بهاریه ای در پیاده رو / علیرضا عباسی


بهاریه ای در پیاده رو  / علیرضا عباسی نویسنده : علیرضا عباسی
تاریخ ارسال :‌ 29 اسفند 90
بخش : نگاه اول

بهاریه ای در پیاده رو 

 

برایش فرقی نمی کند دل ودماغش را داریم یا نه ، روزگارمان خوش است یا ناخوش . هر طوری که باشیم ، دلمان تنگ باشد یا نباشد به دستهای ما هم می رسد فقط بستگی دارد به اینکه چقدر خشک شده باشیم و این را هرکس تنها می تواند درباره خودش بفهمد .

نگران نیست که مبادا بهمنی راهش را میان جاده ای کوهستانی بسته باشد یا سیم های خاردار به پیراهنش گیر کند . اصلن ازاول هم نگران نبوده بهار، که سیاست مداری روزی برای آمدنش شرط بگذارد یا به رنگی که همیشه می پوشد اعتراض کند .اما نگران است وقتی میان خیابان راه می رود وبه جز چند تا درخت که در پیاده رو صف کشیده اند ومعلوم نیست چند هزار کلمه در گلویشان مانده ، چیز دیگری برای سبز کردن پیدا نمی کند .نگران است برای رودخانه هایی که مسیرشان مسدود است ،برای کوچه باغ هایی که فراموشی گرفته اند برای درخت هایی که ، برای آدم هایی که ، برای ما که ...

شاید هم ما نمی دانیم که چقدر همین آمدن برایش سخت است وقتی روز به روز خانه اش تنگ تر می شود .

معلوم است که بهار هم با این همه احساس گاهی گلویش می گیرد و روی یک تخته سنگ بزرگ برای تنهایی خودش گریه می کند،کدام شاعری ست که حتی یکباراز تنهایی خودش با سنگی حرف نزده باشد .

کاری از دست کسی برنمی آید اما بهاردلش به همین گرم است که پیاده رویی مانده باشد تا بتواند شانه به شانه ی آدم ها راه برود .

بهار کاری بزرگتر از اینها دارد که بیاید و بنشیند و برود . به پیاده رو که می رسد طبیعتش را عوض می کند ، فکرش را عوض می کند آنقدر که می توان در آن ایستاد و عکس های سبز دسته جمعی گرفت . خوب که نگاه می کنیم درمی یابیم که پیاده رو بخشی از زندگی ست که هرشب با ما به خانه می آید ، پشت میز می نشیند ، در خودش فرو می رود و صبح زودتر از ما در زندگی سرازیر می شود .

ما قسمتی از بهار را قبل از اینکه دور شود در گلدان می کاریم قسمتی را در باغچه و قسمتی را در جیب لباس هامان میان پیاده رو می بریم. بخشی از ما هم در بهار می ماند ، در پیاده رو می ماند و هرروز نشانه هایی در زندگی تغییر می کند .

آدم وقتی تنها قدم می زند فرصت فکر کردن دارد ، وقتی با هم ، فرصت عشق ورزیدن و عشق که می ورزد  تازه درمی یابد که چقدر دیر راه افتاده و چقدر دیر کنار دیگری راه رفته است .

 

مرد پشت دیوار

با خودش حرف می زند

زندانبان با خودش

 

هردو به گلی فکر می کنند

که مشغول شکافتن دیوار است .

 

                                                                                                                      علیرضاعباسی

                                                                                                                      29 اسفند 90 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :