داستان کوتاه «چشم و ابرو» اثر حسن کمال
ترجمه ی سارا اسدی کاوان
تاریخ ارسال : 12 مهر 96
بخش : ادبیات عرب
ترجمۀ داستان کوتاه «چشم و ابرو» از مجموعه داستان «کُشری مصر»
اثر: حسن کمال
مترجم: سارا اسدی کاوان
امروز احساسش متفاوت است، از اینکه در ادارۀ راهنمایی و رانندگی در کنار جناب سرهنگ ایستاده، حس قدرت سراپای وجودش را فرا گرفته. هر بار که شاهد صدور مجوز یا پرداخت جریمهای بود خوشحالی بیاندازهای احساس میکرد. آرزو داشت که افسر مسئولیت جریمۀ یکیشان را به او بدهد، اما او این کار را نکرد.
معمولا دست کوتاهش را برای اشاره به آنان دراز میکند. ماشینها بدون توجه به اشارۀ او برای عبور هرچه سریعتر شتاب میگیرند، یکیشان به احترام چراغ قرمز متوقف میشود و ناسزا و لعنت از پشت سر نثار رانندۀ آن ماشین میشود.
وقتی ناراحتیاش را از این که به زودی پدر و مادر پیر و خواهر و برادر کوچکش را ترک خواهد کرد با دوست دانشگاهیاش درمیان گذاشت، دوستش گفت که برای من و همینطور برای خانوادهات مایۀ افتخار است که تو مامور قانون خواهی شد. دیگر برایش نگفت که توقف ماشینهای لوکس با یک حرکت دست او دروغی بزرگ است. انگار اصلا او را نمیبینند، بارها وقتی برای متوقف شدن ماشینها سوت میزده طوری به او ناسزا گفتهاند که گویی مرتکب گناهی شده.
روزی از عمو عارف الصول پرسید:
- چرا به من احترام نمیگذارند؟
در جوابش گفت که آنان به افراد احترام نمیگذارند، بلکه تنها از برگ جریمه و ستارههای روی شانۀ افسر میترسند.
- کسی به حسابشان نمیرسد؟
مرد خندید و از ایستادنشان در برابر مامور راهنمایی و رانندگی برایش گفت. اینکه هرکدامشان از او خواهش میکنند تا از جریمۀ خلافهایشان کم کند و قسم میخورند که مرتکب آن نشدهاند.
- مبلغ زیادی پرداخت میکنند؟
چشمکی زد و گفت:
- هر کس بسته به مقامش.
از هوشمندی قانون خوشش آمد، آخر نمیشود با صاحبمنصبانی مثل رؤسا و مسئولان همانند بهیۀ دلال و ابواللیل شوریده که سرچشمۀ عقل و عدل است، برخورد کرد.
هر دو سرشان را به نشانۀ موافقت درمورد آن تکان دادند.
هر بار رانندهای به او ناسزا میگفت، او را در روز تجدید مجوز و درحال التماس برای کاهش جریمهاش تصور میکرد. در خیالبافیهایش حرفهای تندی میزد.
- هزار جُنَیه برای بیمسئولیتیات، و هزار تای دیگر بهخاطراینکه در راه به نمایندۀ ما صابر توهین کردی.
الصول با شنیدن صدایش به او خندهای تمسخرآمیز میکند:
- بیدار شو صابر.
خجالتزده متوجه او میشود و با حرکت همیشگیاش به ماشینها اشاره میکند.
صدای قاطع سرهنگ را میشنود:
- تغییر بده.
طبق آموزشها دستش را به نشانۀ بستن راه دراز میکند، ماشینها متوقف نمیشوند، صدای افسر بلند میشود:
- متوقفشان کن الاغ. به عارفِ پیر احساس هیجان دست میدهد، دست بلندترش را کمی دراز میکند و همزمان صدای تیزی از سوتش خارج میشود، راه بر ماشینهای بعدی بسته میشود و او متکبرانه و با گوشۀ چشم به سرهنگ نگاه میکند.
چشمان صابر با دیدن پرواز او در هوا و برخورد صورتش با زمین، گرد میشود. پس از صدای ترسناکی که در اثر کشیده شدن چرخهای ماشینِ لوکس روی زمین ایجاد شد، با ترس به سویش میدود، با شنیدن صدای آه و نالهاش کمی خاطرجمع میشود:
- خدا بد نده عمو عارف.
- انگار پایم شکسته.
کمکش میکند و او را کنار پیادهرو مینشاند، متوجه راننده میشود که با عصبانیت از ماشین پیاده شده.
- لعنتی.
به سرهنگ نگاه میکند که با اوقاتتلخی گواهینامه را خواسته. نگاهش را از او به سمت ماشین برمیگرداند. پر از خلافیهایی است که خوب میشناسد؛ شیشۀ دودی، نداشتن پلاک. مردی را زیرنظر میگیرد که بااطمینان مشغول گفتوگو با افسر است، در آن هنگام به سمت الصول میرود. موقع مالش دادن شانههای الصول زیر لب چند کلمهای میگوید، سپس مقداری پول در جیبش میگذارد.
- رفت عمو عارف!
مرد سرش را تکان میدهد و از شدت درد اشک از چشمانش جاری میشود:
- پسرم او مامور راهنمایی و رانندگی است.
با تردید میپرسد:
- و قانون؟
- قانون که از مامور قانون بالاتر نیست صابر! مگر چشم از ابرو بالاتر میزند؟
صابر با حیرت به عقاب خفتۀ روی شانۀ سرهنگ خیره میشود.
از آن روز دیگر خیالبافی نمیکند. گهگاه وقتی چشمش به الصول میافتد که هنوز هم کمی میلنگد، گیج میشود. ابهت مامور راهنمایی و رانندگی را به یاد میآورد و قانونی را که نمایندهاش است. انگشتانش به شکلی غیرارادی به سمت صورتش دراز میشوند، گویی میخواهد از جایگاه چشم و ابرو مطمئن شود.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه