داستانی از خاطره حجازی
تاریخ ارسال : 30 مرداد 00
بخش : داستان
سفیدک لکهای جالیز
سواری از دور می¬آید. جلوی پایم می¬ایستد. تیغ آفتاب نمی¬گذارد صورتش را ببینم. کیسه¬ای کوچک دستم می¬دهد و چهارپایش مثل باد می¬رود. سرِکیسه را شل می¬کنم. سکه¬ای از آن بیرون می¬آورم. نقش هرکول با یک دسته گل آلاله به دور سر، روی سکه حکشده است. انگار که تهکیسه سوراخ شده باشد، جرینگ جرینگ سکه¬ها کف زمین می¬ریزند. از خواب می¬پرم.
چشمهایم دیر به روشنایی عادت می¬کنند. رایحه¬ی نعنا را چند بار به درون می¬کشم. پشت دستم را می¬گزم. گُر می¬گیرم. سرجایم نیم¬خیز می¬شوم. روی تخت مانند حاکم فقیری که هرروز آمار زمین¬های زیر کشتش را می¬گیرد، می¬شمارمشان. شوید، ترخون، مرزه، جعفری و گشنیز. کف زمین دورتادورم پر است از سبزیهایی که روی ملافه پهنشدهاند. به دنبال کپهی نعنا چشم می¬چرخانم؛ ¬اما یادم می¬افتد، از وقتی سفیدک لکهای جالیز، به جان نعناها افتاده، سه هفته می¬گذرد. این بو از کجا آمد؟ ردیابی این بو برایم آسان نیست؛ ولی باید رویش تمرکز کنم، در غیر این صورت توپ شیطانکی داخل مغزم آنقدر خودش را به درودیوار جمجمهام می¬کوبد، تا داغ و متورم شوم. مجبورم روی مسیر درد متمرکز شوم.
یکراست می¬روم سراغ سبزی¬ها. روزبهروز قلمرویشان را بزرگتر می¬کنند. اول همان ۱٫۵ در ۲٫۵ متر خرپشته بود. بعد راهشان را به بالکن کج کردند و حالا تمام اتاقم را هم احاطه کردهاند. می¬شنوم که کسی صدا می¬زند: لاله. بلند می¬گویم: بله. کسی نیست. بلند می¬شوم در را باز می¬کنم و یک دور در هال، آشپزخانه و راهرو می¬چرخم. به اتاقخوابها سرک می¬کشم و حمام و توالت را هم چک می¬کنم. معمولاً این موقع روز کسی خانه نیست. به سروقت سبزی¬ها برمی¬گردم.
پیرمرد روزهای زوج می¬آید. بغل بغل سبزیها را از موتور باری سه چرخش پیاده می¬کند و گوشه حیاط می¬گذارد. هر بار دو سه قلم را که کم می¬آورد، به گردن آفت¬ها می¬اندازد. کف دست¬های زبر و سیاهش را بهم نشان میدهد و از قدرت گیاهان هرز می¬گوید. هر بار بعدازاینکه می¬گوید: آب چاه به کمتر از قد من رسیده، با چشم و ابرو به موزاییک¬های کف حیاط اشاره می¬کند و می¬گوید: اگه ورشون داری همینجا دو برابر نیازت می¬تونی خودت بکاری. لااقل ۴ تا موزاییک وردار منم دو قلمه نعنا برات میارم بکاری. ببین چه عطری به خونه میده. خودت می¬دونی من بیشتر تو کار بذرم تا ... او با صدایی که دست کمی از داد زدن ندارد، حرف می¬زند و من مدام حواسم پی این است که دست¬هایم را بپوشانم و به نظارت آفریننده انسان بر طبیعت فکر می¬کنم، ولی باز آفت¬ها، قارچ¬ها و هرزها انتقامشان را از ما میگیرند.
آنقدر قوز کرده¬ام که چانه¬ام نزدیک کشکک زانوام رسیده. کمر راست می¬کنم. خشکشدهها را در پلاستیک-های ۱۰۰ گرمی بستهبندی می¬کنم. ملافه¬¬ها را که جمع می¬کنم زیر گشنیزها کتاب درسنامه جامع نظریه-های جامعهشناسی همراه با سؤالات طبقهبندیشده موضوعی را پیدا می¬کنم. ورق می¬زنم. چهار سال دانشگاه در شکل مطالب هایلایت شده از زیر انگشت¬هایم ورق می¬خورند. دوباره کسی صدا می¬زند: لاله. ناخودآگاه با صدای بلند جواب می¬دهم: بله؟ صدا دیگر ادامه نمی¬دهد. بلند می¬شوم می¬روم جلوپنجره. توی کوچه مردی بلندبالا در بارانیِ مشکی زیر درخت افرای روبروی خانه ایستاده و انگار به پنجره¬ی اتاق من خیره شده. چشم-هایم مگس پران می¬روند. چشم¬هایم را باز و بسته که می¬کنم دیگر خبری از مرد نیست اما تمام دهانم پر از طعم نعنا می¬شود.
آبی به دست و صورتم می¬زنم. هرجا که رفتم نه از مونتسکویو پرسیدند و نه از مارکس و دورکیم و وبر. مردهایی که رئیسم بودند درحالیکه چشمشان به سفیدی گردنم بود از فمینیسمت دم می¬زدند و می-خواستند تایپ ده انگشتی بلد باشم و همچنان که مسلط به آفیس و فتوشاپ و اتوکد هستم، دستیار و منشی و آبدارچی و معشوقه¬شان باشم. من فقط سعی می¬کنم که مؤدب باشم و لبخند با رژلب قرمز را فراموش نکنم. ولی رئیسها ازت می¬خواهند وسط جلسه¬های کاری پذیرایی کنی و با چشم و ابرو به همکارهایشان اشاره می¬کنند و تو را جزو آپشن¬های کلاس کاریشان قلمداد می¬کنند. چند دوست باقیمانده و اطرافیان می¬گویند که عوضشدهام، ولی مگر نمی¬دانند آدم درواقع نتیجه¬ی تجارب و کنش¬های اجتماعی است؟ با خانمی در یک فروشگاه لوازمآرایشی همکار بودم. شوهرش که عطاری داشت تصادف کرده بود. منتظر بود که دیه¬ی پاهای علیلِ شوهر را بگیرد و عطاری را از نو سرپا کند. او بود که به من طرزِ خشککردن سبزی و گل¬های کوهی یاد داد.
کیسه¬هایم را برمی¬دارم. دو بندانگشت کِرم مرطوبکننده به دست¬های خشک و زبرم میمالم و از خانه بیرون می¬روم. دو طرف کوچه را نگاه می¬کنم. انگار دنبال چهره¬ی مردی آشنا هستم. مردی که سیگار می¬کشد و آدامس نعنایی می¬جود. برایم از دوران حباب اقتصادی پیاز لاله در هلند تعریف می¬کند و تا زنش می¬رود برایمان چایی بیاورد او دست چپم را می¬بوسد و از روی شیطنت روی دستم را گاز می¬گیرد. بدون خداحافظی از خانهشان بیرون می¬زنم. پشت سرم صدا می¬زند: لاله... پله¬ها را دوتایکی بالا می¬دوم. می¬روم توی اتاقم و در را محکم پشت سرم می¬بندم. در آیینه خودم را میبینم که سرخشدهام. جای دندان¬هایش روی دستم مانده. نزدیک لب¬هایم می¬برم و می¬بوسمش. بوی نعنا می¬دهد.
برمی¬گردم به ۷ سال بعد. آنجایی که آرمان¬هایم ریشه¬ی هیچ آفتی را نخشکاند و قدرتم به گردپای آرزوهایم نرسید و حالا خبری از آن هنجار و ناهنجاری¬های ۴ سال دانشجویی نیست. در کوچه¬ای که آفتابش هنوز همان آفتاب تابستان است و رنگ و روی درخت¬هایش پاییزی، می¬روم تا سبزی¬های خشکشدهام را به مغازه-هایی که مشتری¬ام هستند، تحویل بدهم. دست چپم را ناخودآگاه جلو بینی¬ام می¬گیرم و انتظار بوی نعنا را دارم. ولی چشمم به لکه¬های سفید می¬افتد و سریع زیر آستین بلندم پنهانش می¬کنم.
اول فقط یک سفیدی کوچکی به شکل یک بچه قورباغه بود. کمکم بچه قورباغه بزرگ شد و دگردیسی کرد، تخم کرد و حال جا به جای دست راستم پر از وزغ¬های خشک و سفیدی است که تا روی قلبم کش آمده. توی پیاده¬رو تحمل شلوغی را ندارم و راهم را به سمت خیابان کج می¬کنم. پیاده¬رو پر از آدم¬هایی است که با عطرهای مختلف، بی¬تفاوت از کنار هم می¬گذرند؛ اما باوجودآنکه هیچ¬کدامشان بوی نعنا نمی¬دهند، باز حس می¬کنم که کسی از پشت سر زیر نظرم گرفته است. پا تند می¬کنم که نشان بدهم عجله دارم. به آدم¬ها نگاه نمی¬کنم و سرم را زیر می¬اندازم تا کسی به صورتم نگاه نکند. خودم را به یکی از عطاری¬ها می¬رسانم. امیدوارم که در میان شلوغی چرخ¬ میوهفروشها گمم نکرده باشد. یکلحظه برمی¬گردم. هیچ چهره¬ی آشنایی را نمی¬بینم.
در راه که برمی¬گردم کیسه¬ی خالی را به همراه یک بسته آدامس نعنایی در کیفم می¬چپانم. تمام مسیر سعی می¬کنم در ذهنم دوباره زنده¬اش کنم. ۷ سال گذشته و من نمی¬توانم جز با موهای پرپشت جوگندمی با قدبلند و پاهای باریک تصورش کنم. مردی که جوراب سفید می¬پوشد و هنوز در خیالم انگشت اشارهاش لای کتابی است. با چیزی که انگار تنباکوی سیگارش است زیر دندان آرام بازی می¬کند. وقتی تصورش می¬کنم موسیقی که شبیه شوپن است در ذهنم زیر صدا می¬شود. بارانی مشکی و شالگردن چهارخانه¬ای از چوبلباسی پشت در آویزان است. زنش؟ هیچوقت باهم بیرون نمی¬رفتند. زنش درس می¬خواند و دنبال فرصت مطالعاتی بود و میان حرف¬هایش کلمه¬های انگلیسی کم نمی¬شنیدی. خال گوشتی سیاهی زیر غبغب داشت. زنی که برعکس شوهرش نمی¬خندید و روی دست¬ها و حتی خط بین سینه¬اش کرک سیاه داشت و از بالای عینک نگاهت می¬کرد. بویش را نمی¬توانم به یاد بیاورم. خانه و زندگیشان را از پشت بخار کتری جوش آمده، به یاد می¬آورم. همان وقت¬ها که دانشجو بودم، از طبقهی پایینمان رفتند. درست بعدازآنکه از هم جداشده¬ بودند.
روز بعد از گزیده شدن، من برگشتم شهری که آنجا درس میخواندم. وقتی برای تعطیلات تابستان برگشتم. آن¬ها رفته بودند. درِ راه¬پله را دیوار کشیده بودند و درِ طبقه¬ی پایین را انداخته بودند توی کوچه پشتی. بعدازآن هیچ¬کدام از مستأجرهایمان را نشناختم.
بوی نعنایی که صبح میان خوابوبیداری به مشامم رسیده به معرفتی غیرعلمی دچارم کرده که حالا به این راحتی پا را از زمان خودم جلوتر برمی¬دارم. می¬دانم هرکجا که گمم کرده باشد برمی¬گردد همینجا. مطمئنم کلید را از کیف بیرون نیاورده¬ام از پشت سر صدا می¬زند: لاله! و یا شاید لاله خانم. ولی نمی¬دانم بعدش می-خواهد چه بگوید. شاید بسته آدامس نعنایی را به سمتم دراز می¬کند و می¬گوید از کیفتان افتاده، یا شاید بگوید سبزی خشک می¬خواهد و یا شاید چند پیاز گل لاله به سمتم می¬گیرد و می¬گوید همانی که چند سال پیش قولش را داده بودم. همچنان که همه¬ی شطوط به دریا می¬ریزند، بالاخره عاقبت همه¬ی عشق¬های قدیمی به جنون می¬کشد.
به دم در خانه می¬رسم. کلید را از کیف بیرون می¬¬آورم. وانمود می¬کنم که کلید داخل قفل گیرکرده است. هیچ صدایی از زمین و زمان نمی¬آید. بالاخره در باز می¬شود. قدم برمی¬دارم و داخل می¬شوم. قبل از بستن در، کوچه را ازنظر می¬گذرانم. پرنده پر نمی¬زند.
لینک کوتاه : |
چاپ صفحه