بازخواني شعر ِ " ظهور " سروده ي منوچهر آتشي / محمود معتقدی

تاریخ ارسال : 13 مهر 89
بخش : اندیشه و نقد
بازخواني شعر ِ " ظهور " سروده ي منوچهر آتشي
عبدوي جط ! تا " تپه هاي گزدان " راهي نمانده است
منوچهر آتشي ، شاعر رنج ها و اميدها ، در شعر " ظهور " چشم اندازي را به تصوير مي كشد كه همه چيز ميان نبودن و بودن ، ميان عشق و مرگ و در كنار فضايي " تراژيك " روزگار دلتنگي هاي جنوبي اش را به حافظه شعري فرا مي خواند كه در آن ، همه چيز به فضاهاي انساني با رنجها و شادي هايي ناتمام خود را به نمايش مي گذارد . حس حماسه و چشم انداز تف زده " دشتستان " به پاسخي دشوار مي انجامد . كدام يك ؟ روز انتقام يا تن دادن به فضاي عشقي بي سرانجام ؟
از " عبدوي جط " تا شبانعلي جط زان " براستي چه كسي ، شمشيرها را براي روز " انتقام " صيقل مي دهد . آتشي از ادبيات بومي به گونه اي دراماتيك ، سيره مي گيرد و غرور انساني را به موقعيتي غافلگيرانه ، به " آتشي " بي قرار مي كشاند . آنچه در بيداري و خاموشي مي گذرد بيان ، درون مردمي است كه از " اسب " تا " خاك " تا " روز انتقام " ، باديه هاي تاريخي خاموش را پشت سر دارند . آتشي از عناصر بومي و " ايلياتي " بستري مي سازد براي بازآفريني زبان و نگاهي به سمت ديروز ها و شايد پاسخي براي امروزها ! ...
يادها و خاطره ها در چشم انداز " ظهور " يك يادآوري بلند تاريخي است كه ديگر چگونه بايد ميان ِ بلند و پست ، عشق و مرگ ، راهي " تازه " مرا برگزيد .
شاعر ، راوي روايتي است كه واقعيت در آن ، مثل روز روشن است .
اما ، كي و چگونه اين پرسش عظيم به عينيت مي رسد ؟ تراژدي انساني اي كه بار ديگر در عرصه " دشتستان " و بر " دره ديزاشكن " مخاطب را به شادي و رنج در پس اين همه تفاوت ، در عرصه عمل ، فرا مي خواند . پس چگونه به فرجام كار مي توان رسيد ؟ به مرورش مي نشينيم :
شعر ظهور در فضاي شعر نيمايي سروده شده است و فرصت هاي بومي در آن ، حرف نخست را مي زند . تقابل دور انديشه ، دو نگاه و دو باور در عرصه كين خواهي و عاشقي است . يكي متمرد و آن ديگري در عرصه عشق متولد مي شود . حس روايت با آهنگي ملايم و پرواز ملال آغاز مي شود .
بند اول :
عبدوي " جط " دوباره مي آيد
- با سينه اش هنوز مدار عقيق زخم
از تپه هاي آنسوي " گزدان " خواهد آمد
از تپه هاي ماسه ، كه آنجا ، ناگاه
" ده تير " ِ نارفيقان گل كرد ،
و ده شقايق سرخ
بر سينه ستبر " عبدو " گل داد
بُهت نگاه دير باور عبدو ، هنوز هم
- در تپه هاي آنسوي گزدان
احساس درد را به تاخير مي سپارد
خون را – هنوز عبدو – از تنگچين شمال
باور نمي كند :
صحنه حماسي عجيبي در جريان است . همچون قهرمانان " شاهنامه " اي ، مردمي به " ده تير " نارفيقان به خاك افتاده ، و بر سينه اش ده شقايق سرخ ، گل داده است ، اما او باور ندارد .
مي خواهد در آنسوي گزدان ، مرگ را به تعويق بيندازد . او مرگش را باور ندارد . احساس مي كند ، بايد به ياد بياورد آنچه را كه بر سينه اش سنگيني مي كند .
شاعر ، در فضاسازي شاعرانه ، بي گمان به ياد رستم و آن نابرادر بود ، حس تصويري و زبان پر رمز و راز ، نشانگر يك فضاي حماسي – سنتي است كه در گذشته هاي تاريخ اين سرزمين ، ريشه دارد . خاستگاه اين " نبرد " نابرابر همانا مردمي بودن " عبدو " اين شتربان پير ، كه در لحظه هاي مرگ از انتظارش مي گويد ، از ديگراني كه بر بالينش نيامده اند و " بُهت نگاه " همه چيز را به " تاخير " مي افكند !
بند دوم :
- پس ، خواهرم ستاره چرا در ركابم عطسه نكرد ؟
آيا عقاب پير خيانت
تا زنده تر
از هوش ِ تيز ابلق من بود
كه پيش تر ز شيهه شكاك ِ اسب
بر سينه تذرو دلم بنشست ؟
آيا شبانعلي
- پسرم – را هم
در اين بند ، واگويي " عبدو " در لحظه " تاخير مرگ " است كه از خود پرسش هاي فراواني را مطرح مي كند . از " نيرنگ " اين و آن مي گويد . از " شيهه شكاك اسب " اش مي گويد كه در آستانه خاموشي ، او را با واقعيتي تلخ آشنا مي كند . او حتي نگران پسرش " شبانعلي " است كه نكند دشمن او را هم بلعيده باشد . روايت به گونه اي پيش مي رود ، دريغا و درد كه مخاطب بر چه پيش مي رود ، به در بسته مي رسد . آتشي در فضاي روايت بي گمان به نيما و اخوان نيز مي انديشيد كه اين دو تيم در بيان و نشان دادن فضاهاي تراژيك چگونه عمل مي كرده اند !
بند سوم :
در اين بند ، چشم انداز روايت ، از زبان " عبدو " عبور مي كند و راوي كل فضاي فاجعه را اينگونه رقم مي زند : از فضاهاي عياري و سكان هاي بومي و كمين گاههايي كه به گونه اي اطراقگاه " عبدو " بود ، از انتظار وحشت " ايل " مي شنويم :
باد ابرهاي خيس پراكنده را
به آبياري قشلاق " بوشكان " مي بُرد
و ابر خيس
پيغام را سوي اطراقگاه :
" امسال ، ايل
بي وحشت ِ معلق عبدوجط
آسوده دل ، ز تنگه ديزاشكن
خواهد گذشت
ديگر پلنگ " برنو " عبدو
در " كُچه " نيست منتظر قرچ هاي ايل
امسال
آسوده تر
از گردنه ، سرازير خواهيد شد
در ادامه ، يگانگي عناصري از طبيعت با " عبدو " اين مرد عيار بيشه ، كه همه " دشتستان " را به خوبي مي شناخت . حكايت از آن دارد كه تقابل اهل عدالت با اهل قدرت در فضاهاي روشنايي ، سرانجام به چيزي شبيه " تنگسير " و " زاير محمدي " ديگري انجامد . تعبيرات شاعرانه در توصيف " مراتع " و همچنين وصف " پيكر برهنه دشتستان " با آن عصرهاي غمناك پاييزي اش ، همه و همه ، حكايت از فضايي پريشان و منتظر دارد كه در همه جاي آن روح " عبدو " در آن به تماشا ايستاده است . آتشي در اين چشم انداز با بهره گيري از عناصر بومي ، از حكايتي مي گويد كه گذشته هاي آن ريشه در باورهاي مردم سرزميني پدري دارد . اين واگويي ، تا به " شروه " هاي فايز نيز كشانيده مي شود :
امسال
- اي قبيله ي وارث ! -
دوشيزگان عفيف مراتع يتيمند !
در حجله گاه ِ دامنه زاگرس
دوشيزگان يتيم مراتع
به كامتان باد
راوي در ادامه ي فضاي روزهاي " انتقام " از چله نشيني ماري دو سر خبر مي دهد . از انبوهي بوته هاي سرخ شقايق كه پر كدام بر پيكر برهنه دشتستان و برهنگي " عصرهاي غمناك پاييزي " و رسيدن عناصري ديگر از انسان و طبيعت با يكديگر ، همه و همه چشم انداز جايگاهي است كه روز و روزگاري " عبدوي " به خاك افتاده در فضاي آن ، به " فوج خواهران پريشان جدا شده " مي انديشد .
چرا كه هستي اثر در پهنه گزدان و ديگر جنگل هاي معطر ، به درون ِ متن خود را به نمايش مي گذارد . در اين فضاي طولاني پر از تصوير ، شاعر به كمك عناصري محلي و بهره گيري از نام و نشانه ها ، از پرندگان تا درختان ، هويت هاي فراواني را بدعت مي دهد . انگار زبان راوي در فضايي نامرئي به واگويي " عبدو " در هم مي آميزد و در حسرت پر و خالي مي شود . بشنويم ادامه ي اين بند بلند را :
" در تپه هاي آنسوي گزدان
در كنده تناور " خرگ " ي
- از روزگار خون
ماري دو سر ، به چله لميده است
و بوته هاي سرخ شقايق
انبوه تر ، شكفته تر ، اندوهبارتر
بر پيكر برهنه ي دشتستان
- در شيب هاي ماسه ، دميده است ،
گهگاه / با عصرهاي غمناك پاييزي
كه باد با كپرها
بازيگر شرارت و شنگوليست
آوازهاي غمباري
- آهنگ " شروه " هاي فايز
از شيب هاي ماسه
از جنگل هاي معطر سدر و گز
در پهنه بيابان مي پيچد
- مثل كبوتري
كه از صفير گلوله ، سرسام يافته
از فوج خواهران پريشان جدا شده
در آسمان وحشت چرخان
- سرگردان -
آوازهاي خارج از آهنگي
- مانند روح عبدو – مي گردد در گزدان
آتشي ، فصلي از تاريخ و طبيعت اين سرزمين را در قالب روايت و توصيف هستي شناسانه اي از همگرايي اين دو عنصر را در فضاي شرارت و اندوه به يكديگر پيوند مي زند . كين خواهي هنوز ، به تنهايي فضاهاي خالي را مي كند .
بند چهارم :
در اين بند ، كه دنيا به واگويي و دلواپسي " عبدو " نسبت به شبانعلي از يكسو ، و تكرار " ده تير نارفيقان " از سوي ديگر ، هنوز بشارت مي دهد كه " عبدوي جط ، دوباره مي آيد " .
بند پنجم :
در اين چشم انداز ، حقانيت روزگار شبانعلي روايت مي شود كه در كنار زخم پدر ، اما زخم وي كاري تر افتاده است .
اما شبانعلي
- سر شاخه تبار شتربانان را
ده تير نارفيقان
بر كوهه فلزي زين خم نكرد
چرا كه " زخم دل شبانعلي " خود از نو ديگري است ، آيا دشمن از پي " توطئه " اي شبانعلي به كيفرش عشق گرفتار كرد !
زخم دل شبانعلي
كاري تر بود
كاري تر و عميق تر
اما سياه !
" عبدوي جط " در ادامه دلواپسي اش با خشمي تنباك ، شبانعلي را مورد عتاب قرار مي دهد كه چگونه عشق " شاتي " – دختر كدخدا ، او از روز انتقام دور و دورتر كرده است .
" جظ زاده را نگاه كن
اين "كربچي" اداي حمبازه در مي آورد
او خواستار " شاتي " زيباي كدخدا ست
- كار خداست ديگر "
اينكه عاشقي " شبانعلي " نسبت به " شاتي " دختر زيباي كدخدا با لحني ساده اما تلخ به فضا و قدر نسبت داده مي شود ، كه اگر از حس تلخ آن بگذريم ، انگار چيزي جز به ناگزيري و پذرفتن نيست . " عبدو " از باب نصيحت و دلداري هنوز دل از " شبانعلي " بر نكنده است .
بند ششم :
" عبدو " با " هي ، هو " اش شبانعلي را مخاطب قرار مي دهد و از او مي خواهد به بستن زانوان شتر اجدادي اش اهميت بكار بندد
هي ! هو ! شبانعلي !
زانوي اشتران اجدادت را
محكم ببند
كه بندهاي گندم امسال كدخدا
از پارسال سنگين تر است
باري زبان طنز و شكايت در سطرهاي اخير ، حكايت ظلم و ستم را در قالبي ديگر به پسر يادآور مي گردد
هي ، هاي ، هو !
شبانعلي عاشق !
آيا تو شيرمزد شاتي را
آن نافه سفيد دو كوهان ، خواهي داد ؟
شهزاده ي شترزاده ....
به راز پسر مي پرسد كه آيا شيربهاي " شاتي " را از محل بچه شترهاي دو كوهانه مي دهي و به طنز از شبانعلي ياد مي كند " شهزاده ي شتر زاد !
شاعر با عميق تر كردن حس كين و عشق را در برابر هم ، " عبدو " را وامي مي دارد تا از "شهزاده ي شترزاده" اش در مرتبه والايي ياد كند .
اين بار عبدوي جط ، با سري پر شور تر مي آيد تا " تنگ شترباني " را از دامن قبيله بشويد . چرا كه همين جط بودن بود كه طومار زندگي اش را درنورديد ه بود . راوي بشارت مي دهد اين انسان موعود مي آيد تا عدل و داد را فراوان كند " مثل قنات هاي فراوان آب " . شكي نيست عنصر " آب " در فضاي تف زن جنوب و حضور " اسب " دو عنصر بزرگ و اساسي اي هستند كه مي توانند چهره بر سرزميني را دگرگون كنند . اين بشارت براي مخاطب هم بسيار شنيدني است .
باري ، شعر " ظهور " همانطور كه از نام اش پيداست ، با حس روايت از " تقديري " مي گويد كه از درون آن مي توان به مقوله " انتظار " در رسيد . " عبدوي جط " مي ميرد ، اما ، بسياري از مردم سرزمين اش كه عمري از عياري اين مرد خاطره هاي فراواني در سينه دارند به انتظار روزي ايستاده اند كه از "ده شقايق " به سينه نشسته " عبدو " طبيعتي زنده شود .
آتشي ، در اين شعر ، با ايجازي تمام و با بهره گيري از تاريخ شفاهي و عناصر بومي ، دست به آفرينشي ديگر زده كه در آن جوهره شعري در قالب روايتي تاريخي ، خود حافظه سرزميني است كه سالهاست با ياد و خاطره " عبدوي جط " هاي زيادي زندگي مي كنند . تقابل مرگ و عشق ، و بي سرانجامي عشق ( در اثر سرزنش ديگران ) فضايي ايجاد كرده كه همه كس از دلداگي شبانعلي در گذرند . چرا كه وجه غالب سرنوشت عبدو و سرزمين هاي پر از نشانه هاي بومي كه هر كدام مي تواند در جاي خود ، نشاني از شادي و اندوه باشند . باري روايت " ظهور " يكي از هزاران روايت هايي است كه از رويارويي دو انديشه خبر مي دهد . اما فاجعه آنگاه عميق تر مي شود كه دلواپسي و بي توجهي ياران " قهرمان " از او جدا مي مانند . و واگويي " عبدو " از خود و ديگران در همين راستاست .
منوچهر آتشي در فضايي كاملا نيمايي و گاه كلاسيك به طرح يك زندگي در سرزمين هاي پدري مي پردازد كه اشك ، آتش و عشق ، در كنار هم انسان اينجا و اكنون را به يادآوري خوبي خويش مي كشاند .
بند هفتم :
اين فضاي روايت به محور " زخم زبان " از دو سو ، يكي مرگ پدر و دگيري نگاه سرزنش آميز " شاتي " دختر كدخداست . باري " جط زاده " در راه رسيدن به معشوق ، بايد درد پدر را رها كند ، تا فضاي زيستن را در فضايي آرمانگرا فراهم كند .
آري شبانعلي را
زخم زبان
و آتش نگاه " شاتي " به بي خيال
سركوفت مداوم جط زادي
و درد بي دواي عشق محال
از استر چموش جواني به خاك كوفت
در اينجا سهم " آتش " از يكسو ، و سهم " بي دواي عشق " از سوي ديگر ، سرانجام از "استر چموش جواني" به خاك مي افتد . چرا كه ، فضاي تراژيك به گونه ايست كه هيچكدام نمي تواند اين فضاي محكوم را رها كند . شبانعلي ، ميان دو گذرگاه كين خواهي و عشق ايستاده است . اما جرات نمي كند ، خود چيزي بگويد . او تماشاگر صحنه هاست !
و اين شاعر است كه با ترفندهاي زباني و ايجاد تصوير هاي بومي ، سعي در پررنگ كردن حس روايت را دارد ، بي آنكه در پي شبحه اي باشد پر از آن " سركوفت " بار ديگر ، راوي كل ، به وضع موجود مي پردازد . به موقعيت عناصر بومي و اينكه براي روز انتقام چگونه " مار دو سر به چله ، لميده است " !
و همه چيز براي پاسخ دادن به روح سرگردان " عبدو " آماده است . راوي هنوز فكر مي كند . " شبانعلي " همچون ناطور دشت سرخ شقايق " هنوز مي تواند پاسدار روح سرگردان پدر باشد . اما در اينجا ديگر دلواپسي هيچ كس ، كارساز نيست .
در بند هشتم ، مي خوانيم :
اما
در كنده ي بستر خرگ كهن هنوز
مار دو سر به چله لميده است
با او شكيب تشنگي خشك انتقام
با او سماجت گز انبوه شوره زار
نيش بلند كنيه او را
شمشير جانشكار زهريست در نيام
او ...
ناطور دشت سرخ شقايق
و پاسدار روح سرگردان عبدو است
راوي ، از فرصت هايي كه مي تواند ، حريف را از پاي در آورد ، از ابزاري كه از طبيعت بر مي آيد . همه و همه آماده اند تا با سماجت گياه و شمشير ، به شبانعلي " ناصور دشت سرخ شقايق " كمك كنند كه وي روح سرگردان پدر را از برزخ نجات دهد .
اما حس تقدير گرايانه ، به گونه اي ديگر رقم خورده است . اگر اين اسارت و به خاك افتادن " عبدو " نبود ، اگر عشق شبانعلي به " شاتي " دختر كدخدا نبود ، تقابل خير و شر ، سياهي و سپيدي و در مجموع ثنويت موجود در آتش و باورهاي باستاني مردم اين روزگار نبود ، ديگر تراژدي و عاشقانه به خاك نابرابر افتادن هرگز معنايي نداشت . آتشي با تمام آگاهي اش ، سعي كرده با ايجاد تعليق ها فضاي شعر را در بستر حسرت هاي بومي نگاه دارد . و از چهره ي " عبدو " قهرمان دائمي بسازد . بنابراين مصالح بكار گرفته شده ، با گمان در ادبيات كهن ما ريشه هاي تاريخي دارد . لذا خاطره ي عبدوي جط در فضاي دشتستان همچنان فضايي عاطفي و حماسي را بدنبال دارد . روزي شترباناني در برابر حمله ظلم به پا مي ايستند و زماني " زائر محمد " تنگسيري به درون آشفته خود پاسخي شجاعانه مي دهد . لذا حس شكيبايي و انتظار روز انتقام تنها آرزوي به باد رفته است . اما پرسش بزرگ ديگر در اين ميان ، سرنوشت " شبانعلي " و " شاتي " دختر كدخداست كه در پايان اين تراژدي انسان رها مي شود و خطوط نانوشته براي مخاطب همچنان مايه پرسش است كه آيا تجلي مرگ " عبدو " خاطره عشق اين دوره را در سايه قرار داده است ، يا شاعر با حسي آگاهانه پايان اين قضيه را رها كرد ، تا بتواند ، دوباره به " عبدوي جط " بر گردد . انگار " عبدو " نمرده است و همه چيز براي بازگشت وي آماده است . اما اين براي شستن " تنگ پر شقاوت جط بودن " از دامن عشيره .
بند نهم :
عبدوي جط دوباره مي آيد
از تپه هاي ساكت گزدان
- بر سينه اش هنوز مدال عقيق زخم
در زير ابر انبوه مي آيد
در سال آب
در بيشه بلند باران
تا تنگ پر شقاوت جط بودن
از دامن عشيره بشويد
و عدل و داد را
- مثل قنات هاي فراوان آب
از تپه هاي بلند گزدان
بر پهنه بيابان جاري كند .
در اين بند كه بنوعي بازگشت به سطرهاي آغازين است ، اما در نيمه هاي راه فضا و واژه ها عوض مي شوند ، بو اميد ، بوي آباداني ، بوي آب ، بوي باران و عدل و داد ، اميد مي دهد .
لینک کوتاه : |
