"ایکلّه کمپلینی"؛ ترجمه ی عاطفه عمادلو


 نویسنده : عاطفه عمادلو
تاریخ ارسال :‌ 2 مهر 89
بخش : ادبیات جهان

مرد دزد چهره

 

اکيلّه کمپنيلي


پيرمرد به تلخي گفت"بله من يک دزدم.اما فقط يک بار در زندگي ام دزدي کردم.و آن عجيب ترين سرقتي بود که تابه حا ل روي داده.ماجرا مربوط مي شود به يک کيف جيبي پر از پول..."ت‍‍اکيد کردم :"به نظرم چيز خيلي عجيبي نيست"

اجازه بدهيد تعريف کنم:"زماني که ان را توي جيبم گذاشتم نه به پولي که قبل از سرقت در جيب داشتم اضافه شد و نه چيزي از پول کسي که جيبش را زده بودم کم شد"

در جواب گفتم:"اين که گفتيد خيلي عجيب است!چطور ممکن است کسي کيف پر از پولي را بدزدد و به جيب بزند ولي چيزي به پولي که از قبل در جيبش داشت اضافه نشود؟"

پيرمرد بي اختيار تکرار کرد:"حتي يک سنت"و به نقطه اي مبهم چشم دوخت.انگار متوجه جماعتي که پشت ميزهاي ديگر مي خانه ي دود گرفته نشسته بودند و هراز گاهي عربده ميکشيدند نبود."حتي يک سنت" بي آنکه فرصتي بدهد تا چيزي بپرسم لحظه اي به من خيره ماند:"خوب به من گوش کنيد آقا!ميخواهم اين داستان را برايتان تعريف کنم. اما به شرط اينکه شما هم بعد از آن مثل ديگران تحقيرم نکنيد" صندلي اش را به من نزديک کرد.چون ته مي خانه زد و خورد ديگري به راه افتاده بود و شنيدن صدايش از آن سوي ميز برايم غير ممکن بود.سپس بيني اش را با يک دستمال بزرگ رنگي پاک کرد و در حالي که با دقت آنرا تا ميکرد داستانش را آغاز کرد. "تا آنروزهرگز چيزي ندزديده بودم و بعد از آن هم دست به دزدي نزدم.سرقت در مسير راه آهن ميانبري پرت و کوچک که از ازمير به شابين کارا هيسار ميرود روي داد.مسيري کوهستاني و صعب العبور که هرآن احتمال هجوم راهزنان وجود دارد.

من جايي در يک کوپه درجه سه داشتم که درآن مسافر ديگري نبود جز مردي ژنده پوش که يک دستش را روي چشم هايش گذاشته و خوابيده بود. به نظر مي رسيد اصلاً متوجه حظور من نيست اما به محض اينکه قطاربه راه افتاد چشمانش را باز کرد و به من نگاه کرد.زير نور متمايل به قرمز چراغ نفتي  خطوط زمخت چهره اي مشکوک، مرموز، و به شدت رنگ پريده  اشکار شد که با ريش هاي نامرتب شش يا هفت روز نتراشيده، شريرتر مي نمود و مي شد در چهره اش به وضوح نشانه هاي گرسنگي و گستاخي را ديد.

حين اينکه با نهايت دقت براندازش ميکردم ملتفت شدم خراشي بزرگ گونه ي چپش را زشت تر کرده. پس از چند دقيقه زير نور لرزان چراغ که به طرز اغراق اميزي سايه هارا به رقص وا مي داشت بايد با وحشت تمام مي پذيرفتم که چهره ي همسفرم که در ابتدا فقط کمي مشکوک به نظر مي رسيد به راستي ترسناک است.

مي خواستم کوپه ام را عوض کنم اما تا ايستگاه بعدي فکري بيهوده بود چون کوپه هاي واگن به هم راه نداشتند.يعني بايد سه ساعت تمام کنار آن مردک مخوف سر مي کردم.زماني مناسب براي عملي کردن بيرحمانه ترين جنايات.در مسيري که داد و فرياد آدم به بيابان ختم مي شود.جايي که سر به نيست کردن و انداختن جسد در درّه همچون بازي ي کودکانه اي ساده است.

قطار در کمرکش کوهها بالا مي رفت و سر و کله ي تونل ها يکي پس از ديگري پيدا مي شد..بيرون همه چيز در تاريکي فرو رفته بود و بساط ،براي مرگ بي سر و صداي من مهيا بود.به صندلي ميخکوب شده بودم و احساس ميکردم لحظه به لحظه وحشتم جاني تازه مي گيرد.چشم از چهره ي مشکوکي که روبه رويم نشسته بود بر نميداشتم و همزمان که کوچکترين حرکاتش را تحت نظر داشتم با گوشه ي چشم حواسم به زنگ خطر بود.آماده بودم تا به محض اينکه همسفرم براي عملي کردن حمله اش تکاني خوردـ ميشد آنرا از طرز نگاهش فهميد ـ با يک جهش دکمه را بفشارم.به خوبي از ساکم که روي زانو هايم گذاشته بودم و با پتوي پشمي پنهانش کرده بودم مراقبت مي کردم.و به عنوان آخرين تدبير هر از گاهي دست در جيب شلوارم مي کردم و وانمود مي کردم که مي خواهم مطمئن شوم ششلولم سر جايش است اما در واقع نه ششلول داشتم نه هيچ سلاح ديگري. يک بي احتياطي خطرناک در چنين جاده اي..

يک آن،مرد ناشناس جستي زد و مرا سر جايم نشاند.فرياد زنان از جا پريده بودم تا زنگ خطر را بفشارم اما او در حالي که متوجه ترس و وحشتم شده بود با چشماني ملتمس نگاهم کرد و به من تسلي داد:"آقا شما فکر مي کنيد که من دزدم؟آرام باشيد.همه با ديدن من همينطور فکر مي کنند اما من دزد نيستم."

خوشحال از اين اغراق صادقانه که مرا از کابوس نجات داده بود فرياد زدم:"من ابداً فکر

نمي کنم که شما دزد باشيد"

و دعوتش کردم کنارم بنشيند.مردک منفور تکرار کرد"من دزد نيستم"و اضافه کرد:"مت‍ا‍سفانه"

گيج شده بودم اما يارو ادامه داد:"بايد دزد مي شدم و دوست داشتم که باشم.چرا که

نه؟طبيعتم،تربيتم و محيطي که در آن به دنيا امدم و روزگار گذراندم دست به دست هم داده بودند تا از من چيزي را بسازند که حقيقتاً  تمايل و علاقه ي من است:يک دزد.اما متاسفانه يک چيز مرا باز مي دارد و مانع کردنم مي شود"

پرسيدم:"شايد ...دزدي کردن بلد نيستيد؟"

شخص مرموز گفت:"در واقع کاري غير از آن بلد نيستم.نه اينکه بلد نباشم دزدي کنم.بلکه نميتوانم برايتان توضيح مي دهم"

گفتم:"چه چيز مانع شما مي شود؟"هم کوپه اي ام طوري صورتش را به سمت چراغ  گرفت که چهره اش به خوبي نمايان شد.و گفت:"به من نگاه کنيد.متوجه چه چيزي مي شويد؟دلم مي خواست در جواب بگويم:"چهره ي يک رذل تمام عيار"اما براي جلوگيري از ايجاد دردسر،خود داري کردم و به سادگي پاسخ دادم:"نمي دانم.هيچ چيز غير طبيعي اي نمي بينم"

چهره در هم کشيد:"آه!چيزي نمي بينيد؟خوب خودم برايتان مي گويم"به چشم هايم خيره شد و با صدايي گرفته اضافه کرد:"آقا!من قيافه ام شبيه دزدهاست" مثل صاعقه زده ها خشکم زد.نمي توانستم دروغ بگويم اما از بيان حقيقت هم واهمه داشتم.مردک کريه منظر با صدايي که نافذ و طعنه اميز شده بود اضافه کرد:"چه کسي مي تواند با اين قيافه دزدي کند"

اگر وارد جمعي شوم همه ي اطرافيانم بي اراده دست روي کيف پول ها و ساعت هايشان مي گذارند.به محض اينکه زن ها مرا ميبينند از گردنبندها و سنجاق سينه ها ي گرانبهايشان مراقبت مي کنند.همسفرانم چشم از وسايلشان بر نمي دارند و دست روي جيب هايشان مي کشند تا مطمئن شوند چيزي کم نشده.پاسبان ها وقتي با من روبه رو مي شوند به دقت تحت نظرم مي گيرند و اگر سرقتي درجمعي اتفاق بيافتد  به اولين کسي که مضنون مي شوند منم."

پيرمرد دوباره با چنان سرو صدايي بيني اش را فين کرد که براي لحظه اي بر صداي مي خانه ي پرجمعيت غلبه کرد و داستان را از سر گرفت.گفت:"حالا بايد در مقابلت تن به اعترافي دردناک بدهم.در همان حين که مردک مشکوک حرف مي زد فکري شيطاني به ذهنم خطور کرد.کاري بيرحمانه اما وسوسه برانگيز بود.همين کافي بود!با زرنگي و چابکي اي که در خود رسيدن به مقصود مشکل نبود.چند لحظه بعد کيف غلنبه ي مرد توي جيب راستم بود.وقتي که قطار متوقف شد ديگر لازم نبود که نگران عوض کردن کوپه ام باشم زيرا مردک بلند شد و گفت:"مقصد من همين جاست آقا. به خدا مي سپارمتان"و پياده شد.منتظر بودم که قطار حرکت کند و مرد از نظر ناپديد شود.او را ديدم که بقچه و عصا در دست از روي نرده هاي ايستگاه پريد.ديدم که مردک بيچاره به سمت روستا پيش مي رفت و بعد ديگر نديدمش. دزد بيچاره ي ناکام، بيچاره ژنده پوش، که من جيبش را زده بودم. به محض اينکه قطار حرکتي به خودش داد تصميم گرفتم ببينم چقدر به جيب زده ام.کيف سرقت شده را بيرون اوردم.عجب شاهکاري!کيف،کيف خودم بود." شگفت زده از اين نتيجه ي غير منتظره پرسيدم:"کيف خودتان؟" "کيف خودم! در حين اينکه از بدبختي اش برايم مي گفت و متقاعدم مي کرد که نمي تواند دزدي کند چون چهره اش شبيه دزدهاست،مردک، جيبم را زده بود." به محض اينکه داستان عجيب پيرمرد تمام شد حساب ميزم را پرداخت کردم، بلند شدم،خداحافظي کردم و به سرعت از مي خانه که حالا ديگر تقريبا ً خالي شده بود زدم بيرون. عجله ام بي دليل نبود. در اثناي اينکه او ماجراي سرقتش را تعريف مي کرد من در حالي که با دست هايم ور مي رفتم، موفق شدم او را از شر سنگيني کيفش خلاص کنم و بي صبرانه مشتاق ديدن محتويات آن بودم.در هر حال هيچ ريسکي وجود نداشت که براي من اتفاقي شبيه ماجراي پيرمرد پيش

بيايد و کيف خودم را بدزدم به خاطر حقيقتي دردناک اما ساده.چرا که من اصلا ً کيف پولي نداشتم. به محض اينکه به گوشه ي خيابان رسيدم زير نور چراغي ايستادم، دست کردم توي جيب راستم،جايي که کيف را پنهان کرده بودم اما جيب خالي بود و جيب هاي ديگر هم همين طور.

خانم ها!آقايان!عجب مصيبتي! کيف پولي در کار نبود.انگار بال در آورده و پريده بود. خلاصه خيلي طول نکشيد که حساب کار دستم آمد.وقتي ماجرايش را برايم تعريف مي کرد،پيرمرد شيطان صفت، به هواي اينکه دارد جيب مرا خالي مي کند براي دومين بار در زندگي کيف خودش رادزديده بود.

براي بار دوم، تا آنجا که من مي دانم.خدا مي داند که تا به حال چند بار ديگر کيف خودش را زده!

   لینک کوتاه :

  چاپ صفحه
بیان دیدگاه ها
نام و نام خانوادگی : *
ایمیل :
URL :
دیدگاه شما : *
  کد امنیتی
کد امنیتی :