داستانی از آرش رمضانی


داستانی از آرش رمضانی نویسنده : آرش رمضانی
تاریخ ارسال :‌ 28 اسفند 03
بخش : داستان

 

نقره‌ای ماهیانِ رود

 

 

بخارِ نفسش بر جداره‌ی داخلیِ سرپوشِ کفنش می‌نشست و شبنم می‌زایید. نور رقیق که از سرپوش می‌گذشت، قطرات ریز شبنمِ نفسش را به چراغ‌های کوچکی تبدیل می‌کرد. کفنش چراغانی می‌شد. شبنم‌ها تلالویی نقره‌ای داشتند. مثل گَلّه‌ی ماهیانی که نقره‌ایِ فلس‌شان سیاهی شبِ رودخانه را نور فشانی کند. دانست که رستگار شده است. شنید که قرائت حکم سنگسارش شروع می‌شد. نامِ او، نامِ خدا و نام مجازات از پی هم قرائت می‌شد. مجازات، که سنگسار بود. یادش آمد از آن‌روزِ سال‌های کودکی، روز اولی که عضو حلقه‌ی «برادرانِ مکتب» شد.

جمع کودکان با «جناب راهنما» بر کرانه‌ی سنگچینِ رود نشسته‌اند. در چهره‌ی آرام‌قلبِ راهنما خیره شد‌ه‌اند تا درسِ او را بشنود. سحری در صدایش است. هرچه می‌گوید قانع‌کننده است. جناب راهنما می‌گوید:

«حالا شما برادر هستید و برای همیشه عضو «مکتب» خواهید بود. این پیمان برادری لغو نمی‌شود مگر اینکه یکی از دو گناه بزرگ را مرتکب شوید. دو گناه نبخشیدنی. اول اینکه فاش کنید که نفری از برادرانِ مکتب هستید. دوم آنکه خونِ یکی از برادران مکتب را بریزید. هرکس این خطا را بکند خون خودش بهای کارِ او خواهد بود.»

 

خودش را کفن‌پیچ و تا ناف در خاک فرورفته می‌دید،  مثل کرمی در گِلِ خیس، کرمی که خودش را شکارِ هزارپا ببیند. در خودش تاب می‌خورد و علاج می‌خواست. احساس کرد که این تاب خوردن و جان کندن و خوفِ مرگ چیزی‌ست که تن او به روح او تحمیل می‌کند. روحش آماده و مایل به مرگ بود اما تنش تقلا می‌کرد تا از رنج و مرگ، از رنجِ مرگ رها شود. تن او نمی‌خواست آخرین حسی که از زندگی می‌گیرد وحشت و دردی چنین بزرگ باشد اما روحش این وحشت و درد را لازمه‌ی رستگاری می‌دانست.

 

 

«رود را تماشا کنید.» این را جناب راهنما می‌گوید. همگی بر سطح شکن‌شکنِ آب نگاه می‌کنند. «نگاه کردن یک کارِ خودبه‌خودی است. ارزشی ندارد. الاغ و روباه و مگس هم نگاه می‌کنند. انسان‌هایی که فقط نگاه می‌کنند، حیوانند. درنده اند. شأن شما که از برادرانِ مکتب هستید این است که تماشا کنید. تماشا کردن هنر است، حکمت است. تماشا کردن سفر به عمق همه‌چیز و دیدن ریشه‌های عالم است. بچه‌ها رود را تماشا کنید.» در دوردستِ افقِ دیدن، در آن فاصله که درختها به سایه‌های خمیده و کشیده تبدیل می‌شوند، لاهورِ زیبا، شهرِ باغها نشسته است. نور شب بر آیینه‌ی مواجِ دریای رونده می‌افتد و ستارگان رقصانِ نقره‌ای آسمان را در چشم کودکان می‌زاید. دسته‌ی ماهیان شب‌زیِ رودخانه به سطح آب آمده‌اند. معلم می‌گوید: «روزی داستان زندگی هرکدام از ما برادران مکتب تمام می‌شود. اگر در آن روز، در آن لحظه، لحظه‌ی مرگ، تلالوِ نقره‌ای را دیدید، تصویرِ رقصان ماهیان نقره‌ای بر تاریکی را دیدید، رستگار شده‌اید که این، رستگار شدنِ برادران مکتب است و آخرین چیزی‌ست که یک برادرِ پاک‌جان می‌بیند.»

 

کیسه‌ی سینه‌اش نفس را استفراغ می‌کرد. مثل آن شبی که گرفتارِ دست‌های درنده‌ی مردمِ درنده شد. آن‌شب خورجینش، رساله‌هایش را استفراغ کرد تا در آتش بسوزند. حالا در آستانه‌ی سنگ‌آجین شدن می‌دانست که خدای حکمت او را آمرزیده است. مثل میخی که در تنه‌ی درختی فرو برود در زمین فرو رفته بود. وقتی او را توی خاک می‌کاشتند، روی هر خروار، آب ریخته بودند تا لایه‌ها چنگ در چنگ هم بندازند و باز نشوند. هفت مرد هم نمی‌توانستند او را بیرون بکشند. صدایی از میان جمعیت گفت می‌میری و هیچ نامی و اثری از تو نمی‌ماند. او به این فکر کرد که اگر آن رساله را ننوشته بود، باز اسیر چنین مرگی می‌شد؟ رساله‌ای که تا آخرین نسخه‌اش را سوزانده بودند. هیچ اثری از او نمی‌ماند و زندگیش را تباه کرده بود. تنها امید داشت که خدای حکمت علاجی کند.

 

نیمه‌شبِ لاهور با مشعل‌های مردانی که فریاد می‌زنند، درهم می‌جوشند. گُر گرفته است. نفرت وقتی همگانی شود، اژدهای درنده‌ی نشسته در انسان را آزاد می‌کند. او در پناه تلّی از سرگین بز خودش را مچاله گرفته است تا پیدایش نکنند. می‌دانند که او کجاست. ردش را گرفته‌اند. برای مردی که همه جانش را می‌خواهند، پهنه‌ی عالم تنبانِ تنگی‌ست. لاهور که یک وجب است. با پاهایش شروع به باز کردن حفره‌ای در تپه‌ی پِهن می‌کند تا در آن فرو شود. خیال می‌کند که دو روزی در حفره‌پهن می‌ماند بعد میجَهَد و می‌رود. خیال است. تنِ وحشت‌زده این خیال‌ها را به روح تحمیل می‌کند. دستِ اژدهای نفرت تل سرگین را پیدا می‌کند. مردها و مشعل‌ها رسیده‌اند. تا کمر در سولاخ فرورفته که بیرونش می‌کشند. کم از سی روز بعد است که سنگسار می‌شود.

 

«جناب راهنما» در حلقه‌ی دانش‌آموزان نشسته است. می‌گوید: «ما خدایی کوچک را میپرستیم که خدای شعر و عشق و حکمت است. او فرورفته است در عمقِ عمیقِ عالم. نگهدارِ چیزهای پنهان جهان است. خدایی که سرِ جدال با الله را ندارد چون الله از او قوی‌تر است. خدای حکمت گاه‌به‌گاه از اعماق به کرانه‌ها می‌آید و دَمی در زبانِ راویان و شاعران و اوسنه‌خوانان و مسخرگان و حقه‌بازان می‌نشیند و از زبان و دست آنان قصه‌های ما برادران مکتب را در مثال‌های رنگ‌رنگ می‌گوید. او و الله به قصه‌ها و مثال‌ها علاقه دارند. او اینگونه خدمتِ برادرانِ مکتب را پاسخ می‌دهد.» راهنما در چشم‌های یکی از کودکان نگاه می‌کند و می‌گوید: «جلو بیا ظاهیر. شعر جدیدی برای ما سروده‌ای ظاهیر؟»

 

حکم مرگ او از دهان قاضیِ اجرای حکم، پی‌درپی تف می‌شود. تلّی از سنگ و کلوخه دفن می‌شود. قبل از آنکه از مرگش مطمئن شوند، رهایش می‌کنند و می‌روند. دست‌ها عجول‌اند برای پرتاب سنگ‌ها. عرقِ رقیقِ دست‌ها خاکه‌ی نازک نشسته بر سنگ‌ها را گِل می‌کند. سنگ‌هایی که از کرانه‌ی رود بزرگ آمده‌اند تا با دستِ مردمان، صورت او را له کنند.

قاضی قید می‌کند که مسلمین همان‌گونه که پیش از این انجام داده اند باید از انداختنِ سنگ‌های ریز و ریگ پرهیز کنند چون سنگ‌های کوچک فرایند مرگِ محکوم را با عذاب زیادی توام می‌کند. قید می‌کند که قصد دین از سنگسار، شکنجه‌ی محکوم نیست و باز ادامه می‌دهد که مسلمین از پرتاب تخته‌سنگ‌های بزرگ پرهیز کنند چون سنگ‌های بزرگ باعث مرگ سریع محکوم می‌شود و قصدِ حد الهی برآورده نمی‌شود و سایر مسلمین از فیضِ این عمل محروم می‌شوند. از توی کفنش می‌شنود اما نمی‌بیند که قاضی دستش را بلند می‌کند و از سنگ‌زنها می‌خواهد که سنگ‌هایی به قدر سنگی که او در دست دارد را انتخاب کنند.

جناب راهنما در چشمان پسرک، ظاهیر خیره می‌شود دستی بر سرش می‌کشد و در پیشانی بلند سفیدش نگاهی می‌کند انگار می‌خواهد خطوط پیشانی را بخواند و تفسیر کند. می‌گوید نامت بلند خواهد شد و انتخاب‌های سخت راهت را خواهند برید اما تو به نور و نیروی خدای حکمت و یاری برادران مکتب تجهیز شده‌ای. تماشا کن ظاهیر. تماشا کن. 

قاضی شهر از زیر پلکهای متورمِ سنگینش مردمی که پشت درهای خانه‌اش سد بسته‌اند را نگاه می‌کند. بر ایوانش ایستاده و می‌بیند که مشعل‌ها می‌سوزد. مردان فریاد می‌کشند و زنها از شکاف پنجره‌ها نگاه می‌کنند. همه نگرانند. ترسیده‌اند که مبادا این منحرفِ مجوس بتواند فرار کند یا قلب قاضی را جادو کند و قاضی حکم مرگ به او ندهد. همه نگرانند، دعا می‌خوانند و وحشت دارند که انحراف و فسادِ او، فسادِ کلمات و شعرها و رساله‌اش مثل یک بیماری تمام شهر را بگیرد. کودکان و دختران‌شان را فاسد کند و زنان‌شان را به هرزگی بیاندازد و بنیان دین را برکَند.

او می‌شنود که قاضی از روی حکم می‌خواند که محکوم تمام گناهش را پذیرفته است و به نوشتن آن رساله اقرار کرده و اعتراف کرده که رساله‌اش حاصل تلقینات شیطان بوده است. و صدایش را بالاتر برد و گفت مثل همین نور آفتاب که بر من می‌تابد، واضح است و انکار نشدنی‌ست که او گناهکار است و امضای هزار نفر از مومنان لاهور و برادرانی که بر سنت رسول غیرت دارند بر درخواستِ مرگِ او، احتمالِ پذیرش هرگونه توبه را منتفی می‌نمود.

 او حالا به رساله‌اش فکر می‌کند و اینکه خدای حکمت آن دستورات را بر زبانش رانده بود و او فقط موظف بوده به نوشتنش. اما حالا که تمام نسخه ها سوخته است آیا هدف خدای حکمت مثل زندگی او تباه می‌شود؟

همه‌ی کودکان به ظاهیر نگاه می‌کنند. انگار کمی عقب‌تر رفته‌اند و در سایه‌ها ایستاده‌اند و تنها ظاهیر است که در نور ایستاده. آن‌ها از سایه‌ها به او نگاه می‌کنند.

شب، روی رود را در لاهور افشانده است. قاضی، متهم را می‌بیند که در میان مشعل‌هاست، با دست و پای بسته، سر و تنِ پامال و لباس‌هایی متعفن از پهنِ بز. حلقه‌ای، میدانِ خالی‌ای خودبه‌خود در میان مردان باز می‌شود. خُرجین بزرگی روی زمین کشیده می‌شود. دستهای ترسیده با چوب‌های بلند خورجین را روی زمین می‌کشند و ازش دور می‌ایستند. کسی حاضر نیست به خورجین دست بزند. انگار که ده تا زنگی‌ مارِ سمّی در آن لانه داشته باشد. خورجین از فشارهای چوب‌دست‌ها توی خودش می‌پیچد و محتوای شکمش را استفراغ می‌کند. مردم پس می‌خورند. انگار صاعقه خورده باشد وسط جمعیت. استفراغِ خورجین، کاغذ است. رساله و مکتوب. 

یک‌نفر که شجاع‌تر است جلو می‌رود و خُمِ مومِ مایع را کج می‌کند. می‌ریزد روی کتابها. مشعل را می‌زند توی روغن و آتش می‌افتد میان ورقه‌ها و پوست‌نوشته‌ها. قاضی از ایوان خانه‌اش می‌بیند که در همین لحظه متهم که نگاهش در سوختنِ کاغذهاست، شروع می‌کند به زار زدن. 

از لرزشِ خفیف و متراکم‌تر شدنِ خاکی که او را تا نافش بلعیده و غلیظ شدنِ همهمه‌ی مردمان می‌فهمد که هر لحظه تعداد سنگ‌زنها زیادتر می‌شود. در میان همهمه صدای کودکان را می‌شنود که از قاضی می‌خواهند که اجازه‌ی سنگ زدن را بهشان بدهد. 

جناب راهنما می‌گوید «به هر برادرِ مکتب واجب است که در هر زمانی و هر شرایطی از زندگی که باشد، برادران مکتبش را یاری برساند و این یاری رسانی باید مخفی باشد. برادران باید دست هم را بگیرند و گاریِ یکدیگر را بکشند. باهم معامله کنند بی‌آنکه به زبان بیاورند که خودشان یا دیگری، از برادران مکتب است. اگر دانستید برادری از شما در تجارتی‌ست، از او خرید کنید. اگر برادری ملای مسجدی بود، بر او نماز ببندید. کنار هم باشید در سکوت.» در چشمان بچه نگاه می‌کند و می‌گوید: «ظاهیر دلم می‌گوید و چشمم بر خطوط پیشانیت می‌خواند که نام تو بر جریده‌ی شهیدان نقش خواهد زد»

 

کتاب‌ها سوخته است و مردان بر آستانِ ایوان قاضی ایستاده‌اند. یکی فریاد میزند که حکم الله را اجرا کن. او که آتش بر رساله‌ها زد می‌گوید شما پناهِ مسلمین هستید. شما می‌دانید که این حیوان چه چیزها در رساله‌اش نوشته است. شما می‌دانید او جماع با کودک و حیوان و درخت را جایز دانسته است. شما می‌دانید که او هه‌ی زنان را حلال بر همه‌ی مردان دانسته و حکم نکاح را باطل اعلام کرده. می‌دانید. شما می‌دانید. باز تیغِ الله را تیز کنید و باز به حکمتان شهر را از نکبتِ نجاستِ بی‌غیرتی پاک کنید. او را زیر خاک کنید تا کنار آنان که پیش از این زیر خاک کردید برود. اگر شما نکنید، ما موظف به اجرای حکم الله خواهیم بود و این حکم دامن مبارک‌تان می‌گیرد.

 قاضی واکنشی به این تهدید واضح نشان نمی‌دهد. هُرهُرِ زبانه‌های آتشِ مشعل‌ها نورِ سرخِ لرزانی بر صورتِ پهن و چشمان ریز قاضی انداخته است.

صدای قاضی در سرپوش کفن می‌ماند و زیر گوش محکوم می‌خواند که دلیل سنگسار این محکوم آموزه‌های کثیف است در قالب مکتوبی به نام «رساله‌ی تماشا» نوشته شده است و در ده‌ها نسخه بازنویسی شده و در مساجد و مدارس علمیه و کتاب‌دان‌ها قرار گرفته است. اما تمام نسخه‌های این مکتوب نجس به یاری الله به دست مسلمین یافت شده است و در شبی که او به دست مردم گرفتار شده بود، سوزانده شده است و اکنون دین خدا از تعفن رساله‌ی تماشا و انحرافات آن در امان است.

جناب راهنما می‌گوید « امروز آخرین روزی‌ست ما کنار هم هستیم. حالا هرکس به جستجوی سروشتش می‌رود. هرکس سویی می‌رود و زندگی آغاز می‌کند. مُهر کنید و دهان‌تان بدوزید و از این سال‌ها که کنار هم بودیم با کسی سخن نگویید. حالا می روید اما آخرین دستور را برای شما خواهم گفت... 

قاضی در دادگاه بر سر متهم فریاد می‌زند که تو دعوت به لواط کرده‌ای. اشعار مضحکه خوانده‌ای، تمسخر اوصیاء، رقاصگی، ادعای دروغین بودن کلام الله و حلال بودنِ زنای دسته‌جمعی را اعلام کرده‌ای با جمعی از فواحش و الواط و چولی‌ها انجامش داده‌ای. اکنون دادگاه تو آغاز می‌شود. این است اتهامات تو.

جناب راهنما می‌گوید «شما برادران مکتب باید یکدیگر را بشناسید تا بتوانید به هم کمک کنید. اما وقتی اسم‌تان در جایی ثبت نمی‌شود، چطور باید هم را بشناسید؟ چطور برادرانی که قبل از شما یا بعد از شما دانشِ مکتب را آموخته‌اند را قرار است بشناسید؟» او می‌گوید: «سلام» اما سینِ سلام را طوری می‌گوید که انگار نیمی از حرفِ شین را توی سین ریخته‌ باشد. می‌گوید: «این نشان ماست.» از این به بعد شما همیشه اینگونه سینِ سلام را با شین به هم می‌زنید. سلام و شلام یکی‌ست. به همه این‌طور سلام بگویید. اگر آن کسی که سلامش می‌کنید از برادران مکتب نباشد معنی کار را نخواهد دانست و آن را یک خطای ساده‌ی لهجه خواهد دانست اما اگر از برادران مکتب باشد خواهد دانست که باید با شما از درِ دوستی باشد.

قاضی با خودپرستیِ هر انسانی که جان دیگران در دستش باشد متهم را فرا می‌خواند. متهم را می‌آورند. با صدای بلند به قاضی و مردم و شاهدان و شاکیان می‌گوید: «سلام» سینَش، شین می‌زند. صدای علیک شنیده نمی‌شود. به یک نگاه تمام حاضران دادگاه را تماشا می‌کند. هیچ نگاهِ دوستی نمی‌بیند.

جناب راهنما سخنش را چنین تمام می‌کند: «اگر خدای حکمت یارتان باشد، نام‌تان در جریده‌ی مشهوران و شهیدان و نامدارانِ هر قوم نقش می‌زند و تا همیشه شما خواهید ماند. این فضیلتِ برادرِ مکتب بودن است. شما دیگر من را نخواهید دید اما همیشه دعای من را همراه‌تان خواهید داشت بچه‌های من. حالا بروید در پناه خدای حکمت» دستش را دراز می‌کند می‌گذارد روی شانه‌ی یکی از کودکان. آرام می‌گوید: « من و تو یک بار دیگر قرار هم را ببینیم ظاهیر. مرگی که دشوار انتظارت را می‌کشد و نامت که جاودان می‌شود در جریده‌ی شهیدان. تا آن روز که باز ببینمت، خدانگهدارت باد ظاهیر»

قاضی می‌گوید این یک محکمه‌ی عادی نیست. باید با دقت این انحراف را بکاویم و آنچه در این محکمه رخ می‌دهد را بنویسیم تا آیندگان و اولادِ مسلمین بدانند ما چه شر و نجاستی را دفع کردیم. او، بزرگان و ریش‌سفیدان، دبیران و وقایعنگاران و جهانگردان، کودکان و جوانان را به محکمه فرامی‌خواند و متهم را در سوال‌هایی که عقاید او را به پرسش می‌گیرد در دام می‌اندازد و متهم را ترغیب می‌کند که آنچه در رساله‌ی تماشا نوشته بوده را باز فریاد بزند تا همه بدانند. شنودنگان از شرمِ آنچه او می‌گوید سرخ می‌شوند. بزرگترها به قاضی اعتراض می‌کنند که کودکان نباید این چیزها بشنوند. قاضی می‌گوید این کودکان شاید اجازه‌اش را دریافت کنند که در سنگسار او سنگ بزنند پس بهتر است انحراف او را بدانند. مدت محکمه طولانی می‌شود و سه بار برای اقامه‌ی نماز متوقف می‌شود و باز از نو. این طولانی‌ترین محکمه‌ای‌ست که لاهور به خودش دیده است. حرف‌های شنیع آن مجوسِ نجس دهان به دهان بین مردم می‌چرخد و مثل موم مایع است که در آتشِ نفرتِ مردم بریزند. کاتبان بر حاشیه‌ی کتاب‌ها اظهارات او را می‌نویسند. 

قاضی فریاد می‌زند که ببینید الله چه دشمنان کثیفی دارد. ببینید که الله بر چشمان اینها پرده افکنده است و چه خوش است درایت الله که اینان را با زبان خودشان رسوا می‌کند و بگذارید گفته‌هایش نوشته شود آن‌گونه که الله گفته‌های کافران را در قرآن نقل کرد تا خودشان به لسان خودشان رسوا شده باشند.

 

قرائت حکم تمام می‌شود. آخرین کلماتی که گوش او می‌شنود صدای قاضی است که می‌گوید «با ذکر الله و اکبر آغاز کنید» تن تا آخرین لحظه مرگ را باور نمی‌کند. حتی یک لحظه پیش از رسیدن مرگ، تن امید دارد که مرگ را نبیند، نچشد. هیچ‌کس نیست که صورت او را در آن لحظه‌ی آخر ببیند یا سردی تنش را بسنجد یا تعداد ضربه‌های محکم و مکرر و بی‌نظم قلبش در سینه‌اش را بشمرد. اجرای سنگسارش شروع می‌شود، با اولین کلوخه‌ای که از یک دست کَنده می‌شود و پیشانیِ او را می‌شکافد. روحش در یأسی عمیق می‌خواهد تنش را ترک کند اما تن برای ماندن، چنگ به روح می‌اندازد. هیچ‌کس قصه‌ی زندگی او را نخواهد دانست. صدای خُرخُری می‌شنود که از حلقومش بیرون می‌زند. خاک لرزش پاهایش را می‌گیرد و کِرمِ تنش در خودش می‌پیچد که بیرون بخزد تا به تو فرو برود. هر سنگ مثل مُشتی‌ست به یک کوزه زده باشند. صدا در کوزه‌ی سرش می پیچد. انگشت‌هایش توی دستش مچاله می‌شوند. می لرزند. خشک می‌شوند. اما او نمی‌داند که دارد می‌لرزد. نمی‌داند که کجاست. او دیگر چیزی نمی‌داند.

 

شبگاه، قاضی آنگاه که از نمازِ شب به خانه برمی‌گردد، خودش را در محاصره‌ی حلقه‌ی سایه‌های پوشیده صورت می‌بیند. از میانِ سایه‌ها، صدای مردی دورآشنا زمزمه می‌کند: «تماشا کن ظاهیر»

 قاضی ظاهیر یک گناه بزرگ کرده است که باید مجازات ببیند. و یک خیر بزرگ کرده است که باید پاداش بگیرد. او خونِ برادرش ریخته است. پس بر برادران مکتب واجب است که خون ظاهیر بریزند. او کشته خواهد شد به مجازاتِ گناهش. او اما پاداشی دارد. کمکِ برادرش کرده که پیامش را به عالم برساند و با طولانی کردن محکمه و فراخواندنِ شاهدان و کتابان، شهرت آزادگی او را در شهرها انداخته است و به دستورش آموزه‌های رساله‌ی تماشا را در حاشیه‌ی کتاب‌ها نوشته‌اند و از کارِ قاضی‌ست که نام برادر به نیکی بر جریده‌ی آزادگان عالم ثبت شده است و او، ظاهیر، مستحق این است که مرگی با شکوه بدست آورد تا نام او نیز در جریده‌ی شهیدان دین ثبت شود و این مرگ، هدیه‌ی برادران مکتب است به برادرشان. و قصه‌ی او روزی از قلبِ خدای حکمت بر زبان و دست کسی جاری می‌شود تا نوشته شود و بماند. سایه‌ها در سیاهیِ شب، دشنه‌ها را بیرون می‌کشند. تیغه‌ی نقره‌ایِ دشنه‌ها می‌درخشد و پیش می‌آید. مثل گلّه‌ی نقره‌ایِ ماهیانِ رود که به سوی سینه‌ی او شنا کنند.

 
   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :