به بهانه انتشار مجموعه شعر« بی هراس دیده شدن » اثر پيام شمس الديني/دکتر شیرزاد پیک حرفه


به بهانه انتشار مجموعه شعر« بی هراس دیده شدن » اثر پيام شمس الديني/دکتر شیرزاد پیک حرفه نویسنده : دکتر شیرزاد ( ایمان ) پیک حرفه
تاریخ ارسال :‌ 13 مهر 89
بخش : اندیشه و نقد

 ژان، سیمون، کارل و دیگران
داستان کوتاهی درباره « دیگری » و نگاه او
به بهانه انتشار مجموعه شعر« بی هراس دیده شدن » اثر پيام شمس الديني

 

دكتر شيرزاد(ايمان)پيك حرفه دانش آموخته فلسفه دانشكده فلسفه دانشگاه علامه طباطبايي در وبلاگ شخصي خود به نام کارگاه فلسفه به بهانه انتشار مجموعه شعر بي هراس ديده شدن (پيام شمس الديني،نشر ثالث،1386) جنبه هايي فلسفي از دو موضوع «نگاه به ديگري» و «آزاري كه ما از نگاه‌هاي بيگانه به هستي خود احساس مي‌كنيم» را به زباني داستاني بيان كرده‌است . در اين داستان خيالي ژان [پل سارتر]، سيمون [دوبوار] و كارل [ياسپرس] ياد و انديشه دوستان،آدمها و فيلسوفان حاضر و غايبي چون مارتين [هايدگر] وآدولف [هيتلر] را به ميان مي‌كشند و در نهايت...



#



دیگری دوزخ و جهنم است و من در اثر مواجهه و رویارویی با او دچار حالت تهوع می‌شوم. تمام کوشش دیگری ربودن ‹‹ من ِ›› من است. او با نگاهش مرا فرو می بلعد و من را از آنِ خود می‌کند. او می‌خواهد مرا به یک شیء، ابزار و ابژه تقلیل و فروکاست دهد.

وای چقدر نگاه دیگری دشوار،سهمگین و تهوع آور است ! بارها سنگینی این نگاه را تجربه کرده ام: وقتی در آن مهمانی سرم به کار خودم بود و ناگهان متوجه شدم که دو نفر با اشاره دست مرا نشان می‌دهند و پچ پچ می‌كنند ؛ وقتی پا به آن جشن عروسی گذاشتم و در بدو ورود به سالن با خیل چشمان ناآشنا مواجه شدم، احساس بلعیده شدن بوسیله آن نگاه ها را داشتم؛ وقتی از سوراخ های در یکی از اتاق های هتل،درون آن را نگاه می کردم و ناگهان متوجه شدم که پیشخدمت از انتهای راهرو به من زل زده و من از خجالت آب شدم ؛ وقتی همسایه فضولم هر کس و هر چیزی را که به خانه ام می آید با چشــــمان درشت شده وراندازمی کند و ... .

اینها جملاتی بود که ژان، هنگام نوشیدن قهوه فرانسوی در کافه ای در پاریس به کارل و سیمون می گفت . اما کارل، که کاملا با جملات ژان مخالف بود،هیچ جمله ای در مخالفت به زبان نیاورد تا دوست قدیمی اش را،در حضور دوست ديگرش سیمون، نرنجاند. راستش را بخواهید خیلی هم دل و دماغ حرف زدن نداشت. آخر اوضاع در زادگاهش، آلمان، کاملا طور دیگری بود . در آنجا حتی کار از محکومیت فلسفی دیگری هم گذشته بود، دیگری سوزانده می شد، به اتاق گاز فرستاده می شد، آواره می شد و ... . آن هم فقط به خاطر این که دیگری است . آنچه بیشتر کارل را آزار می داد این بود که دوستش مارتین ه. نیز، که در فرایبورگ زندگی می‌کرد، نه تنها عکس العملی به این گونه برخوردها نشان نمی داد، بلکه با پیوستن به حزب آدولف، مهر تایید بر این اعمال می زد . حالا همه دلخوری های کارل از گفته های ژان و کرده های مارتین یک طرف، شگفتی او از تضاد گفتار و رفتار ژان شده بود قوز بالا قوز . آخر چطور می شد باور کرد ژان این حرف ها را به زبان بیاورد؟! ژان و سیمون سال هاست با هم دوستند. چطور می شود عاشقانگی های آن دو را نادیده گرفت؟! آنها تمام اروپا را با هم سفر کرده اند . مگر همین سیمون یک «دیگری» نیست؟! چطور می توان باور کرد که گفته های ژان درباره دیگری درباره سیمون هم صادق است ؟! کیست که ازعلاقه او به سیمون چیزی نداند؟! تازه حالا سیمون که سیمون است . تلاش های ژان برای دفاع از نفرین شدگان الجزایری، آن هم در بحبوحه احساسات ضدالجزایری در پاریس چطور با احساس تهوع او از مواجهه با دیگری و مورد نگاه قرارگرفتن او جور در می آید؟! اعلامیه او در دفاع از مردم مظلوم فلسطین، آن هم در اوج احساسات ضد فلسطینی پس از انفجار در المپیک و کشته شدن چندین ورزشکار اسرائیلی، چه سنخیتی با نظرات منفی او درباره دیگری دارد ؟! اگر سیمون دیگری ای هم فکر و نژاد است، نفرین شدگان الجزایری و آوارگان فلسطینی که دیگر نه هم نژاد اویند،نه هم فکر او، نه هم مرام او ! آنها که دیگریِ دیگریِ دیگری اند ! ژان که این قدر در ذمِ دیگری داد سخن سر می دهد چرا این قدر نسبت به دیگران مهربان و صبور است ؟! کارل غرق در افکارش بود که ناگهان متوجه شد ژان و سیمون مشغول صحبت درباره دختر و پسری اند که تازه وارد کافه شده اند.

ژان :«سیمون! نگاه کن! انگار که امروز اولین روز با هم بودن شان است. از خجالت چشمانشان مشخص است».سیمون : «آری، ولی گمان می کنم آن پسر بار اولش نباشد که با دختری به کافه می‌رود، دریدگی از چشمانش موج می زند . بیچاره دخترک!»

سیمون که موقعیت را مناسب دیده بود تازه می خواست در باب عدم رعایت حقوق زنان در پاریس، خطابه ای ارائه کند که ناگهان هر سه با دیدن منظره ای خاموش شدند. پسرک، که ظاهرا همان طور که سیمون می گفت اولین بارش نبود که با دختری به کافه می آمد،به آرامی دستانش را روی دستان دختر گذاشت و فشار داد و به او گفت:«عزیزم دوستت دارم». دخترک که پاک دستپاچه شده بود حس می کرد که دستانش زیر آوار حاصل از یک بمباران مهیب گیر کرده است. بیچاره می خواست دستانش را بیرون بکشد اما فکر می کرد که این کار در حکم اتمام رابطه خواهد بود . او از این کار بدش نمی آمد، ولی دلش نمی خواست در برخورد اول چنین اتفاقی بیافتد. بیچاره بر سر عجب دوراهی ای گیر کرده بود : اگر دستانش را بیرون می کشید شاید دیگر مجبور می شد برای همیشه بی خیال این رابطه شود، اگر هم دستانش را بیرون نمی کشید، مجبور بود سنگینی آوارگونه دستان آن پسر را تحمل کند . فکـــــر می کنید سر آخر چه تصمیمی گرفت ؟ دستانش را بیرون کشید ؟ نه؛ دستانش را در زیر دستان آن پســــــــر رها کرد ؟ باز هم نه . او بی خیال دستان خود شد و آگاهی اش را معطوف به فنجان قهوه کرد و آرام گفت :«چه قهوه خوشمزه ای!» یعنی این که انگار اصلا اتفاقی نیفتاده، انگار اصلا نمی داند که دستانش زیر دستان آن پسر است ! آری خود را به بی خیالی زد ! نه اینکه بی خیال باشد ؛ خود را به بی خیالی زد!

ژان و سیمون و کارل که هر سه محو تماشای این صحنه شده بودند و این محو شدن به نحوی بود که هم حضور خود و هم حضور دیگــری را فراموش کرده بودند، ناگهان به خود آمدند. ژان خیلی آرام و بدون این که آن دو جوان متوجه حرفهایش شوند گفت :«دوستان ! این دختر دچار باور نادرست شده» . کارل پرسید :« باور نادرست ؟! منظور تو از باور نادرست چیست؟»

ژان گفت :« ببین کارل! همه ما خوب می دانیم که در یک گستره خاصی دارای آزادی هایی هستیم...»

ژان هنوز جمله اش را توضیح نداده بود که سیمون پرید وسط حرفش و گفت : «باز هم همان جمله معروفِ ما مجبور به انتخاب آزادی هستیم؟ ». ژان گفت : «آفرین ! منظورم دقیقا همین بود ؛ ما چاره‌ای جز انتخاب نداریم، حتی وقتی که انتخاب نمی کنیم، انتخاب نکردن را انتخاب می کنیم ».

ژان می خواست ادامه دهد که ناگهان کارل گفت :« دوستان، ببخشید! من فکر می کنم این دو جوان متوجه شده اند که ما لحظه ای پیش به آن دو زل زده بودیم وحالا هم داریم درباره آنها صحبت می‌کنیم . به قول ژان هراس دیده شدن از سرو رویشان می بارد. اگر موافق باشید برویم بیرون و قدم بزنیم» . سیمون و ژان هم پذیرفتند و پس از پرداختن صورت حساب به بیرون از کافه رفتند. سیمون از ژان خواست حرفهایش را ادامه دهد . ژان گفت :«اما همه ما خوب می دانیم که انتخاب چقدر دشوار است». سیمون پرسید:«چرا ژان ؟ انتخاب چرا دشوار است ؟» ژان، که خم شده بود تا بند کفشش که باز شده بود، را محکم ببندد و سفت کند، گفت :« به دو دلیل : اولا این که ما موجوداتی محفوف به عدمیم و ناتوانی و جهل از سر و رویمان می بارد و ثانیا این که با وجود علم به این جهل باز مجبور به انتخابیم و انتخاب ما به معنای نسخه پیچیدن برای همه افراد بشر است . ما با انتخاب خود می گوییم که همه در این موقعیت باید چنین کاری انجام دهند و اگر علم به جهل خود را به یاد آوریم می فهمیم که چه ادعای گزافی می کنیم . بنابراین اولا ما مجبور به انتخابیم، ثانیا علم به جهل همیشه ما را از اشتباه بودن این انتخاب می ترساند . در نتیجه شدیدا دچار دلهره می شویم و دلمان شور می‌زند که نکند اشتباه کرده باشیم. این طور نیست کارل ؟ از اینجا به بعدش را تو بگو . تو و دوستت مارتین ه . سالهاست درباره دلهره سخن می گویید ؟!» کارل که هنوز حیران این مطلب بود که چطور ممکن است چنین کسی آن گونه به دیگری بتازد، ناگهان به خود آمد و گفت:« نه، نه ژان خودت ادامه بده ! می خواهم حرفهایت را بشنــــوم».

ژان گفت : «کارل! به نظر تو ما برای فرار از فشار سنگین و سهمگین این دلهره چه کار می کنیم ؟»

کارل پاسخ داد :« خب معلوم است ! گوسفندوار از الگوهای اجتماعی پیـــــروی می کنیم». ژان گفت : «آفرین کارل ! سیمون! کارل درست می گوید. ما برای فرار از این فشار می خواهیم به الگوها و قراردادهای اجتماعی تن در دهیم تا خود را از تصمیم گیری معاف کنیم. تنها عده کمی از ما، اگر بخواهند، الگوهای اجتماعی را در هم می شکنند و خود آن گونه که می خواهند تصمیم می گیرند و عمل می کنند . درست مثل من و تو که با هم ازدواج نکرده ایم ولی با هم زندگی می کنیم.»

سیــــــمون ادامه داد :« و هزارو یک کار دیگـــــر که اینجا جلوی کارل نمی شود گفت !» کارل بدون این که فضولی درباره زندگی و روابط خصوصی ژان و سیمون برایش مهم و جالب باشد، پرسید : «و این حرفهایت چه ربطی به کار آن دختر دارد؟»

ژان گفت:« بیشتر افراد چون می دانند که باید مسئولیت گزینش آزادانه خود را بپذیرند ترجیح می‌دهند که به نوعی از آن طفره بروند و از زیر بار آن شانه خالی کنند . در چنین حالتی فرد می داند که در وضعیت قرار دارد اما می خواهد و می کوشد تا به خودش وانمود کند که مستقل از وضعیت است . این حالت نوعی رو راست نبودن با خود و دیگری است ؛ گونه ای وانمود کردن امری نادرست به جای امری درست است . مثل این که کسی به روی خودش نیاورد که حقیقت چیز دیگری است و بدین ترتیب دچار باورنادرست شود.»

آنها قدم زنان به محل زندگی ژان رسیدند . ژان و سیمون در دو اتاق مجاور در یک هتل زندگی می‌کردند و هر وقت هر دو مایل بودند به اتاق هم می رفتند . سیمون، ژان و کارل را به اتاقش دعوت کرد ولی ژان که پیپ و کیسه توتونش در اتاقش بود گفت:«دوستان خوشحال می شوم اگر دعوت مرا بپذیرید. من ترجیـــح می دهم این گفتگو در اتاق من ادامه پیدا کند .»

ژان و کارل به اتاق ژان رفتند، اما سیمون ترجیح داد به اتاق خودش برود و پس از یک دوش آب گرم، تعویض لباس و اندکی استراحت به آن ها بپیوندد.

همین که ژان کلید را وارد سوراخ قفل در کرد و در را باز کرد کارل با یک اتاق کاملا تاریک مواجه شد . تنها چیزی که می شد از آن اتاق و وسایل درونش حدس زد کوچکی بیش از اندازه اتاق بود که حتی بر بزرگی تاریکی اتاق غلبــه می کرد و رخ می نمود. ژان کورمال کورمال دستش را روی دیوار کشید تا جای کلید لامپ را پیدا کند . کارل هنــــوز بر سر در ایستاده بود و داخل نمی‌شد. ناگهان اتاق روشن جلوی چشمانش رخ نمود . اتاق خیلی کوچک بود ؛ حتی کوچک تر از آن چیزی که در تاریکی می نمود . کارل به داخل اتاق رفت . عطر دسته گلی که یکی از دانشجویان ژان، مثل همیشه بدون هیچ مناسبت خاصی و فقط برای تقدیم عشق و احترام و سپاس به او هدیه کرده بود، در سراســـر اتاق می پیچید. اتاق به رغم کوچکی مفرطش بسیار تمیز و جارو کشیده و مرتب بود و به آدم احساس آرامش عجیبی می داد . تمام دارایی ژان عبارت بود از یک دستگاه تلویزیون، یک قهـــوه جوش و مقداری خرت و پرت، از قاشق و چنگال گرفته تا دیس و سینی .

اما کتاب هایش! ژان هیچ وقت آنها را دارایی های خود نمی دانست؛بلکه خودِ خودش می دانست. می‌گفت اینها اجزای وجودم هستند که یک به یک در مقابل چشمان شما صف کشیده اند. کارل غرق تماشای کتاب ها شده بود که ناگهان با شنیدن عطر توتون تازه و مرغوب پیپ متوجه شد که ژان لباس‌هایش را عوض کرده و روی مبل لم داده و مشغول کشیدن پیپ است.،کارل که کمی هم خجالتی بود، با خجالت پرسید:«ببخشید ژان... دستشویی کجاست؟» ژان که متوجه خجالت کارل شده بود تمام سعی اش را می کرد که جو را کاملا عادی نگه دارد و نشان دهد که اصلا متوجه خجالت کارل نشده، با خونسردی گفت:« آن طرف سمت راست». در دستشویی آن قدر عادی و معمولی بود که به در همه چیز می ماند مگر دستشویی ! کارل پس از تخلیه خود و شستن دست و صورتش از دستشویی بیرون آمد و لباس منزلش را از چمدان در آورد و رفت به گوشه ای که ژان هنگام عوض کردن لباس او را نبیند، تا بتواند به راحتی و بی هراس دیده شدن لباسش را عوض کند . سپس هر دو روی مبل لم دادند و از امور روزمره با هم سخن گفتند.اموری که هیچ یک از آنها جدا و پایین تر از فکر و فلسفه خود نمی دانستند.

کارل مشغول توضیح دعوای اخیرش با مارتین ه. بود که ناگهان یک لیوان نیمه پر در گوشه عقب مبل ژان توجهش را به خود جلب کرد. درون لیوان چیزی مثل گچ یا آرد حل شده بود . کارل اول نخواست فضولی کند اما طاقت نیاورد و پرسید:« ژان در این لیوان چه حل کرده ای؟» ژان خیلی خونسرد جواب داد :« مخلوطی از قرص های قوی خواب آور ؛ برای خودکشی! اما نگران نباش، من هیچ وقت جرات این کار را نداشته ام . می دانم که خیلی وقت ها برآیند مشقات این عالم بسیار بیشتراز برآیند لذات آن است اما وقتی به درد ناشی از خودکشی، عدم حاصل از آن، از دست دادن شبی این چنین با تو و شبهایی زیبا با سیمون فکر می کنم، منصرف می شوم.»

کارل که فکر می کرد ژان فقط می خواهد بحث را عوض کند و از اینکه کارل آن لیوان لعنتی را دیده ناراحت است، نگران شد و با وحشت از ژان پرسید: «خواهش می کنم راستش را بگو.» ژان لبخند آرامی زد و در حالی که بازدم پک عمیقی را که به پیپ زده بود به سمت کارل پرتاب می کرد گفت : «راست می گویم کارل، راست می گویم . ژان این قدر با آرامش و اطمینان این جمله را به زبان آورد که کارل دیگر لازم ندید گفتگو را در این مورد ادامه دهد .»

به جای آن، گفتگو را به سمت رابطه ژان با سیمون سوق داد :« ژان!‌گفتی شبهای با سیمون بودن یکی از دلایل خودکشی نکردن توست . می شود بیشتر توضیح بدهی؟»

ژان گفت :« ببین کارل! سیمون دانشجوی من بود . یک دانشجوی کاملا عادی. نمی خواهم مثل بعضی‌ها بگویم که از همان اول از برق نگاهش و طرز رفتار و گفتارش متوجه غیر عادی بودن او شدم ! نه ! هرگز ! برای من رابطه یک پروسه است. رابطه ما هم نخست رابطه من ــ او بود ؛ منِ استاد و اویِ دانشجو . سپس آرام آرام تبدیل شد به رابطه من ــ تو، منِ ژان و تویِ سیمون . حالا هم رابطه ما چیزی است در مسیر من ــ تو و مقصد دست نیافتنی من ــ من . می دانیم هیچ وقت رابطه ما من ــ من نمی شود، اما در این من ــ تو، من هی تو تر می شوم و تو هی من تر» . کارل که پیشتر در اثر مصاحبت با دوست اتریشی اش مارتین ب. با این ترمینولوژی آشنایی داشت، بدون آن که به توضیــــح بیشـــتری برای درک من ــ او، من ــ تو و من ــ من نیاز داشته باشد فقط پرسید :« چه شد که رابطه در حد من ــ او باقی نماند؟»

ژان در پاسخ گفت :« کارل راستش را بخواهی باید بگویم نمی دانم، اما اگر اصرار در شنیدن پاسخی داشته باشی می توانم چیزهایی برایت سرهم کنم» . سپس پس از آن که تکان دادن سر کارل و چشمان نافذ او را حکم به اصرار او در شنیدن پاسخی دانست، گفت :« در ابتدا دنیاهای ما و یا به قول دوست آلمانی ات مارتین ه. در ــ جهان ــ بودن ما بسیار با هم متفاوت بود، اما بعدش مهم ترین نکته رابطه ما اتفاق افتاد . همان « نمی دانم » . ما کم کم به هم علاقمند شدیم . البتــه نمی خواهم بگویم که این علاقه کاملا بدون هر گونه دلیل بوده . تنها چیــزی که می خواهم بگویم این است که بسیار بعید بود این علاقه در موقعیت های دیگر اتفاق می افتاد و شرایط و مکالمات و نگاه ها و طرز لباس پوشیدن و حرف زدن و خندیدن و هزار نکته باریک تر از موی دیگر بسیار تاثیر گذار بوده اند. یعنی اگر مثلا من در یک کافه قهوه‌ای به سیمون سفارش می دادم و یا سیمون از من کتابی می خرید و یا اگر مثلا در خیابان به هم تنه می زدیم و هزاران مورد مشابه دیگر، خیلی بعید بود که چنین رابطه ای بین ما ایجاد شود . اما همه این ها دلیل خوبی برای این که چطور شد که رابطه از حالت من ــ او خارج شد، نمی‌شوند. این ها فقط تبیین و توضیح چگونگی تبدیل رابطه ما به من ــ تو هستند ؛ نه چرایی آن .

بگذریم. من و سیمون از با هم بودن بسیار لذت می بریم و در عین حال به « من بودن » خود و دیگری نیز اهمیت می دهیم . به همین دلیل هم هیچ گاه هیچ یک از ما سخنی از ازدواج به میان نیاورده و حتی ترجیح می دهیم که با هم زندگی نکنیم تا فقط و فقط هر وقت که هر دو مایل باشیم با هم باشیم، با هم باشیم . کارل ! نحوه ارتباط ما با هم خیلی متفاوت است . هر یک از ما در انتخاب دوستی و عشق آزادیم و قرار گذاشته ایم که هرگز به هم دروغ نگوییم، بنابراین باید ظرفیت راست شنیدن خود را همواره بیافزاییم».

ژان احساس کرد صراحت فرانسوی او در این گونه مسائل چندان به مذاق آلمانی کارل خوشایند نبوده، بنابراین بلافاصله موضوع بحث را عوض کرد و گفت :« کارل ! از کیفیت نگاه های تو در کافه حدس زدم که چندان با نظرات من درباره دیگری و نگاه های او موافق نیستی . درست می گویم ؟» کارل :« آری ژان درست می گویی . آنچه بیشتر باعث شگفتی من می شود رفتار دیگری مدارانه توست! به هر حال من فکر می کنم که ما ناگزیر از ارتباط با دیگرانیم . اگر ما در انزوای مطلق و کنج عزلت زندگی کنیم و رابطه کمرنگی با دیگران داشته باشیم احساس رنج خواهیم کرد، زیرا آن نوع خرسندی ای که در رابطه واقعی با دیگری حاصل می شود، هیچ گـــاه در تنهایی به دست نمی آید. ما، در ارتباط، ما می شویم و هستیِ حقیقی خود را باز می یابیم. لازمه ارتبــــاط هم، سکوتِ فعال است . سکوت آمادگی شدید شخص را برای ارتباط با دیگری بیان می کند . سکوت، دیگری را به سخن وا می‌دارد . اشخاصی که نمی توانند در سکوت سهیم شوند شایسته ارتباط مستقیم و حقیقی نیستند. ارتباط همیشه میان دو نفر که، در عین اتصال، دو نفر باقی می مانند واقع می شود . تنهایی و ارتباط یکدیگر را کامل می کنند . تنهایی عبارت است از فقدان ارتباط در حال حاضر با دیگران و شدت این نیاز را بازگو می کند. اگر من بخواهم تنهایی را انتخاب کنم و از ارتباط حقیقی دوری ورزم، در واقع، از وجود فی نفسه خودم صرف نظر کرده ام . اگر من ارتباط حقیقی را کنار بزنم نه فقط به دیگری که به خودم هم خیانت کرده ام . هرگاه رابطه از دست برود، من شکست می خورم و وجــود واقعی ام را از دست می دهم . هر جا رابطه شکسته شود، من شکسته می‌شوم . بنابراین همواره باید متوجه خطراتی باشم که ممکن است رابطه را بشکنند ». ژان پرسید : «یعنی تو معتقدی که با همه باید چنین روابطی داشت ؟! ».«نه ژان ! چنین رابطه ای محدودیت دارد . یعنی اگر بخواهیم با افراد بسیاری ارتباط برقرارسازیم، نابود می شویم . منظور من این است که در گستره روابط ما که لزومی هم ندارد گسترده باشد، گریز و گریزی از تلاش خستگی ناپذیر برای ادامه این روابط نیست . تنها در این روابط است که نفی عقیده دیگری مساوی با نفی او نیست . در رابطه حقیقی، من با اجازه حضور و شکوفایی دادن به دیگری، شکوفا می شوم . در این رابطه، من برای خودم و همراه با دیگـــــــری آشکار می شوم و این آشکار شدن در عین حال تحقق یک « من » به عنوان یک « خود » است . در این آشکار شدن و شکوفایی گویی من از یک عدم بیرون می آیم . ژان ! به عقیده من، جریان تحقق فرد به عنوان تجلی در هستی، مجزا از دیگــــری پیدا نمی شود و فقط با دیگری تحقق پیدا می کند . به علاوه معتقدم که از هر حالت خاص در این رابطه باید ناراضی بود، زیرا این مسیر نزدیکی با دیگری پایان و مقصدی ندارد .»

صدای زنگ در ورودی گفتگوی آن دو را قطع کرد . سیمون بود، آراسته و با طراوت و با سینی ای که محتوی چند تکه نان و مقداری سوسیس سرخ شده به عنوان شام بود . سه تایی شام مختصری را که سیمون تهیه دیده بود خوردند و بعد از آن ضمن نوشیدن قهوه ای که محصول قهوه جوش ژان بود و کشیدن پیپ و سیگار به گفتگوی دوستانه شان ادامه دادند.

ژان خلاصه ای از گفتگویشان را در غیاب سیمون برای سیمون گزارش داد . سیمون غرق گوش سپردن به جملات ژان بود که هر دو متوجه شدند خستگی و خواب بر کارل چیره شده و سرش بی اختیار پایین و بالا می رود . آنشب از آن شب هایی بود که هم ژان و هم سیمون می خواستند با هم باشند، لذا ژان سریع پتویی آورد و به روی کارل انداخت و با علم به شناخت و درک و شعور کارل یادداشتی کنارش گذاشت و هر دو به اتاق سیمون رفتند ...

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :
 

ارسال شده توسط : محمد رضا سهرابی و عرفان دارابی - آدرس اینترنتی : http://

سلام استاد ما دانش آموزهای دوران دبیرستان مدرسه معلم هستیم ما الان دانشجو ترم 4 ایم از مقاله شما خیلی خوشمون اومد با آرزوی موفقیت برای شما و تیم ملوان انزلی

ارسال شده توسط : شیرزاد پیک حرفه - آدرس اینترنتی : http://

با درود خواهشمند است این داستان منتسب به من را در اسرع وقت از سایتتان حذف نمایید. با سپاس. شیرزاد پیک حرفه

ارسال شده توسط : - آدرس اینترنتی : http://

مجتبي محمدي سوم انساني

ارسال شده توسط : مجتبي محمدي - آدرس اینترنتی : http://

عالي