داستانک هایی از نیما صفار
تاریخ ارسال : 16 مهر 89
بخش : داستان
« تراژدي ِروزمرّه »
ماهي به ساحل افتاد : ماسه اي ، صاف و ساكت ، بيگانه و با نور ِنقره اي در شب .
و با مغز ِمايعش
فكر كرد
و مرد .
« جن بچّه ها »
جن بچّه ها به باغ هجوم آوردند . ميوه ها را خورده نخورده ، هسته شان را تف مي كردند . جاي هر هسته ، در جا جن بچّة جديدي سبز مي شد . باغ را غارت كردند و به چريدن ِبرگها افتاده بود ند كه وقت شد . جن بابا ( بديهي است : از روي همان ابر ِهميشگي ) همه شان را هورت كشيد و به شكل ِيك جن ننة جديد بيرون داد . جن ننة قبلي ، پوسيد ، خاك شد و خزان شد .
دوستان »
ظرف ِبرنج چپّه شد . رفتم براي خوردنش كبوتري بخرم . خريدم . دوستان ، من كه نبودم ، خوردندش . كبوتر ِديگري خريدم و يك مشت گندم .
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه