داستانی از آنی سومون
ترجمه ی شفیقه کیوان


داستانی از  آنی سومون
ترجمه ی شفیقه کیوان نویسنده : شفیقه کیوان
تاریخ ارسال :‌ 13 مهر 98
بخش : ادبیات فرانسه

داستانی از آنی سومون

از مجموعه داستان "فرش سالن"

ترجمه ی شفیقه کیوان

 

آنی سومون (۱۹۲۷-۲۰۱۷) نویسنده و مترجمی فرانسوی ست که فعالیت نگارش ادبی اش را به نوشتن داستان کوتاه اختصاص داده و ازین جهت لقب ملکه داستان کوتاه فرانسه را به او داده اند. تعداد آثار آنی سومون را تا بیش از سیصد داستان کوتاه تخمین زده اند. او تحصیلات خود را در رشته ادبیات مدرن و انگلیسی ادامه داد. در میان نویسندگانی که توسط آنی سومون به فرانسه ترجمه شده اند می توان به جی دی سالینجر، نادین گوردیمر و جان فاول اشاره کرد. آنی سومون برنده ی جوائز ادبی بسیاری از جمله جایزه ادبی گنکور برای مجموعه داستان های کوتاه خود شده است. از میان مجموعه داستان های کوتاه او می توان به "گندم ها"، "فرش سالن"، "گاهی اوقات در مراسم ها"، "من یک کامیون نیستم"، "باز هم یک روز زیبا"، "رودخانه"، "شما ایستگاه روسیلون پیاده می شوید"، و غیره اشاره کرد. در داستان کوتاه پیش رو، آنی سومون با نام بردن از برندها و کلمات انگلیسی چشمکی به جامعه ی مصرف گرا و مادی گرا می زند. زبان داستان با توجه به سردرگمی راوی بین محاوره و ادبی نوسان می خورد. مترجم سعی کرده این موارد را در ترجمه رعایت کرده و انتقال دهد.

 

"Summer"

 

بهم گفت "فابیان، ازش جا می مانیم ها". من با تعجب پرسیدم "از چی؟ از قطار؟ که کجا برویم؟ از کشتی؟ بادبان ها را بکشیم که برویم اون ور آب؟ از هواپیما؟ که باز هم از یک جای دورتر سر درآوریم؟" بهم گفت "اگر ازش جا بمانیم حسرتش را می خورم. حالا می بینی، اگر ازش جا نمانیم تو خیلی احساس خوشبختی خواهی کرد."

"ما که بدبخت نیستیم، فلورانس، شورش را در نیاور."

در این کشور که مال خودمان است، که در آن همه چیز در نوسان است، (رکود را که بهتراست اصلا حرفش را هم نزنیم)، ما این شانس را داریم که برای تعطیلات برویم بیرون. به سمت دریا. فلورانس اول لب هایش را به حالت قهر در هم کشید. آخر فلورانس، در حالت عادی، درخواست هتل چند ستاره، منوی چند ستاره و استخر چند ستاره می کند. روزی که از رزرو آن اتاق لاکچریِ در ایستگاه ساحلیِ پاویوون بلو که بهش قولش را داده بودم خودداری کردم غرغر کرد.

ولی ما دریا و تعطیلات را خواهیم داشت. بی ام دبلیو نگرفتیم من دوچرخه را انتخاب کردم. گفتم "کمی ورزش پشت ساق پاهایت را خوشگل می کند. روی دوچرخه برنزه می شوی. بعد از یک روز تقلا خسته می شوی، بدون این که لب به غذا بزنی می روی می خوابی، لاغر می شوی." (فلورانس واقعا چاق نیست، خودش قضاوت درستی ندارد، ادعا می کند دو کیلو اضافه وزن دارد، من که باهاش کنار می آیم.) این قضیه بهانه ی جدیدی دستم می دهد: "توی رستوران بزرگ تو نمی توانی جلوی خودت رو بگیری، فلورانس، غذاها را می بلعی. برای خوش تیپ بودن خوب نیست. برای خوش تیپی خودت می گویم."
ومن تصمیم می‌گیرم: در این تابستان زیبا، چادر می زنیم.

ماشین را یواشکی فروختم (و جک، جلیقه ی نجات، و مثلث احتیاط را) چرا که دیگر نه گاراژی داشتم (فروخته شده بود) و نه جی پی اسی (فروخته شده بود). فلورانس از معاملات من خبر ندارد، خیال می کند هر چیزی که مال من است تا ابد متعلق به من خواهد بود، و برای همین به نوعی متعلق به او هم خواهد بود. خانه؟ اون که For Sale است. (قرار است بندازمش به یک بریتانیابی که وضعش خیلی هم بد نیست.) بیرون بازدید کننده ها با هم بحث می کنند، می خواهند اتاق های مسافری بسازند، از این آلونک های آویزان به درخت ها، بالا در آسمان، می خواهند از خرج مسافران فضایی پولی به جیب بزنند.

در این فقدان مطلق من که به ساحل رفتن ما را به خطر انداخته بود دوستی به من دو bike قرض داد. جنس محکم. با باربند برای رخت و لباس و چادر.

فلورانس اعلام می دارد: "نباید ازش جا بمانیم، به هیچ وجه." "از چی جا بمانیم؟ از رفتن؟ از یک قرار؟ از علف شب جا بمانیم (و نعشه بمانیم)؟ از برنامه ی بسیار باارزش این سه شنبه ی (22و 30 دقیقه ) گلاسبریز در تلویزیون جا بمانیم؟ (تازه تلویزیون را هم فروخته ام.)"

در حال حاضر، فلو پدال می زند و عرق می ریزد. می گوید "دلم چی میخواهد؟ آهان، یک دوش حسابی." می توانیم یک جا نگه داریم ولی هتل دارها اصلا خوششان نخواهد آمد که از آن ها فقط آب بخواهیم. تنگ نظرانه است. حتی اگر آب معدنی بخواهیم، ویتل یا ولویک یا پریه. می‌توانیم یک چای کامل سفارش دهیم تا دلشان را بدست آوریم. فلورانس می گوید "چقدر دلم می خواهد به خودم آب خنک بزنم. آخر چرا به دریا برویم وقتی که ته باغ تو استخر دارد؟" او نمی داند که آب قطع است. (و گاز. و برق.)

در حال خنده به من اعتراف کرده که "اما می دانی، برای من هیچ چیز مهم نیست به شرط اینکه ازش جا نمانیم." یکی یکی توضیح می دهد "اگه سر ساعت برسیم، قول میدهم که بقیه ی طول هفته، ماه، سال رو غر نزنم، اگه لباس شبم بد برش بخورد شاکی نشوم و فقط پیشنهاد بدهم که مارلن دوختش را عوض کند (مارلن، خیاط روتوش گر که این اواخر از کار بیکار شده -آخر سفارشات به شانل خیلی کم شده است)، اگه آژانسی که برای کستینگ بعدی ام گرفته ام پنج دقیقه دیر کند عصبانی نشوم. ( درباره ی یک اعتصاب احتمالی که نامزدم را مجبور به استفاده از وسایل نقلیه عمومی خواهد کرد صحبت می کنیم.)

من هم می توانم همراهی اش کنم، هفته ی پیش اخراج شده ام. دیگر معمار نیستم. نمی دانم فلو در این باره چه فکری خواهد کرد. دنبال یک کار موقتی ام. فلو با دوچرخه های شهرداری به کلوب های یوگا و تمرینات کششی اینجا و آنجایش خواهد رفت. در راه برگشت توقفی در خواروبار فروشی سر خیابان خواهد داشت - همین خیابانی که از این به بعد در آن فقط کلبه ای محقر خواهم داشت- تا شاممان را بخرد: دو ساندویچ تن ماهی، دو تا قوطی نوشیدنی. اینطوری یک تنوعی در غذاهای مفصلمان بوجود می آید.

فلورانس دوباره دلواپس می شود: "ازش جا می مانیم، احتمالش می رود." "از چی جا می مانیم؟ از هلیکوپتری که ببردمان به یک جزیره که در آن فقط کافیه دستت را دراز کنی تا میوه ی پر ویتامین بچینی؟ یا نکند منظورت جاییه که شب را بگذرانیم، تابلوی رستوران های خیریه ای؟"

وقتی به ساحل رسیدیم فلورانس دوچرخه اش را کنار جاده ول کرد و دوید. من دوچرخه ها را زیر یک بوته پنهان کردم. به او ملحق شدم. او آنجا بود، با کتانی در شن ها ( کتانی های کانورس چاک تیلور آل استار). او نفس زنان گفت "خوبه. عالیه."

از خودم می پرسم، آیا دختری که آنقدر برایش مهم است که از یک غروب خورشید بر دریا جا نماند، همچنان علاقه ای به پول و رفاه و رخت و لباس خواهد داشت؟

آسمان صورتی و با شکوه است. در مقابل اختر در میان موج ها فرو می رود. دقیقا به موقع رسیده ایم. دست یکدیگر را می گیریم. فلورانس به به و چه چهی می کند. سعی می کنم نگاهش نکنم، همین که ارتعاش انگشتانش بر کف دستم را حس کنم برایم کافیست. نابخشودنی  می بودم اگر احمقانه از چنین لحظه ای از خوشبختی جا می ماندم.
فردا روز دیگریست .

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :