم بودند . مجمعهای مسی بزرگ برخلاف عادت هرصبح ، هنوز از صبحانه خالی نشده بودند و در ایوان روی نمدفرشها به صف ماندهبودند . از کوچه و بیرون سرا صدای همهمه و درهم لولیدن مردان و زنان میآمد . مطابق معمولِ هر روزه بایست صدای نهچندان دور گوسفندها وبزها و زنگولههایشان به گوش میرسید ، که نمیرسید وباید رد تهمانده ی غبارِ راه اثر رفتارِ رمه و گله در هوا بهچشم دیده میشد ، که نمیشد . هنوز در جا نشسته بودم . پرسیدم : من ماندهام یا شما حیرانید ؟
عامغُلمحَسن هشتاد ساله در گوشه ی حیاط کنار لت دروازه ی باز روی سکوی گلی نشسته بود و چوبدستش را زیر گودی چانهاش گذاشته بود و به جایی خیره شده بود ... با نگاهی همچون نگاه عاقل اندر سفیه به طرف من رو برگرداند .بعد دستی به سر و ریش خاکستریاش کشید و گفت : « وقتی چارتا بیقیدوقابلیت مثل تو تا این لنگِ ظهر بخوابند و آفتاب توی دل آسمان هم نتواند بیدارشان کند ، معلوم است دیگر وضع و روزگار ما بهترازاین نمیشود . » رو برگرداند و دیگر ادامه نداد.
و من فکرکردم شاید :
روایت اول :
آن شکاف دیشبی از بابت صدای حسن بود که حسن را صدا زده و آن صدا شب را شکافته بوده ، همانوقت که ماه را در برکه خوابیده دیده بودم ... حسن که گفته بوده هابله ! جواب حسن را داده بوده ... ماه همانموقع پنهانِ پنهان نبوده ، نیمه پنهان بوده و حسن گفته بوده : « حسن! تو فرزتری , ورچر بالا. » و حسن به بالا ورچریده بوده تا دقایقی بعد قراول شبپای ده را سریع صدابُرکند و میکند و من در آن موقع نمیتوانستم نیفتاده باشم ، حتما افتاده بودهام ... افتاده بودم . در آن حال با فروافتادنِ نمد پیچیدهشده از بلندیی به وسط کوچه خاکی که صدای افتادنش مرا به یاد نمدی که آرزو میکردم پهن شده باشد تا احتیاجی به بودنم نباشد که از من بخواهند تا برایشان وسط حیاط پهنش کنم و بعد هی بروم و نمدهای لولشده ازدرون اتاقها را بیرون بکشم و هی لوللول نمد فرش کنم و آنقدراین کار را ادامه دهم تا گردنم و شانه ام ساییده شود وحیاط به آن بزرگی سرتا سر فرششود به طوری که دیگر جایی برای فرش کردن خالی نماند ، انتظار ماشه ی برنو برای لمس انگشتی بهسرنرسید . وحسن گفته بوده « پس معطل چی هستید ؟ » صدای دیگر در دنبالهاش گفته بوده « حسن ! حسن !حسن ! یالا دیگر بردارید و پوزش را ببندید و یکجایی گم و گورش کنید که صبح هم پیدایش بکنند ها ، دم دست باشد ها ! » و من از جایم برنخواسته بودم تا درجا نزده باشم وحالا نه فقط برآن اوهام وخیالات سردرگم واقف شدهام بلکه به یاد میآورم که هیچ شلیکی درنگرفته بود و شب آرام و رام زمامِ اختیارش را با رغبتی غیرقابلوصف به دست حسن داده بود تا بتواند آسوده و با خیال راحت هردو شبپا را بیسرو صدا صدابُرکند وباقیمانده ی دروازههای بازمانده ی ده را هم ازپشت قفل بیندازد وبعد دستبهکار کوچاندن گلههای ده شود . تربیع ماه که رخ نموده بود ، همان هنگام بوده که حسن ازسر خوشحالی گفته بوده « اینهم از ماه که به وعدهاش وفا کرد .» و هم در آنموقع بوده که من میخواستهام پلکهایم گشوده باشد وگشوده نشده بوده ومیان پلکهای نیمهخفته ماه گشته بودم و نتوانسته بودم چیزی بیش از آنکه بوده بود ، بیابم . پس آرام سر برگردانده بودم وتنهام را به یک طرف چرخانیده بودم وروی یکدست خوابیده بودم در سایهسانِ روشنِ غبارِتاریکی گم شده بودم تا اشکال محذوف بیرنگ وشکل شده را درتابلوی بزرگ و بیحد و حصرِ کاهگلی مقابلم هاله ی محو و تاریکِ گوسفندی ببینم که قد و قامت وقوارهاش بیرون ازحد و اندازه بود ، به حدی بزرگ که میخواست از تابلویی با آن عظمت بیرون بیاید و آمد و با چهاردست وپا از روی سرو تنم گذشت وبعد که گذشت با شلیکِ پیدرپیِ هیگونه حسن بود که گذشت و رد شد و من توانستم نفس راحتی بکشم و به خود بیایم که وقتی به خود آمدم دیدم که قفسه ی سینهام چه بزرگ و سنگین و تند تند میزند وهی دارد بالا وپایین میرود تا آنکه کمکم آرام گرفتم در خیرهسری ستارهها خیره شدم ستارههایی که درنورپاشی شبانهشان خست بیسابقهای از خود نشان میدادند . پس لابد همانموقع بوده که کشیکچیهایی که کار نگهداری اسبها را در بیرون ده عهدهدار بوده اند با شنیدن همهمه ی گلهها و حسن ها انتظارشان تمام شده بوده . سوار بر اسبهایشان همگی باهم حسنهایگویان گلهها را در میان گرفته بودهاند تا ازمیان کوه ودشت آنها را گذردهند و دادهاند و ازپشت کوهها گلهها را به طرف بلوک سرازیر کردهاند که حالا آبادی به خاک سیاه ...
روایت دومی در کار نیست
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه