بررسی سریال دارک dark
دکتر سید حمید شریف نیا


بررسی سریال دارک dark
دکتر سید حمید شریف نیا نویسنده : سید حمید شریف نیا
تاریخ ارسال :‌ 6 آبان 04
بخش : اندیشه و نقد

 

 

 

بازگشت جاودانه همان چیز (Abyss):

بررسی فلسفه نیچه‌، شوپنهاور و هایدگر در سریال دارک (Dark)

سید حمید شریف‌نیا

 

زمان، اراده و پرتگاه

زمان، اراده و پرتگاه به شکلی موجز و عمیق، سه مفهوم کلیدی فلسفی را در هم می‌تند. زمان در اینجا هم ارجاعی است به مسئله جبرگرایی در حلقه زمانی سریال «دارک» که هایدگر آن را به مثابه ساختاری بنیادین برای فهم هستی می‌داند، هم به نگاه تراژیک شوپنهاور به زمان به‌عنوان محملی برای رنج بی‌پایان. اراده هم به دو شکل متضاد ظاهر می‌شود: از سویی «اراده کور» شوپنهاور که جهان را میدان جنگ خواسته‌های سیری‌ناپذیر می‌داند و از سوی دیگر «اراده معطوف به قدرت» نیچه که آن را نیرویی خلاقه برای گذر از تقدیر می‌خواند. پرتگاه اما نماد همان لحظه‌های اگزیستانسیال است که انسان در مواجهه با پوچی هستی، خود را بر لبه آن می‌یابد؛ همان «ابزورد» کامو که در سریال «دارک»، در سکوت هسته‌ای ویندن متجلی می‌شود. این سه‌گانه در واقع هسته فلسفی «دارک» را شکل می‌دهد: تقلایی تراژیک برای یافتن معنا در جهانی که زمانش حلقه‌وار می‌چرخد، اراده‌اش انسان را به دام می‌اندازد و پرتگاهش همیشه زیرپاست.

دارک نتفلیکس چیزی بیش از یک تریلر علمی تخیلی است - این یک هزارتوی فلسفی است که ماهیت زمان، علیت و اراده انسان را مورد پرسش قرار می‌دهد. در هسته خود، این سریال با سوالاتی دست و پنجه نرم می‌کند که قرن‌ها فیلسوفان را به خود مشغول کرده است: آیا وجود انسان تحت کنترل سرنوشت است، یا ما قدرت شکل دادن به سرنوشت خود را داریم؟ آیا ما محکوم به تکرار اشتباهات خود هستیم، یا می‌توانیم از چرخه‌های رنج رهایی یابیم؟ این سوالات عمیقاً با ایده‌های فردریش نیچه، به ویژه مفهوم بازگشت ابدی (eternal recurrence) و کاوش او در اراده معطوف به قدرت (the will to power)، طنین‌انداز می‌شوند. متافیزیک بدبینانه (pessimistic metaphysics) آرتور شوپنهاور، که عمیقاً بر نیچه تأثیر گذاشته است، نیز سایه بلندی بر دارک می‌اندازد، زیرا شخصیت‌ها در برابر جهانی بی‌تفاوت که به نظر می‌رسد آنها را در تکرار بی‌پایان به دام می‌اندازد، مبارزه می‌کنند. در ادامه‌ این تحلیل، به بررسی زمان‌مندی وجودی مارتین هایدگر و پیامدهای عمیق آن برای درک تلقی دارک از زمان و هستی نیز خواهم پرداخت.

این مقاله، دارک را از دریچه‌ فلسفه‌ نیچه‌ای، شوپنهاوری و هایدگری بررسی خواهد کرد و بر چگونگی به تصویر کشیدن تنش بین جبر و اختیار، توهم زمان خطی و مبارزه‌ انسان برای معنا در کیهانی به ظاهر بی‌معنی توسط این مجموعه تمرکز خواهد داشت. با تحلیل مضامین کلیدی - مانند نوار موبیوس، اوروبوروس و مضمون تکرارشونده‌ رنج - آشکار خواهم کرد که چگونه دارک، دیدگاه نیچه از وجود به‌عنوان تکرار ابدی همان چیز، تصور شوپنهاور از جهان به‌عنوان تجلی اراده‌ کور و سیری‌ناپذیر، و هستی‌شناسی بنیادی هایدگر از زمان‌مندی را تجسم می‌بخشد.

 

جهان شوپنهاور به مثابه اراده و بازنمایی در دارک

قبل از پرداختن به نیچه، ضروری است که تأثیر آرتور شوپنهاور را بپذیریم، زیرا فلسفه او زمینه بسیاری از ایده‌های بعدی نیچه را فراهم می‌کند. شوپنهاور در کتاب «جهان به مثابه اراده و تصور»، فرض می‌کند جهانی که ما درک می‌کنیم صرفاً یک بازنمایی ( representationیا Vorstellung) ساخته ذهن ماست، در‌حالی‌که واقعیت اساسی، نیرویی غیرمنطقی و کوشا است که او آن را اراده (Wille یا Wille) می‌نامد. این اراده کور، بی‌هدف و بی‌پایان است که منجر به رنج ابدی می‌شود.

دارک، این دیدگاه را در تصویر ویندن به‌عنوان شهری که در چرخه‌ای گریزناپذیر از زمان گرفتار شده است، منعکس می‌کند. زندگی شخصیت‌ها توسط نیروهایی فراتر از درک آنها دیکته می‌شود - بسیار شبیه اراده شوپنهاور، که اعمال انسان را بدون هیچ هدف نهایی هدایت می‌کند. حلقه زمانی در «دارک» صرفاً یک ناهنجاری علمی نیست، بلکه یک زندان متافیزیکی است که منعکس کننده باور شوپنهاور به این است که وجود (existence) اساساً تراژیک است.

سفر یوناس نمونه‌ای از این موضوع است. مهم نیست که او چقدر تلاش می‌کند گذشته یا آینده را تغییر دهد، اعمال او فقط این حلقه را تقویت می‌کند. رنج او تصادفی نیست، بلکه ذاتی ساختار خود واقعیت است - ایده‌ای که شوپنهاور هنگام نوشتن بیان می‌کند:

«زندگی مانند یک پاندول بین درد و کسالت به عقب و جلو نوسان می‌کند»

شخصیت‌های «دارک» در این پاندول گرفتار شده‌اند و خواسته‌هایشان تنها به گرفتاری بیشتر منجر می‌شود. وسواس اولریش برای نجات میکل، تلاش بی‌وقفه کلودیا برای کنترل، و میل پوچ‌گرایانه آدام برای نابودی زمان - همه منعکس کننده تلاش بی‌وقفه اراده است که هرگز نمی‌تواند ارضا شود.

فلسفه شوپنهاور دو پاسخ بالقوه به این رنج ارائه می‌دهد: یا تسلیم (انکار اراده) یا تسکین موقت از طریق تأمل زیبایی‌شناختی یا شفقت. در «دارک»، ما شاهد تجلی هر دو پاسخ هستیم. آدام نمایانگر انکار شدید اراده است - تلاش او برای پاک کردن خودِ زمان، منعکس کننده‌ مفهوم شوپنهاور از تنها رهایی واقعی، یعنی توقف وجود است. از سوی دیگر، شخصیت‌هایی مانند یوناس و مارتا در نهایت مسیری را انتخاب می‌کنند که شبیه مفهوم شفقت (Mitleid یا Mompassion) شوپنهاور است و خود را نه از روی ناامیدی پوچ‌گرایانه، بلکه به‌خاطر دیگران فدا می‌کنند.

شهر ویندن خود به بازنمایی از دنیای شوپنهاور به‌عنوان اراده تبدیل می‌شود - مکانی که در آن تمام تلاش‌های فردی در نهایت به همان نقطه بازمی‌گردند، جایی که هر تلاشی برای تغییر سرنوشت، تنها ساختار از پیش تعیین‌شده واقعیت را تقویت می‌کند. نیروگاه هسته‌ای، که هم انرژی فراهم می‌کند و هم در نهایت باعث تخریب می‌شود، به‌عنوان استعاره‌ای کامل برای اراده عمل می‌کند - نیرویی که همزمان می‌آفریند و نابود می‌کند، به جلو می‌راند اما به هیچ جا نمی‌رسد.

 

اراده معطوف به قدرت نیچه و توهم اراده آزاد

در‌حالی‌که شوپنهاور اراده را منبع رنج می‌داند، نیچه آن را به‌عنوان اراده معطوف به قدرت (Will to power) - نیرویی پویا و خلاق که نه تنها به‌دنبال بقا، بلکه به‌دنبال سلطه، گسترش و غلبه بر خود است - تفسیر مجدد می‌کند. نیچه در اراده معطوف به قدرت استدلال می‌کند که تمام زندگی توسط این انگیزه هدایت می‌شود و انسان‌ها، به‌جای اینکه قربانیان منفعل سرنوشت باشند، باید قدرت خود را برای شکل دادن به واقعیت بپذیرند.

دارک این مفهوم را پیچیده می‌کند. در ظاهر، به‌نظر می‌رسد شخصیت‌هایی مانند آدام و اوا مظهر اراده‌ی قدرت هستند - آدام به‌دنبال نابودی خودِ زمان است، در‌حالی‌که اوا برای حفظ حلقه تلاش می‌کند. با‌این‌حال، مبارزات آنها یک پارادوکس را آشکار می‌کند: اراده‌ی آنها هم نیروی محرکه‌ی اعمالشان است و هم همان چیزی که آنها را به چرخه متصل می‌کند. این با هشدار نیچه مبنی بر اینکه اراده‌ی قدرت می‌تواند وقتی فاقد جهت یا هدف والاتر باشد، خودویرانگر شود، همسو است.

نقد نیچه از اراده‌ی آزاد نیز در دارک محوریت دارد. در فراسوی نیک و بد (Beyond Good and Evil)، او اراده‌ی آزاد را به‌عنوان یک داستان تخیلی رد می‌کند و استدلال می‌کند که اعمال انسان توسط رانه‌های (drives) عمیق‌تر و ناخودآگاه تعیین می‌شوند. به‌طور مشابه، دارک نشان می‌دهد که انتخاب‌های شخصیت‌ها واهی است - هر تصمیمی که می‌گیرند قبلاً گرفته شده است، هر خیانتی از پیش مقدر شده است. وقتی یوناس معتقد است که با نجات مارتا چرخه را می‌شکند، صرفاً نقش خود را در حلقه انجام می‌دهد. این کابوس جبرگرایانه، تکرار جمله‌ی معروف نیچه است:

«شما باید به کسی که هستید تبدیل شوید»

شخصیت‌ها نمی‌توانند از طبیعت خود فرار کنند؛ آنها فقط می‌توانند آن را تأیید کنند. این مفهوم تأیید برای درک دارک از دریچه نیچه بسیار مهم است. آرمان نیچه از عشق به سرنوشت (love of fate) نشان می‌دهد که آزادی واقعی نه از تغییر آنچه باید باشد، بلکه از پذیرفتن کامل آن حاصل می‌شود. در لحظات پایانی سریال، زمانی که یوناس و مارتا در نقطه مبدا حل می‌شوند و اجازه می‌دهند حلقه نه از طریق سلطه، بلکه از طریق پذیرش به پایان برسد، شاید نزدیک‌ترین تقریب به آرمان نیچه را در سریال ببینیم.

شخصیت کلودیا تیدمن، مطالعه موردی جالبی از اراده به قدرت در دارک ارائه می‌دهد. برخلاف آدام، که به‌دنبال نابودی زمان است، یا اوا، که به‌دنبال حفظ آن بدون تغییر است، کلودیا در درون سیستم کار می‌کند تا راه سومی پیدا کند. کشف او از "روزنه" درک ظریف‌تری از قدرت را نشان می‌دهد - نه به‌عنوان سلطه وحشیانه، بلکه به‌عنوان توانایی کار در چارچوب محدودیت‌ها برای ایجاد امکانات جدید. این با مفاهیم ظریف‌تر نیچه از قدرت به‌عنوان نه صرفاً مخرب، بلکه بالقوه خلاق و دگرگون‌کننده همسو است.

 

بازگشت ابدی: نیچه‌ای‌ترین مفهوم دارک

ترسناک‌ترین ایده نیچه، بازگشت ابدی (Eternal recurrence) است - این تصور که همه رویدادها بی‌نهایت با همان توالی تکرار می‌شوند. در کتاب حکمت شادان (Gay Science)، او این را به‌عنوان آزمایشی برای قدرت فرد ارائه می‌دهد:

«اگر روزی یا شبی، دیوی دزدکی به تنهاترین تنهایی‌ات وارد شود و به تو بگوید: این زندگی را آن‌طور که اکنون می‌گذرانی و زیسته‌ای، باید یک بار دیگر و بارها و بارها زندگی کنی... آیا خودت را به زمین نمی‌انداختی و دندان‌هایت را به‌هم نمی‌فشردی و دیوی را که چنین سخنی گفته بود، نفرین نمی‌کردی؟ یا آیا لحظه‌ای شگرف را تجربه کرده‌ای که به او پاسخ داده باشی: تو خدایی و من هرگز چیزی الهی‌تر از این نشنیده‌ام»

سریال دارک این آزمایش فکری را به‌معنای واقعی کلمه بیان می‌کند. حلقه زمانی تضمین می‌کند که هر شادی، هر تراژدی، هر خیانتی تا بی‌نهایت تکرار خواهد شد. سوال این می‌شود: آیا شخصیت‌ها می‌توانند وجود خود را با وجود پوچی‌اش تأیید کنند؟

پاسخ پوچ‌گرایانه آدام، نابودی خود زمان است - رد زندگی، شبیه به استعفای شوپنهاور. در مقابل، یوناس در نهایت این چرخه را می‌پذیرد و تشخیص می‌دهد که عشق، نه کنترل، تنها پاسخ معنادار است. در لحظات پایانی سریال، او و مارتا در نقطه مبدا حل می‌شوند و اجازه می‌دهند حلقه نه از طریق سلطه، بلکه از طریق پذیرش به پایان برسد. این، آرمان نیچه از عشق به سرنوشت را منعکس می‌کند - توانایی گفتن «بله» به هستی با تمام وحشت و زیبایی‌اش.

مفهوم تکرار ابدی در دارک در سطوح مختلفی عمل می‌کند. در سطح روایت، شاهد تکرار وقایع به‌معنای واقعی کلمه در طول نسل‌ها هستیم - همان تراژدی‌هایی که در یک چرخه بی‌پایان برای همان خانواده‌ها اتفاق می‌افتد. در سطح فلسفی، این مجموعه از ما می‌خواهد که در نظر بگیریم زندگی با این آگاهی که هر لحظه، هر انتخاب، تا ابد تکرار خواهد شد، به چه معناست. این دقیقاً همان چالشی است که نیچه در آزمایش فکری خود مطرح می‌کند - زندگی به گونه‌ای که بتوانیم چشم‌انداز تکرار ابدی را تحمل کنیم، حتی از آن استقبال کنیم.

استفاده این مجموعه از اوروبوروس (Ouroboros) - ماری که دم خود را می‌خورد – به‌عنوان نمادی از سیک موندوس (پس چنین است جهان :Sic Mundus)، این مفهوم نیچه‌ای را به‌طور کامل به تصویر می‌کشد. اوروبوروس نه تنها نمایانگر چرخه‌ای بودن، بلکه نمایانگر وحدت متناقض خلقت و نابودی، آغاز و پایان است. همان‌طور که نیچه در «چنین گفت زرتشت» می‌نویسد:

«همه چیز در هم تنیده، گرفتار و شیفته است»

این در هم تنیدگی به‌صورت بصری در دارک از طریق نوار موبیوس - سطحی با تنها یک طرف و یک مرز که به نظر می‌رسد دو طرف دارد - نشان داده شده است. همان‌طور که نوار موبیوس تصورات عادی ما از درون و بیرون را به هم می‌ریزد، دارک تصور خطی ما از زمان را به چالش می‌کشد و گذشته، حال و آینده را به‌عنوان عناصری که به‌طور جدایی‌ناپذیری در هم تنیده شده‌اند، ارائه می‌دهد.

 

دیونیسی و آپولونی (Dionysian and Apollonian) در دارک: آشوب و نظم در نبرد ابدی

اثر اولیه نیچه، زایش تراژدی (Birth of Tragedy)، دوگانگی بین نیروهای دیونیسی و آپولونی را معرفی می‌کند - انرژی آشفته و اولیه زندگی در مقابل نظم ساختار یافته و وهم‌آلود تحمیل شده توسط عقل. دارک این تنش را در ساختار دوگانه خود تجسم می‌بخشد: ماهیت چرخه‌ای و مخرب زمان (دیونیسی) با تلاش‌های ناامیدانه بشریت برای تحمیل خطی بودن و معنا (آپولونی) در تضاد است.

شهر ویندن خود نمونه کوچکی از این مبارزه است. نیروگاه هسته‌ای، نمادی از عقلانیت و کنترل انسانی (آپولونی)، در کنار سیستم غار وهم‌آور و اولیه‌ای وجود دارد که منطق را به چالش می‌کشد (دیونیسی). شخصیت‌ها نیز این دوگانگی را تجسم می‌کنند:

• کلودیا تیدمن نمایانگر غریزه آپولونی است - او به‌دنبال دانش، کنترل و راهی برای "تعیین" زمان از طریق عقل است.

• نوح یا نواه، در مقابل، غریزه دیونیسی را در آغوش می‌گیرد - او تسلیم هرج و مرج می‌شود و به یک نقشه الهی و مرموز اعتقاد دارد.

با‌این‌حال، همان‌طور که نیچه استدلال می‌کند، هیچ نیرویی نمی‌تواند بدون نابودی خود زندگی کاملاً مسلط شود. نتیجه‌گیری دارک نشان می‌دهد که راه حل واقعی نه از انتخاب یکی بر دیگری، بلکه از ترکیب آنها حاصل می‌شود – همان‌طور که فداکاری یوناس و مارتا در دنیای مبدا با پذیرش سرنوشت و اراده آزاد، حلقه را از بین می‌برد.

تعامل بین این نیروها در طول سریال به‌طرق مختلف آشکار می‌شود. توضیحات علمی سفر در زمان (آپولونی) با عناصر تقریباً عرفانی غار و صندلی (دیونیزوسی) همزیستی دارند. شجره‌نامه‌های منظم و جدول‌های زمانی دقیق ایجاد شده توسط طرفداران سریال، نشان‌دهنده تلاشی آپولونی برای تحمیل ساختار به روایتی اساساً آشفته و غیرخطی است. حتی سبک بصری سریال دارک نیز این دوگانگی را منعکس می‌کند - ترکیب‌بندی‌های دقیق و متقارن در تضاد با استفاده مکرر از تصاویر گیج‌کننده و رویاگونه.

نیچه معتقد بود که تراژدی یونانی در اوج خود به تعادل کاملی بین این دو نیرو دست یافته است و می‌توان استدلال کرد که سریال دارک در پایان خود به سنتز مشابهی دست می‌یابد. این راه‌حل نه از طریق عقل محض (رویکرد کلودیا) یا ایمان محض (رویکرد نوح یا نواه) بلکه از طریق چیزی فراتر از هر دو حاصل می‌شود - پذیرشی که عناصر هر یک را در بر می‌گیرد و در عین حال فراتر از محدودیت‌های آنها حرکت می‌کند.

 

انکار اراده از سوی شوپنهاور و فداکاری نهایی دارک

پاسخ نهایی شوپنهاور به رنج، انکار اراده است - چشم‌پوشی از میل، که منجر به ریاضت یا نابودی می‌شود. در دارک، این ایده افراطی‌ترین بیان خود را در تلاش آدام برای پاک کردن خود زمان می‌یابد. پوچ‌گرایی او منعکس‌کننده باور شوپنهاور است که وجود اساساً بی‌ارزش است و تنها راه فرار، توقف است.

با‌این‌حال، این مجموعه در عمل نهایی یوناس و مارتا، جایگزینی ارائه می‌دهد. آنها به‌جای نابودی جهان (مانند آدام) یا تداوم چرخه (مانند اوا)، خودنابودی را به‌خاطر دیگران انتخاب می‌کنند. این فداکاری متناقض - عملی از اراده که اراده را نفی می‌کند - منعکس‌کننده مفهوم رستگاری شوپنهاور از طریق شفقت است، تنها نیرویی که او معتقد است می‌تواند از بردگی نفس در برابر میل فراتر رود.

تأثیر شوپنهاور به‌ویژه در نحوه برخورد سریال با میل و عواقب آن مشهود است. تقریباً رنج هر شخصیت از دلبستگی‌های آنها ناشی می‌شود - اولریش به میکل، کاتارینا به اولریش، هانا به اولریش و بعداً به یوناس. این آرزوهای برآورده نشده زنجیره‌هایی از علت و معلول ایجاد می‌کنند که شخصیت‌ها را به سرنوشت خود پیوند می‌دهد، همان‌طور که شوپنهاور اراده‌ای را توصیف می‌کند که جهان را از طریق تلاش بی‌پایان خود به عنوان بازنمایی خلق می‌کند.

شخصیت هلگه داپلر یکی از واضح‌ترین نمونه‌های مضامین شوپنهاوری را ارائه می‌دهد. تمام زندگی او توسط نیروهایی فراتر از کنترل یا درک او شکل می‌گیرد - ابتدا به‌عنوان قربانی آزمایش‌های سفر در زمان، سپس به‌عنوان یک مجرم. تلاش نهایی او برای شکستن چرخه با تصادف ماشینش، منعکس‌کننده این مشاهده شوپنهاور است که انکار اراده اغلب برای فراهم کردن رستگاری واقعی خیلی دیر می‌شود.

 

ابرانسان نیچه و شکست آدام

ابرانسان نیچه کسی است که ارزش‌های خود را فراتر از خیر و شر خلق می‌کند و هرج و مرج زندگی را بدون تسلیم شدن در برابر کینه و نفرت می‌پذیرد. دارک چندین شخصیت را نشان می‌دهد که این نقش را امتحان می‌کنند – به‌ویژه آدام، که خود را معمار دنیایی جدید می‌داند.

بااین‌حال، آدام شکست می‌خورد زیرا دیدگاه او ریشه در کینه و نفرت دارد - اصطلاحی نیچه‌ای برای نفرت سرکوب‌شده‌ای که به‌عنوان حق و عدالت پنهان می‌شود. آدام زندگی را تأیید نمی‌کند؛ او به‌دنبال انتقام از آن است. آرزوی او برای «پایان دادن به رنج» در حقیقت، آرزوی نابودی خودِ وجود است، و او را نه یک ابرانسان، بلکه آخرین انسان می‌کند - کسی که ترجیح می‌دهد چیزی جز تحمل بار معنا نداشته باشد.

در مقابل، کلودیا به آرمان ابرانسان نزدیک‌تر می‌شود. او به تنهایی چرخه را نه از طریق تخریب، بلکه از طریق دانش می‌شکند - نقش خود را در حلقه می‌پذیرد و در‌عین‌حال از آن فراتر می‌رود. درک او از اینکه «تنها راه خروج، گذشتن از میان موانع است» بازتابی از ندای نیچه برای در آغوش گرفتن سرنوشت به‌جای فرار از آن است.

تکامل یوناس به آدام، مطالعه موردی جذابی از مفاهیم نیچه‌ای ارائه می‌دهد. یوناس جوان با چیزی شبیه به معصومیت و پتانسیل مرحله «کودکی» نیچه از «چنین گفت زرتشت» (سومین دگردیسی پس از شتر و شیر) آغاز می‌شود. همان‌طور که او به غریبه تبدیل می‌شود، ویژگی‌های بیشتری از شیر را به خود می‌گیرد - سرکش، مایل به نابودی. اما به‌عنوان آدام، در کینه خود منجمد می‌شود و قادر به فراتر رفتن از نفرت خود از چرخه‌ای که او را آفریده است، نیست. شکست او در تبدیل شدن به ابرانسان دقیقاً در ناتوانی او در خلق ارزش‌های جدید نهفته است - او فقط می‌تواند علیه آنچه وجود دارد واکنش نشان دهد، نه اینکه چیزی جدید را تأیید کند.

 

زمان به‌عنوان یک توهم اخلاقی: فراسوی نیک و بد

کتاب فراسوی نیک و بد نیچه، اخلاق سنتی را از هم می‌پاشد و استدلال می‌کند که مفاهیمی مانند «گناه» و «رستگاری» ساخته‌های انسانی هستند. سریال دارک به شیوه‌ای مشابه، اخلاق را تجزیه و تحلیل می‌کند - شخصیت‌هایی مانند هلگه داپلر و اولریش نیلسن مرتکب اعمال وحشتناکی می‌شوند، اما این حلقه، گناه آنها را بی‌معنی می‌کند.

آیا اولریش به‌خاطر حمله به هلگه در کودکی شرور است؟ یا او قربانی همان چرخه است؟ این سریال از قضاوت خودداری می‌کند و در عوض، اخلاق را به‌عنوان توهم دیگری که بر جهانی غیراخلاقی تحمیل شده است، ارائه می‌دهد. این با دیدگاه نیچه همسو است که:

«هیچ پدیده اخلاقی وجود ندارد، فقط تفسیرهای اخلاقی از پدیده‌ها وجود دارد»

وحشت واقعی دارک این نیست که مردم مرتکب شر می‌شوند، بلکه این است که شر و خیر در یک تکرار ابدی بی‌ربط هستند.

این سریال به‌طور مداوم تلاش‌های ما را برای تعیین دسته‌های اخلاقی واضح برای شخصیت‌هایش تضعیف می‌کند. هانا هم قربانی و هم مجرم، هم مادر مهربان و هم دسیسه‌چین فریبکار است. کلودیا به‌دنبال دانشی است که ممکن است همه را نجات دهد، اما با هزینه‌ای گزاف برای دیگران. حتی نواه، که در ابتدا به نظر می‌رسد یک شرور آشکار است، آشکار می‌شود که از روی عشق و وفاداری عمل می‌کند. این ابهام اخلاقی، دیدگاه‌گرایی نیچه را منعکس می‌کند - این ایده که هیچ حقیقت اخلاقی مطلقی وجود ندارد، تنها تفسیرهای مختلف بر اساس جایگاه فرد در شبکه علیت وجود دارد.

ساختار حلقه زمانی سریال دارک به‌طرز درخشانی نشان می‌دهد که چگونه قضاوت‌های اخلاقی وقتی علت و معلول دایره‌ای می‌شوند، از هم می‌پاشند. وقتی هر عملی هم علت و هم معلول هر عمل دیگر است، مفاهیم سنتی مسئولیت و گناه بی‌معنی می‌شوند. شاید به‌همین دلیل است که نتیجه‌گیری سریال فراتر از اخلاق به چیزی بنیادی‌تر می‌رود - نه قضاوت درست و غلط، بلکه بازگشت به مبدایی که چنین تمایزاتی را در وهله اول ممکن می‌سازد.

پارادوکس اراده آزاد: شوپنهاور در مقابل نیچه در دارک

شوپنهاور استدلال می‌کند که اراده آزاد یک توهم است - اعمال انسان توسط اراده تعیین می‌شوند و آنچه ما «انتخاب» می‌نامیم صرفاً توجیه انگیزه‌های عمیق‌تر است. نیچه، در‌حالی‌که اراده آزاد آزادی‌خواهانه را نیز رد می‌کند، اظهار می‌کند که اراده معطوف به قدرت، خودآفرینی را در چارچوب ضرورت امکان‌پذیر می‌کند.

دارک این بحث را به‌صورت دراماتیزه بیان می‌کند:

• دیدگاه شوپنهاور بر دو فصل اول غالب است - شخصیت‌ها عروسک‌های خیمه‌شب‌بازی حلقه هستند، "انتخاب‌های" آنها از قبل نوشته شده است.

• دیدگاه نیچه در فصل 3 پدیدار می‌شود، زمانی که کلودیا یک روزنه پیدا می‌کند. پیشرفت او نشان می‌دهد که حتی در جبرگرایی، جایی برای اختیار وجود دارد - نه با به چالش کشیدن سرنوشت، بلکه با تفسیر مجدد آن.

این مفهوم نیچه از عشق به سرنوشت را منعکس می‌کند: نه آزادی از سرنوشت، بلکه آزادی در درون آن.

این مجموعه، دیدگاه‌های متعددی در مورد اراده‌ی آزاد ارائه می‌دهد که با مواضع فلسفی مختلف همسو هستند. دیدگاه جبرگرایانه توسط شخصیت‌هایی مانند آدام و اوا نشان داده می‌شود که معتقدند هر عملی از پیش تعیین شده است. دیدگاه سازگاری‌گرایانه (اینکه اراده‌ی آزاد و جبرگرایی می‌توانند همزمان وجود داشته باشند) در کشف کلودیا مبنی بر اینکه تغییرات کوچک در درون حلقه می‌تواند منجر به نتایج متفاوتی شود، نمود پیدا می‌کند. و دیدگاه اگزیستانسیالیستی در پایان داستان پدیدار می‌شود، جایی که انتخاب جوناس و مارتا برای فدا کردن خود، دقیقاً با پذیرفتن کامل نقش‌هایشان در درون آن، چرخه را می‌شکند.

این برخورد ظریف با اراده‌ی آزاد، پیچیدگی بحث فلسفی را منعکس می‌کند. جبرگرایی مطلق شوپنهاور ناقص نشان داده می‌شود – در‌حالی‌که شخصیت‌ها واقعاً در بند حلقه هستند، درک و رابطه‌ی آنها با آن اسارت می‌تواند تغییر کند. موضع ظریف‌تر نیچه، که محدودیت‌ها را تصدیق می‌کند و در‌عین‌حال جایی برای خودسازی خلاقانه پیدا می‌کند، برای تغییر واقعی وضعیت مثمر ثمرتر است.

 

دازاین هایدگر و زندان زمانی ویندن

کتاب «هستی و زمان» مارتین هایدگر (۱۹۲۷) به‌طور اساسی وجود انسان (دازاین) را به‌عنوان امری اساساً زمانی بازتفسیر می‌کند. برای هایدگر، زمان صرفاً توالی «اکنون‌ها» نیست، بلکه همان ساختاری است که از طریق آن هستی خود را آشکار می‌کند. تصویرسازی دارک از ویندن به‌عنوان شهری که در زمان چرخه‌ای گرفتار شده است، تکرار این ادعای هایدگر است که دازاین همیشه از قبل «پرتاب شده» (geworfen یا thrown) به جهانی است که خود انتخاب نکرده است - وضعیتی از پرتاب شدن که محدودیت انسان را تعریف می‌کند.

شخصیت‌های دارک زمان را نه به‌عنوان یک واسطه خنثی، بلکه به‌عنوان یک نیروی سرکوبگر که وجود آنها را تعریف می‌کند، تجربه می‌کنند. یوناس، به‌ویژه، مظهر دازاین هایدگری است:

• مبارزه او فقط علیه زمان نیست، بلکه در درون آن است - او «همیشه از قبل» هم ناجی و هم نابودگر ویندن است.

• تبدیل او به آدم، ایده‌ی هایدگر از ورفلِن (Verfallen) (سقوط) را منعکس می‌کند، جایی که دازاین خود را در عدم اصالت وجود روزمره گم می‌کند، و بعداً با مرگ و میر خود روبرو می‌شود.

وقتی غریبه به یوناس می‌گوید:

«سوال این نیست که کجا یا چه زمانی، بلکه سوال این است که چه کسی؟»، او حقیقتی هایدگری را بیان می‌کند: «وجود، چیزی نیست که اتفاق می‌افتد، بلکه چگونگی وجود فرد در آن است».

مفهوم هایدگر از دازاین به‌عنوان امری اساساً زمانمند، دریچه‌ی قدرتمندی برای درک شخصیت‌های دارک فراهم می‌کند. برخلاف دیدگاه‌های سنتی که زمان را به‌عنوان ظرفی برای رویدادها می‌دانند، هایدگر زمانمندی را به‌عنوان عنصر سازنده‌ی خود انسان می‌بیند. این توضیح می‌دهد که چرا اختلال در زمان عادی در ویندن چنین بحران‌های وجودی عمیقی را برای ساکنان آن ایجاد می‌کند - خودِ شیوه‌ی وجودی آنها در معرض تهدید است.

شخصیت مایکل کانوالد شاید واضح‌ترین نمونه از مضامین هایدگری را ارائه دهد. خودکشی او فقط یک ترفند داستانی نیست، بلکه یک رویارویی وجودی با عدم امکان ادامه‌ی حضور در جهانی است که زمان معنای خود را از دست داده است. همان‌طور که هایدگر در کتاب «هستی و زمان» می‌نویسد، مرگ «خودی‌ترین امکان» دازاین است - تنها چیزی که واقعاً فردی و غیرقابل انکار است. انتخاب مایکل برای گرفتن جان خود، هم بیانگر تأیید نهایی و هم تسلیم شدن در برابر زمانمندی اوست.

 

زمانمندی در برابر بازگشت ابدی: نقد هایدگر از نیچه

هایدگر نیچه را تحسین می‌کرد، اما مفهوم بازگشت ابدی او را به‌عنوان مفهومی که هنوز در دام تفکر متافیزیکی - درک خطی و علّی از زمان - گرفتار است، نقد می‌کرد. برای هایدگر، «بازگشت ابدی» نیچه همچنان یک ایده کیهان‌شناختی است تا یک ایده هستی‌شناختی.

دارک با ظرافت به این نقد می‌پردازد:

• این حلقه فقط یک پدیده فیزیکی نیست (مانند تکرار ابدی نیچه) بلکه یک وضعیت وجودی است.

• شخصیت‌ها صرفاً زندگی خود را تکرار نمی‌کنند؛ آنها آن را به گونه‌ای دوباره زندگی می‌کنند که شکنندگی وجودشان را آشکار می‌کند.

وقتی کلودیا می‌گوید: «تفاوت بین اینجا و آنجا نیست، بلکه بین اکنون و آن زمان است»، او باور هایدگر را تکرار می‌کند که زمان یک چیز نیست، بلکه افق همه معناست. «آخرالزمان» در دارک فقط یک رویداد نیست، بلکه احتمال فروپاشی خود هستی است - یک وحشت واقعاً هایدگری.

تمایز هایدگر بین «زمان ساعتی» (زمان قابل اندازه‌گیری و کمی فیزیک) و «زمانمندی اولیه» (زمان زیسته وجود انسان) در اینجا بسیار مهم است. دارک شخصیت‌هایی را به ما نشان می‌دهد که نه‌تنها در یک حلقه زمانی فیزیکی، بلکه در یک بحران وجودی گرفتار شده‌اند که در آن درک آنها از زمان از بین رفته است. این فراتر از تکرار ابدی نیچه، که در سطح کیهان‌شناسی باقی می‌ماند، می‌رود تا با پیامدهای هستی‌شناختیِ زمان‌مندیِ مختل‌شده مقابله کند.

سبک بصری سریال، این دیدگاه هایدگری را تقویت می‌کند. نماهای نزدیک مکرر از ساعت‌ها و عقربه‌های ساعت، نمایانگر «زمان ساعتی» هستند، در‌حالی‌که تدوین گیج‌کننده و ساختار روایی غیرخطی، «زمان‌مندیِ اصیل» را تداعی می‌کنند. این امر تنشی ایجاد می‌کند که منعکس‌کننده‌ی پروژه فلسفی هایدگر است - برای بازیابی درک بنیادی‌تری از زمان که توسط متافیزیک سنتی پنهان شده است.

 

هستی-به-سوی-مرگ و شخصیت‌های دارک

Sein-zum-Tode هایدگر (هستی-به-سوی-مرگ) استدلال می‌کند که دازاین تنها زمانی اصالت خود (Eigentlichkeit) را درک می‌کند که با محدودیت خود روبرو شود. در دارک، چندین شخصیت این را تجسم می‌کنند:

• خودکشی مایکل کانوالد فقط یک تمهید داستانی نیست، بلکه یک رویارویی وجودی با نیستی است.

• سرنوشت اولریش - که در سال ۱۹۵۳ گیر افتاده و از زمان پاک شده است - وحشت مرگی بدون راه حل، زندگی‌ای که ذاتاً امکانش انکار شده است را نشان می‌دهد.

• تبدیل یوناس به آدم، انحرافی از هستی-به-سوی-مرگ است - او به‌جای پذیرش محدودیت خود، به‌دنبال تسلط بر زمان است.

هایدگر استدلال می‌کند که پوچ‌گرایی آدم، فرار از وجود اصیل است، در‌حالی‌که فداکاری نهایی یوناس، لحظه‌ای از گلسنهایت (Gelassenheit) (رهایی/ Releasement) است - تسلیم شدن در برابر حقیقت هستی.

مفهوم هستی-به-سوی-مرگ، بسیاری از سفرهای شخصیت‌ها را در دارک روشن می‌کند. درک مارتا از اینکه باید برای نجات فرزندش بمیرد، نشان دهنده مواجهه‌ای اصیل با مرگ است. پذیرش مرگ قریب‌الوقوع کلودیای سالخورده به او اجازه می‌دهد حقیقت حلقه را ببیند. حتی شخصیت‌های فرعی مانند اگون تیدمن در لحظات پایانی خود به نوعی اصالت دست می‌یابند، مانند زمانی که اگون در حال مرگ، به ماهیت واقعی دخترش پی می‌برد. در مقابل، شخصیت‌هایی که سعی در فرار یا انکار مرگ دارند، در دام عدم اصالت گرفتار می‌شوند. تلاش آدم برای فراتر رفتن از زمان، در نهایت انکار زمان‌مندی بنیادین اوست. خلق یک جهان کامل توسط اوا برای حفظ پسرش نیز به همین ترتیب غیراصیل است - امتناع از پذیرش محدودیتی که وجود انسان را تعریف می‌کند.

 

چهارگانه (گویرت) و دنیای شکسته ویندن

فلسفه متاخر هایدگر، گویررت (زمین، آسمان، خدایان، فانیان) را به‌عنوان تعاملی که معنا را در جهان حفظ می‌کند، معرفی می‌کند. دارک یک چهارگانه شکسته را ارائه می‌دهد:

• زمین: غارها، یک نیروی اولیه و زمینی.

• آسمان: رویدادهای آسمانی (مثلاً آخرالزمان) که سرنوشت را تعیین می‌کنند.

• خدایان: مسافران زمان، که به‌عنوان خدایان (Sic Mundus) یا شیاطین در نظر گرفته می‌شوند.

• فانیان: مردم ویندن، که زندگی‌شان توسط این حلقه بی‌معنی شده است.

این واقعیت که چهارگانه در دارک از هم جدا شده است، نگرانی هایدگر را نشان می‌دهد که مدرنیته بشریت را از هستی جدا کرده است. تنها "رستگاری" زمانی حاصل می‌شود که یوناس و مارتا گره را حل کنند - نه با زور، بلکه با رها کردن.

چهارگانه هایدگر به ما کمک می‌کند تا ابعاد کیهانی تراژدی دارک را درک کنیم. نیروگاه هسته‌ای نمایانگر تلاش بشریت برای تسلط بر زمین از طریق فناوری است، در‌حالی‌که ماشین زمان نمایانگر حمله‌ای حتی رادیکال‌تر به آسمان (نظم طبیعی زمان) است. مسافران زمان به خدایان دروغین تبدیل می‌شوند و نقش نظم کیهانی واقعی را غصب می‌کنند. و فانیان ویندن در این اختلال گرفتار می‌شوند و زندگی‌شان با شکسته شدن روابط اساسی که باید آنها را حفظ کند، معنا خود را از دست می‌دهد.

پایان این مجموعه را می‌توان به‌عنوان احیای چهارگانه دانست - با حذف ناهنجاری در مبدا، یوناس و مارتا به زمین، آسمان، خدایان و فانیان اجازه می‌دهند تا به روابط صحیح خود بازگردند. صحنه پایانی در دنیای مبدا، جایی که شخصیت‌ها وجود دارند اما بدون اعوجاج حلقه زمانی، جهانی را نشان می‌دهد که در آن چهارگانه بار دیگر در هماهنگی است.

 

دارک به مثابه تراژدی فلسفی

دارک فقط یک داستان نیچه‌ای یا شوپنهاوری نیست - بلکه عمیقاً هایدگری است و اصرار دارد که زمان حلقه‌ای برای شکستن نیست، بلکه رازی است که باید تحمل شود. افشاگری نهایی این سریال، نه یک راه‌حل علمی، بلکه یک راه‌حل وجودی است:

وجود همیشه قبل از یک پرسش است، نه یک پاسخ.

غنای فلسفی سریال دارک در توانایی آن در پیوند دادن این سه دیدگاه فلسفی به یک دیدگاه منسجم نهفته است:

از شوپنهاور، درک وجود را به‌عنوان چیزی که اساساً با رنج و تلاش بی‌وقفه اراده مشخص می‌شود، می‌گیرد. از نیچه، مفاهیم بازگشت ابدی و اراده معطوف به قدرت را به همراه چالش برای تأیید زندگی با وجود وحشت‌هایش، به کار می‌گیرد. و از هایدگر، زمان‌مندی بنیادی وجود انسان و نیاز به مواجهه اصیل با هستیِ رو به مرگ خود را در بر می‌گیرد.

این سریال پاسخ‌های آسانی ارائه نمی‌دهد. مانند زرتشت نیچه، ما را با یک پرسش رها می‌کند:

اگر زندگی ما قرار بود بی‌نهایت تکرار شود، آیا ناامید می‌شدیم - یا قدرت دوست داشتن سرنوشت خود را پیدا می‌کردیم؟ در نهایت، دارک نشان می‌دهد که تنها راه فرار از این حلقه، نه از طریق کنترل، بلکه از طریق پذیرش است. و در آن پذیرش، کورسویی از تعالی وجود دارد - لحظه‌ای زودگذر که در آن مغاک به عقب نگاه می‌کند و ما دیگر نمی‌ترسیم.

همانطور که نیچه در کتاب «فراسوی نیک و بد» می‌نویسد:

«هر که با هیولاها می‌جنگد، باید مراقب باشد که خود به هیولا تبدیل نشود. و اگر به اندازه کافی به مغاک خیره شوید، مغاک به شما خیره خواهد شد».

در دارک، مغاک به عقب خیره می‌شود. و شاید، در آن نگاه، نوعی رستگاری عجیب وجود داشته باشد - نه رستگاری اخلاق سنتی، بلکه رستگاری که از مواجهه کامل با حقیقت وجود گذرا، رنج‌آور و در‌عین‌حال به‌طرز عجیبی زیبای ما حاصل می‌شود.

کلمات هایدگر از «هستی و زمان» پایان مناسبی را ارائه می‌دهند:

«زمان یک چیز نیست؛ بنابراین، هیچ چیز گذرا نیست. با‌این‌حال، در گذر خود ثابت می‌ماند، بدون اینکه چیزی گذرا مانند موجودات در زمان باشد».

دارک در نهایت به ما نشان می‌دهد که ما در زمان نیستیم - زمان در ماست. و با شناخت این حقیقت اساسی، ممکن است آزادی بودن را بیابیم.

 

 

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :