داستانی از احمد تمیمی
تاریخ ارسال : 30 مرداد 95
بخش : داستان
" تا پای عشق"
- خیلی دوست دارم!
-واقعاً؟ یعنی من رو بیشتر از همه دوست داری؟
-آره!
-اگه راست میگی تا کجا با من می مونی؟
-تا آخر دنیا!
- پس اشتباه میکنی! دنیا رو بیشتر از من دوست داری!
-چه شاعرانه! وقتی این قد قشنگ حرف میزنی، خیلی میترسم. راضی نگهداشتن آدمایی مثل تو خیلی مشکلِ. برای دوست داشتنت باید خودم رو چند برابر کنم. اما درسته نمی تونم دوست داشتنم رو به قشنگی تو بگم مطمئن باش تو عمل بهت ثابتش میکنم. اینو بهت قول میدم.
- می دونی یه چیزی رو خوب نفهمیدی. برعکس خیلی چیزا که عمل کردن بهشون مثل اینِ که حرفشونم زدی، درست گفتن دوست داشتن بهاندازه عملی کردنش مهمه. دوستداشتنی که خوب گفته نشه، مثل شربتی خوشمزه تو ظرفی شکسته است. می تونی ظرف رو به نیت نوشیدن بالا بیاری، اما هیچ معلوم نیست چقدش به لبات برسه و چقدش به لباست.
- اما من دوست دارم. بهت قول میدم تو هر جوری ام که باشی تا پای جون باهاتم.
-جون خودت یا من؟
-مگه فرقی هم می کنه.
-یعنی به نظرت یکی ان؟
-نیستن؟
-خب تو جواب بده! بعد من میگم.
-خب! جون خودم.
-بازم داری اشتباه میکنی! وقتی عاشق باشی، جونت رو هم که بگیرن عشقت هنوز نفس
می کشه. اونی رو که دوس داری ممکنه بره، اما نمی تونه برنگرده؛ یعنی دست خودش نیست. خواب، خیال، خاطره، شعر، داستان... مگه میشه اینهمه باشه و اون نباشه؟ هست. اون برگشته، فقط نمی تونی بغلش کنی!
- حرف زدن باتو وقت رو از یاد آدم می بره. به نظرت این نشونه عشق نیست؟
- از هرچی ساعته متنفرم.
-واسه چی؟
-اون وقتیکه خوشیم دونده سریع دو صد مترن. تا بیایم دویدنشون رو ببینیم روبان آخر خط رو بریدن. اون وقتیکه غصهداریم، دوندهی مصدومین که فقط می خوان به هر زحمتی شده از خط پایان رد بشن. واسه اینِ که این نقاشی رو به دیوار اتاقم چسبوندم. میگن سالوادور دالی یه روز توی یه پیکنیک، آب شدن پنیر رو دیده و به فکر کشیدن این نقاشی افتاده1.
-چه ربطی به پنیر داره؟
- مگه باید ربط داشته باشه؟ خیلی از کشفیات آدما و خلق خیلی از آثار هنری از همین ارتباطهای بهظاهر بیربط به دست اومده. تازه همون چیزایی هم که به نظر ما به هم ربط دارن، فقط از سر عادت اینجور به نظر میان. شاید سالها قبل اونا هم ربطی به هم نداشتن.
-من از ساعت فقط وقتی بدم میاد که وقت جدایی مون برسه. وقتیکه این حرفای قشنگ رو باید ولکنم و برم. راستی می دونستی دنیا با جدایی شروعشده؟ خیلی از دانشمندا میگن که جهان یک جسم جامد بوده که با انفجار بزرگی به جهانی که توش داریم زندگی میکنیم تبدیلشده! یعنی نطفهی این دنیا رو با جدایی بستن!
-چرا اینجوری نیگا نمیکنی که همه ذرات این جهان یکی بودن. یعنی تو با تمام مردم جهان نسبت داری؛ حتی با این صندلی که روش نشستی نسبت داری! با کاغذی که توش مینویسی؛ با گلی که تو گلدون خونه اتِ؛ با تموم ذرات این جهان! این قشنگ نیست؟
-اما همهی اینا با جدایی شروعشده و این غم انگیزه. چی میشد همه این ذرات از آشتی و وصل ساخته میشدن؟
-اون وقت دیگه ریشهها یکی نبود! اون وقت تو با این کاغذ نسبت نداشتی! الانه که با نوشتن به این کاغذ نزدیک میشی، همش از تصدق سر همون جداییه!
- یعنی من و تو هم باهم نسبت داریم؟
1- اشاره به نقاشی تداوم حافظه اثر سالوادور دالی
-معلومِ. وصل وقتی معنی میده که هجری بوده باشه.
-کی میشه من و تو به هم برسیم؟
-مگه الان نرسیدیم؟
-چرا ولی منظورم اینِ که بریم زیر یه سقف.
-وقت اونم میرسه. اما اینرو یادت باشه. عشق رو نمیشه زیر سقف حبس کرد. راستش من از چند سال قبل که داشتی از اینجا میرفتی عاشقت بودم. احسان رو که میشناسی؟
-همون دوست قدیمیت رو میگی؟
-آره همون.
-خب؟
- وقتی داشتی میرفتی من و اون تو فرودگاه بودیم. داشتم رفتنت رو تماشا میکردم.
-چرا آخه. من منتظر بودم بیای و بگی نرو!
-اون روز احسان ام همین حرفا رو زد:
((-نذار بره! دِ لامصب، تو واسش بدبختی کشیدی! ایستادی نیگا میکنی؟
-خب چهکار کنم؟
-برو بگو من برات عذاب کشیدم. نمی تونی اینجور بری! تو مال منی؟
-مال من؟ کی گفته اون مال منه؟ عشق دارایی نیست که تملکش کنی! عشق بال و پره! معشوق باید جلد تو باشه! پر بکشه؛ تماشاش کنی؛ لذتش رو ببری! بعد خودش بیاد بشینه رو شونه ات.
-اگه رفت اون بالا با تیرکمون زدنش چی؟ طاقت پر کشیدنش رو داری؟
- وقتی از خونه بری بیرون ممکنه بیافتی تو چاله؛ ممکنه ماشین بزنه بهت؛ ممکنه... هزار جور اتفاق ممکنه. واسه اینکه اینا اتفاق نیافته تو می مونی تو خونه؟ لذت پرواز و تماشاش رو نباید با ترس شکار شدن خراب کرد.))
- احسان راست میگفت. من تیر خوردم. از اینجا که رفتیم. یکی از بچههای دانشگاه عاشقم شد. من هنوز تو فکرت بودم. میخواستم فراموش کنم؛ اما این ازدواج فقط نمک به زخمم پاشید.
-مگه اون عاشقت نبود؟
-چرا بود؟ منم دوسش داشتم؛ اما یه بار به خودم اومدم دیدم نسبت به من سرد شده. رفتم پیش روانپزشک و مشاوره خواستم. پزشک واردی بود. همون جلسه اول بود که روشنم کرد:
((-تا حالا شده ناراحتت کنه؟
-نه! اون عاشق منه! هیچوقت برخلاف علاقه من حرفی نمی زنه!
- یعنی شما تمام علائقتون مثل همه؟
-خب نه!
-تا حالا پیش اومده اون کاری رو انجام بده که تو دوست نداری؟
-نه گفتم که عاشق منه. هر چی من دوست داشته باشم، اونم داره.
-خب تو چی؟ تو دوسش داری؟
-معلومِ که آره.
_بله. خب خیلی طبیعیِ. این آدم رو هرکسی دوست داره. اما یادت باشه این جاده یه طرفه است. شاید امن باشه اما معلوم نیست تا کی آدم توش دووم بیاره. آدم تا یه جایی می تونه بره! یه وقتی دوست داره برگرده و دوباره ببینه؛ بهتر و بیشتر از قبل. چه طور میشه جاده یه طرفه رو برگشت؟ یا باید زد به خاکی و دل به درهها سپرد! یا تو همین جاده مسیر خلاف رو رفت؟ چقد میشه جاده یه طرفه رو برعکس رفت و گرفتار نشد؟))
-خب این حرفا بهت کمکی نکرد؟
-خب چرا! ولی دیگه دیر شده بود. یه روز رفتم سرِ کارش تا هم غافلگیرش کنم و هم شروع کنم به تغییر روش زندگیم. من از غذا خودن تو رستورانا بدم می اومد و اون دوست داشت. رفتم که به یه رستوران دعوتش کنم. اما اون جاده یه طرفه رو برگشته بود. مچش رو توی رستورانِ کنار اداره اش گرفتم. با یه دخترِ بود که قشنگیش خیلی تفاوتی با من نداشت. نمیخواستم تمومش کنم. فقط میخواستم برگردِ. اما اون جاده خاکی رو قشنگتر دیده بود. گفت: ((دیر اومدی!))
-فکر نمیکنی منم همین رو بهت بگم؟
-می تونی بگی؟ اما نمیگی!
- چرا؟
- چون تا حالا پای من موندی؟
-کی گفته؟
-یعنی نموندی؟
-نه!
-یعنی تو هم...
- نه بابا. من اشتباه تو رو نکردم. این زخم مسری رو با کسی قسمت نکردم. غم زخم مسریِ.
نمی تونی قلب یکی رو بگیری و به عنوان مرهم روش بذاری.
-پس چه طور میگی پات نموندم.
-خب من بهپای عشق موندم. به عشقی که سالها بهش فکر کرده بودم اطمینان داشتم. من یهو عاشقت نشدم. تو خیلی از چیزایی که من میخواستم رو داشتی. نشستم و از این عشق استفاده کردم. این کتابا رو میبینی؟ این رمان، این مجموعه شعر، این داستانهای کوتاه رو من ننوشتم. همه اینا رو عشق نوشته. فکر کنم یواشیواش باید برگردی خونه. بیا قبلش یکی از اون قطعاتی که تو این سالها دلداریم میداد رو برات بخونم:
((گاهی آدم دوست دارد از این دنیا مرخصی بگیرد. برود بهجایی و هیچچیز با خودش نبرد؛ حتی خودش را! جایی که نه نفرت باشد نه عشق! نه راستی نه دروغ! نه ظلم نه عدالت! روزگاری میرسد که میفهمی مصائب نیکیها کم از بدیها نیست. گاهی آنکه چراغ را روشن میکند، کنج دنج یک نفر را نابود میکند. میتوانی اینها را بفهمی؟! دارم از چه حرف میزنم؟! بیگمان اگر یک روانشناس اینها را بشنود, جلسات متعددی تجویز خواهد کرد تا مرا از این توهم بیرون بیاورد. چه باک! گاهی با خود میگفتم خوشا به حال دیوانگان! از دنیا مرخصاند و از مصائب دوگانه آن آسوده! آن روز که تمسخر کودکان، اشک دیوانه محلهمان را درآورد، فهمیدم اینیکی هم اشتباه است. آه! دیوانگان هم رنج میبرند. آخر چقدر میتوان آدم بود و از ترکشهای این دنیا جان سالم به در برد. ترکش که میگویم منظورم فقط همین فلز داغ نیست که انسانها به هم شلیک میکنند. بعضی از انسانها، خود بمبهایی هستند که هرروز منفجر میشوند و
ترکش هاشان به اطراف میپراکند: دروغ، تزویر، حیله، نفرت، ... . اینان که اینهمه نیکان تاریخ نتوانستهاند از کار بیاندازنشان. چگونه میتوان آدم بود و این ترکشها را دوام آورد؟ حالا میتوانی بفهمی اینکه بر کاغذ میرود خون است نه کلمه. میدانی چرا بعضی شعر و داستانها زیباترند؟ آنان که زخمهای بیشتری از زندگی خوردهاند، خون بیشتری بر کاغذ میریزند.))
آره عزیزم. تو قشنگترین زخم این سالها بودی.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه