"حاشیه ای بر تحشیه " ، نگاهی به شعر " تحشیه ای بر دیوار خانگی"پگاه احمدی ؛ عبدالرضا ناصر مقدسی
تاریخ ارسال : 5 مهر 89
بخش : اندیشه و نقد
با سلام و احترام
مقاله ارسالي «حاشيهاي بر تحشيه» نگاهي دارد به شعر «تحشيهاي بر ديوار خانگي» سرودهي پگاه احمدي. در اين مقاله سعي بر آن بوده كه با فاصله گرفتن از روشهاي مرسوم نقد ادبي و با تكيه بر علوم اعصاب و كنشهاي فيزيولوژيك مغز مخاطب، شعر مزبور از منظري نو بازخواني گردد. اميدوارم مقبول واقع شود.
با تشكر
عبدالرضا ناصر مقدسي
با قرائت شعر بلند «تحشيهاي بر ديوار خانگي» خواننده متوجه ادعاي بزرگ اين شعر ميگردد: تخطي از تاريخنگاري مرسوم و ارائه خوانشي زنانه از تاريخ. لذا شاعر براي نيل به اين هدف و در تقابل با درك معمول از تاريخ- كه دركي خطي، يك سويه ارائهكننده يك مفهوم ثابت و در نهايت بيانگر يك روايت كلنگر ميباشد- با تكيه بر درونمايههاي زباني (البته با تفسير خاص شاعر از زبان) سعي به ارائه شعري ميكند كه معنا گريز بوده و به جاي ارائه يك مفهوم ثابت، سياليت معنايي را جايگزين آن نمايد. پس شاعر علاوه بر ارجاعات متعدد به تاريخ زنان در جامعه و فرهنگ ما دست به نحو شكني ميزند، روايتهاي جزئي را كه مسلسلوار بدنبال هم ميآيند جايگزين روايت كلي از تاريخ ميكند و با ارجاعات متعدد و نامربوط مخاطب را در تعليق معنايي نگاه ميدارد. از اين رو شاعر در چند سويه به ستيز با تاريخنگاري مردسالار ميپردازد سويه ظاهري و مشخص آن در معرفي زن بهعنوان يك تاريخنگار غائب و پنهان همراه با دوره كردن آنچه كه بر انديشه زنان در تاريخ ما گذشته است و سويه پنهان و عميق آن در بيان و مشخص كردن محورهاي زبانيست كه در تقابل با زبان مردسالارِ مرسوم در تاريخ قرار دارند: زباني معناگريز، راوي روايتهاي كوچك و حامل مفاهيم نامربوط.
شعر «تحشيهاي بر ديوار خانگي» چنين ادعايي دارد و براي رسيدن به آن از تمام سازوكارهاي زباني- البته تأكيد ميكنم با تفسير خاص شاعر از زبان – بهره ميگيرد. چنين شعري هيچگاه نميتواند شعري راحت و ساده باشد و پيچيدگيهاي زباني و معنايي جزء غيرقابل تفكيك چنين شعري خواهد بود. امّا عليرغم اين ادعاها و تلاشها آيا اين شعر در ارائه چنين هدفي موفق بوده است؟ موضوع اين مقاله حول محور همين سؤال ميگردد. سؤالي كه پاسخ به آن مقدمهاي طولاني ميطلبد.
ما ميتوانيم تئوريهاي مختلفي را در باب زبان مطرح كنيم و بگوئيم كه فيالمثل اين تغييرات به اين دلايل خاص ميتوانند موجد معناهاي متفاوت و دگرگون در ذهن مخاطب شوند. همانند مقولهاي كه پگاه احمدي در مكانيسمهاي بكار گرفته در «تحشيهاي بر ديوار خانگي» مدنظر دارد. امّا عليرغم توضيحات مبسوط ما، اين اهداف وقتي به انجام ميرسد كه عملاً تأثير مطلوب ما را در ذهن خواننده بوجود آورد. اگر مخاطب بطور مثال در قرائت شعر «تحشيهاي بر ديوار خانگي» سياليت معنا، فضايي چند صدايي و حركتهاي ممتد بين ارجاعات مختلف را تجربه نكند و يا چنانكه خواهيم گفت توانايي چنين تجربهاي را نداشته باشد بايد گفت كه شاعر در نيل به اهداف خود ناموفق بوده است و نميتوان اين عدم موفقيت را به گردن ضعف مخاطب در ادراك شعر انداخت. آنچه بيان كرديم شايد در نگاه اوّل نامقبول به نظر آيد ولي با تعريفي كه از مخاطب بدست خواهم داد نحوهي كنش مخاطب با شعر نيز مشخص خواهد شد.
مهمترين ارگاني كه يك فرد را قادر ميسازد تا ابژهاي را بشناسد و آنرا تجزيه و تحليل كند واحدي به نام مغز است. تمام ادراكات و آنچه از محيط بيرون توسط حواس انسان جمعآوري ميشود بايد از مغز عبور نمايد و در آن بررسي شود. در واقع ميتوان گفت محيط اطراف ما در پروسهي شناخت تحت تأثير مغز بوده و مغز انسان در نحوهي شناخت او از جهان پيرامون مؤثر ميباشد. شعر نيز چيزي جدا از اين تحريكات محيطي نيست. وقتي شعري را ميخوانيم بايد توسط مغز ما تجزيه و تحليل و ادراك شود لذا درجهي ادراك يك شعر و نيز اين كه يك شعر تا چه حد ميتواند معناهاي مختلفي را ايجاد كند و چه ساحتهايي را در نوردد تا حد زيادي به رابطه و تعامل بين آن شعر و مغز انسان بستگي دارد. لذا اگر تمهيدات زباني، معنايي، نحوي و.... بكار رفته در يك شعر هماهنگي با فيزيولوژي و تواناييهاي مغز انسان نداشته باشد نميتواند توسط مخاطب ادراك شود. چنين شعري از اين منظر فاقد ارزش تلقي ميگردد.
البته اين سخنان بدان معنا نيست كه مغز را واحدي بسته و با ظرفيتهاي كاملاً مشخص و تعريف شده فرض كنيم. مغز انسان اين ارگان 1400 گرمي پتانسيلها و توانائيهاي بسياري دارد. رشد فرهنگ بشري و تحولات عميق در علم و انديشه خود بشكلي متأثر از همين پتانسيلهاست. در ذيل و براي روشن شدن اين مطلب به يكي از جالبترين اين ظرفيتها كه تحت عنوان Neuroplasticity شناخته ميشود اشاره ميكنم.
Neuroplasticity عبارت است از تغييراتي گه از لحاظ ساختار و عملكرد در مغز در پاسخ به تجربيات فرد اتفاق ميافتد (1). Neuroplasticity مكانيسمهاي متعددي داشته و به شكلي مستمر در سراسر عمر انسان در افزايش ظرفيت مغز وي دخيل ميباشد. در حالت كلي Neuroplasticity تحت دو شرايط مجزا اتفاق ميافتد: 1- در طي نمو طبيعي مغز كه نمونه مشخص آن يادگيري و مكانيسم حافظه ميباشد 2- يك مكانيسم تطبيقي براي برطرف كردن يا كاستن از آسيبهاي وارده به مغز.
در مورد اخير يعني مغز آسيب ديده حداقل 4 نوع مكانيسم كه طي آن Plasticity ميتواند در بازگشت عملكرد مغزي ياريگر باشد گزارش شده است: 1) سلولهاي اطراف منطقه آسيبديده عملكرد خود را تغيير داده و عملكرد نورونهاي (نورون عبارتست از واحد اصلي تشكيلدهندهي بافت مغز) آسيبديده را ايفا نمايند به اين پروسه functional map expansion ميگويند كه در واقع منتج به تغيير در ميزان سطح مغزي دخيل در ارسال و دريافت سيگنالها از نواحي خاص بدن ميگردد.
2) سلولهاي مغزي ميتوانند مسيرهاي از پيش موجود را مجدداً ارگانيزه نمايند به اين فرم Compensatory masquerade ميگويند. 3) تغيير ديگر بهعنوان Homologous region adaption شناخت ميشود كه اجازه ميدهد يك ناحيه كامل از مغز عملكرد يك ناحيه مجزاي ديگر از مغز را ايفا نمايد. توجه شود اين دو ناحيه ضرورتاً مجاور هم نيستند. 4) و در نهايت نوروپلاستيسيتي در فرمي به نام Cross Model reassignment نيز اتفاق ميافتد كه در طي آن يك نوع از مداليته حسي به صورت كامل جايگزين مداليته آسيب ديده ديگر ميگردد (2). آنچه بيان شد واكنش و نحوهي پاسخ مغز به آسيبيست كه به آن وارد ميشود. امّا برخلاف تصور مرسوم بايد گفت كه Neuroplasticity بصورت روتين و معمول در شرايط نرمال و وقتي كه مغز واجد فيزيولوژي طبيعي است نيز اتفاق ميافتد همانطور كه گفتيم يكي از مهمترين اين حالات همانا مقولهي يادگيري و مكانيسم حافظه است كه در سرتاسر عمر انسان فعال ميباشد (3).
در سال 2004 ريچارد ديويدسون با چاپ مقالهاي نگرش به مقوله Neuroplasticity و به تبع آن مغز انسان را دچار تحولي بنيادي نمود. او در تحقيقي بسيار جالب و هوشمندانه به بررسي تأثير مديتيشين بر مغز انسان پرداخت. همزماني فعاليتهاي الكتريكي نورونها بخصوص در فركانسهاي 25-70 Hz كه به Gamma-band مشهور است نقش مهمي در پردازشهاي ذهني و مغزي اعم از توجه، حافظه، يادگيري يا ادراك آگاهانه بازي ميكند (4) ديويدسون در تحقيق خود نشان داد كساني كه بصورت طولاني مدت تحت تمرين مديتشين قرار ميگيرند در مقايسه با افرادي كه چنين تجربهاي را ندارند همزماني بيشتري را در فركانسهاي gamma-band در حين مديتيشين از خود نشان داده و در ضمن اين همزماني طول مدت بيشتري را نيز داراست. نكته جالب اينجاست كه اين همزماني در مدتي كه فرد تحت تمرين مديتيشين نيست نيز ادامه مييابد. (5)
ديويدسون در مقالهاي ديگر با نام تأمل برانگيز «مغز بودا: نوروپلاستيسيتي و مديتيشن» شواهد گوناگوني از تغيير مغز بر اثر مديتيشن را جمعآوري نمود و يادآوري كرد كه تكنيكهاي برجستهي تصويربرداري چون FMRI نيز اين تغييرات را تأييد نموده است (6) آنچه گفتيم نشان ميدهد كه مغز انسان در رويارويي با فعاليتهاي پيچيدهاي چون مديتيشن توانايي تغيير خود جهت هماهنگي و انطباق بيشتر با اين فعاليتها را دارد.
از منظر اين مقاله ميتوان چنين خصوصيتي را با مثالي ديگر تبيين كرد. خوانش مكرر يك نحله شعري مثلاً شعر شاملويي بتدريج باعث مأنوس شدن ذهن با اين فرم از شعر و درك بهتر و راحتتر آن ميگردد در اينجا نيز Neuroplasticity به كار ميافتد و فيزيولوژي مغز ما را براي درك شعر پيچيدهي شاملو آماده مينمايد. اثبات اين فرضيه نبايد كار چندان مشكلي باشد اگر ديويدسون از لامائيستهاي تبتي براي تحقيق خود استفاده كرد ميتوان همان تحقيق را اين بار با شاعراني كه بيشتر تمايل به اين نحله از شعر دارند انجام داد و ديد در مقايسه با افرادي كه سابقهي چنداني از خوانش شعر شاملو ندارند چه تغييري در مغز ايشان بارزتر است.
اين تحقيق البته شايد بتواند ما را در درك و حل يكي از معماهاي پيچيدهي فرهنگمان يعني مقوله «حافظ و شعر حافظ» نيز ياري برساند. شعر حافظ مقولهي شگفتانگيزيست. در فرهنگ ما هركسي ميتواند ادعا كند- و كاملاً در مدعاي خويش بحق است- كه رابطهاي شخصي با شعر حافظ دارد، در تنهايي خود غزليات او را زمزمه ميكند وقتي فالي از ديوان وي ميگيرد حافظ به «او» جواب ميدهد و اين جواب به شكل اعجابآوري با نيت وي همخواني دارد و شايد بسياري خاطرات جالبي از اينگونه فالها داشته باشند و اين در حالي اتفاق ميافتد كه شعر حافظ شعري پيچيده بوده و برخورد با آن و فهم اشعار كاملاً دشوار ميباشد. پس چنين چيزي چگونه ممكن است؟
بايد خاطرنشان شد كه در فرهنگ ما شعر هيچ شاعري به اندازهي اشعار حافظ خوانده نشده است و اين خوانش قرنهاست كه بصورت مستمر ادامه دارد. ديوان حافظ را در هر خانهاي ميتوان يافت و اگر فردي ولو عامي چندبيتي از حفظ باشد حتماً يكي از اين ابيات متعلق به حافظ است. تفأل به ديوان حافظ امري مرسوم است و در تصميمگيريهاي فرهنگ ايراني دخيل و مؤثر تا اندازهاي كه اين تفأل جنبهاي آئيني بخود گرفته است شب يلدا نشان از پيوند عجيب شعر حافظ با اساطير بنيادي تمدن ايراني دارد. در شب تولد ميترا اين شعر حافظ است كه خوانده ميشود و بدين ترتيب همانطور كه حافظ خود بيان كرده است شعر وي جزئي از زمزمههاي الهگان ميگردد:
دوش از عرش ميآمد خروشي عقل گفت
قدسيان گويي كه شعر حافظ از بر ميكنند
پس براي نزديك به هفت قرن متمادي ذهن و نيز «مغز» ايراني در ارتباط با شعر حافظ بوده است در واقع شعر حافظ بخشي از زبان ايراني را تشكيل داده است و همين زباني بودن و وسيلهاي براي برقراري ارتباط واقع گرديدن اشعار وي باعث شده كه در طي هفت قرن فيزيولوژي مغز ايراني متأثر از شعر حافظ باشد لذا Neuroplasticity در اينجا نيز سعي به تطابق با اين زبان پيچيده، مرموز و كنائي ميكند. مغز با اين اشعار هماهنگ ميشود از اينرو آنچه در فالهاي حافظ مشاهده ميشود چيزي نخواهد بود جز شعري كه از پيش, كنشهاي مغزي ما, خود را با آن هماهنگ كرده است.
اين تئوري فريبنده است ولي بايد اذعان داشت كه اشكالات عمدهاي به آن وارد مي باشد چگونه يك شعر ميتواند باري فيزيولوژيك پيدا كند؟ چگونه يك شعر از لحاظ فيزيولوژيك ميتواند در طي قرون نوعي انباشت فيزيولوژيك در ساختار ذهني ما بوجود آورد؟ آيا اين رابطه هميشه يك طرفه بوده است و آيا شعر حافظ در برخورد با ذهن ايراني تغيير نكرده است؟ (فرضيهاي كه چندي پيش پس از چاپ نسخهاي مكشوف از اشعار حافظ مربوط به زمان حيات وي توسط استاد محترم آقاي دكتر موحد مطرح شد) (7). اثبات چنين تئورياي نيازمند اطلاعات وسيع نه تنها در ادبيات و علوم اعصاب بلكه زيستشناسي تكاملي، روانشناسي تكاملي و زبانشناسيست كه از بضاعت بسيار اندك نگارنده خارج است امّا ميتواند موضوع تحقيق جالبي باشد. ميتوان از مغز چند ايراني اعم از اديب و غيراديب در حين خواندن شعر حافظ و شعر شاعر بنام ديگر (امّا نه با بار فرهنگي حافظ) با تكنيكهاي خاصي چون FMRI تصويربرداري كرد و آنها را با هم مقايسه نمود. حاصل تحقيق صرفاً تحولي در زمينهي حافظشناسي نخواهد بود بلكه شايد بتواند گوشهاي از اسرار مكشوف رابطهي ژن و فرهنگ را نيز برملا كند.
بنا به آنچه گفته شد ميبينيم كه مغز انسان واجد تواناييهاي شگرف است امّا اين بدان معنا نيست كه در اين كاسه كوچك سلطنت پريان برقرار بوده و هر اتفاقي در آن ممكن است و هر چيزي را ميتوان به خورد آن داد و از آن نيز انتظار هر مقوله پيچيده و عجيب و غريبي را داشت اين سخنان اصلاً بدين معنا نيست و اتفاقاً مغز انسان محدوديتهاي شديدي در پردازش اطلاعات و گزارهها دارد. محدوديتي كه مبناي اصلي انتقاد من به اشعار پگاه احمدي ميباشد. ما در اينجا فقط به دو نمونه از اين محدوديتها ميپردازيم.
فيزيولوژي مغز، ما را در انجام چند كار بصورت همزمان دچار محدوديت ميسازد. در زندگي روزمره ما دائماً با اين محدوديت روبرو هستيم. نمونه مشخص صحبت كردن با موبايل در حین رانندگی ست. صحبت كردن با موبايل تمركز ما را در رانندگي كاهش ميدهد و شانس سانحه را بالا ميبرد. بين دو مقوله يا دو سوژه جهت شناخت براي ورود به مغز و تجزيه و تحليل مناسب بايد فاصلهي زماني مشخصي رعايت شود. اگر دو سوژه فيالمثل الف و ب با سرعتي بالا و ترتيبي سريع به مغز- واحد ارگانيك مسئول شناخت- عرضه شود سوژه دوم يا سوژه «ب» به درستي توسط مغز «ديده» نميشود. لذا سوژهي «ب» مورد شناخت مناسب قرار نميگيرد. اين مسئله بدان جهت است كه مغز انسان براي تمركز روي يك سوژه امكانات محدودي را در دست دارد و هنگامي كه اكثر اين امكانات و پتانسيلها معطوف به سوژهي «الف» شود ديگر توانايي و قوهاي براي بررسي سوژهي «ب» باقي نميماند و سوژهي «ب» خودبخود از دايرهي شناخت كنار گذاشته ميشود (8) اين مسئله در علوم رفتاري و نيز روانشناسي موضوعي شناخته شده بود ولي اخيراً مبناي آناتوميك اين محدوديت نيز واكاوي شده است (9)
در «تحشيهاي بر ديوار خانگي» سوژهها به شكلي مسلسلوار بدنبال همرديف ميشوند. كلماتي كه هريك بار معنايي و تاريخي وسيعي دارند به شكلي غيرمنطقي به هم متصل شده و جملاتي اين چنيني را ميسازند:
« و خون..... و خون..... و خون سهراب و رودابه در رستم هميشه يك نفرند
كه برگشتند
رگهاي نفت در حال رفت و برگشتند
و ما به فتواي شيخ، هميشه دير به فردا ميرسيم
و گرنه يك رج از همين تاريخ را كسي به گردنم آويخت
كه خواب ديده بودم در بهشت عروسم كرد
كه بهلول در قرائت اول به مرگ مغزي من خواهد رسيد
كه معصوم جلجتا،
به احترام من امشب عميق ميخوابد.... بخواب!»
گفتيم كه مغز در دريافت و فهم سوژههايي كه پشت سر هم ميآيند دچار محدوديت است. اين محدوديت در مورد سوژههاي كاملاً ساده- مثلاً يكي شنوايي و ديگري بينايي- شناخته شده ميباشد حال تكليف سوژههايي كه هريك به تنهايي شبكهاي از معنا با بار تاريخي عظيم را پشت سر خود دارد مشخص است. در قطعه فوق ما با سهراب و رودابه، لولههاي نفت، فتواي شيخ، بهلول، مرگ مغزي شاعر و معصوم جلجتا روبرو ميشويم. مغز در برخورد با هركدام به دنبال معناهاي جدي در متن تاريخ و ادبيات ميگردد ولي هنوز فضايي شكل نگرفته و معنايي يافت نشده شعر سراغ سوژهي بعدي ميرود بيآنكه به مخاطب و در اينجا بهتر است بگوئيم مغز مخاطب- اجازهي تحليل و بررسي داده شده باشد. شاعر البته قصد دارد با اين روش به نوعي معنازدائي کند و به متن شكلي چندصدايي و دموكراتيك ببخشد. امّا همانطور كه بيان كرديم وقتي سوژه الف و ب اينگونه متوالياً و بخصوص به شكلي كه هيچ كدام فرصت ساخت فضاي مناسب را نداشته باشند پشت سر هم بيايند مغز بدليل محدوديتهاي بنيادي عملاً قادر به ارزيابي و شناخت سوژه «ب» نيست لذا در سوژهي «الف» باقي ميماند و هيچگاه از يك سوژه به سوژه ديگر حركت نميكند تا فرصت معنازدائي و چندصدائي بودن داشته باشد لذا حاصل چنين رويكردي چيزي نخواهد بود جز استبداد شعر و به زعم شاعر «مردانه بودن متن». امري كه شاعر از آن گريزان است ولي به علت تمهيدات نامناسب در دام آن ميافتد. متأسفانه در شعر «تحشيهاي بر ديوار خانگي» بوفور از اينگونه قطعات ميبينيم مثلاً:
« اين سهراب، ادبياتِ من است!
دوال گرفتيد و خوب شهيدش ميكنيد
در لجّه مينويسم و گرداب
و «مادر حسنك» بيگريه ميرود!»
يا
«ميشنوي شيخ شهيد؟
مزغان ميزنند باز
و صدايي از پنج عصر ميآيد، پنج عصر!
راستهي اين دكانها را ميگيريم و ميرويم به تاريخ!
در باغ شعر تو شفتالو ميزنيم»
براي درك بهتر آنچه بيان شد مايلم مجدداً از شعر حافظ مثالي بزنم. بارها گفته شده كه ابيات غزلهاي حافظ وحدت معنايي ندارند. هربيت در مورد يك موضوع است فيالمثل به اين شعر مشهور از وي توجه كنيد:
اگر آن ترك شيرازي بدست آرد دل ما را
به خال هندويش بخشم سمرقند و بخارا را
آنقدر شاعر تشنهي وصال است كه حاضر است براي آن سمرقند و بخارا را ببخشد ولي ناگهان عاشقي از خاطرش ميرود و طالب مياي ميگردد كه در بهشت يافت نميشود:
بده ساقي مي باقي كه در جنت نخواهي يافت
كنار آب ركناباد و گلگشت مصلا را
و سپس اين بار در مورد مفاهيم كلي عشق و معشوق- نه آن معشوق مشخص شيرازي بيت اوّل- سخن ميگويد و بعد از چند بيت در اين باب در مقام پير دانايي مينشيند و راز و سرّ جهان را بازگو ميكند:
نصيحت گوش كن جانا كه از جان دوستتر دارند
جوانان سعادتمند پند پير دانا را
حديث از مطرب و مي گو و راز دهر كمتر جو
كه كسي نگشود و نگشايد به حكمت اين معما را
و بعد هم همه چيز را رها ميكند و شروع به تعريف از خود و شعر و صدايش مينمايد:
غزل گفتي و در سفتي بيا و خوش بخوان حافظ
كه بر نظم تو افشاند فلك عِقد ثريا را
و حال چگونه است كه اينگونه غزلي قرنهاست كه خوانده ميشود و مخاطبهاي بيشمار آن هربار از آن لذت برده و هيچگاه دچار پريشاني فكري نميگردند؟ مگر نه اينكه مخاطب در يك غزل واحد با سوژههاي معنايي متعددي روبرو ميشود؟ پس چرا آن استبداد معنايي كه در شعر پگاه احمدي ياد كرديم در اينجا اتفاق نميافتد؟
درست است كه ابيات يك غزل حافظ وحدت معنايي ندارند ولي او در يك بيت فقط يك معنا را دنبال ميكند و در آن بيت خاص فضاي مربوط به آن معنا را به شكلي تمام و كمال ساخته و پرداخته مينمايد. در ضمن ساختار غزل كه از ابيات مجزا تشكيل شده است به مخاطب اين اجازه را ميدهد كه در پايان هر بيت مكثي كند در مورد آن تأمل نموده و سپس بيت ديگر را آغاز نمايد در واقع ساختار غزل سرعت خوانش را از مخاطب ميگيرد. از اينرو سوژههاي مختلف با فاصله زماني وارد ذهن مخاطب ميگردند لذا مغز وي اين فرصت را مييابد كه در مورد هركدام از اين سوژهها مستقلاٌ و با امكانات كافي تأمل نمايد به تبع آن اين فرصت نيز فراهم ميشود كه سوژههاي معنايي و فضاهاي مختلف شعري را با هم مقايسه كند و اينگونه معناهاي مختلف بسته به ذهن مخاطب از يك غزل حافظ متولد ميگردد و اين خود از رازهاي اصلي ماندگاري شعر حافظ است.
مغز انسان شبكهاي از تحريكها و ممانعتهاست. بدينگونه نيست كه هر تحريكي منجر به واكنشي مثبت و قابل درك در مغز گردد. در واقع خيلي از تحريكها توسط مكانيسمهاي تعبيه گشته در مغز ممانعت شده و از ورود آنها به حوزهي ادراك جلوگيري ميشود. اين ممانعتها و مكانيسمهاي مربوط به آن نقشي اساسي در سلامت شناخت ايفا مينمايند. در بيماري اسكيزوفرني حوزهي اصلي پاتولوژي حوزهي شناخت است (10). اين بيماران در شناخت صحيح جهان اطراف ناتوان ميباشند يكي از مهمترين عوامل موجد اين بيماري بخصوص در سطح سلولي نوعي نقص در ممانعت (inhibition) است. بدليل كاهش ممانعت مكرر (recurrent inhibition) در سطح سيناپسها (واحدهاي اتصالدهندهي سلولهاي مغزي به هم)، تحريكات جانبي زائد رشد فزايندهاي يافته و همين ميتواند موجب نوعي آميختگي و گيجي در الگوهاي عصبياي گردد كه در حالت عادي قابل تمايزند. در واقع همين عدم سركوب نوعي تنظيم نابجاي شبكههاي تحريكي در مغز و به تبع آن اشكال در حيطه شناخت را بوجود ميآورد (11). پس اينگونه نيست كه بتوان مغز انسان را آماج انواع و اقسام محركها قرار داد. حال با اين توضيحات نگاهي بيندازيد به حجم و وسعت لغات بكار رفته در شعر «تحشيهاي بر ديوار خانگي»: «ملا، كتابت ابجد، زكات، منقاش، خارشتر، هره، تهران، مولانا، باجي، روسپي، ابوجهل، فارسي ، طاق ضرابي، شهنامه، اسماعيل، خاويار، آلودگي هوا، پوتين، قهوهي قجري، ناصرالدين شاه، سماور، سفارت، نيم تاج سلماسي، سهراب، شاهعبدالعظيم» و همينطور تا پايان شعر انواع و اقسام اسامي و نامها رديف ميشوند. حال مغزي كه آماج هجوم اين همه نام و كلمههاي بيربط و متفاوت قرار ميگيرد طبيعي است كه قادر به هضم آنها نبوده و در نهايت آنچه درخواهد يافت ماحصلي اسكيزوفرنيک خواهد داشت: روايتي روانپريشانه و مشوش از تاريخ. آيا چنين روايتي نشاندهندهي تاريخ پرفراز و نشيب ايران است؟ آيا چنين روایت پاتولوژيكي ميتواند پيچيدگيهاي فرهنگي ايران را نشان دهد؟ و آيا اينگونه روايت كردن تاريخ نتيجه ادراك نادرست و سطحي آن نيست؟
و امّا سخن آخر. آنات شاعرانه در اشعار پگاه احمدي كم نيست فرضاً به اين قطعه توجه كنيد:
«تا پنج عصر، پنجرهاي زيرگلوي من باز است
تا پنج عصر، باران بر تمام دهنهاي لال ميبارد...
تا پنج عصر، ايراني كه بايد از در و ديوار خانه بردارند
تقسيم ارث و زمين ميشود»
و حضور همين آنات است كه بايد شاعر را متوجه آنچه سروده، نمايد. اين مسير كه منتهي به شعري چون «تحشيهاي بر ديوار خانگي» شده است راه شاعر نيست.
منابع:
(1) Doidge N. The brain that change it self. Viking. 2007
(2) Wall J., XU J., Wang X. Human brain Plasticity: an emerging view of the multiple substrates and mechanisms that cause cortical changes and related sensory dysfunctions after injuries of sensory inputs from the body. Brain Res Rev. 2002. Sep; 39 (2-3): 181-215
(3) De Felipe J. (2006). Brain Plasticity and mental Process: cajal again. Not Rev Neurosis.7 (10): 811-7
(4) Kaiser J. Induced gamma-band activity and human brain function. Neuroscientis
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه