اِلِن و اوبِری
نویسنده: دیویدگاردینر
مترجم: سامره عباسی
تاریخ ارسال : 6 بهمن 97
بخش : ادبیات جهان
مختصری دربارهی دیوید گاردینر
دیوید گاردینر نویسنده بریتانیایی است که در 16 آوریل 1947 در لندن به دنیا آمده است. وی دوران کودکی اش را در بلفاست و مناطق شمالی ایرلند سپری کرده است. دارای مدرک دکترای فلسفه است. از او دو مجموعه داستان به نامهای the other end of the rainbow و the rainbow man and other storiesبه چاپ رسیده است. همچنین وی دو رمان به نامهای sirat و engineering paradise نیز منتشر نموده است.
اِلِن و اوبِری
نویسنده: دیویدگاردینر
مترجم: سامره عباسی
به دانشگاه لندن رسیدم. اولین بار است که از خانه دور شدهام؛ خجالت زده، ناشی و دستپاچه از لهجهی بِلفاستی ام[1]. همچون صفری در سیستم حمل و نقل وسیعی هستم که دانشجوهای خارجی را جابهجا می کند. خوددارتر از آن بودم که با کسی حرف بزنم و مغرورتر از آنکه تنهایی ام را بپذیرم. در آسترهال، از آن سوی دیوارهای کاغذی اتاقم، که به سلول کوچکی می ماند، به صدای جیرجیر تخت دیگران و نالههای از سرلذت و فریادهای گاه و بیگاهشان گوش می کردم. حسّ ترحم به خود و اندوه دوری از خانه، مرا در خود فروبرده بود.
بر تابلو اعلانات برگهای دیدم؛ اتاقی را در آپارتمانی اشتراکی، در همین نزدیکیها اجاره می دادند. برگه، جزییات بیشتری نداشت اما می توانستم پیشنهاد اجارهاش را بدهم. و این چشم انداز ایجاد یک رابطهی انسانی بود؛ هم اتاقی ها، شبکه های دوست یابی.
دو اتاق خوابِ قابل تبدیل، در خانه ای بزرگ به سبک معماری ویکتوریا که در حال فروریختن بود. اوبِری، صاحب اجاره نامه، چندان بزرگتر از من نبود، اما مثل آدمهای شصت ساله لباس پوشیده بود. کت و شلوار سه تکه، پیراهن سفید آهارزده، کراوات خاکستری ملالآور و انگشتری نگین دار و بزرگ در دست راستش. در صدایش نوعی خودپسندی تحقیرآمیز وجود داشت و البته نمیتوانست حرف "ر" را درست تلفظ کند.
دوست دختر اوبری، دوست داشتنی بود. بسیار زیبا، با موهای بلند تیره و صدایی به موزونی موسیقی ولز. اسمش اِلِن بود و تمام اتاق را با لبخندش روشن می کرد. در همان نگاه اول شیفته اش شدم.
بی آنکه توقع چندانی داشته باشم آن ملاقات را ترک کردم و وقتی که صبح روز بعد، الن تلفن کرد و گفت می توانم اسباب کشی کنم، در پوستم نمیگنجیدم. حس غریزیام به من می گفت این خواست الن بود، نه اوبری و او بود که اوبری را راضی کرده بود.
الن دانشجوی سال اول در کالج ما بود و اوبری سال سوم حسابداری و پول خوبی در می آورد. خیلی زود متوجه شخصیت ساختگی اوبری شدم. رفتار و لهجهی برترش ، اسمش، پس زمینهی مبهم اشرافی اش، احتمالاً حتی نوک زبانی بودنش هم ساختگی بود.
روزهای کاری اوبری متغیر بود. گاهی ساعت پنج عصر در ساعات شلوغی به خانه می آمد و گاهی هم دیروقت شب.
الن ساعات خاصی از روز، با من وقت می گذراند. صبحها اوبری را برای خداحافظی می بوسید و سپس با هم برای پیاده روی به محوطهی کالج می رفتیم و بار دیگر وقت ناهار همدیگر را می دیدیم و بیشتر با هم حرف می زدیم. عصرها قبل از برگشتن اوبری، اغلب با هم مطالعه می کردیم، حرف می زدیم و یا تلویزیون تماشا می کردیم. رابطهی ما به همین منوال پیش می رفت. تنها موضوعی که از حرف زدن دربارهی آن اجتناب می کردیم، رابطهی الن با اوبری بود. به نحوی، او می دانست که من نظر خوبی نسبت به اوبری ندارم و حرف زدن دربارهی این موضوع، ممنوع شده بود. به جای آن، با هم دربارهی فلسفه، سیاست، مذهب، ادبیات، فیلم، موسیقی و بالاخره دربارهی خودمان حرف می زدیم. الن مرا با روستایشان در ولز آشنا کرد که مدام با خاک ذغالسنگ، تیره و لکهدار می شد. خیابان هایی با شیب تند که دست اندازهایی در پیادهروهایش داشت و اینکه آنجا شغل کم بود و خودکشی امری رایج. الن نیز از طریق من با تعصب غریبی آشنا شد که ذهن جوانان بلفاست را از بین می برد. با هم راجع به ترس هایمان، رویاها و گذشتهمان حرف می زدیم، بی هیچ ترسی از احساسات و نگرانیهایمان می گفتیم. تنها مانع در حرفهایمان، همان چیزی بود که بین الن و اوبری، زمانی که درِ اتاق خوابشان بسته می شد، وجود داشت.
من به الن در انجام یکی از تکالیفش کمک کردم و او هم به عنوان هدیه برایم یک کتاب خرید. از جایی که حالا نشسته ام می توانم عطف آن کتاب را ببینم.
رابطه ام با الن زندگی ام را بسیار بهتر کرده بود. نیرویی دوباره پیدا کرده بودم. شروع کردم به خوب خوردن و توجه به ظاهرم. و بی هیچ زحمتی می توانستم دوستان بیشتری در دانشگاه پیدا کنم.
در تمام این مدت اوبری کاملاً مرا نادیده میگرفت. سعی میکردم با او خودمانی باشم اما به زحمت چیزی برای گفتن پیدا می کردم. حتی به نظر می رسید الن هم در حضور من، چیز زیادی برای گفتن به او نداشت. هر شب آنها به اتاق خوابشان می رفتند و حدس می زنم، آنجا همانجایی بود که خود را برای هم فاش می کردند.
صبح روز بعد، اوبری به تنهایی برای صبحانه آمد و با شتاب صبحانه اش را خورد. با تندی به من گفت که الن حالش خوب نیست. منتظر شدم تا او برود و بعد به آرامی ضربه ای به در اتاق الن زدم. بیرون آمد. پیچیده در لباسخواب با کبودی های قرمز و ارغوانی زیر چشمش.
آنچه می دیدم، باور نمی کردم. بی هیچ حرفی، در آغوشش گرفتم. او هم مرا در آغوش گرفت و دقایقی را ساکت همانجا ایستادیم.
تا قبل از آن حادثه و حتی بعد از آن هم چنین خشم مرگباری را تجربه نکرده بودم. اما الن آرامم کرد. گفت خودش او را تحریک کرده و حرفهای بیرحمانه ای به او زده است. نمیخواست دربارهاش حرف بزند. گفت خودشان حلش می کنند.
خلاصه اینکه تمام روز را با الن در خانه ماندم. نزدیکی های ظهر در آغوشم به گریه افتاد، تند و کوتاه لبهایم را بوسید و به من گفت که انسان نازنینی هستم. آن بوسه ارزش زیادی برایم داشت و البته من بیشتر می خواستم. اما می دانستم زمان مناسبی نیست.
آن شب در تختخوابم، تلاش کردم آنچه را در اتاقشان اتفاق می افتاد بشنوم. اما دیوارهای بین اتاقها ضخیم بود و گرچه گاهی که صداشان بلند می شد، می توانستم چیزهایی بشنوم، اما نمی توانستم به آنچه می شنیدم مطمئن باشم.
داشت خوابم می برد، که الن با شرم به در اتاقم ضربه زد. ردّ کوچکی از خون از صورتش جاری بود. بعدها فهمیدم که انگشتر نگیندار بزرگ اوبری باعث این اتفاق شده بود. در حالیکه در آغوشم گریه می کرد، از حال رفت. به آرامی الن را به تختم بردم و بدون اینکه چیزی بگوییم تمام شب او را در آغوش گرفتم. هر دو می دانستیم حالا دیگر این اتاق خواب من و الن است.
اوبری این موقعیت را آسانتر از آنچه انتظار داشتیم، پذیرفت. هنگام صبحانه به او گفتم من و الن از اینجا می رویم و اگر یکبار دیگر به الن دست بزند، کاری می کنم که از به دنیا آمدنش پشیمان بشود؛ گرچه نمی دانستم دقیقاً چهکار خواهم کرد. در تمام زندگی ام به کسی صدمه نزده بودم. اما اندام من از او بزرگتر بود و او نمیخواست مرا در عملی کردن تهدیدم، امتحان کند.
از دید دیگران، رابطهی ما به شکلی غیرمنتظره، تغییر کرده بود. من و الن هنوز با هم به دانشگاه می رفتیم، اما حالا دست یکدیگر را می گرفتیم و بازوهامان را در هم حلقه می کردیم. اوبری همان صبح، سوار قطارش شد و به ساعتهای نامنظم کاری اش برگشت. اما در درون، انرژی و اشتیاق فضای آپارتمان، چنان تغییر کرده بود که قابل مقایسه با قبل نبود.
هم من و هم اوبری دستخوش تحولی در شخصیتمان شده بودیم. با الن به عنوان عشقم و دوستم احساس غرور می کردم. نمرات امتحاناتم بالا رفته بود و نسبت به گذشته کاملاً متفاوت شده بودم. از سوی دیگر، به نظر می رسید که اوبری در پس زمینهی این رابطه محو می شد و مثل موشی در انبار غله به اطرافش پنجه می کشید.
تنها چندهفته به تمام شدن امتحانات و تعطیلات طولانی تابستان، باقی مانده بود. من و الن برنامه هایی داشتیم. من می خواستم ماشینی کارواندار و قدیمی بخرم که استرالیایی ها و نیوزیلندیها در مسیرشان به سمت خانه، در جادهی ارلزکورت میفروختند. تصمیم داشتیم با آن به روستای الن در ولز برویم و با کشتی بارکش به شرق –به سمت فرانسه- برگردیم. سپس از جنوب به سوی مدیترانه حرکت کنیم. قصد داشتیم در فرانسه با انگورچینی یا هر کار دیگری بکنیم هزینه ادامهی سفرمان را تأمین کنیم.
وسیلهی نقلیه خریده شد و به راحتی آب خوردن امتحاناتم را گذراندم. از اینکه زندگی می تواند اینقدر خوب باشد سرحال و خوشحال بودم. الن، زیباترین دوست دختری بود که می شد تصور کرد و من او را برای تمام تابستان در کنارم داشتم.
روز رفتن نزدیک بود. اوبری اطلاع داد که برای آپارتمانی در بخش شیکی از لندن پیشپرداخت داده و به زودی به آنجا نقل مکان می کند. چندان توجهی به آن نکردم.
من و الن خیال داشتیم بعد از آخرین امتحان، فوراً به سفر برویم. قرار بود همدیگر را در حالی ببینیم که وسایلمان را جمع کرده و در بیرون آپارتمان، آمادهی رفتن ایم.
صبح آن روز فوق العاده، به نظر می رسید ذهن الن کمی مشغول است. آن را به حساب استرس پیش از امتحان گذاشتم. من به سرعت سر امتحان اخلاق رفتم و سالن امتحان را پیش از آنکه وقت تمام شود، ترک کردم.
وقتی به آپارتمان برگشتم متوجه شدم ماشین اوبری قبلاً رفته است و درِ جلو هم قفل شده بود. کوله پشتی ام آماده، داخل ون گذاشته شده بود. بی شک الن این کار را کرده بود، اما وسایل خودش آنجا دیده نمی شد. خودش هم نبود.
یادداشتی را زیر برفپاککن اتومبیل پیدا کردم. هنوز آن را دارم؛ تاشده، داخل همان کتاب. خواندمش:
دیوید عزیزم
تو خیلی خوب بودی و با من بهتر از هرکس دیگری در زندگی ام، رفتار کردی. هرگز فراموشت نخواهم کرد. اما تو عاشق من نیستی و به من نیاز نداری. تو قوی هستی اما اوبری ضعیف است. همیشه این را می دانستم. نمی توانم در این وضعیتاو را ترک کنم.
اوبری می خواهد تغییر کند و من هم می خواهم همه چیز بهتر شود. لطفاً یک دختر خوب پیدا کن که شایسته ات باشد. از حالا بهش حسودی می کنم؛ هرکسی که باشد.
دیوید فراموشم کن و سعی کن درک کنی.
خدا به همراهت.
الن.
دیگر هرگز آن دو را ندیدم.
حالا خیلی پیر شده ام. هرگز روستای الن را ندیدم . هیچوقت در جنوب فرانسه انگور چینی نکردم. اما در رؤیاهایم، بارها و بارها، این کارها را انجام داده ام.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه