داستانی از احمد خاندوزی
تاریخ ارسال : 16 مهر 89
بخش : داستان
یک از دانستگی ِ دوباره با لحن ِ از
اَح- مَد- خاندو- زی
دست کشیدی، خال هنوز بود. نگفتی چرا، آخر برای چی واقعن فکر می کنی کار درستی کردی. درست ِ یا نه، گفتی دست هام کلافه شده بود. داشت زجر می کشید- خال جایی قرار داشت که واضح می شد دید، زیر چشم چپ- دست اش را گرفتی و آرام پا به پا شدی که بچرخی چند تا گرگ داشتند زوزه می کشیدند- گفتی چند تا- هنوز نگفتم چند تا- خب، حالا چند تا – هشت تا- روی چهار پایه نشستی. خیلی منتظر شدی، طرفی که موهای خیس به خال چسبیده بودند. نمی شد حدس زد چه قدر نشسته ای که قرار بوده روز عروسی هشت تا رُز سرخ بیاورد- ولی نیامد- بعدان گفتند مرده، با هشت تیر مستقیم. گفتی صورت اش خال خالی بود.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه