داستانی از علی خاکزاد
تاریخ ارسال : 1 بهمن 00
بخش : داستان
در هوای بی نیازی
20 دی
امروز هم نبودی، ندیدمت میان این همه آدم که توی خیابان هراز پایین و بالا می رفتند و تن سو نگاهی می انداختند به عابری که بی حواس می گذشت. جیب های کاپشن چرمی کهنه اش را با خشونت می جورید و می کشید به اطراف انگار بال گشوده روی پیاده رو و بعد با حالتی عصبی در حالی که زیر لب چیزی می گفت یک نخ سیگار نافله را درآورد و سرگرداند و رفت سوی مرد سلمانی که دم مغازه اش ولنگ و واز ایستاده، سیگار می کشید. بی کلمه ای دست پیش برده سیگار نیم سوخته را به چنگال گرفت و به سیگارش چسباند، تک به تک انگار پرنده ای به جوجه غذا می دهد یا کبوترانی در حال معاشقه و آن بغبغوی سرخوشی ولرم که این جا آسودن مرد بود، آهستگی چند لحظه اش و بعد آرام گذشت. چیزی در صورتش مرا به خود می کشاند، حالت آشنایی که همین لحظه به یاد می آوردم. موهای کم پشت شانه ندیده و ریش وز وحشی که بیشترش سپید بود و آن چشمان گودافتاده با غده های اشکی بزرگ، گوشه ی چشم هایش آن قدر بزرگ و صورتی بودند که می توانستند پلک سومش باشند. التماس نمی کرد بلکه زاری توی چشم هایش بود، توی نگاهش که قرار نداشت و پی گم شده ای می گشت انگار و بعد به من گفت ده تومن بهش بدهم، شاید چون بیشتر از بقیه نگاهش می کردم یا همان حالت آشنا را در من می دید؛ بدون اما و اگری دادمش و بی¬هوا چند قدمی پی اش رفتم، قدم بر جای قدم های او، و حالا درست خودش بودم و دلم می خواست سیگاری بگیرانم...
زن بلند بالایی که مانتوی جلوباز سپید پوشیده بود با نگاهی به چشم هایم، لبه های مانتو را به هم رساند و هراسان نگهش داشت، نگهبان گنجینه ای که بی شباهت به تو نبود، اما برای آسودن، یک لحظه سرگذاشتن رویش و بعد به خواب رفتن. چرا بی هیاهو، بدون تحرک و نفس نفس زدن، بی آن که صورت و گردنم از فشار لب ها به درد آید، نوازش نشوم؟ می دانی؟ بدم می آید. از بوسه و پره های لرزان دماغ و هوای داغی که به صورتم می خورد. بعد آن حالت کج، گردن شکسته و دندان ها که به درد جویدن می خورند، به صورتم، به تنم و هرچه دارم تجاوز می¬کنند. سمبه می کوبند تا راهی بگشایند برای گشودن دکمه و چند لحظه چندش، ابدا بدون لذت و خیس از عرق و بوی بد آدم بودن و حیوانی که حالا به هن و هن افتاده اما بازمی خواهد و حرص توی پوستش، روی صورتی مرده ها، توی رگ های پیچ در پیچ می دود و همین حالاست که اسفنجک صورتی بترکد، قد انگشت اشاره به تنم سک می زند اما باز می خواهد عینا انگار سمباده جای لب هایش باشد و گلوگاهم را بتراشد، خوب که سابید، لایه ها و حجابم را که برداشت مثل شیء بی جانی نگاهم می کند. حالا وقت رنگ زدن است، هر رنگی که پسندش باشد؛ این هم یک آقای سبیلوی باریک و متالیک! نگاه می کند چه ساخته، یک عروسک، نه یک مترسک که سراسر ذکر هست و بی دل و دماغ، افسرده. گاهی بدون مردانگی بیشتر احساس خوشبختی می¬کنم.
مرد رفته بود و انگار چیزی از مرا هم با خود برده بود. ایستادم جلوی لباس فروشی و به پیراهنی زل زدم که حتما دوستش داری. بنفش با دامن بلند چین، دورآستین های حلقه ایش تور دارد و روی سینه چند سنگ به جای دکمه. می توانم جوری باقی ماه را بگذرانم. همیشه چیزی برای خوردن پیدا خواهد شد. تو به این پیراهن بیشتر نیاز داری، تو که می آیی و نفست مثل مرگ بی صداست.
15 بهمن
فروشنده گفت:
-شیش تومن، امروز گرون شده
گفتم ها! لحظه ای حواسم به بیرون پرت شد، به خنده ی سرخوشانه ای که شبیه خنده ی تو بود. دوباره شنیدم و این پاهایم بودند که زودتر تصمیم گرفتند. با تلفن حرف می زدی و شال پرپری ات سریده بود روی شانه و موی بلوندت به هر قدم و تکانی جلوه ای داشت، بی شکن اما، رنگ موها این نبود، پیدا بود چیزی مصنوع در آن هست. لب های برآمده و قلوه ایت هم زیادی سرخ بود. خودت بودی آیا؟ نه، شباهتی بین شما نبود. آن خنده هم نمی توانست از چنین دهانی بیرون آمده باشد. زن جور دوری بود. از آن ها که نسبتی با من و زندگی ام ندارند. کاش پلک سومم را می بستم. چشم هایم پر گرد شده بود انگار. از آن ها بود که پیششان دست و پا چلفتی می شوم و پوست شستم را هی می¬کنم و حس می کنم بدجور فقیر و بدبختم. این طور که پاشنه بر زمین می کوبید و می-جنبید، حالت لخم آویزانی پیدا می کرد، شقه ای آویخته به قناره با بوی زهم، و مو که پشت سرش می جنبید یال اسب هم نمی نمود، بیشتر به یال کفتار می مانست و آن خنده های ریز ریز آزارنده و پشت هم. تصورشان می کردم، اتو کشیده و کرم مالیده و خوش خوشان توی ویلایی دم جنگل یا دریا و یا پیش هر دو... نه این تو نبودی. نمی¬توانستی چنین زنی باشی، با بوی کرم پودر و طعم دوامانند رژ. تو موهایت سیاه بود. چین و شکن داشت، چند موج بزرگ و، پرپشت بود. حالتی در چشمانت بود که آدم دلش می خواست سر بگذارد روی پایت و تو موهاش را خلال کنی. انگشت های باریکت را آرام از بن موها بالا بیاوری و گره ها را بگشایی. و شب باشد، و صدای جیرجیرک هم باشد. یا از دور صدای قورباغه ای بیاید، از این قورباغه های شهری که تک و توکی هنوز توی کیله ها و هرازها روی لاستیک ماشینی نشسته و می خوانند. چیزی هم گیرشان می آید برای خوردن؟ به نظرت جفتی هم دارند؟ نگاه کن آن جا که مبل کهنه ای توی هراز افتاده، به نظرم چیزی توی آب پرید. خانه ی ما می توانست این جا باشد. نزدیک این بید مجنون و قورباغه ی کپل که برای خودش خواهد خواند یا او که توی آب پریده. خنده های گرم سرخوشانه هم نمی¬توانست طرح کهنه ی غم را از لب هایت بدزدد. این غم خالص شرقی را دوست دارم. مثل غمی که توی موسیقی ماست. زن متین و محزونی که به بهارخواب می آیی تا باهم به جایی نگاه کنیم که کیله می گذرد. آن پایین سگی زمین را بو می کشد. سگ لاغری با پستان های آویزان. اگر خوب گوش بخوابانیم می-توانیم صدای خشک ناخن هایش را روی آسفالت بشنویم. و این صدا یعنی سگ تنهاست، یعنی که تهاییم. توی پنجره ی روبه رو مرد عریانی ایستاده با سینه ی پوشیده از مو، و سیگار می کشد. جوری دودش را فوت می کند انگار می خواهد حتما به سر و صورت من بزند. بعد ته سیگار روشن را می اندازد و تفی هم پشتش، به من نمی خورد. ماده سگ دارد کیسه های زباله را بو می کشد. مرد دوباره تفی می اندازد. به نظرت این سگ ها بدبخت ترند یا گربه ها؟ به سگ زرد می گویم سلام، اما می ترسد و کمی فاصله می گیرد. این بار تف مرد روی شانه ام می¬نشیند.
26 اسفند
اگر مرا ببینی می شناسی؟ من اما می شناسمت، تنها باید پیدایت کنم. دنیا کوچک تر از این هاست. یک روز بالاخره می بینمت. شاید آن روز خیلی پیر باشم، اما بعضی چیزها از یادت نرود. مثلا من هیچ وقت نمی خندم، مسخره می¬کنم، پوزخند می زنم و خنده ام هم مضحک است. یا چشم¬هایم همیشه جوری هستند انگار سه پلک دارم، زاری توی نگاهم هست. اگر تا آن روز هنوز مویی داشتم و دیدی دست کم دوماهی سلمانی به خود ندیده، شک نکن. یادت می ماند؟ امروز دیدم دو طرف صورتم بدجور چال افتاده، چشم هایم هم گود رفته اند... شاید نشناسی ام. خودم اول سلام می گویم. وقتی دیدی سلامم هم مضحک است و شروع کرده ام به منتر کردن همه چیز، بدان خودمم. بعد وقتی شب باشد و صدای قورباغه ی شهری هم بیاید، می بینی که خودمم. قسم می خورم.
19 فروردین
وقتی توی تاکسی نشستم، تصمیم گرفتم به زن بغل دستی نگاه نکنم. بویش را نشنوم. تصمیم گرفتم صدایش را نشنوم و به دل گفتم این که کنارم نشسته تویی. حس می کردم برمی گردم به یازده سالگی و دوست دارم سر بگذارم روی شانه ات و آن وقت تو هم یازده ساله باشی. دیدم دست خودم نیست و قافیه را باخته ام. بی اختیار گریه می¬کردم. تو پایت را به پایم چسباندی، بیشتر، جوری که بفهمم کنارمی. راحت تر نشستی، آن قدر که بازو و سمت چپ شانه ام، دلم روی سینه ات می تپید. آن وقت دستمالی توی دستم گذاشتی و آهسته دستم را فشردی. باید چشم می گشودم یا خودم را پس می کشیدم یا پیاده می شدم یا نگاهت می کردم یا بی خیال رها می شدم در آغوشت؟ هیچ کدام، من هیچ نکردم جز گریستن.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه